What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

GiGi

[مدیر تالار گرافیک + کیدرامر انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
120
Reaction score
3,122
Time online
7d 14h 11m
Points
118
Location
خونه‌مون
سکه
594
  • #1
« بسمِ اَللّهِ اَّلرَحمنِ اَلرَحیمَ »

نام اثر:
رمان خاک‌ریز شیشه‌ای
(با ایده از دلنوشته‌ ای به این نام به قلم پگاه)

ژانر:
عاشقانه، اجتماعی

نویسنده کتاب:
غزاله.الــــــــــف

ناظر اثر:
@Blueberry

خلاصه:
پریزاد با رد کردن درخواستِ ازدواج پسر عموی محبوبش، باعثِ کدورت بینِ اعضای خانواده و را*ب*طه‌ی احساسی‌‌‌‌ خود می‌شود.
حالا بعد از نامزدی ناموفقی که در آن گیر افتاده، در تلاش برای جدایی و بهم زدنِ محرمیتش است و برای رهایی از این بند، مقابل مردی قرار می‌گیرد که دیگر مانند قبل شیفته و خواستارِ او نیست!


مقدمه:
ای که در بَرَم نیستی
شبت چگونه گذشت؟ شباهنگام به من اندیشیدی؟
کمی آه کشیدی؟
اشک در چشمت حلقه زد؛
آماده گریه شد آیا؟
زندگانیِ بی تو چه ذوقی دارد؟
غذا و سخن و هوا چه معنی دارد؟
که من در گوشه‌یِ دور از این جهان،
گم شده و بر باد رفته‌ام…!
جدایی همین است،
اینکه با تو باشم و با من باشی و با هم نباشیم!
جدایی همین است،
اینکه یک خانه ما را در بر گیرد
اما یک ستاره ما را در خود جا ندهد.
جدایی همین است...
اینکه قلبم اتاقی باشد،
خاموش کننده‌ی صداها با دیوارهای مضاعف
و تو آن را به چشم نبینی
جدایی همین است،
اینکه در درون جسمت
تورا جستجو کنم
و آوایت را در درون سخنانت جستجو کنم
وضربانِ نبضت را در میان دستانت
جستجو کنم.
جدایی همین است...
#نزار_قبانی



اخطار:
اتفاقات و شخصیت‌های این داستان هیچ سنخیتی با واقعیت ندارند!
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+عکاس انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jul 4, 2024
Messages
1,905
Reaction score
13,095
Points
468
Location
کوچه‌ی اقاقیا
سکه
33,535
  • #2
n04391_Negar_1745607294956.png

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:‌


‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 
Last edited by a moderator:

GiGi

[مدیر تالار گرافیک + کیدرامر انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
120
Reaction score
3,122
Time online
7d 14h 11m
Points
118
Location
خونه‌مون
سکه
594
  • #3
قیژ قیژ لولای درِ آهنیِ خانه خبر از آمدنش می‌دهد. صدای یا الله گفتنش از همانجا به گوش می‌رسد و رعشه‌ای هولناک به جانم می‌اندازد.
با همان قامتِ بلند و ظاهرِ معقولِ همیشگی، واردِ پذیرایی می‌شود و تنها سلامی آرام به حاج بابا می‌دهد. انگار که جز حاجی، کسی دیگر در پذیرایی وجود ندارد.
کنارم ایستاده، شانه‌اش تنها چند سانت با شانه‌ام فاصله دارد، اما او وجودِ خارجی‌ام را در نزدیکیش با این کار انکار کرده و می‌توانم پوزخندی که روی لبانش شکل گرفته را هم بدون نگاه کردن به قیافه‌اش ببینم‌.
چیزی در دلم سر می‌خورد و به انتهای معده‌‌ام می‌افتد. دل و روده‌ام به هم پیچ خورده و صدای نفس‌های تند و خشمگینی که کنترلی روی آن ندارد به همراهِ خس‌خسِ سینه‌اش در سرم می‌پیچد.
وقتی عاجز است، اینطور نفس می‌کشد.
جانم دارد در می‌رود‌. من در دشوارترین موقعیتِ ممکن قرار داشتم و این تنبیه برایم خیلی بی‌رحمانه بود.
می‌خواهم عقب بکشم و فرار کنم تا خون بیشتر از این در دستانم یخ نبندد که حاج بابا با صدای محکم و لحن عصبی‌اش روبه اویی که بدونِ هیچ خم خوردگی و توجه‌ای به حالِ نزارِ من منتظر سخنان حاجی‌ست، می‌گوید:
- خوش اومدی بابا جان، گفتم بیای تا حضوری صحبت داشته باشیم...
پاسخش را که می‌شنوم مرگ را به چشم می‌بینم:
- بنده هم الساعه خدمت رسیدم، چیزی شده آقا جون؟
صدایش، آخ از صدای پر از تلخیش!
بندبندِ وجودم روی ویبره است. حس‌های چندش‌آوری از جمله بهت، نگرانی و ترس به جانم می‌افتد و همه‌ی اعضای حاضر در پذیرایی شاهدِ این حالِ خرابم هستند.
حاج بابا می‌دانست که چطور می‌تواند مرا با تنبیه ساده‌اش به خاکِ سیاه بنشاند.
او را فراخوانده بود تا به من در پروسه‌ی طلاق کمک کند، اما در اصل او را انتخاب کرده بود تا مرا بخاطرِ اشتباهاتم سلاخی کند.
حاج بابا تنها دهان باز کرد تا توضیح دهد ماجرا از چه قرار است، اما نمی‌دانست که هر کلمه‌اش چون ضربه‌ی خنجر به جانم می‌نشیند و زخمی‌ام می‌کند:
- می‌دونی که پریزاد بزرگ‌تر نداره بابا، بزرگ و سایه‌ی بالا سرش‌ هم تا به امروز من بودم. ولیکن حالا مثلِ قبل نمیتونم براش پدری کنم، این روزا بیماری و کهولت سن دست و پام رو بسته. بعدِ مرگِ حسین و خونه نشین شدنِ من سایه‌ی سر پریزاد، تو و حیدر بودید و هستید. حسین دستش از این دنیا کوتاهه، حیدر هم هوش و حواسِ درست حسابی نداره. فقط تو میمونی.
ل*بِ‌کلام. می‌خوام طلاقِ پریزاد رو از همسرش بگیرم. ادامه‌ی این وصلت دیگه به صلاح هیچ‌کس نیست!
 
Last edited:

GiGi

[مدیر تالار گرافیک + کیدرامر انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
120
Reaction score
3,122
Time online
7d 14h 11m
Points
118
Location
خونه‌مون
سکه
594
  • #4
نمی‌گوید این بهانه‌های صد من یک غاز دیگر چیست؟
نمی‌پرسد بابا حیدر مدهوش است یا دارید مسخره‌ام می‌کنید؟
نمی‌پرسد مگر پریزاد خودش مقابل مخالفتِ شما نایستاد و آن مردک لاابالی را انتخاب نکرد؟
نمی‌پرسد پریزاد کیست و از چه موجودی دارید حرف می‌زنید!
خودش را به نشناختن نمی‌زند.
تنها مسکوت ایستاده و من عصب‌هایم توانایی درکِ رنجی که بخاطرِ سکوتش متحمل‌ شده‌ام را ندارد.
سنگینی نگاهِ چند لحظه‌ای‌اش چنان روی تنم جا خوش می‌کند که انگار صدها تُن بغض و درد را روی دوشم انداخته‌ و رفته است.
بالاخره سخن می‌گوید:
- من نوکر شما هم هستم باباجان. اما به عنوان وصی، من اینجا کاره‌ای نیستم، بهتر نیست با بابا این موضوع رو درمیون بزارید؟
عصایِ حاجی روی زمین کوبیده می‌شود. نگاهم به ننه که در چهارچوبِ درِ آشپزخانه خودش را جای داده و جلو نمی‌آید، می‌افتد.
نمِ اشک و بی قراری را در چشمانش می‌بینم. می‌داند که دارم چه زجری را تحمل می‌کنم. صدای پر از بغضش همانطور که با روسری نمِ اشکش را می‌گیرد، بلند می‌شود:
-قبلِ تو با حیدر صحبت کردیم، اما گفت از دادگاه و حقوق سر در نمیاره. این شد که به تو رو زدیم مادر. توی این چیزا سر رشته داری، می‌شناسی دادگاه و پاسگاه رو. ها؟ نمیشناسی؟
او که تازه ننه را دیده جلو می‌رود و مثل همیشه دستانِ سفید و چروکِ بی‌بی را با محبتِ خاص به خودش نوازش کرده و در نهایت بوسه‌ای آرام به چادرِ گل‌گلی‌اش می‌زند.
- تصدقت بشم زهرا خانم. من اصلا گذرم به دادگاهِ خانواده نمی‌افته! اما آشنا دارم اونجا، یه وکیلِ خوب هم می‌شناسم. باهاش حرف میزنم تا انشاللّه مشکلتون حل بشه. خوبه؟
زبانم کار نمی‌کند تا فریاد بکشم و حالِ بدم را با جیغی ممتد به بیرونِ هنجره و سینه‌ام پرتاب کنم‌.
مرا مشکل خطاب کرده است و من یادم نیست تا به امروز کمتر از گل از او شنیده باشم.
حاج بابا می‌گوید:
- وکیلِ خوب نیاز نداریم‌، آدمِ مطمئن می‌خوایم تا بی سر و صدا همه چیز رو تموم کنه. حالا هم یه وکیل درست درمون پیشنهاد بده تا راه حل بده که بدونیم چطور زودتر این دندون لق رو بکنیم بره‌. چی میگن بهش؟ همین طلاقِ توافقی!
 
Last edited:

GiGi

[مدیر تالار گرافیک + کیدرامر انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
120
Reaction score
3,122
Time online
7d 14h 11m
Points
118
Location
خونه‌مون
سکه
594
  • #5
به روی چشمی به حاجی گفته و نمی‌دانم در ادامه‌ی حرف‌هایش چه می‌گوید؛ تنها و تنها لبانش را می‌بینم که روی هم می‌لغزند.
تصویرش با لباس‌های مشکی یکدستی که زیبا به تنش نشسته و هیکل نیرومندش را به زیبایی نشان می‌دهد، در نی‌نی چشمانم نقش می‌بندد.
یقه‌ی بسته‌ و انگشترِ عقیقی که در دستانِ کشیده و زیبایش می‌درخشد و او را موقرتر از چیزی که هست نشان می‌دهد، دلم را زیر و رو می‌کند.
در نهایت موهای مرتب و ریش‌های بلندش است که تیرِ خلاص را زده و نفسم را جایی درون سینه‌ام مبحوس نگه می‌دارد.
صدا و چشمانش را که این‌دفعه مرا هدف می‌گیرد، حریصانه از نظر می‌گذرانم:
- اگر رخصت بدین من از حضورتون مرخص بشم حاج بابا، فقط قبلش باید با پریزاد خانم یه گفتگو داشته باشیم. خاطرتون از بابت وکیل هم جمع، اگر نمی‌تونید به جهانشیری رو بزنید، با وکیلِ خودم صحبت می‌کنم برای این موضوع. همونطور که امر کردید، مورد اطمینان و کاربلده. خب... دیگه امری نیست؟ زهرا جانم رخصت می‌دید؟
نگاه رضایتمند حاجی و لبخندِ کمرنگِ ننه را که می‌بیند، «خداحافظی» می‌گوید و کفش‌های واکس زده و مرتبش را پوشیده، به ایوان می‌رود.
با چشم و ابرویی که ننه می‌آید می‌فهمم باید به دنبالش بروم، اما جانی در پاهایم نیست.
آخرش که چه؟ در نهایت باید با او هم کلام می‌شدم. هرچند که برایم دشوار باشد!
سنگین و نالان قدمی به سمتش برداشته و با هر قدم و بیشتر شدنِ بوی گلابِ روی تَنش، بیشتر از قبل سنگین می‌شوم.
هوای بیرون آزاد است، ولی انگار در قفسی خفقان آور مبحوس‌ شده‌ام.
دمپایی‌های صورتی و بچه‌گانه ام را به پا زده و از ترکیبش با جوراب‌های مشکی‌ام، لبخندی بی‌جان به لبانم می‌آید. همه می‌گفتند که هنوز بچه‌ای، من باور نمی‌کردم.
به آرامی گام برمی‌دارم.
نزدیکش که می‌شوم، از پله‌های سنگی خانه پایین می‌رود و من در دل قربان صدقه‌ی هیکل تنومند و شانه‌های پهنش می‌روم.
قدم‌هایم را کوتاه‌تر از او برداشته و شالِ ماشی رنگم را میانِ دستانم مچاله می‌کنم تا بر خود مسلط شوم.
وقتی که حضورم را کنارِ دستش احساس می‌کند، برگشته و عمیق نگاهم می‌کند.
دروغ نیست اگر بگویم که من در این لحظه دچار یک حفره‌ی بزرگ و عمیق در مردمک‌هایم شده‌ام.
دقیقا در همان نقطه‌ای که او با چشمانِ کدرش روی آن مکث کرده‌ است.
 
Last edited:

GiGi

[مدیر تالار گرافیک + کیدرامر انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
120
Reaction score
3,122
Time online
7d 14h 11m
Points
118
Location
خونه‌مون
سکه
594
  • #6
نگاهش سیاه چون شب است، اما ستاره‌ای ندارد، حتی ماه هم ندارد، خالی‌ست، چون گودالی که صدها متر عمق دارد.
دنیا برایم ایستاده و عرقِ شرم بر پیشانی‌ام می‌نشیند. طولی نمی‌کشد که با دوختن نگاهش به جایی در پشتِ سرم، مرا از آن عذاب نجات می‌دهد.
لبانِ خوش فرمش را به حرکت در آورده و دستانش را از پشتِ سر در هم قفل می‌کند:
- بعد از تعیین یه وقت برای مشاوره با وکیل باهاتون تماس می‌گیرم. قرار رو هم به خواست آقاجون داخلِ دفتر من توی شعبه‌ می‌زارم.
کاش خدا لعنتم کند تا که با من از «من» اینطور غریبانه سخن نگوید.
بغض دارد خفه‌ام می‌کند؛ قورتش داده‌ام، اما دوباره برگشته و قوی‌تر از قبل در گلویم جا خوش کرده.
جان می‌کَنَم تا بگویم:
- شماره‌ام رو از ننه...
به قولِ خودش من از ممنوعه‌هایش رد شده‌ام، چرا که او عادت به پریدن وسط حرف کسی را ندارد. اصلا برای پریدن وسطِ حرفِ کسی زیادی مودب است.
به قول بی‌بی، من او را به تمامِ ممنوعه‌هایش عادتش داده‌ام!
- نیازی نیست؛ کاری ندارید؟
حرف در دهانم می‌ماند.
نگاهم در چشمانش می‌چرخد و مبهوت می‌مانم.
آخرین باری که به او زنگ زده بودم، فهمیدم مرا در لیستِ سیاهش انداخته است، حال می‌گوید به شماره‌ام نیازی نیست؟
بغضم را نمی‌توانم بشکنم‌. به قولِ کودکِ سه ساله‌ی صحرا من خیلی خیلی خیلی خراب کرده بودم. او مرا از بر است، شماره‌ام که جای خودش را دارد.
- برای‌‌‌‌... برای‌...
صدایم می‌لرزد‌. آبِ دهانم را قورت می‌دهم. کاش می‌توانستم نامرئی شوم؛ تنها خواسته‌ام در این لحظه تنها همین است.
- نمی‌خوای علتش رو بپرسی؟
سوالم را که می‌شنود، قیافه‌ی سختش باز شده و طرحی از لبخند روی لبانش می‌نشیند.
و تنها من می‌دانم که این خنده‌اش چه قدر تمسخر دارد:
- خودتون به وکیل علتش رو توضیح می‌دید پریزاد خانم.
 
Last edited:

GiGi

[مدیر تالار گرافیک + کیدرامر انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
120
Reaction score
3,122
Time online
7d 14h 11m
Points
118
Location
خونه‌مون
سکه
594
  • #7
پریزادِ پر از حرصی که گفته، اشک‌ را میهمانِ نگاهم می‌کند.
حرص چون ماری می‌‌آید و دورم می‌پیچد.
او نمی‌تواند این‌گونه نگاهم کند. اگر مرا سرزنش کند یا بر سرم داد بزند مهم نیست، اما شبیه به مجرم‌هایی که با آنها سر و کله می‌زند، نگاهم نکند.
آنقدر بدنم را منقبض کرده‌ام که ماهیچه‌هایم درد می‌کنند. هیستریک ل*بِ پایینم را از میانِ دندانم‌هایم آزاد کرده و زمزمه می‌کنم:
- لازم به اون نگاه نیست؛ خودم می‌دونم، خودم کردم که‌‌.‌‌..
مجددا محکم و سرد میانِ کلامم می‌پرد:
- خدانگه‌دار.
بندِ دلم فرو می‌ریزد و او حوضِ آبی رنگ را دور زده و از حیاط خارج می‌شود.
دیگر نمی‌توانم تحمل کنم؛ روی لبه‌ی دستشوی کنارِ حوض می‌نشینم و می گذارم تا اشک‌هایم سرازیر شوند.
من باخته‌ بودم و این تلخ‌ترین اعترافی‌ست که در زندگی‌ام به خود کرده‌ام.
تصویرِ بی‌بی با آن جدیت نگاهش، پیشِ چشمانم جان می‌گیرد. هر روز چون قرصی که خوردنش واجب باشد، آن جملات را به خوردم می‌داد و می‌گفت:
- ازدواج یعنی تصمیم واسه یه عمر زندگی‌. روی عمر و زندگیت قما*ر نکن پریزاد، این پسره به هیچ عنوان وصله‌ی ما نیست. تو خودت با اون عقلِ مدهوشت وصله‌ی هیچکس نیستی!
- تصدقت بشم ننه، باز شروع نکن!
متاسف سر تکان می‌داد و به جانم غر می‌زد که:
- من میگم وصله‌ی هیچکس نیستی و باور نمی‌کنی! تو حتی حرف زدنتم وصله‌ی هیچکس نیست. هی تکرار می‌کنه تصدقت بشم زهرا خانم، فلانت بشم زهرا خانم! تو تصدق مصدق کجا حالیته‌.
در شانِ او نبود، اما آنقدر حرصش می‌گرفت که اَدایم را در می‌آورد.
بی‌بی حرفِ حقی می‌زد. او مرا شبیه به خودش کرده بود تا تنها وصله‌‌ی او باشم، نه کسِ دیگری و حال دیگر نه منی وجود دارد و نه اویی که مرا با عشق صدا بزند.
اشک‌هایم را با دستانی لرزان از روی صورتم پس می‌زنم. غرق در افکارِ خود به باغچه‌ی سرسبزِ گوشه‌ی حیاط می‌نگرم و نمی‌دانم چه مدت گذشته‌ است که سایه قامت خمیده‌ی بی‌بی را بالای سرم احساس می‌کنم.
با صدای تو دماغی‌ام، همانطور که آبِ بینی‌ام به راه است، ل*ب به سخن باز می‌کنم:
-می‌دونی مامانی... هرجا دلم می‌گرفت، هرجا تنها می‌شدم، سایه‌ی تو روی سرم بود‌. همیشه پزش رو به بقیه می‌دادم و می‌گفتم درسته مامان ندارم، ولی بجاش یه مامانی زهرا دارم این‌هوا! من حتی هیچ وقت حس نکردم تنهام، چون تو همیشه بودی که جاهای خالی زندگیمو پر کنی. اما اینبار یه چوب دستت گرفتی، داری میگی باید بزنمت تا آدم بشی پریزاد. باید بخوری تا بفهمی این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست. باید دردت بیاد تا بدونی وقتی بهت میگم نکن، اشتباهه؛ دست نگه داری. همه‌ اینا رو می‌دونم، اما کاش شما و بابا رضا واقعا می‌زدینم تا اینکه اینجوری خونم رو تو شیشه کنید. خواستید بگید چقدر اشتباهم بزرگ بوده؟ بخدا میمومد دیدنتون یه سلام...
هق‌هقم بند نمی‌آید. دستم را با آب حوض خیس می‌کنم و به صورتم می‌کشم تا تصویرِ تاری که از بی‌بی دارم، واضح شود.
مظلوم، آرام و ساکت ادامه می‌دهم:
- به خدا قسم... فقط... فقط یه سلام می‌کرد، من خودم می‌فهمیدم چقدر بد باختم...
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 12) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom