What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Tifani

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 11, 2025
Messages
23
Reaction score
69
Time online
4h 39m
Points
28
Age
25
سکه
112
  • #21
شب، آرام روی شهر خیمه زده‌ بود، اما هوا هنوز بوی خیسی و دود می‌داد. نسیمی که از میان کوچه‌های تنگ می‌وزید، گرمای پاییزی داشت، اما برای خاتون، همه‌چیز یخ کرده‌ بود. نفس‌هایش هنوز عمیق بود و قلبش هنوز بی‌قرار. اما این اضطراب، با هر تپش داشت شکلی متفاوت به خود می‌گرفت. انگار که چیزی درونش در حال تغییر بود. دستش روی قفل در چوبی نشست، اما همان لحظه، حسی نامرئی، ستون فقراتش را لرزاند. حسی که می‌گفت هنوز هم نگاهش می‌کند. محو، دور، اما حاضر. تکان نخورد. چشم‌هایش را بست، نفسی عمیق کشید.
- توهمه… خیالته… فقط برگرد تو.
اما لعنت به این حس که نمی‌رفت. آرام، انگار که هر حرکتی ناگهان این خیال را واقعی‌تر کند، برگشت و نگاهش را به خیابان دوخت. هیچ‌کس نبود. هیچ صدایی جز زوزه‌ی ملایم باد، که پرده‌ی سفید پنجره‌ای را تکان می‌داد. فقط چراغ‌های نفتی کم‌سو، در دل مه شبانه می‌لرزیدند. اما بوی سیگار؟ چرا هیچگاه هوای اطرافش را از اسارت خارج نمی‌کرد؟ قلبش فشرده شد. باید می‌رفت. نمی‌توانست بیشتر از این آن‌جا بماند. خودش را مجبور کرد که کلید را در قفل بچرخاند. در، با صدایی خفیف باز شد. خودش را به داخل کشید و بی‌آنکه لحظه‌ای معطل شود، پشت سرش بست. لحظه‌ای همان جا، در تاریکی حیاط، ایستاد. نفسش را بیرون داد، اما انگار نه انگار که این حس خفه‌کننده‌ی حضور، از بین رفته‌ باشد. احساس می‌کرد هنوز هم از دور، از پشت سایه‌ها، نگاهش می‌کند و این فکر، بیشتر از همه، او را به مرز جنون می‌رساند.
- دیر کردی!
صدای صادق، از میان تاریکی آمد. خاتون از جا پرید. چرخید، نگاهش در تاریکی حیاط لغزید. صادق، تکیه داده به دیوار، دست‌ها در سینه گره شده، چشمانش نیمه‌پنهان در سایه.
- کجا بودی؟
لحنش نه عصبانی بود، نه تند، اما همان‌قدر خطرناک. لحن کسی که بو برده‌است، یک چیز، یک چیز کوچک، تغییر کرده‌است. خاتون گلویش را صاف کرد، سعی کرد عادی به نظر برسد.
- کافه‌ی موسیو بودم. فقط یه قهوه‌ی معمولی بود.
صادق قدمی جلوتر آمد.
- فقط یه قهوه‌ی معمولی؟
حالا نگاهش، درست و مستقیم، درون چشم‌های خاتون بود و این، همان لحظه‌ای بود که خاتون فهمید اگر همین حالا از نگاهش فرار نکند، تمام رازش را خواهد خواند. یک قدم عقب رفت.
- خستم صادق. بعداً حرف می‌زنیم.
بی‌آنکه لحظه‌ای معطل شود، به سمت پله‌ها رفت. اما صادق، همان جا ماند. نگاهش را از او برنداشت. حتی وقتی که خاتون خودش را به درون خانه رساند، حتی وقتی که در اتاقش را بست و یا وقتی که نفسش را لرزان بیرون داد و دست‌هایش را روی در گذاشت.
چرا هنوز هم حس می‌کرد این شب، برای تمام شدن عجله‌ای ندارد؟ دستش آرام روی گلوگاهش نشست. نه، هنوز هم آن فشار لعنتی در سینه‌اش بود. انگار هنوز هم آن نگاه سنگین، در پوستش نفوذ کرده باشد و این، نه نگاه صادق، بلکه نگاه مردی بود که او را از پشت سایه‌ها می‌پایید. او باید می‌خوابید. اما چگونه، وقتی احمد حتی در بیداری هم کابوسش شده‌ بود؟
 

Tifani

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 11, 2025
Messages
23
Reaction score
69
Time online
4h 39m
Points
28
Age
25
سکه
112
  • #22
ماه، پشت توده‌های ابر پنهان شده‌ بود. شب، به تاریکی مطلق فرو نرفته‌ بود، اما درون اتاق خاتون، سیاه‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. روی تشک کهنه‌ی کنار پنجره نشسته‌، پاهایش را جمع کرده و چانه‌اش را روی زانوهایش گذاشته بود. چشم‌هایش؟ خیره به سایه‌های لرزان روی دیوار. سایه‌هایی که هر چه بیشتر به آن‌ها نگاه می‌کرد، بیشتر شکل او را می‌گرفتند. خواب؟ نه، خواب دیگر برایش مفهومی نداشت. چطور می‌توانست بخوابد، وقتی هنوز جای نگاهش را روی خودش حس می‌کرد؟ چطور می‌توانست نفس بکشد، وقتی که خاطره‌ی نفس‌هایش، مثل آتشی پنهان، هنوز در جانش مانده‌ بود؟
باد از لای درز پنجره عبور می‌کرد، پرده‌ی نازک را تکان می‌داد. هوهوی آرام باد، در هم آمیخته با صدای جیرجیرک‌ها، نوای شب را می‌ساخت. اما برای خاتون، این صداها، به گوش نمی‌رسید. نه. در گوش‌های او، تنها زمزمه‌ی مردی که می‌خواست او را به تسلیم بکشاند، تکرار میشد. «خیلی زود، تو رو با تمام سرکشی‌هات فتح می‌کنم، برای رسیدن به اون روز لحظه‌شماری می‌کنم.»
نفسش لرزید. انگشتانش را محکم‌تر در هم فشرد. ل*ب‌هایش را تر کرد. اما حتی همان لحظه، وقتی که سعی کرد ذهنش را به چیز دیگری معطوف کند، دستش، نافرمان، آرام‌آرام بالا رفت و روی جای بوسه نشست. چشمانش را بست. برای چند ثانیه، تنها چیزی که وجود داشت، حسی بود که هیچ‌وقت نباید حس می‌کرد. بعد، انگار که برق او را گرفته باشد، با وحشت، دستش را کنار کشید. نه! بلند شد، قدمی به عقب رفت، انگار که خودش از خودش فرار کند. اما چگونه؟ چگونه از چیزی که درون خودش شعله کشیده‌ بود، فرار می‌کرد؟ نفسش را محکم بیرون داد، انگشتانش را در موهایش فرو برد. باید این را از ذهنش بیرون می‌کرد. اما چه می‌شد اگر…؟ نه. سرش را محکم تکان داد.
- فکرش رو هم نکن!
اما آن لعنتی، خودش را به ذهنش چسبانده‌ بود. تمام زن‌هایی که تسلیم او شده‌ بودند، چند بار برای فرار از این کشش، با خودشان جنگیده‌ بودند؟ چند نفرشان، در ابتدا همین‌قدر متنفر بودند؟ چند نفرشان، همین‌قدر مغرور؟ و چند نفرشان، در نهایت، همین‌قدر ضعیف؟
خاتون پلک زد. چیزی درونش، در اعماق روحش، مثل شاخه‌ای خشک‌شده ترک خورد. ترسی، موذیانه در تنش خزید. او نباید، نباید، نباید مثل بقیه میشد! با ناامیدی دستش را بلند کرده و فانوس را خاموش کرد. نور از اتاق رفت. اما تاریکی، نتوانست آن تصویر را با خود ببرد. و او هنوز هم بیدار بود. بیدار در میان کابوسی که قرار نبود تمام شود.
خواب نیامد. حتی وقتی که پلک‌هایش از خستگی می‌سوختند یا وقتی که بدنش از بی‌خوابی سست شده‌ بود، حتی زمانی که فانوس خاموش شد و تاریکی همه‌جا را بلعید. ذهنش، هنوز بیدار بود. همچنان در همان کوچه‌ی باریک گیر کرده‌ بود. در همان لحظه‌ی لعنتی که دیوارهای شهر، او را به دام انداخته‌ بودند. چشم‌هایش را بست، گوشه‌ی لحاف را محکم‌تر در مشت گرفت. سعی کرد نفسش را آهسته و شمرده کند.
- فقط چشم‌هات رو ببند، فقط چشم‌هات رو ببند، لعنتی... .
اما هر بار که چشم‌هایش را می‌بست، دوباره او را می‌دید. قد بلند، یونیفرم اتوکشیده، چشم‌هایی که چیزی فراتر از یک مرد را در خود داشت. چشم‌هایی که هرگز، چیزی را بی‌دلیل انتخاب نمی‌کردند.
«هیچ زنی خاتون. هیچ زنی تا این حد، برای متنفر بودن از من، به خودش زحمت نمیده.»
پلک‌هایش لرزیدند.
«-‌ می‌ترسی، نه؟
-‌ از چی؟
-‌ از این که شاید یه جای کوچیک، خیلی کوچیک… ته قلبت، این حس متقابل باشه.»
« نه!»
خاتون با خشونت، خودش را از جا کند. دست‌هایش را روی صورتش کشید، نفس‌هایش ناهموار شدند. او نباید وارد این بازی میشد. او نباید، نباید، نباید... . بلند شد، پاهای بره*نه‌اش روی زمین سرد نشست. از کنار طاقچه، فانوس را برداشت و دوباره روشن کرد. نور به در و دیوار لرزید، اما لرزش درونش را آرام نکرد. مقابل آینه‌ی قدی ایستاد. به چشمان خودش نگاه کرد. نفسش را محکم بیرون داد.
« این یه بازیه، خاتون. فقط یه بازیه. نذار این مرد، روی تو هم مثل بقیه اثر بذاره.»
دستش آرام روی آستین لباسش نشست. فوتر آبی کم‌رنگ. همان که احمد دیده‌ بود. همان که برایش گل مریم فرستاده‌ بود. همان که گفته بود، به او می‌آید. ناگهان انگار که سوخته باشد، لباسش را بالا کشید. نه! او هیچ‌وقت بازیچه‌ی این مرد نمیشد. هیچ‌وقت! اما چرا، با وجود تمام این انکارها، هنوز هم حسی ناآرام درونش می‌گفت که این مرد، هرگز چیزی را بدون دلیل نمی‌خواست؟
 

Tifani

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 11, 2025
Messages
23
Reaction score
69
Time online
4h 39m
Points
28
Age
25
سکه
112
  • #23
***
صبح، سرد و نمناک از راه رسیده‌ بود. نور خورشید هنوز زورش نمی‌رسید تا پرده‌ی مه را کنار بزند و شهر را از سیاهی شب جدا کند. درختان کهن دانشگاه، با برگ‌های زرد و نارنجی‌شان، از بادهای پاییزی می‌لرزیدند و گنجشک‌ها، بی‌حوصله میان شاخه‌ها جابه‌جا می‌شدند. خاتون، با گام‌هایی محکم و تند، از کنار دیوارهای خشتی دانشگاه گذشت. پالتوی بلندش را محکم‌تر دور تنش پیچید، انگشتانش را درون آستین‌هایش فشرد، انگار که سرمای صبحگاهی را نه در پوست، که در استخوان‌هایش احساس می‌کرد. اما این فقط سرما نبود که امروز به جانش افتاده‌ بود. قدم‌هایش روی سنگفرش‌های نم‌گرفته‌ی حیاط طنین می‌انداخت، اما ذهنش جای دیگری بود. بوی عطر چرم و دود سیگار، هنوز در مشامش بود. زمزمه‌ی گرم و مطمئنش، هنوز در گوشش پیچیده‌ بود. «خیلی زود، تو رو با تمام سرکشی‌هات فتح می‌کنم...»
چشم‌هایش را محکم بست و باز کرد.
- نه! نباید بهش فکر کنم... .
اما لعنت به این مرد! لعنت به تمام این شب‌ها! لعنت به آن بوسه‌ی لعنتی!
- بالاخره رسیدی!
صدای آشنای دختری، او را از دریای افکارش بیرون کشید. چرخید. رکسانا، با موهای خرمایی بلندی که همیشه پشت سرش می‌بست، با آن چشمان قهوه‌ای تیره که انگار همیشه درون آدم را می‌کاوید. کت بلند سرمه‌ای بر تن داشت، کتاب‌هایش را زیر ب*غل زده‌ بود و در آن صبح خاکستری، مثل همیشه باوقار و آرام قدم برمی‌داشت.
- چرا امروز انقدر دیر کردی؟ داشتم فکر می‌کردم نکنه فراموش کردی قراره همدیگه رو ببینیم!
لحنش شوخ بود، اما نگاهش جدی. خاتون لبخند محوی زد، اما می‌دانست که رفیق جان‌جانی‌اش با یک نگاه، حال خرابش را خوانده‌ است. او همیشه همین بود. کم‌حرف، اما تیزبین.
- چی شده بچه؟ چرا به نظر می‌رسه دیشب نخوابیدی؟”
خاتون نفسش را عمیق بیرون داد.
- یه سری اتفاق‌ها افتاده این چند روز.
رکسانا، قدم‌هایش را آهسته‌تر کرد.
- چه اتفاقاتی؟
و همان‌طور که از کنار نیمکت‌های چوبی و درختان بلند محوطه عبور می‌کردند، خاتون با صدایی آرام، همه‌چیز را تعریف کرد. از دستگیری پدرش گرفته تا قول احمد. از کوچه‌ی باریک. از چشم‌های شکارچی‌اش. از کلماتی که تا عمق استخوان‌هایش رخنه کرده‌ بودند و از جسارتی که با سیلی‌اش پاسخ داده‌ بود.
رکسانا همان‌طور که گوش می‌داد، آرام قدم می‌زد. چهره‌اش تغییر خاصی نکرد، اما حس میشد که درون ذهنش، چیزی می‌جوشد. وقتی که خاتون حرفش را تمام کرد، مدتی چیزی نگفت. بعد ایستاد. دستی میان موهایش کشید و با لحنی که بیش از همیشه آرام بود، گفت:
- تو درگیر این مرد شدی.
خاتون حس کرد چیزی درونش فروریخت.
-‌ چی؟ نه! تو داری اشتباه می‌کنی، من فقط... .
-‌ انکارش نکن دختر!
خاتون نفسش را محکم بیرون داد.
- اون یه همدستِ متجاوز به خاک ماست، یه افسر نظامیه! من هرگز... هرگز...!
اما لحنش، انگار که بیشتر برای خودش بود تا رکسانا. دوستش، نگاهش را از او برنداشت.
 

Who has read this thread (Total: 4) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom