تاریکیِ شب وسوسهام میکند که دوباره به خواب بروم، اما وحشتی که در کابوسِ لحظات پیشام تجربه کردهام به نوعی برای یکماه از خواب گریزان بودنم کافی است؛ از کودکی همینطور بودهام، هرگاه کابوس میدیدم تا مدت مدید و به صورت شدید از شّدت وحشت، بیخواب میشدم.
سرم درد میکند و انگار که اکسیژن درون ماشین به اندازهی سر سوزن هم نیست، درحالیکه نفسام تنگ میشود نیمنگاهی به آلفرد که هنوز به راحتی خواب است میاندازم و در ماشین را باز کرده و از ماشین به سرعت خارج میشوم.
هوای آزاد را با ولع میبلعم و نفسهای عمیق میکشم.
نمیدانم چه مرگم شده ولی نفسهایم به سختی از ریههایم خارج میشوند و انگار حشرهای در گلویم راه میرود!
به سرفه میافتم و قفسهی سینهام درد عمیقی را متحمل میشود.
در همین حین که برای ذرهای اکسیژن با هوا و ریههایم میجنگم، صدای زنی مرا به خودم میآورد.
سرم را بالا میآورم و با پیرزنی که در آن لحظه که نفسم میگرفت نمیتوانستم سن و سالش را درست حدس بزنم، روبهرو میشوم.
- خوبی دخترم؟
صدایش به پیرزنان عجوزه و جادوگران بدجنس کارتونهای دیزنی میماند اما لحنش مهربان است.
حالم بدتر میشود اما سعی میکنم نفس عمیق بکشم:
- خوبم...ممنون.
- بد سرفه میکنی دخترم، مشکل تنفسی داری؟ آسم؟
چرا این همه سؤال میپرسد؟ نمیداند از سؤال بدم میآید؟ نه! از کجا باید بداند.
برای ختم قائله، گلویم را به سختی صاف میکنم و کامل توضیح میدهم:
- نه مادرجان، مشکل خاصی ندارم. فقط یهو به سرفه افتادم... فکر کنم چیزی پرید تو گلوم.
پیرزن که صورتی گرد با پوستی نسبتاً تیره و چروک داشت و چادری مشکی با گلهای ریز و درشتِ پامچال به سر دارد و تماماً خود را با آن پوشانده است، لبخندی میزند و میگوید:
- مسیرت کجاست دخترم؟ منم تا یه جایی میرسونی؟
چیزی نمیگویم که کجا میروم اما محض احترام و بخاطر لحن مهربان، سنوسالش و دخترمدخترم گفتنش، میگویم:
- چشم مادر جان، بفرمایید بالا، میرسونمتون.
آنقدر از سؤال و جواب بدم میآید که حتی حوصله نمیکنم از او بپرسم مسیرش کجاست و به کجا باید برسانمش.
قبل اینکه به من پاسخی بدهد و یا سوار ماشین شود، چیزی زیرلب زمزمه میکند که نمیشنوم اما چون بزرگترهای بیشماری را دیدهام که مُدام زیرلب ذکر میگویند، زمزمهاش را میگذارم به پای ذکر گفتنش و در ماشین را برایش میگشایم.
روی صندلیِ شاگرد مینشیند. در را به آرامی میبندم و خودم از سمت دیگر سوار ماشین میشوم.
استارت میزنم و راه میافتم.
دست چپم را که روی فرمان میگذارم درجا یادش میافتم. یاد لحظههایی که به فرمان ماشیناش که مُدام دستش روی آن بود هم حسودیام میشد.
آهی عمیق از روی غم میکشم و دردی شدید بار دیگر در قفسهی سینهام میپیچد. حس میکنم باز به سرفه میافتم اما سعی میکنم بیاعتنا باشم و جلوی سرفهام را بگیرم تا مبادا سرفه کنان تصادف کنم و با ماشین بروم تهی دره.
گرچه درهای کنار آن جادهای که از آن میگذشتم نبود، اما شانس نداشتم که؛ وسط جاده هم احتمال ظهور دره وجود داشت!
سرم درد میکند و انگار که اکسیژن درون ماشین به اندازهی سر سوزن هم نیست، درحالیکه نفسام تنگ میشود نیمنگاهی به آلفرد که هنوز به راحتی خواب است میاندازم و در ماشین را باز کرده و از ماشین به سرعت خارج میشوم.
هوای آزاد را با ولع میبلعم و نفسهای عمیق میکشم.
نمیدانم چه مرگم شده ولی نفسهایم به سختی از ریههایم خارج میشوند و انگار حشرهای در گلویم راه میرود!
به سرفه میافتم و قفسهی سینهام درد عمیقی را متحمل میشود.
در همین حین که برای ذرهای اکسیژن با هوا و ریههایم میجنگم، صدای زنی مرا به خودم میآورد.
سرم را بالا میآورم و با پیرزنی که در آن لحظه که نفسم میگرفت نمیتوانستم سن و سالش را درست حدس بزنم، روبهرو میشوم.
- خوبی دخترم؟
صدایش به پیرزنان عجوزه و جادوگران بدجنس کارتونهای دیزنی میماند اما لحنش مهربان است.
حالم بدتر میشود اما سعی میکنم نفس عمیق بکشم:
- خوبم...ممنون.
- بد سرفه میکنی دخترم، مشکل تنفسی داری؟ آسم؟
چرا این همه سؤال میپرسد؟ نمیداند از سؤال بدم میآید؟ نه! از کجا باید بداند.
برای ختم قائله، گلویم را به سختی صاف میکنم و کامل توضیح میدهم:
- نه مادرجان، مشکل خاصی ندارم. فقط یهو به سرفه افتادم... فکر کنم چیزی پرید تو گلوم.
پیرزن که صورتی گرد با پوستی نسبتاً تیره و چروک داشت و چادری مشکی با گلهای ریز و درشتِ پامچال به سر دارد و تماماً خود را با آن پوشانده است، لبخندی میزند و میگوید:
- مسیرت کجاست دخترم؟ منم تا یه جایی میرسونی؟
چیزی نمیگویم که کجا میروم اما محض احترام و بخاطر لحن مهربان، سنوسالش و دخترمدخترم گفتنش، میگویم:
- چشم مادر جان، بفرمایید بالا، میرسونمتون.
آنقدر از سؤال و جواب بدم میآید که حتی حوصله نمیکنم از او بپرسم مسیرش کجاست و به کجا باید برسانمش.
قبل اینکه به من پاسخی بدهد و یا سوار ماشین شود، چیزی زیرلب زمزمه میکند که نمیشنوم اما چون بزرگترهای بیشماری را دیدهام که مُدام زیرلب ذکر میگویند، زمزمهاش را میگذارم به پای ذکر گفتنش و در ماشین را برایش میگشایم.
روی صندلیِ شاگرد مینشیند. در را به آرامی میبندم و خودم از سمت دیگر سوار ماشین میشوم.
استارت میزنم و راه میافتم.
دست چپم را که روی فرمان میگذارم درجا یادش میافتم. یاد لحظههایی که به فرمان ماشیناش که مُدام دستش روی آن بود هم حسودیام میشد.
آهی عمیق از روی غم میکشم و دردی شدید بار دیگر در قفسهی سینهام میپیچد. حس میکنم باز به سرفه میافتم اما سعی میکنم بیاعتنا باشم و جلوی سرفهام را بگیرم تا مبادا سرفه کنان تصادف کنم و با ماشین بروم تهی دره.
گرچه درهای کنار آن جادهای که از آن میگذشتم نبود، اما شانس نداشتم که؛ وسط جاده هم احتمال ظهور دره وجود داشت!