به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

SARABAHAR

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-25
نوشته‌ها
33
سکه
165
عنوان رمان: جهنمِ یخ‌زده
نویسنده: سارا بهار
ژانر: عاشقانه، فانتزی، معمایی، ترسناک

خلاصه:
ماهوا مهرانفر دختری‌ که به تازگی تجربه شکست عاطفیِ تلخی داشته و اکنون برای جستجوی آرامش به جایی می‌رود. جایی که درونش آرامشی نیست هیچ، که همان یک ذره ته مانده آرامشش نیز از او سلب می‌شود. او پا گذاشته درونِ جهنمی از جنس خون، خونی که طعم سرد و یخ‌زده‌ی مرگ می‌دهد... .

مقدمه:

«ناتوانی‌ام مُدام بیشتر می‌شود.
ناتوانی در فکر کردن، در دیدن، در تشخیص حقیقت اشیاء، به یاد آوردن، سهیم شدن در یک تجربه؛ دارم مثل سنگ می‌شوم، این حقیقت دارد!»

***

جدای ژانر فانتزی و معمایی (که عضو جدا نشدنی از قلم بنده هستن و کاملاً زاده تخیل اند) در ژانر عاشقانه‌ی این داستان بیشتر سعی کردم به جای داستان سرایی، از دفتر خاطرات قلب و مغزم؛ گوشه‌ای از احساسات و دردکده‌ای رو به صفحات این داستان تزریق کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,740
مدال‌ها
4
سکه
23,744
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:


‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

SARABAHAR

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-25
نوشته‌ها
33
سکه
165
مقدمه:

«ناتوانی‌ام مُدام بیشتر می‌شود.
ناتوانی در فکر کردن، در دیدن، در تشخیص حقیقت اشیاء، به یاد آوردن، سهیم شدن در یک تجربه؛ دارم مثل سنگ می‌شوم، این حقیقت دارد!»

***
جدای ژانر فانتزی و معمایی (که عضو جدا نشدنی از قلم بنده هستن و کاملاً زاده تخیل اند) در ژانر عاشقانه‌ی این داستان بیشتر سعی کردم به جای داستان سرایی، از دفتر خاطرات قلب و مغزم؛ گوشه‌ای از احساسات و دردکده‌ای رو به صفحات این داستان تزریق کنم.
 

SARABAHAR

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-25
نوشته‌ها
33
سکه
165
اشک‌هایم را با انگشتان دست‌های سردم پاک می‌کردم و چمدانم را با دست‌های شبنم‌زده از چشم‌هایم، می‌بستم.
حالم بد بود. می‌خواستم از هرچه که است دور باشم.
اصلاً چیزی نبود که باشد! دیگر هیچ نبود!
روسری سبز یشمی‌ام را به‌سر می‌کنم و از اطاقم خارج می‌شوم. پایم را که درونِ هال می‌گذارم صدای آلفرد را می‌شنوم که میـو کنان جلویم سبز می‌شود و با چشمان کهربایی‌اش معصومانه و میو‌وار خیره می‌شود به من.
به ناچار برایش لبخند می‌زنم، لبخندی کاملاً مصنوعی و گربه‌خرکُن! اما لبخندم باعث می‌شود بپرد بغلم و پنجول‌های کوچک‌اش را به مانتوی مشکی‌فامم وصل کند.
کیف‌ام را از دست راست به دست چپ منتقل می‌کنم و روی شانه‌ام می‌اندازمش، چمدانم را به دنبال خود می‌کشم با همان دست و با دست آزاد دیگرم آلفرد را محکم در آغوشم نگه‌ می‌دارم و کرک‌های خاکستری و نرمش را نوازش می‌کنم.
مانندِ زنده‌ای بی‌جان، پاهایم را به سمت بیرون می‌کشانم.
در ورودی را باز می‌کنم و با چمدان و گربه‌ام از خانه خارج می‌شوم.
اصلاً هم برایم مهم نیست که تمام لامپ‌های خانه‌ی ویرانم روشن هستند!
در ماشین را باز می‌کنم و آلفرد و سپس کیف‌ام را روی صندلی شاگرد می‌گذارم و می‌آیم عقب ماشین، چمدانم را که می‌خواهم داخل ماشین بگذارم، جلویم سبز می‌شود.
نفسم لحظه‌ای از حضورش می‌گیرد!
اصلاً نمی‌دانم برای چه آمده؟!
زُل زده است به من.
نگاهِ نمناک و خشمگین‌ام را که حواله‌اش می‌کنم ل*ب باز می‌کند:
- کجا میری ماهیم؟
ماهی گفتنش هیچ که آن میم مالکیت آخرش، دلم را همانند زلزله‌ای چندصد ریشتری می‌لرزاند.
سعی می‌کنم بی تفاوت باشم.
نمی‌دانم موفق هستم یا نه!
بغضم را فرو میبرم و می‌گویم:
- از این‌جا برو.
بی‌هیچ حرف یا حرکتی می‌ایستد به تماشای من و توجه‌ای به حرفم نمی‌کند، به ناچار دوباره آرام و ناله‌وار ل*ب می‌گشایم:
- برو...می‌خوام برم.
- کجا؟ کجا بری؟
بی‌اختیار پوزخند میزنم:
- مگه برات مهمه کدوم جهنم‌دره‌ای میرم؟!
محو حلقه‌ای اشک در چشمانش می‌شوم و او می‌گوید:
- آره که مهمه، مگه میشه که مهم نباشه، تو جونمی، کجا می‌خوای بری؟
پوزخندم شدیدتر می‌شود:
- دارم میرم، از این خونه، از این شهر یا حتی از این کشور.
 

SARABAHAR

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-25
نوشته‌ها
33
سکه
165
ل*ب باز می‌کند که چیزی بگوید اما کلامش را شروع نشده، میبُرم و با بی‌رحمی می‌گویم:
- حرف نزن! حرفات برام هیچ اهمیتی ندارن!
خشم درون چشم‌هایش شعله می‌کشد:
- آره دیگه، همین که نمی‌ذاری حرف بزنم کارمون به این‌جا کشیده که داری با بی‌رحمی تموم می‌کنی همه چیو و میری... .
می‌خواهم چیزی بگویم تا این بحث بی‌فایده همین‌جا چال شود اما این‌بار او مانعم می‌شود.
خشم چشم‌هایش را به من هدیه می‌دهد و با صدایی که از شدت بغض و عصبانیت دو رگه شده، می‌گوید:
- باشه ماهوا خانم برو! برو ولی نه از این خونه! از سرم برو! برو ولی نه از این شهر! از قلبم برو! برو ولی نه از این کشور! از خاطراتم برو! برو ولی چمدونتم از بوی موهات پرکن با خودت ببر... .
زانو میزند کف آسفالت سوزانی که ثمره‌ی گرمای شدید مرداد ماه است.
می‌بینم شکستنش را! می‌بینم اما دلم نمی‌سوزد!
دلم برای شکستن مردی که دلم را سوزانده نمی‌سوزد.
دلم بخواهد برایش بسوزد، خودم طوری می‌سوزانمش که نشود ذره‌ای از خاکسترش پیدا!
زیرلب می‌نالد:
- تو بری خاطرات‌مون منو می‌کشه ماهوام... .
مطمئن بودم همچون چیزی اتفاق نخواهد افتاد!
اگر خاطراتمان او را می‌کشت که قلبم را نمی‌شکست.
به او خیره می‌شوم ولی دلم باز هم نمی‌سوزد از عجز و بی‌چارگی‌اش.
او قلبم را شکسته بود، قلبی را که برای به دست آوردنش مدت‌ها پیش همین‌طور به زانو در آمده بود.
آن به زانو افتادنش دروغی بیش نبود، چگونه این به زانو افتادنش را باور کنم؟!
با صدایی که سعی می‌کنم بغضم مشهود نباشد بلندتر و طوری که اطمینان یابم شنیده است، می‌گویم:
- جهنم و ضرر!
و بی هیچ مکثی برای دریافت جواب از جانب او، سوار ماشین‌ام می‌شوم و پایم را روی پدال گاز می‌فشارم و با آخرین سرعت دور می‌شوم از اویی که روزی دور شدن از او، دور شدن از خودِ خودم بود و اکنون... .
دکمه پخش را میزنم و صدای خواننده درون گوش‌هایم می‌پیچد:
" خیلی حرفا رو نمی‌شه با ترانه‌ها بگیم،
یه عمره چشامو بستم رو تمام زندگیم.
وقتی ترسی تو دلم نیست واسه چی سکوت کنم؟
من به قُله نرسیدم که بخوام سقوط کنم!
رو به روم وای‌ساده دنیا، پل‌های شکسته پشتم،
یه روزی توی گذشته‌م همه احساسم رو کشتم.
میخوام حرفامو بدونـی... می‌کشه منو نگفتن؛
تو که رفتی همه دنیا دارن از چشام می‌افتن؛
سخته این بازی رو باختن... ."
 

SARABAHAR

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-25
نوشته‌ها
33
سکه
165
آوای زنگ موبایلم مرا از عُمق خاطرات تلخ‌تر از شیرینی‌ام بیرون می‌کشد.
دستم را که به سمت کیف‌ام میبرم، آلفرد که تا آن لحظه جنین‌وار روی صندلی در خود جمع شده و به خواب رفته است هم بیدار می‌شود و خمار و خواب‌آلود و همین‌طور شاکی از در آمدن صدای بی‌موقعِ زنگ موبایلم به من خیره می‌شود.
موبایل را از کیف بیرون می‌کشم و بی‌ این‌که به صفحه گوشی حتی نگاهی بی‌اندازم، تماس را متصل می‌کنم و روی اسپیکر می‌گذارمش.
- سلام دخترم، خوبی؟
بغضم را قورت می‌دهم و سعی می‌کنم با انرژی و آرام صحبت کنم:
- سلام مامان مریم جونم، خوبم شما خوبین؟
- به لطف خدا... کجایی ماهوا جانم؟
آب دهانم را با بغضم یک‌جا قورت می‌دهم:
- تو راهم مامان مریم.
- راه کجا قشنگِ دلِ مامان؟
می‌خواهم نگویم یا دروغی سرهم کنم و تحویل بدهم تا مبادا به گوشش نرسید!
اما او مامان مریم هست و نمی‌توانم دروغ بگویمش، پس سعی می‌کنم راست و کج، واضح و ناواضح صحبت کنم:
- یه روستای خوش آب و هوا است که اتفاقاً دوستم مژگان اون‌جا زندگی می‌کنه، راستش هم می‌خوام به دوستم سر بزنم و هم توی اون طبیعت بکر یکم حال و هوام عوض بشه.
صدایش مثل همیشه آرام و مادرانه است:
- ای جانم دختر خوشگلم برو، طبیعت شمال حالتو عوض می‌کنه، برو ولی برگرد! از خدا می‌خوام یک عالمه بهت خوش بگذره، به دوستت هم سلام برسون.
چشمی می‌گویم و بعد از خداحافظیِ مختصری، به مکالمه پایان می‌دهم و چشمانم را روی هم می‌فشارم از این‌که به مامان مریم نگفتم شمال و طبیعت بکرش نمی‌روم بلکه می‌روم آبادان، جایی که آفتابش بیشتر از آتش جهنم سوزان است.
سرعتم را بیشتر می‌کنم و همزمان غرق خاطرات‌مان می‌شوم... افسردگی امانم را بریده، لحظه‌ای نیست که حالم بد و هوای دلم ابری نباشد!
***
تقریباً نیم کیلومتر مانده که برسم به روستای مورد نظر.
اما شب از نیمه گذشته و خستگی و خواب آلوده‌گی رمقی برایم نگذاشته.
متوقف می‌شوم در گوشه‌ی جاده، در نزدیکیِ خانه‌ای که کمی دور تر از جاده قرار داشت و هیچ نوری از آن‌سو نمی‌آمد که خبری از حیات دهد!
آلفرد مُدام خواب است، نمی‌دانم شاید هوای ماشین حال او را هم گرفته باشد، آخر تا کنون در وسیله نقلیه این همه ساعت درحال حرکت نبوده است.
بوسه‌ای نثار گوش‌های کوچک‌اش می‌کنم و موبایلم را که روی سکوت گذاشته بودم برمی‌دارم و پیام‌های دریافتی و گزارش‌های تماس‌های از دست رفته را بررسی می‌کنم.
تماس‌های بی‌شماری از او دارم که سریع از روی شان رد می‌شوم تا اشک‌باران نشوم.
پیام‌های مژگان را باز می‌کنم، یکی یکی می‌خوانمشان که در همه‌شان اشاره کرده به زودتر رفتنم و دلتنگی‌اش برای دیدنم.
خودم هم دلم برایش تنگ شده بود، آخر سال‌هاست دوست کودکی و بهتر بگویم تنها دوست تمام عمرم را ندیده بودم.
 

SARABAHAR

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-25
نوشته‌ها
33
سکه
165
خستگی روحی و جسمی و فشار زیادی که روی مغزم آمده است وادارم می‌کند سرم را به صندلی تکیه دهم. خواب چشمانم را با خود می‌رُباید و مانع پاسخ دادن به پیام‌های دوستم می‌شود.
***
نور چشمانم را میزند. آرام چشمانم را باز می‌کنم.
صورت مهربان زنی را مقابلم می‌بینم که روی مبل تک نفره دقیقاً رو به روی کاناپه‌ای که من رویش دراز کشیده‌ام، نشسته.
با تعجب به زن و همین‌طور خانه‌ای که در آن حضور داشتیم نگاه می‌کردم که زن مهربان لبخندی حواله‌ام کرد و گفت:
- خوبه که بیدار شدی!
مگر قرار بود بیدار نشوم؟! صدایم را صاف کردم و پرسیدم:
- ببخشید... من این‌جا... منظورم اینه که من چطور اومدم این‌جا و شما کی... .
سوالات نصفه نیمه‌ام را می‌بُرد و با مهربانی ل*ب می‌گشاید:
- من صاحب خونه‌ای هستم که کنارش متوقف شدی!
تعجبم بیشتر می‌شود:
- من... من چه جوری اومدم این‌جا؟! آخه... من که توی ماشینم بودم تا جایی که یادم میاد.
با لبخند و آرامش که گویا عضوی جدانشدنی از صورتش بودند گفت:
- خواب‌آلودی عزیزم برای همین چیزی به خاطر نمیاری؛ من بیرون بودم، موقع برگشت به خونه، دیدم توی ماشین می‌خوابی، منم که تنها، دعوتت کردم بیایی خونه‌ام تا مبادا توی ماشین سرما بخوری!
خدای من! حالتی داشتم که انگار انباری از تعجب و سردرگمی در وجودم تزریق کرده اند!
پس چرا این‌هایی که می‌گوید را به خاطر نمی‌آورم؟!
اصلاً وسط مُرداد تابستان و این شهر و سرماخوردن؟!
شایدم راست می‌گوید حتماً خواب‌آلود هستم!
آخر این افسردگی حواس برایم نگذاشته.
اما منظورش از سرما چه بود؟!
وارد بحث نمی‌شوم به دور و بر نگاهی می‌اندازم و فقط می‌پرسم:
- آلفرد... امم ببخشید گربه‌م کو؟
- گفتی مایلی گربه‌ت توی ماشین بمونه و نیاوردیش!
از حرفش جا می‌خورم چون محال است همچین تمایلی داشته باشم و بدون آلفرد جایی بروم!
اما احتمال می‌دهم حق با اوست و باز هم چیزی نمی‌گویم و سرم را به نشانه تأیید تکان می‌دهم.
به زیبایی از من پذیرایی می‌کند.
ساعتی باهم گپ می‌زنیم و از زندگی‌اش می‌گوید برایم، از جوانی‌ِ برباد رفته‌اش، از شوهرش که چهارسال پیش در تصادفی او را از دست داده است.
عکسش را از روی میز برمی‌دارد و نشانم می‌دهد، مردی چهارشانه و قد بلند با موهایی کماکان جو گندمی.
با حسرت به عکس خیره می‌شود و از عشق‌شان می‌گوید برایم، از فرزندانِ هرگز نداشته‌‌ی‌شان و از آرزوهای به فنا رفته‌ی‌شان... اشک‌ها می‌ریزد آن هم چه اشک‌هایی؛ مانند مرواریدی غلتان از چشم‌های مشکیِ دُرشتش سُر می‌خورند و روی صورت سفید و همچون ماهش که با شومیز فیروزه‌ایِ تنش هارمونی قشنگی ایجاد کرده است، می‌افتند.
 

SARABAHAR

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-25
نوشته‌ها
33
سکه
165
ساعتی بعد می‌گوید:
- هنوز شبه، بگیر بخواب عزیزم، مسافری و نیاز به استراحت داری.
سری تکان می‌دهم که می‌گوید:
- رو کاناپه نخواب اذیت میشی، میرم بالا و اتاقم رو برات آماده می‌کنم تا راحت استراحت کنی.
می‌خواهم مخالفت کنم و بگویم قصد مزاحمت ندارم که اتاق خوابش را تصرف کنم و او را آواره‌ی مُبل و کاناپه؛ اما او قبل این‌که به من اجازه حرفی بدهد از پله‌های مارپیچ می‌رود بالا.
لُپ‌هایم را باد و سپس پووفی می‌کشم و مشغولِ آنالیز منزلش می‌شوم. زرق و برق زیادی دارد و چشم را میزند. خیره می‌مانم روی لبخند زنِ مهربان و همسر مرحومش در قاب عکس!
با خود می‌اندیشم این زنِ مهربان از جدایی بیشتر زجر کشیده یا من؟! اما درد دارد! فرقی ندارد جدایی چگونه پیش بیایید، دردش در جای خودش ثابت است، دقیقاً همان‌جا، وسط جایی که قلب نامیده می‌شود و منبعِ شگرفی برای انبوعِ دردهای عمیق‌مان است.
جدایی عضو جدا نشدنیِ جهانِ عشق است؛ شمس راست می‌گفت: «هر کجا عشق باشد، دیر یا زود، جدایی هم است.»
با صدای ناآشنای مردی به خودم می‌آیم:
- ببخشید سرکارخانم... شما کی هستین؟!
سرم را که بالا می‌آورم در یک‌ لحظه آنی وحشت تمام جانم را می‌رُباید! تمام بدنم از ترس قفل می‌کند!
حتی جرأت ندارم سرم را برگردانم و به قاب عکس نگاه کنم که شاید اشتباه می‌بینم!
- خانم محترم، لطفاً بگید چطور وارد خونه من شدین؟!
ناخودآگاه از وحشت گریه‌ام می‌گیرد! آن مرد شبیه همسر مرحوم زن مهربان و عکس درون قاب است!
شبیه که نه، می‌توانم کتبی بنویسم و امضاء کنم که یقیناً خودِ خودش است!
دوباره صدایش را بالا میبرد و سوالاتش را تکرار می‌کند که سعی می‌کنم بغض و اشک و وحشتم را سه‌تایی باهم قورت دهم و ل*ب بزنم:
- م...منو...خانم‌تون آوردن این‌جا!
تعجبی شدید به چشم‌های مرد تزریق می‌شود و حیرت‌زده و با بی‌صبری می‌پرسد:
- چی؟ خانمم؟! چی میگین شما، حالتون خوب نیستا!
دوباره من‌من‌کنان نالیدم:
- را...ست میگم... .
قدمی به جلو می‌آید و مقابلم می‌ایستد.
- چی چیو راست میگین؟ خانم من کجا بود که شما رو برداره بیاره این‌جا؟!
منظورش چیست؟! خدای من! منظورش را نمی‌فهمم و این نفهمیدن وحشتم را هزار برابر می‌کند.
- با شمام خانم محترم، حرف بزنید لطفاً.
زبانم را روی ل*ب‌های خشک و ترک خورده‌ام می‌کشم و به ناچار ل*ب می‌زنم:
- همین‌جا...چند لحظه پیش همین‌جا بود!
- خانم بنده چهارسال پیش فوت کرده، چرا دارین هذیون میگین؟!
 

SARABAHAR

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-25
نوشته‌ها
33
سکه
165
دیگر سکته را زده بودم!
کمی پیش خانمش همین را درباره‌ی شوهرش گفته بود که چهار سال پیش فوت کرده و اکنون... خدایا!
یعنی کدامشان... فکرش هم ترس‌ام را تشدید کرد!
یعنی با روح طرف هستم؟! اما روحِ کدامشان؟! احساس کردم از شّدت وحشت قلب و روحم هردو درحال جان دادن اند!
آب دهانم را به زور فرو بردم که مرد لیوان آبی به سمتم گرفت و گفت:
- بفرمایید بنوشید، رنگتون پریده.
با دستان بی‌حس از وحشتم، لیوان را از دستش گرفتم و بی‌تشکر، وحشت‌زده آب را لاجرعه سرکشیدم.
لیوان را گذاشتم روی میز شیشه‌ای و به مرد خیره شدم و وحشت‌زده با حالی‌زار گفتم:
- اونم همینو در مورد شما گفت!
ابروهایش بهم نزدیک شدند و پرسید:
- چیو؟!
لحظه‌ای خنگانه به مرد اعتماد کردم و حس کردم دیگر وحشتی در کار نیست و نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- این‌که شما چهارسال پیش...فوت شدین!
اخم مابین ابروهایش عمیق‌تر شد و طوری ل*ب گشود که مشخص بود مخاطبش من نبودم:
- درست میگه عزیزم؟!
- آره همسرم!
صدای زن مهربان را که می‌شنوم نمی‌دانم ذوق کنم یا وحشتم باید بیشتر شود؟! اصلاً نمی‌دانم آن‌جا چه خبر است! توهم زده‌ام یا با من بازی می‌کنند؟!
زن از پله‌های مارپیچ پایین آمد و کنار مرد مقابلم ایستاد اما... اما آنچه وحشتم را افزایش می‌داد در آن‌لحظه نه حرف‌هایشان بود و نه حضورشان، بلکه فقط و فقط چاقوی بزرگی که انگار مناسب قصابی‌ست و در دست زن مهربان که اکنون حس می‌کردم لبخندش کریه و وحشت‌آور است، بود!
درحالی که حس می‌کردم مرگم فرا رسیده و آن دو فرشتگان مرگم هستند، فکرم را با خشکی دهانم به سختی ل*ب زدم:
- شما... شما... می‌خواین منو... سلاخی کنید؟!
با خارج شدن این حرف‌ها از دهانم، هردو گویا که بهترین جوک عمرشان را شنیده باشند زدند زیر خنده، آنقدر شدید و هیستریک‌وار که وحشت بیشتری به جانم انداختند و هردو همزمان ل*ب گشودند و همزمان گفتند:
- ما قرار نیست سلاخیت کنیم، سلاخ اصلی... .
در همین حین صدایشان نامفهوم شد و بعد فقط صدای خنده‌هایشان گوش‌ام را کر می‌کرد!
چنان وحشتناک و کریه شروع به خندیدن کردند که هردو ل*ب‌هایشان از هم فاصله شدیدی گرفت! دهان‌هایشان به اندازه فجیعی باز شد و به سمتم آمدند گویا که می‌خواستند مرا ببلعند اما قبل از رسیدنشان به من... .
 

SARABAHAR

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-25
نوشته‌ها
33
سکه
165
گویا نیرویی عجیب و عظیم مرا از دل مرگ کشید بیرون و خود را با وحشت و آشفتگی، طوری که در عرق غرق بودم، روی صندلی ماشین‌ام دیدم!
آن‌قدر وحشت‌زده بودم که نمی‌توانستم حتی نفس راحت بکشم از این‌که درآن خانه‌ی جهنم‌وار نیستم و در ماشین‌ام در همان جاده‌ای که متوقف شده‌ام دقیقاً در نزدیکیِ همان خانه‌ای که هیچ نوری از آن ساطع نمی‌شد و اثری از حیات نداشت و زن مهربانِ نامهربان گفته بود ساکن آن‌جاست، قرار دارم.
یعنی همه‌ش خواب بود؟ خدا را شکر... خدا را هزار مرتبه شکر، هنوز قلبم وحشت‌زده‌ است طوری که صدای زنگ موبایلم مرا از جا می‌پراند.
از کنار آلفردِ طفلکم که خواب هست برش می‌دارم و به صفحه موبایل خیره می‌شوم.
دیدن اسمش داغ دلم را تازه می‌کند.
نمی‌دانم دیگر او را مرد رویاهای زنانه‌ام تلقی کنم یا ویرانگر رویاهایم؟
تماس را متصل می‌کنم و صدای پر هیبت و مردانه‌اش در گوشم طنین‌انداز می‌شود:
- کجایی ماهوام؟
اعصابم خراب است، خراب! در موبایلم میغُرم:
- تو رو سننه!
از صدایش معلوم می‌شود جا خورده است:
- جواب سربالا نمی‌دادی ماهوا خانُم!
درحالی‌که چشم‌هایم را از شّدت سردردی که یک‌دفعه پیدایش شده است می‌بندم، می‌نالم:
- برای چی زنگ زدی؟ چی می‌خوای؟
صدایش آخ صدایش:
- ماهِ وحشیم رو می‌خوام.
خاموش می‌شوم. ناتوانم در پاسخ دادن. نمی‌دانم درستش این است که گریه کنم یا بخندم؟
- الو ماهی؟ خوبی؟
ناتوان نامش را زمزمه می‌کنم:
- مازیار... .
درجا با صدایی که نمی‌توانم انکار کنم عشق در آن موج می‌زند پاسخ می‌دهد:
- جانِ دلِ مازیار؟
محو صدایش شده‌ام. محو جانِ دلی که نثارم کرده است و می‌توانم حتی بابت همین طرز پاسخ دادنش چشمانم را روی تمام اتفاقات ببندم.
گفته بودند زن‌ها از راهِ گوش عاشق می‌شوند؟ بهتر است تصحیح کنم، زن‌ها از راهِ گوش خر می‌شوند.
- ماهِ وحشیم... .
ندارم، تابِ تحملِ صدای مردانه و جذاب و در عین حال نفرین شده‌اش را نـدارم.
بی‌هیچ درنگی تماس را قطع می‌کنم و موبایلم را خاموش و به کناری پرت می‌کنم.
به جاده‌ی مقابلم خیره می‌شوم، هنوز شب است.
حتی حواسم آن‌قدر پرتِ صدا و لحن لعنتیِ مازیار بود که قبلِ خاموش کردن موبایلم به فکرم نرسید به ساعت نگاهی بی‌اندازم!
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا