What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
106
Reaction score
361
Time online
1d 20h 10m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
524
  • #61
مت با اتمام کارش، به محض مرگ نواکواف و افرادش، با آخرین سرعت به سمت درمانگاه حرکت کرد. در کمال خوش‌شانسی، تیرش به هدف نشسته بود و نقشه‌اش نسبتا جواب داده بود. تمام لامپ‌های راهرو دیگر از کار افتاده بودند و آتش، تنها روشنایی سالن شده بود. در نزدیکی درمانگاه یک‌باره نایجل از سمت دیگر او را غافل‌گیر کرد. سلاحش را به طرف او گرفت، با صدایی سرد و چشمانی قرمز صدایش خش‌خش می‌کرد:
- می‌دونستم...، می‌دونستم توی لعنتی یه نقشی داشتی. مدتی بود تو رو زیر نظر گرفته بودم، حالا می‌کشمت تا آریانا بفهمه باید از کی دستور بگیره و پیروی کنه، یه درس عبرتی براش درست می‌کنم...
رابرت در تاریکی ظلمت‌زای سالن، از پشت دری قرمز که به انباری منتهی می‌شد بیرون آمد و با میله‌ای نسبتا بزرگ، ضربه‌ای به پشت سر نایجل وارد کرد و او را زمین زد. رابرت در پی او منتظرش بود، آستین پیراهنش را با خشونت و کاملاً ناموزون، تا آرنج بالا داد و خودش را جلو کشید. ل*ب‌هایش را روی هم فشار داد و از شدت حرص فریاد کشید:
- برو دیگه منتظر چی هستی؟ برو همه چی‌ رو آماده کن منم میام.
به طور ناگهانی چشمانش جز سیاهی چیزی ندید و نایجل از کمر او را گرفت و به دیوار کوباند، همچنان در کمال خونسردی مشت‌هایی را به سینه‌اش فرود می‌آورد که یک‌باره احساس سوزش کرد. شئ تیزی از پشت سر وارد ستون فقراتش شد. مت با چاقویی که در کفشش پنهان کرده بود او را غافل‌گیر کرد و پس از چند ضربه او را زمین‌گیر کرد. برای تلافی بلاهایی که سر آریانا آورده بود، در یک حرکت غیرمنتظره، او را کشت. حال که او را به زمین زده بود حالش بهتر شده بود. رابرت در جایش میخکوب شده بود و چشمانش از حدقه خارج می‌شد، ل*ب‌هایش را باز کرد و ل*ب زد:
- تو...، تو اون‌ و کشتی پسر. تو...، بیخیال، ممنون که نجاتم دادی.
نفس‌زنان با صدایی ملایم پاسخ می‌دهد:
- من مارتین‌ رو تو بغلم از دست دادم؛ دیگه تو رو از دست نمی‌دم.
با نیم‌خندی طعنه‌آمیز ادامه داد:
- لطفا به کسی نگو که یه قاتل زنجیره‌ای شدم.
صدای قدم‌هایی به آن‌ها نزدیک می‌شود و سپس صدای نفس‌هایی لاله گوش‌شان را می‌آزارد. صدا متعلق به برایان بود که خودش را رسانده بود. بی‌اختیار رابرت با صدایی رسا ادامه داد:
- عجله کنید، بیاین بریم.
همه با اتفاقات رخ داده متوجه شده بودند که در چه راهی قدم برداشته بودند. بدون معطلی با آخرین سرعت به سمت درمانگاه شتافتند. با رسیدن به آن‌جا، آریانا بلافاصله در را باز کرد. پس از ورود آن‌ها دوباره در را قفل کرد. رابرت کمد بزرگی که در کنار در بود را در جلوی در انداخت و آن‌جا را کامل بست. آریانا یک کیسه‌ی کوچکی آماده کرده بود و قبل از شروع کار گفت:
- من یکم خوراکی آماده کردم و یه مقدار پول توی کیسه‌ی زیپ‌دار داخل کیسه گذاشتم. زودباشین ما فقط نزدیک یه ساعت وقت داریم.
با چیدن دو تخت درمانگاه روی هم و قرار دادن چند جعبه‌ی فلزی یک به یک بالا رفته و وارد دریچه‌ی کوچک داخل آن‌جا شدند. بوی تعفنی قضا را پر کرده بود. جای اضافی در آن‌جا نبود، پشت سر هم به سمت نزدیک‌ترین خروجی منتهی به حرکت می‌کردند. تقریبا تمام قسمت‌های کانال پوسیده شده بود. صدای درگیری‌های وحشتناکی از داخل زندان در فضای کانال پیچیده بود. ماموران چاره‌ای جز تیراندازی نداشتند و چندین مجرم در زیر پای آن‌ها کشته شده بودند. از ده نگهبان مجرب بخش غربی، چهار نفر جان باخته بودند. بالاخره به دریچه‌ای که به یک باتلاق کوچک در بیرون از زندان منتهی می‌شد رسیدند.​
 

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
106
Reaction score
361
Time online
1d 20h 10m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
524
  • #62
با باز کردن دریچه، از زندان خارج شدند. موش‌ها راه آن‌ها را پر کرده بودند و بوی لجن‌زار آن‌ها را خفه می‌کرد. صدای تیراندازی‌های پیاپی از زندان به گوش می‌رسید. زندانی‌ها وارد اتاق اسلحه‌ی زندان شده بودند و پانتر با چند زندانی موفق شده بود خود را به اتاق رئیس زندان برساند، او و چند مامور دیگر که در آن محل بودند کشته شده بودند. مت و بقیه‌ی گروه با آخرین سرعت شروع به دویدن به سمت ساحل کردند. در میان تاریکی شب، باران دیگر بند آمده بود. آتش به همه‌جای زندان گسترش پیدا می‌کرد. در نزدیکی ساحل رابرت یک‌باره ایستاد. ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- وایسا ببینم مت، تو مگه قرار نبود یه قایق بیاری؟!
مت چشمانش گرد شد. هیچ حرفی برای گفتن نداشت. مشتی کرد و سرش را پایین انداخت و با صدایی با ولوم پایین پاسخ داد:
- من... من اون‌ رو تو رخت‌شوی خونه پشت قفسه‌ی بزرگ جا گذاشتم. من...، متاسفم یادم رفت خیلی درگیر این بودم که اون آشغال بمیره...
رابرت بی‌اختیار یقه‌اش را گرفت و او را به تنه‌ی درخت کوباند و فریاد کشید:
- ای احمق لعنتی! چطور تونستی اون‌ و جا بزاری! حالا چطوری از این جزیره‌ی لعنتی فرار کنیم؟ مطمئن باش می‌کشمت...
بی‌اختیار آریانا جیغی کشید و گفت:
- تمومش کنید، ما نیازی به قایق نداشتیم. ما خودمون قایق داریم.
اشاره‌ای به یک قایق متعلق به گارد ساحلی زندان که کنار ساحل رها شده بود کرد. تمام ماموران دیگر در داخل زندان بودند. چاره‌ای جز قبول شرایط و تحمل سیاهی پیش روی خود را نداشت، بلافاصله با آخرین سرعت ادامه‌ی مسیر را در پیش گرفتند. دیگر چیزی تا رسیدن ماموران اف‌بی‌آی به زندان نمانده بود. در حال طی مسیر بودند که یک‌باره مامور تندخویی که از زندان بیرون آمده و در حال فرار به سمت ساحل بود از دوردست آن‌ها را دید و شروع به تیراندازی هوایی کرد. سراسیمه به قایق رسیدند. او که متوجه آن‌ها شده بود قصد رفتن به سمت آن‌ها را داشت که یک‌باره از پشت به سرش شلیک کردند و مغزش متلاشی شد. یکی از زندانی‌ها که راه خروج را پیدا کرده بود او را کشت. نقشه‌ی مت با وجود تحمل دردهای طاقت‌فرسا دیگر تقریبا تمام شده بود. قایق که تقریباً بزرگ بود برای همگی جای داشت. در میان این آب‌ها که کیلومتر‌ها تا امن‌ترین نقطه فاصله داشت به راحتی هویدا بودند. زندان در هیاهو و تکاپو غرق شده بود. همه در حال آماده‌سازی ارتش برای اعزام به جزیره بودند. رابرت برای دوری از ازدحامی که در حال رخ دادن بود با حرکات عصبی سیم موتور را می‌کشید، اما قایق روشن نمی‌شد. با بی‌حوصلگی فریادی کشید و جعبه‌ی کوچک داخل قایق را با آخرین سرعت به بیرون پرت کرد. این‌بار برایان با حرکات آرام شروع به کشیدن سیم موتور کرد که بعد چندبار کشیدن قایق روشن شد. در همان لحظه به دلیل ازدحام تمام زندانی‌ها از آن‌جا خارج شدند، با آخرین سرعت خود را به ساحل می‌رساندند که یکی از زندانی‌ها با دیدن آن‌ها جیغی کشید:
- آهای! بیاین این‌جا! یه عده دارن فرار می‌کنند.
او به صورت دیوانه‌وار شروع به تیراندازی کرد. رابرت با صدایی رسا و درد سینه‌اش فریاد زد:
- بخوابین، بخوابین، برو...، برو، برو.
حال با آخرین سرعت از آن‌جا دور شدند. از طرف دیگر چندین قایق و بالگرد متعلق به اف‌بی‌آی با آخرین سرعت به جزیره نزدیک می‌شدند. با دیدن زندانیانی که سلاح در دست داشتند با اختیار تام، یک‌باره بالگردها شروع به تیراندازی کردند. زندانیان یک‌به‌یک جان می‌دادند. دیگر مت و دوستانش در تاریکی شب آن‌جا را ترک کردند و نقشه‌اش با موفقیت به پایان رسید. رابرت همزمان با بالا کشیدن آب راه گرفته از بینی‌اش، در کف آن دراز کشید و با صدایی که از ته چاه شنیده می‌شد گفت:
- واقعاً باورم نمی‌شه، پسر تو واقعاً ما رو آزاد کردی. تموم شد؟! حس می‌کنم خواب می‌بینم.
مت با زدن انگشت اشاره‌اش به پیشانی برایان لبخندی بر ل*ب نشاند و گفت:
- تموم شد برایان، تموم شد.
چشمانش را بست و با نیم‌خندی ادامه داد:
- حالا کجا قراره بریم دوستان؟ یعنی واقعاً تونستیم از اون جهنم بیرون بریم؟
مت نفسش را محکم بیرون داد و در حالی که سعی داشت اطمینان در صدایش موج بزند خطاب به او گفت:
- برایان! نمی‌دونم، تو پسر خوبی بودی و هستی. می‌خوام بهت قول بدم دیگه نگران هیچی نباش، بالاخره تموم شد. حالا می‌ریم به ادامه‌ی زندگی سختی که پیش روی ماست. باید به جای امنی بریم، بعد این زندگی سخت رو ادامه می‌دیم.
با کف دست گرد و خاکی که کنارش بود را تمیز کرد، به محیط بوالهوس و تاریکی که اطرافش را محاصره کرده بود نگاهی انداخت. در دل امیدوار بود که مادرش زنده باشد و آسیبی به او نرسیده باشد، هر چند که دلهره‌ی شدید این اجازه را نمی‌داد که از افکار نگرانش دست بردارد.


پایان.​
 
Last edited:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+عکاس انجمن]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jul 4, 2024
Messages
1,871
Reaction score
12,289
Points
418
Location
کوچه اقاقیا
سکه
33,365
  • #63

a38008_Negar_1745610608667.png

🌱 اعلام پایان اثر 🌱​
 

Who has read this thread (Total: 5) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom