به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

yeganeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-19
نوشته‌ها
3
سکه
15
نوع کتاب: رمان

عنوان کتاب: دخترک شاهد

ژانر کتاب: جنایی عاشقانه

خلاصه کتاب: همه‌ی ما این جملات رو شنیدیم:« زندگی پر از بالا و پایین و سختیه اما اگه قوی باشی و به خودت اعتماد کنی اونی که پیروز میشه تویی»
این جملات عمیقن اما نه به اندازه‌ی درد و رنجی که لونا متحمل میشه گاهی درد و رنج بر تو پیروز میشه و در اون لحظه این تو هستی که تصمیم میگیره امید داشته باشه یا نه.

مقدمه کتاب: شاهد بوده‌ای لحظه‌ی تیغ نهادن بر گردن کبوتر را!؟
تو.. آن لحظه‌ای
تو.. آن تیغی
تو.. آن آبی
و من...
من آن پرنده‌ام
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,248
مدال‌ها
10
سکه
18,952
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:


برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌

بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

yeganeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-19
نوشته‌ها
3
سکه
15
پارت 1

12 مارس 2016 حوالی ساعت 22:40 لونا اسمیت کلید درب خانه را در قفل می‌چرخاند.
چراغ‌ها خاموش است و خانه ساکت!.
درحالی‌که هنوز هوشیاری‌اش راکامل
به‌دست نیاورده بود و قدم‌های نامنظمی
بر‌می‌داشت پدرش را صدا زد:
- پدر، من برگشتم.
اما تنها جوابی که نصیبش شد سکوت بود. لونا ابرویی بالا انداخت و همان‌طور که به سمت پذیرایی می‌رفت خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:
- اوه پدر، باورم نمیشه که به این زودی خوابت برده باشه! باید بیدارشی چون می‌خوام برات تعریف کنم که عایشه چه کادویی برای تولد سوزان آورده بود.
لونا در حالی که از گیجی زیاد جلو دیدش تار شده بود وارد پذیرایی شد و سرش را بالا گرفت، اما با چیزی که دید گویی سطلی پر از یخ روی او ریخته شده بود که او را از گیجی بیرون کشید.
خون!. لکه‌های خون همه جا را پر کرده بود. صحنه‌ی روبه‌رویش چیزی جز ترس و وحشت به همراه نداشت.

پدرش، میشل اسمیت، غرق در خون روی کاناپه‌ی قهوه‌ای و چرم کنج دیوار بی‌جان افتاده بود. او همان لباس هایی را به تن داشت که الیزابت قبل از رفتن به تولد سوزان برای پدرش آماده کرد بود. یک شلوار کتان قهوه‌ای، کتی به همان رنگ و پیراهن سفیدی که دیگر سفید نبود.
لونا چند قدم برداشت و جلوتر رفت او امیدوار بود چیزی که می‌بیند حقیقت نداشته باشد، دروغ باشد یا اصلاً یکی از همان شوخی‌های مسخره‌ای باشد که همیشه باهم انجام می‌دادند.او قدم‌هایش
برمی‌داشت شاید به این امید که پیکر بی‌جان و غرق به خون روبه‌رویش پدر مهربان و استوار او نباشد؛ اما خودش بود همان مرد خنده‌رو و پر انرژی امروز بعدازظهر اما با این تفاوت که صورتش خون‌آلود بود و جای گلوله کنار شقیقه‌اش خودنمایی می‌کرد.
لوناکه تا آن هنگام نمی‌خواست آن اتفاق شوم را باور کند فریاد بلند و جان‌سوزی سر داد، دنیا دور سرش چرخی زد و او که دیگر توانی نداشت بیهوش شد.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا