• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Nargess86

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 24, 2024
Messages
223
سکه
1,176
خنده‌ای کرد و نیز گفت:
- نه من می‌خوام برای این دختره‌ی سربه‌هوا از یک‌نفر اونو خواستگاری کنم!
سانیا ابروانش را بالا می‌دهد.
- منظورتون کیه؟
خسروخان نگاهی بر چهره‌ی مُستَمَع سانیا انداخت و نیز گفت:
- منظورم خواهرته دیگه، مهنا!
سانیا خوشحال شد که مهنا خواستگار دارد و نمی‌تواند روی حرف خسروخان حرفی بزند.
- چه‌قدر خوب! می‌دونید که مهنا و شهاب چه‌قدر همدیگه‌ رو دوست دارند؛ اما هیچ‌کدوم‌شون هم از این قضیه چیزی نمی‌دونن و من دوست دارم هرچه سریع‌تر این خواستگاری صورت بگیره!
خسروخان لبخندی از جنس اهریمنی زد و سری به خوبه برای سانیا تکان داد.
- خب دیگه من برم که شاید این وصلت رو با اجبار فراوان صورت بگیره!
سانیا سری به (تأیید) و همان‌طور (خداحافظی) برای پدربزرگش به حرکت درآورد.
- فعلاً مراقب خودتون باشید که یه وقت مهنا شما رو این‌جا نبینه!
خسروخان: باشه، تو هم همین‌طور!
پس از رفتن خسروخان سانیا با خود هرچه فکر کرد نتوانست به این فکر کند که چه‌گونه نقشه بکشد؟!
ذهن و مغزی ناشی از توخالی که هیچی نمی‌توانست برای نقش آن‌هم بلکه برای مهنا هویدا سازد.
ناگهان فکری در ذهنش خطور نمود.
دستش را بر روی میز قرار و شماره سپیده را گرفت. سپیده درحینی‌که داشت به پسرش حامی آبگوشتش را درست می‌کرد، گوشی‌اش به صدا درآمد. رو به پسرش حامی کرد و گفت:
- حامی پسرم؟
حامی هنگام بازی با اسباب بازی‌هایش که بازی می‌کرد، گفت:
- بله مامانی؟
سپیده لبخندی زد.
بیا عزیزم غذاتو بخور که حسابی گشنته! من برم این تلفن جواب بدم اومدم!
حامی لبخندی زد و (چشمی) گفت.
سپیده نگاهی بر شماره‌ی درون گوشی‌اش کرد. نام سانیا بر گوشی‌اش نمایان شده بود. دکمه‌ی سبز را به سمت بالا هدایت نمود و جوابش را داد:
- الو جانم سانیا؟
سانیا خودکارش را برداشت و شروع به خط‌خطی‌کردن داخل برگه‌ای سفیدگون شد.
- میشه بپرسم کجایی؟
لحن طلبکارانه‌اش سپیده را به لج و حرص دعوت کرد.
- خونه! کجا باید باشم؟
جواب قاطعانه‌ی سپیده به سانیا حرص سانیا را درآورد.
- می‌خواستم بیام به دیدنت!
سپیده نفسی عمیق سر داد و نگاهش را به پسرش حامی سوق داد که داشت هم‌چنان با اشتهای فراوانی آبگوشت‌های خوشمزه‌اش را می‌خورد.
لبخندی در وجود درونش سرازیر شد. این پسرش را با هیچ‌چیز و هیچ‌کس عوض نمی‌کرد.
همان‌طور که به حامی خیره شده بود گفت:
- بین سانیا، من حوصله‌ی چرت و پرت گفتن‌هاتو ندارم؛ اگر می‌خوای درباره‌ی موضوع مهمی حرف بزنی بهم بگو و اگر که نه، باید به حامی برسم!
سانیا چشم‌های خود را می‌بندد، خوش ندارد که کسی به او ضدحال بزند یا حال او را خراب کند.
حتماً باید حرف اصلی را بزند تا بلکه سپیده مانند همیشه از دست او فرار ننماید.
نفس تازه کرد و قاطعانه گفت:
- ببین شماره‌ی برادرشوهر قماربازت رو می‌خوام!
سپیده اخمی از کنجکاوی در هم می‌کند.
- چرا شمارشو می‌خوای سانیا؟ باز توی اون کله‌ت چی می‌گذره دختر؟
علاقه‌ای نداشت که کسی در کارش دخالتی کند.
- ببین سپیده، دوست ندارم تو کارم دخالت کنی! پس بهت دستور میدم که در این کاری که تاکید منه دخالتی نداشته باشی! من بهت لطف کردم و تو هم باید برای جبرانش بهم کمک کنی! فهمیدی؟
 
امضا : Nargess86

Nargess86

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 24, 2024
Messages
223
سکه
1,176
سپیده پوفی کشید. کلافه بود که آیا کمک به این دختر کند یا لطفی که در حق‌اش کرده است را نادیده بگیرد؟ او باید جبران کند تا بلکه سانیا برای یک‌بار هم که شده به او لطف را عنایت کند.
نفس عمیقی سر داد و سپس ل*ب بر سخن گشود:
- باشه؛ اما من شماره رو که بدم، دیگه باهات نیستم رفیق!
سانیا از هراسی که در دل سپیده جوانه زده بود، لبخند نژندی زد و گفت:
- باشه؛ ولی ازت خیلی ممنونم که رهام نمی‌کنی رفیق!
سپیده آب دهانش را بلعید و گفت:
- اما سانیا، مراقب خودت باش! مهنا یک‌بار تو رو بخشیده و تو بهش پشت کردی، اینو یادت نره که تو رو خواهر واقعی اون هستی و باید در هر زمانی حامی اون باشی، فهمیدی؟
سانیا با دلی که از آن اندوه می‌بارید، گفت:
- درست میگی، من بهش بد کردم! نمی‌دونم من به کی رفتم که اون‌قدر بد شدم سپیده! اما امیدوارم من رو ببخشه!
سپیده لبخندی بر ل*ب‌هایش گوارا می‌گردد.
- مهنا دختری هست که از خواهر و الماس هم قیمتی‌تره! بهش بد کردی، درست! اما باز هم فرصت بخشش رو از جانب اون داری! برای خودتم که شده، یک‌بار دیگه به خودت و مهنا فرصت بده!
سپیده راست می‌گفت؛ اما هم‌اکنون وقت‌اش نبود تا بلکه آشتی نماید. فعلاً باید نیز به حرف پدربزرگ‌اش نماید و نیز مهنا را از زندگی شهاب دور نگه دارد.
- باشه؛ اما وقتش نیست!
سپیده سری تأسف تکان داد.
- بسیار خب، من دیگه برم! شماره رو برات اسمس می‌کنم!
سانیا از شعف نمی‌توانست کاری کند. چشم‌های خود را با ذوق بست و نیز گفت:
- خیلی ازت ممنونم سپیده و این‌که لطفت رو فراموش نمی‌کنم! فعلاً خدانگهدار!
سپیده با کمی هم مکث از او خداحافظی می‌کند و به طرف حامی حرکت می‌کند.
- خب پسرم، پاشو وسایل‌ت رو جمع کن تا با هم کنار هم بخوابیم!
حامی ناراحت می‌گوید:
- مامانی، امشب بابایی خونه نمیاد؟ بعدشم الآن که روز هست!
سپیده با لبخند اندوهناکی می‌زند. چه‌گونه به پسرش بگوید که حامد شوهرش به مأموریت رفته تا بلکه جان مردم را نجات بدهد؟
- میاد عزیزم، بگیریم بخوابیم که شب باید انرژی واسه‌ی بازی کردن و مهمونی که خاله اینا می‌آن داشته باشیم! باشه؟
حامی می‌خندد.
- باشه مامانی!
گونه‌ی پسرش را می‌بوسد.
- من فدای توئه گل‌پسر بشم!
قبل از آن‌که بخواهد با پسرش بخوابد، شماره‌ی سهند را برای سانیا می‌فرستد و دست پسرش را می‌گیرد.
***
شماره‌اش را گرفت، به دو بوق صدای لاتی‌اش در گوشی‌اش نمایان گشت.
- بله؟
اخمی در ابروان‌اش درهم کشید.
- منم!
 
Last edited:
امضا : Nargess86

Nargess86

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 24, 2024
Messages
223
سکه
1,176
کمی مکث نمود و تجزیه و تحلیل کرد که چه کسی پشت خط است؟! اما به جایی نرسید.
- شما؟
سانیا پوزخندی زد و نیز گفت:
- رو هوایی سهند! منم سانیا، رفیق سپیده!
با به یاد آوردن سانیا آن هم در سرای سپیده، «آهانی» گفت.
- خب که چی؟ چی می‌خوای؟
نوچی می‌کند و می‌گوید:
- ببین سهند، حوصله‌ی وراجی کردن‌هاتو ندارم؛ پس مختصراً می‌ریم سر اصل مطلب!
نفسی تازه کرد و گفت:
- سهند، می‌دونم تو به چهارتا از شریک‌هات که قماربازی حرف اولشونه، بدهکاری! اما من به شرطی این پول رو میدم که برای من یه کاری رو بکنی!
کمی مکث نمود و ادامه داد:
- قبل از این‌که با من در این نقشه همراه بشی، باید خوب فکر کنی که آیا قراره نقشه‌ای که بهت میگم رو انجام بدی یا نه؟!
سهند با شتاب، میان حرف او پرید:
- چی‌چی قماربازی حرف اولشونه؟ صبر کن منم حرفی بزنم! من به چهارتا از شریکای داخل شرکتم بدهکارم، درست! اما نقشه‌ی چی رو می‌خوای به من بگی؟
سانیا پوزخندی زد.
- با من درست صحبت کن احمق! آمارتو دارم، فکر نکن که ازت بی‌خبرم! نمی‌تونی از دست اون چهارتا لندهور فرار کنی بقالی! برای این‌که کارت لنگه و نیاز به پول داری که اونو هم نمی‌دونی از کجایی سر قبرت گیر بیاری! گفتم بهم لطفی کنی و منم برای جبرانش پول شریکات رو با هم یک‌جا بدم! کار بدی دارم می‌کنم بقالی؟
سهند کمی فکر کرد. اگر پول آن چهارتا شریک‌های لندهورش را بدهد، می‌تواند کاری کند که سربلند از خانواده‌شان به خصوص برادرش حامد که به شدت به او حسادت می‌ورزید، بیرون بیاید.
لبخندی زد و جواب سانیا را داد:
- باشه، قبوله!
نفسی از سر آرامش کشید و گفت:
- تو خواهر منو دیدی درسته؟
سهند اخمی می‌کند.
- کدوم خواهرت رو میگی؟ مهسا یا مهنا؟
سانیا با کلافگی چشم‌هایش را می‌بندد.
- مهنا رو دیگه!
 
امضا : Nargess86

Nargess86

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 24, 2024
Messages
223
سکه
1,176
سهند که انگار یادش می‌آید سانیا چه کسی را نامیده است، می‌گوید:
- آهان! خواهر بزرگ‌ترت رو میگی؟ خب حالا چرا مهنا خانم؟
از آدم‌های فضول خوشش نمی‌آمد.
- تو کارت نباشه! کارت رو بکن و منم در آخر تمام پول‌ها رو برات واریز می‌کنم!
سهند پوفی کشید.
- خیلی‌خوب، نقشه‌ت رو بگو که حسابی کار دارم!
نقشه را موبه‌مو برای سهند شرح می‌دهد و تماس را نیز قطع می‌کند. گوشی را به ل*ب‌اش نزدیک می‌کند و لبخند اهریمنی از جنس غرور و فریفتنی می‌زند.
***
مهنا دستکش‌های سبزمانندش را از دست‌هایش خارج می‌کند و با حالی که سرشار از فرسودگی و خستگی می‌بارید، از اتاق آی‌سی‌یو بیرون آمد. شیما به مهنا خندید و گفت:
- خسته نباشی همکار!
مهنا لبخند فرسودگی به او زد و گفت:
- خوبِ خوبم، از این بهترم نمی‌شم همکارجان!
شیما یک‌بار دیگر خنده‌ای کرد و به شانه‌ی مهنا ضربه‌ای زد.
- چه‌قدر خوب! بزن بریم سمت اتاق‌مون تا یک استراحتی داشته باشیم!
مهنا، سراسیمه به او می‌گوید:
- نه، بریم خونه‌ی ما که اون‌جا برای رفتن حاضر باشیم! به خدا خیلی دلم براش تنگ شده!
شیما لبخندی زد و گفت:
- نگران نباش، خدا رو شکر سانیا توی این شمال نیست که بخواد زهر جونت بکنه!
مهنا نفس تازه‌ای از شعف و پرجنبش سر داد:
- وای خدایا شکرت که همیشه صدای دلمو می‌شنوی! خدایا شکرت!
شیما از خوشحالی که به مهنا سرایت نموده بود، به او نیز سرایت کرد و گفت:
- تا حالا کلمه‌ی تلازم به ذهنت خطور کرده؟
مهنا کنجکاو می‌شود. تاکنون این کلمه را نفهمیده بود که این دومین‌بارش باشد.
با چشم‌هایی که سیمای شیما را می‌کاوید، گفت:
- نه؛ چرا اینو می‌پرسی؟
شیما لبخندی زد و به رخسار مهنای کنجکاو خیره شد.
- تلازم از دو جنس تشکیل شده که همسان یک‌دیگرن. تلازم یعنی وابسته هم‌دیگه بودن! وقتی دونفر هم‌دیگه رو دوست دارن، وابسته‌ی هم‌دیگه‌اند که بهش تلازم میگن!
 
Last edited by a moderator:
امضا : Nargess86

Who has read this thread (Total: 4) View details

Top Bottom