جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

z_Alizadeh

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
1403٫9٫8
نوشته‌ها
28
پسندها
104
زمان آنلاین بودن
19h 59m
امتیازها
53
سن
12
سکه
140
  • #21
با تعجب به دیوارهای خاکستری‌رنگ و کمد کهنه‌ گوشهٔ اتاق خیره بودم، یک چند دقیقه‌ای از زمانی که به‌هوش اومده بودم می‌گذشت و من هیچ‌چیزی رو به یاد نداشتم.
به‌شدت احساس کمبود می‌کردم، انگار یک چیز، یک چیزی که وجودش توی زندگی من خیلی مهمه، رو به یاد نمی‌آوردم.
این‌رو می‌دونستم که یه‌ چیزی رو فراموش کردم؛ ولی این‌که اون چیز چی بوده رو به یاد نمی‌آوردم.
همه‌ی اتفاق‌های قبل از بی‌هوش شدنم توی جنگل رو، به‌طور کامل به‌یاد داشتم و به طرز عجیبی همه‌ی اون چیزهایی که باعث بی‌هوشی و شوک عصبی‌ من شده بودن، اصلاً برام اهمیتی نداشتن.
میگم شوک عصبی، چون برام یه امر طبیعیه و قبلاً به‌خاطر کتک‌های زیادی که نوش‌جان می‌کردم، این درد به سراغم اومده بود و هر وقت که شوکه می‌شدم، شوک عصبی بهم دست می‌داد.
من همیشه به خون‌‌آشام‌ها علاقه‌ی خاصی نشون می‌دادم و عاشق خون‌آشام شدن بودم.
گرگینه‌ شدن رو هم دوست داشتم؛ ولی خون‌آشام برای من یه چیز دیگه بود.
من همیشه به وجود این موجوداتِ خون‌خوار و گرگ‌نما اعتقاد کامل داشتم و الان که از وجودشون به طور کلی مطمئن شدم، چرا باید خودم‌رو اذیت کنم و ازشون بترسم؟!
و اگه این‌ها من‌رو توی گروه خودشون راه بدن و من‌رو عضوی از گروه‌شون بدونن، بدون هیچ رحم و دلتنگی‌ای، از خانواده‌ام دست می‌کشم و به این موجودات که شاید از خانواده‌ام برام دلسوزتر باشن، می‌پیوندم.
من‌که یه‌بار می‌خواستم از اون خونه‌ی شوم و آدم‌های نحسی که داشت فرار کنم؛ پس چرا الان بعد از چند روز برگردم و رسماً گور خودم‌رو، با دست‌های خودم بِکَنم؟
ولی مطمئنم دلم به‌شدت برای مامانِ خوشکل و عزیزم تنگ میشه.
اون تنها کسی بود که قبل از یاسمن، خیرخواه و دلسوز من بود و توی اون خونه، من‌رو عاشقانه دوست می‌داشت.
دلم برای یاسمن، دوست عزیز و بی‌ادبم، که گذاشت اون معلم روانی من‌رو از مدرسه خارج کنه هم تنگ میشه.
نمی‌دونم چند دقیقه و یا چند ساعت بود که توی افکارِ مشوش‌م دست‌ و پا می‌زدم؛ ولی بعد اطمینان کامل از این‌که، من همین‌جا می‌مونم حتیٰ اگه اون‌ها من‌رو نخوان، از جام بلند شدم و با قدم‌های آهسته و آروم به طرف در اتاق، حرکت کردم.
آروم و یواش دست‌گیره‌ی در رو توی مشت‌م گرفتم و اون رو به سمت پایین خم کردم، بعد از باز شدن در، دست‌گیره رو به‌سمت خودم کشیدم که در از درگاهش جدا شد و به سمت من اومد؛ آهسته سرم رو از لای در بیرون بردم و اطراف رو با نگاه ریز شده‌ام کنکاش کردم.
درسته که وجود گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها رو دوست دارم؛ ولی دلیل نمیشه که استرس یا ترس نداشته باشم، هرچند که خیلی به خودم تلقین کرده باشم ازشون نترسم؛ امّا من تاحالا یه گرگینه‌ی واقعی‌ رو از نزدیک ندیدم و نمی‌دونم که برخوردشون با یه آدمیزاد چطوریه؟ پس باید محتاط عمل کنم از قدیم هم گفتن احتیاط شرط عقله.
بعد از اطمینان کامل که هیچ‌کس توی راهرو نیست، از اتاق بیرون اومدم و دوباره در رو آهسته و بی‌‌سروصدا بستم.
به راهروی عریض سمت چپم خیره شدم و بعد از این‌که انتهاش رو از توی اون‌همه رنگ مشکی و تیره نتونستم تشخیص بدم، به سمت راستم نگاه کردم، سمت راستم راهروی کوچیک‌تری بود و آخرش به پله‌های پیچ‌درپیچ و خاکستری‌رنگی می‌رسید.
این‌جا یه‌جوری بود؛ در همه‌ی اتاق‌ها، به علاوه‌ی راه‌‌پله، خاکستری‌رنگ بودن و همه‌ی دیوارها هم به علاوه‌ی نرده‌ی پله‌ها، مشکی‌رنگ بودن.
تنها چیزی که این‌جا می‌شد دید، خاکستری و مشکی بود.
دیوارها از بس رنگِ روشون مشکیه خالص بود، که مثل قیر می‌موندن و حس می‌کردی اگه به اون دیوار و سیاهیِ خالصش نزدیک بشی، توشون غرق میشی، توی سیاهی محض‌شون.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

z_Alizadeh

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
1403٫9٫8
نوشته‌ها
28
پسندها
104
زمان آنلاین بودن
19h 59m
امتیازها
53
سن
12
سکه
140
  • #22
بی‌خیال اون سیاهیِ مضحک و گیج کننده، به سمت راستم که به راه‌پله ختم می‌شد به حرکت دراومدم.
همون‌جور که به پله‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدم، گردنم رو مثل زرافه کش دادم و از روی نرده‌هایی که گوشه راهرو و رو به سالن بودن، به پایین خیره شدم.
هیچ‌‌کس اون پایین دیده نمی‌شد و این کار رو برای منی که هنوز نمی‌دونستم می‌خوام چی‌کار کنم و بلاتکلیف بودم آسون‌تر می‌کرد.
به پله‌ها که رسیدم، بدون ذره‌ای رعایتِ سکوت، پله‌ها رو یکی در میون، تند و با سر و صدا پایین اومدم.
سالن اصلی هم مثل بالا بود، خاکستری و مشکی‌رنگ، انگار این عمارت آدمی بود که خداوند اون‌ رو از اول تولد، خاکستری و مشکی آفریده بود و تا ابد هم به همون رنگ ثابت می‌موند.
بی‌خیالِ رنگ و دیزاین و دکوراسیون خونه، قدم‌هام رو به طرف وسط عمارت کج کردم و از راه‌پله فاصله گرفتم.
دقیقاً وسط سالن وایستادم و خیره‌خیره دور تا دورش رو با نگاه ریزبین و دقیق اسکن کردم.
اتاق‌های بالا به‌ شدت زیاد بودن و به خاطر استرسی که داشتم نتونستم ببینم چندتا هستن؛ ولی این‌جا اتاق‌های زیادی نداشت‌ و نهایتاً به سه‌تا می‌رسیدن.
یکم دیگه که حسابی گوشه و کنار ویلا یا شاید هم عمارت رو زیرو رو کردم و ارضای کنجکاوی کردم، به سمت در خروجی خونه حرکت کردم.
هر سه‌‌ اتاق رو نگاه کرده بودم، توشون هیچ‌کس نبود و از نبودن اون گرگینه‌های به اصطلاح ترسناک، خیالم راحت بود.
همین‌جور آروم‌آروم به در نزدیک می‌شدم و گوش‌هام رو تا جایی که می‌تونستم، تیز کرده بودم که مبادا نزدیک در باشن و من یهویی و غیرمنتظره باهاشون روبه‌رو بشم.
در همین حین که به در رسیده بودم و از نبودشون تو بیرون مطمئن شده بودم، صدایی از پشت من‌ رو توی جام میخ‌کوب کرد:
- کجا با این عجله؟
یاخدا، دیگه راهی نیست، دیدن منو.
با کمی ترس و اضطراب، چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و ل*بم‌ رو به دندون گرفتم، همون‌جور که دست‌هام‌ رو یواش می‌بردم بالا، به پشت برگشتم.
الان دقیقاً روبه‌روی اون شخص با صدای مرموزش بودم؛ اما چون چشم‌هام بسته بود، هیچ‌چیزی رو نمی‌دیدم.
چند دقیقه‌ای صبر کردم و وقتی دیدم دیگه صدایی نمیاد، آروم پلک‌ چشم چپم رو از هم فاصله دادم.
یعنی چی؟ چرا هیچ‌کس نیست این‌جا؟ نکنه توهم زدم؟ نکنه همون روحه باشه؟ یا قمر بنی‌هاشم، یا فاطمه‌ی زهرا.
وقتی کسی رو ندیدم، چشم راستم و چشم چپم که یکم باز شده بود رو، تا آخر از هم فاصله دادم و مردمک‌هام گشاد شدن.
با غمی که ناگهان توی دلم سرازیر شد، به پشت محکم خودم رو روی زمین پهن کردم و شروع کردم به زجه و مویه:
- اَی خدا خودت کمکم کن، اَی ننه دیوونه شدم رفت، جوون مرگ شدم، تو اوج جوونی دیوونه شدم.
با دو دستم کوبیدم توی سرم و ادامه دادم:
- دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید، منم با این‌که دیوونه نبودم این گرگ‌نماهای گاو رو که دیدم خوشم اومد و دیوونه شدم، گرگینه‌های دیوونه‌ی بدبخت، من‌رو گرفتن که بُکُشنم، من می‌دونم.
تازه نصف حرف‌هام هنوز تموم نشده بود که یه نره‌خری پرید وسط ناله و زجه‌هام، هی خدا!
- چ... ناله کردن‌ رو تموم کن سرم رفت... تو از بچگی یاد نگرفتی احترام بزرگتر رو نگه داری؟ هوم؟ یادت ندادن؟
چشم‌هام با شنیدن این حرف از همون صدا، از حالت فشاری و اشک‌های الکی دراومدن و باشدت باز شدن.
آره این دفعه یکی بود، یکی که قشنگ از قد و قواره‌اش می‌شد فهمید گرگینه‌اس؛ اما دیگه برای من مهم نبود، دوباره شده بودم همون دختر لجباز و یک‌دنده.
با تعجبی که از یهویی پدیدار شدن این نکبت بود، به اطراف خیره شدم.
یه میز، درست توی ده قدمی‌ من قرار داشت، گوشه‌ی سالن وجود داشت، چهار نفر هم دورش نشسته بودن.
اگه گفتی عجیب‌تر از همه‌اش کجاست؟ بله عجیبش این‌جاست که من نتونستم اون‌ها رو ببینم، کور هم شدم خدا.
یک دفعه نگاهم کشیده شد به طرف اون آدم روبه‌روم، مرد بود و مهم‌تر از همه‌اش گرگینه، شاید هم خون آشام؛ ولی مگه مهمه؟ معلومه که نه.
با غرش یهویی‌ای که از ته گلوم بلند شد و با یاد حرف‌هاش، از جام روی زمین کنده شدم و با فریاد توی سینه‌اش وایستادم:
- یادم ندادن، ندادن، اصن من ننه و بابا ندارم. به تو چه، ها؟ به تو چه، مفتشی؟ کسی نبوده که احترام گذاشتن رو بهم یاد بده، ولی خوش‌بختانه این رو با حرکات‌شون بهم یاد دادن که از کسی نترسم و از خودم دفاع کنم، از تو یا هیچ‌کس دیگه هم نمی‌ترسم، مفهومه؟
حالا هم می‌خوام گورم‌ رو از این‌جا گم کنم و برم به درد خودم بمیرم.
انگشت اشارم رو سمتش گرفتم و ادامه دادم:
- تو هم حق نداری جلوم رو بگیری، خرفهم شدی؟ دیگه اصلاً حالم از گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها به‌هم می‌خوره.
ولی خودم هم از این حرف‌هایی که برخلاف میلم از دهنم خارج شده بود و از این روح نترس و شجاعم متعجب شده بودم؛ اما می‌دونم دردم چیه، از بس از اون دوتا کتک خورده بودم که مشکل روانی پیدا کردم‌ و بعضی وقت‌ها رفتارم ضد و نقیض می‌شد.
یعنی اگه الان از یه چیزی خوشم میومد، دو دقیقه بعد ازش متنفر می‌شدم و یا بدم میومد و این خب، خیلی بد بود، خیلی!.

« ناظر عزیز: @Blueberry »
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

z_Alizadeh

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
1403٫9٫8
نوشته‌ها
28
پسندها
104
زمان آنلاین بودن
19h 59m
امتیازها
53
سن
12
سکه
140
  • #23
ولی یه چیزی رو خوب درک می‌کردم!
می‌دونستم که حرف‌هام بخاطر مشکل روانی یا چیز دیگه نیست، بلکه بخاطر عُقده‌هام هست؛ عقده‌هایی که از کتک‌های گاه‌ و بی‌گاه و آزار و اذیت‌هاشون توی دلم به‌ وجود اومده بود.
شاید عجیب باشه؛ ولی من هیچ‌ وقت عقده‌ی محبت نداشتم، بلعکس همیشه عقده‌ی بلند خندیدن، فریاد زدن، نشون دادن خشم و... رو داشتم و مهم‌تر از همه‌شون، عقده‌ی "فحش دادن" بود که من‌ رو بدجور درگیر خودش کرده بود لاکردار!
حالا که فکر می‌کنم، کی بهتر از این گرگ‌نماها و خون‌آشام‌ها که راحت می‌تونم با جسارتی که به تازگی در وجودم پیدا شده، هر چیزی که از دهنم بیرون میاد رو تف کنم توی صورت‌شون.
هه زر میزنم بابا! من عرضه‌ی جیک کردن جلوشون ندارم، چه برسه به فحش دادن. پوف!
اون حرف‌هایی که زدم هم از روی خشم و رفتار ضد و نقیض یهویی‌م بود، وگرنه من خرِ کی باشم که سر این یابو داد بزنم؟ مگه از جونم سیر شدم؟ وویی.
منتظر و با تنی لرزون، چشم‌هام رو از حرف‌های خرکی‌ام گرد کردم‌ و به دهنش برای انفجار، نعره، فریاد، غُرش و حالا هر چیزی که می‌خواد سرم بیاره، زل زدم.
انقدر توی هپروت و افکار ناجوری که داشتم، دست و پا زدم که متوجه فاصله گرفتنش از خودم نشدم؛ فقط وقتی به خودم اومدم که صدا و لحن بیخیال و تمسخرآمیزش، توی گوشم طنین انداز شد:
ـ ببین سفیدک، من... یعنی ما... کاری باهات نداریم، می‌دونم که اون‌قدر مغزت معیوب نیست که متوجه نژاد ما نشده باشی، البته از یه بچه دوازده ساله انتظار غیر از این رو نمیشه داشت که یه نخبه‌ی باهوش باشه، ولی بذار بهت بگم که خیالت راحت بشه، ما گرگینه‌ایم، هیچ خون‌آشامی هم این‌جا زندگی نمی‌کنه، پس خیالت از مکیده شدن خونت راحت باشه...
(مکثی کرد و با نفس عمیقی ادامه داد: )
- یه پیشنهاد برات دارم، اگر قبول کنی که به نفع خودته، اگر هم که نه، پس به درک.
حرف‌هاش خیلی اعصاب خوردکن و چرت بود؛ ولی نمی‌تونستم چیزی بهش بگم... یعنی الان نمیتونم، خدا رو چه دیدی؟ شاید بعداً تونستم! هوم... شاید.
آخه به من میاد دوازده سالم باشه؟ میگه مغزت معیوب، مرتیکهٔ الدنگِ بی‌صاحابِ بدردنخور.
بیخیال اون حرف‌های الکی‌اش شدم و با توجه‌ای که به جمله‌ی آخرش کردم، متعجب و مشکوک از صدای مرموزش، آروم زمزمه کردم:
ـ چ... چه پیش... پیشنهادی؟
بدون جواب دادن به سؤالم، با قدم‌های بلند و محکم، به سمت میز گوشه‌ی سالن که اون چهار نفر روی صندلی‌های دورش نشسته بودن، حرکت کرد و با سر اشاره زد که من هم دنبالش برم.
من هم که ماشاالله جوجه اردک زشت!
لرزون و کنجکاو، با قدم‌های آروم و یواش دنبالش به راه افتادم؛ وقتی به میز طویل و دراز رسیدیم، روی صندلی‌ای که در رأس میز قرار داشت، نشست و با اشاره‌ی سر به صندلیه رو به‌ روش، صدای نکره‌اش رو بلند کرد:
ـ رو به روی من بشین.
هیچ صندلی‌ای به غیر از اون صندلی خالی نبود، وگرنه عمراً رو به روش می‌نشستم، به طور خاص و غیرقابل تحملی، ازش حساب می‌بردم و ترس غیر منتظره‌ای رو به دوش می‌کشیدم و این‌که نمی‌دوستم ترسی که دارم، برای چیه؟ آزارم می‌داد.
آروم صندلی رو تصاحب کردم و فضولانه به چهره‌ی اون چهارتا نخاله خیره شدم.
دوتا دختر سمت چپم و دوتا پسر هم سمت راستم بودن و با کمی دقت فهمیدم، اون دوتا پسر ایوان و درایان و یکی از دخترها همون دختری بود که با این دوتا گاو جلوم تبدیل شدن!
با یادآوری چیزی، به سرعت سرم رو به طرف اون مردک مرموز رو به روم برگردوندم و ناگهان با صدای بالا رفته‌ای غریدم:
ـ ببینم تو چرا بهم گفتی سفیدک؟! ها؟
ابروهاش رو تحقیرآمیز بالا انداخت و خیره به موهام، ل*ب زد:
ـ مگه نیستی؟! موهات که سفیده، پوستت هم همون... سفیده، سفیدک.
ابروهام رو با حرص درهم کردم‌ و تا ل*ب‌هام رو برای غرش و داد و بی‌داد باز کردم، صدای نازک و ظریفی که متعلق به یکی از دخترهای دور میز بود، بلند شد!
درحالی که دست‌هاش رو با شور توی هم می‌پیچید، با صدای کنترل نشده و هیجان‌زده‌ای گفت:
ـ آره! موهات سفیده، رنگ‌شون کردی؟ میشه اسم رنگش رو بهم بگی؟ خیلی رنگ بامزه و دوست‌ داشتنی‌ای هست... به تو که خیلی میاد لعنتی!
حرف‌هاش خوب و آرامش بخش بود، مخصوصاً برای منی که همه بخاطر این رنگ مو، مسخرم می‌کردن و پیر دختر و گچک و چه میدونم، آرد صدام می‌زدن!
ولی اون لحظه خیلی اعصابم متشنج و خراب بود و بیشترش از غریبه بودن توی جمع‌شون سرشته می‌گرفت.
نگاه سنگین و تقریباً حرصی‌ام، روی صورت دخترک باعث شد، با دستپاچگی دستش رو توی هوا تکون بده و بگه:
ـ هه! سلام من لیانا هستم... .
نگاه متأسفم رو از دست چپش که به نشونه‌ی سلام برام تکون می‌داد، گرفتم و خیره شده به میز، آروم و جدی زمزمه کردم:
ـ اولاً که موهام رو رنگ نکردم، رنگ اصلی‌شون همینه و اهمیت نمیدم که بعضی‌ها میگن سفیدک، اتفاقاً می‌خوام آن‌ قدر این کلمه رو بگه تا بترکه... دوماً تو مغز معیوب‌تون فرو کنین، رنگ موهای من خاکستری کم‌رنگ هست، نه سفید.
سوماً من برای چیز دیگه‌ای به جمع شما ملحق شدم... این‌که پیشنهادتون رو بگین نه بحث موهای من رو بکشین وسط... .
من دقیقاً داشتم غیر مستقیم می‌گفتم، که زودتر پیشنهادتون رو بگین تا من هرچه زودتر تکلیفم رو مشخص کنم و بعد گورم‌ رو از این‌جا گُم کنم؛ ولی با صدای یکی از پسرها، که کنجکاوانه درمورد موهام و صورتم نظر می‌داد، هارتم بروکن شد:
ـ جدی میگی دختر؟ خاکستریه؟ اَه یعنی خدا دادی این رنگی شدن موهات؟
پوستت هم سفیده که، ولی خداروشکر ابروهات قهوه‌ای و مژه‌هات سیاهن... همه‌جات یه رنگیه!
بعد تموم شدن حرف‌هاش پِق زد زیر خنده، که اصلاً لایق ندونستم حتیٰ نیم نگاهی خرجش کنم، البته از اون‌جایی که می‌خواستم بفهمم کدوم یکی از پسرها، صاحب این صدا هست، سرم رو به سمتش چرخوندم.
اون ایوان اخمو و جدی که ازش بعیده این حرف‌ها؛ دقیقاً همون‌طور که حدس می‌زدم درایان نامرد بود که داشت به ریش نداشته‌ی من می‌خندید.
ان‌قدر اون صحنه که دنبالم کردن و بعد جلوم تبدیل شدن شوکه کننده و مضحک بود، که اسم‌شون از یادم نمی‌رفت.
سعی کردم خیلی ذهنم رو درگیر اون صحنه‌ها نکنم و موفق هم شدم.
بیخیال، نگاهم رو از اون نمک‌پاش گرفتم و منتظر به شخص رو به روم که حدوداً بیست و نُه، سی سالی سن داشت، خیره شدم تا اون پیشنهاد لعنتی‌اش رو بگه و بذاره من ارضای کنجکاوی کنم و هم‌زمان، تکلیفم رو با این‌ها مشخص کنم، این‌که پیشنهادشون رو قبول می‌کنم یا نه؟!

« ناظر عزیز: @ریحانه زنگنه »
 
آخرین ویرایش:
  • خفن
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

z_Alizadeh

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
1403٫9٫8
نوشته‌ها
28
پسندها
104
زمان آنلاین بودن
19h 59m
امتیازها
53
سن
12
سکه
140
  • #24
یه چند دقیقه‌ای بود که بدون پلک زدن، با ابروهای بالا رفته، خیره و منتظر بهش زل زده بودم؛ امّا اون انگار نه انگار که می‌خواسته بهم یه پیشنهاد بده؛ متفکر و جدی زل زل وسط میز رو رصد می‌کرد.
نمی‌تونستم تحمل کنم، من رو منتظر خودش گذاشته بود که چی؟! که بگه تو به ما احتیاج داری؟ برو بابا مرتیکهٔ الدنگِ نکبت.
این‌جا بودن من رو زیادی جدی و عصبانی کرده بود، دلیل خشمِ بی‌دلیلم رو نمی‌فهمیدم و اصلاً هم در انتظار فهمیدن و درک‌ش نبودم.
یهویی دوتا دستم رو محکم و با قدرت به میز جلوی روم کوبیدم و هم‌زمان که صندلی رو با پام از میز فاصله می‌دادم، از روی صندلی بلند شدم.
با این حرکت یهویی و غیر منتظره‌ام، هر پنج‌تاشون که مشغول صحبت و نگاه کردن به در و دیوار بودن، سرهاشون رو با بهت به سمتم چرخوندن؛ بدون توجه به نگاه حیرت‌زده‌شون که البته شامل یکی‌شون نمی‌شد و اون کسی نبود جز آدم رو به روم، با اخم‌هایی درهم شده، با شدت نگاهم رو به پشت دادم و راهم رو به سمت در خروجی کج کردم؛ فکر کردن کی هستن؟ من رو منتظر می‌گذارن! هه گرگینه‌های احمق!
افکارم به طرز عجیبی مخوف و کثیف شده بود، حرف‌های بدی توی ذهنم به گردش در اومده بود و خودم به طرز ناباورانه‌ای، در موردشون کلمات زشت به‌کار می‌بردم، تف! لعنت به من، هعی.
سرعت قدم‌هام رو رفته رفته کم و کم‌تر کردم، تا جایی که از حرکت ایستادم؛ از کارم پشیمون شده بودم و اون چند لحظه‌ی قبل انگار شیطون رفته بود توی بدنم و الان به خودم اومده بودم.
با نگاهی که پشیمونی توش موج می‌زد، می‌خواستم به طرف اون پنج‌تا بچرخم که صدای گیرا و با جذبه‌ی فردی توی گوشم پیچید:
- نمی‌خوای پیشنهادم رو بفهمی؟
چشم‌هام رو با عجز روی هم فشار دادم و با قیافه‌ای گرفته و درهم به سمتش برگشتم، خب شاید پیشنهاد خوبی داشته باشه؟ ها؟!
سعی کردم قیافه‌ام رو مثل قبل جدی و عصبی نشون بدم، تا متوجه پشیمونی‌ای که از کارم داشتم، نشن.
آهسته و آروم به سمت‌شون حرکت کردم و وقتی که مقابل میز قرار گرفتم، با تردید نگاهی به صندلیِ خالی‌ای که تا چند دقیقه‌ی پیش جای من بود انداختم؛ بشینم یا نه؟ آقا من حوصله وایسادن ندارم.
این رو از صمیم قلبم میگم که، تف به هرچی گشادیه، تف.
صندلی رو محکم به عقب کشیدم و بعد از چند ثانیه مکث، روی صندلی جاخوش کردم؛ یعنی‌ها، لم دادم روش!
با کلافگی و صدایی گرفته نالیدم:
- چیه؟ ها؟ حرفت رو بگو و بذار من برم. اَه، ای خدا!
اول نگاهی به تک تک‌شون انداختم و بعد از این‌ که نگاه اون چهارتا نخود فرنگی رو، به روی اون مرتیکه‌ی رو به روم دیدم، مشتاق نگاه خودم رو هم به طرف صورت اون سوق دادم.
خیلی خشک و پوکرفیس زل زده بود به چهره‌ام و داشت براندازم می‌کرد؛ پسندیدی؟ بیایم خواستگاری؟ مرتیکه یوبس، خب بگو حرفت چیه لعنتی؟
بالاخره اون زبون وامونده‌اش رو به کار انداخت و خشک و جدی ل*ب زد:
- صبر کن، پیشنهادم رو میگم، اما اول باید یه چیزهایی این وسط روشن بشه. چندتا سوال می‌پرسم، جواب دادی که دادی، ندادی هم تو رو به خیر و ما رو به سلامت.
نگاه تمسخرآمیز و گیجم رو به ل*ب‌های بازش که داشت حرف می‌زد دوختم، با دقت حرف‌هاش رو توی ذهنم پردازش می‌کردم، این یعنی چی؟
اون می‌خواد پیشنهاد بده، اون وقت من باید جواب پس بدم؟ لعنت به هرچی کنجکاوی تو این دنیاست.
سرم رو به نشونه‌ی تأیید حرفش تکون دادم و خیلی آهسته زمزمه کردم:
- بپرس، فقط سؤالات خصوصی نباشه، همین.
انگار که می‌دونست قراره حرفش رو بپذیرم؛ چون بدون هیچ تغییری توی حالت نگاه و صورتش، همون‌طور خشک و جدی، با صدایی تقریباً مشتاق اولین سؤالش رو پرسید:
- اسمت چیه؟
چشم‌هام رو گشاد کردم و با لحنی مسخره گفتم:
- تربچه، خونه‌م هم تو باغچه‌س، هه! به نظرت سؤالت خصوصی نبود؟
چشم‌هاش رو کلافه توی حدقه چرخوند و خیلی کوتاه گفت:
- جواب میدی یا نه؟
هوفی کشیدم و از سر کنجکاوی‌ای که به جونم افتاده بود، ل*ب‌هام رو با تردید از هم فاصله دادم:
- تف به کنجکاویِ بی‌موقع... .
لبخند طعنه آمیزی زدم و ادامه دادم:
- این‌جانب ملورین هستم آق جون.
سرش رو بی‌توجه به حرفم تکون داد و انگار که جوابم براش مهم نبوده باشه، سؤال بعدیش رو پرسید:
- ببینم، تو چطور وارد این جنگل شدی؟! هوم؟!

« ناظر عزیز: @ریحانه زنگنه »
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 0) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین