What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Tifani

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 11, 2025
Messages
15
Reaction score
38
Time online
3h 58m
Points
28
Age
25
سکه
72
  • #11
هوای بیرون هنوز همان سنگینی بارانی را داشت که شب قبل بر زمین کوبیده شده‌ بود. بوی خاک خیس و برگ‌های له‌شده‌ی درختان در فضا معلق بود، انگار که شهر هنوز نفس عمیقی نکشیده‌ باشد. آب باران در میان سنگفرش‌های نامنظم خیابان‌ها جمع شده‌ بود و هر از گاهی، باد که می‌وزید، سطح آن‌ها را موج‌دار می‌کرد. اما خاتون، چیزی از این‌ها را نمی‌دید.
ذهنش هنوز بین دیوارهای آن دفتر لعنتی گیر کرده‌ بود. هنوز حس انگشتان احمد را روی صورتش داشت، گرمایی که برخلاف سرما و رطوبت بیرون، پوستش را داغ کرده‌ بود. هنوز صدای نرم و خفه‌ی او توی سرش می‌چرخید، مثل سرودی که به‌ زور در گوش کسی خوانده شده‌ باشد. « بابات آزاده میشه، بانوی من.»
ل*ب‌هایش را روی هم فشرد. گام‌هایش در گل فرو می‌رفت اما انگار آن را حس نمی‌کرد. درونش چیزی سنگین بود. چیزی که نمی‌دانست باید باورش کند یا از آن بترسد.
و بعد، نگاهش افتاد به صادق.
صادق، کنار ستون سنگی ساختمان ایستاده‌ بود. شانه‌هایش بالا آمده‌ بودند، انگار که خودش را مقابل سرمای صبح جمع کرده‌ باشد، اما بیشتر از سرما، خشم در حرکاتش دیده می‌شد. دست‌هایش را در جیب پالتویش فرو برده‌ بود، اما می‌شد فهمید که چطور انگشت‌هایش مشت شده‌اند. انگار که اگر دست‌هایش بیرون می‌آمدند، ممکن بود دیواری، چیزی، حتی احمد را به زیر مشت بکشد.
چشمانش که به خاتون افتاد، ابتدا پر از سوال بود و بعد، انگار که جوابش را گرفته‌ باشد، تیره شد. چیزی که خاتون را از درون لرزاند.
- چی بهت گفت؟
صدای صادق آرام بود، اما چیزی در آن کشیده و سرد به نظر می‌رسید، انگار که به‌سختی خودش را کنترل می‌کرد.
خاتون مکث کرد. چطور باید جواب می‌داد؟ چطور می‌توانست توصیف کند که احمد، با آن لبخند‌های مرموز و نگاه‌های خیره، حرف‌هایی زده‌ بود که... که سپر خاتون را در هم شکسته بودند؟
صادق قدمی جلوتر آمد.
- نگو که بازم بهت قول داده!
خاتون حس کرد که گلویش خشک شده‌ است.
- نگو که باز اون زبون لعنتیش رو ریخته رو تنت و تو هم... .
- اون می‌تونه آزادش کنه!
صدای خاتون، برخلاف تمام تردیدهایی که درونش پیچیده‌ بود، محکم بیرون آمد.
صادق نفسش را تند بیرون داد، نگاهش روی خاتون قفل شد. انگار که می‌خواست درون ذهنش را بخواند، انگار که دنبال نشانه‌ای از دروغ یا تردید در نگاه او می‌گشت.
اما نیازی نبود بگردد. چون خودش جواب را می‌دانست.
- تو باورش کردی؟
خاتون پلک زد. یک بار. دو بار. اما جوابی نداد و همین برای صادق کافی بود.
- لعنت بهت، خاتون.
صدای صادق پر از چیزی بود که شبیه ناامیدی و خشم باهم قاطی شده‌ باشد. نه داد زد، نه حتی صدایش را بالا برد. اما هر حرفش مثل پتکی در سر خاتون کوبیده‌ شد. خاتون نفسش را در سینه حبس کرد. صادق سرش را به سمت دیگری چرخاند، انگشتانش را در موهایش فرو برد و محکم نفس کشید.
- یعنی واقعا فکر کردی اینجوریه؟
نفسش هنوز بریده‌ بود.
- یعنی واقعا فکر کردی که اون می‌تونه یه امضا بزنه و پدرت رو بفرسته خونه؟
خاتون چیزی نگفت. دست‌هایش را محکم دور خودش گره کرد، انگار که می‌خواست چیزی درون خودش را نگه دارد. چیزی که داشت فرو می‌ریخت.
- تو نمی‌فهمی، احمد من رو دوست داره! برای اثباتش هم که شده باشه، هر کاری از دستش بر بیاد برای پدر می‌کنه.
صادق تلخ خندید. از همان خنده‌هایی که با تلخی فروخورده همراه بود.
- من نمی‌فهمم؟ یا تو دلت می‌خواد یه دروغ قشنگ‌تر از حقیقت بشنوی؟
خاتون نگاهش کرد.
- تو نمی‌دونی اون چی گفت... .
- مهم نیست چی گفت!
صادق قدمی جلو آمد، نزدیک‌تر. چشمانش حالا شعله می‌کشیدند.
- مهم اینه که اون کیه! تو واقعا فکر کردی اون مردی که پدرت رو با سربازای انگلیسی از خونه کشید بیرون، الان یه شبه وجدانش درد گرفته؟
خاتون نفسش را بیرون داد.
- صادق، تو نمی‌فهمی. اون... .
- اون چی، خاتون؟
صادق دست‌هایش را محکم در جیب فرو برد، انگار که اگر این کار را نمی‌کرد، ممکن بود مشت‌هایش را حواله‌ی چیزی کند.
- اون همونیه که همیشه بوده. فقط حالا بازی رو بهتر بلده.
خاتون سکوت کرد.بازی! چقدر این کلمه در سرش تکرار شده‌ بود. احمد گفته‌ بود:« نمی‌خوام توی بازی‌ای که جای تو نیست، گیر بیوفتی.»
اما اگر خودش هم جزئی از بازی بود، چی؟ اگر احمد فقط یک دروغ قشنگ‌تر را برایش آماده کرده‌ بود، چی؟ یا اگر حق با احمد بود؟ اگر واقعا قصد داشت پدرش را آزاد کند؟ اگر... اگر این فقط بازی نبود؟ صدای صادق، زمزمه‌ای خسته در سکوت خیابان شد:
- داری میری توی دامش، خاتون!
و در دل خاتون، چیزی فرو ریخت.
 

Tifani

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 11, 2025
Messages
15
Reaction score
38
Time online
3h 58m
Points
28
Age
25
سکه
72
  • #12
باد از میان کوچه‌های باریک پیچید، قطره‌های باران روی برگ‌های خیس به‌آرامی تکان خوردند. هوا آنقدر سرد شده‌ بود که انگار استخوان‌های آدم را می‌جوید، اما خاتون حس می‌کرد داغ است.
داغ از حرف‌های صادق. از فشاری که قلبش را در هم فشرده‌ بود. از جمله‌ای که هنوز در سرش تکرار می‌شد: «داری میری توی دامش، خاتون.»
نگاهش را از صادق گرفت. ل*ب‌هایش را روی هم فشرد.
- فقط یه قول بود.
صدایش آرام بود، اما پر از چیزی که خودش هم نمی‌توانست نامش را بگذارد.
صادق سری تکان داد. نگاهش از آن نگاه‌هایی بود که خاتون می‌دانست دیگر امیدی در آن نیست.
- تو هیچ‌وقت به قول‌های احمد شک نکردی، نه؟ حتی وقتی بارها بهت نشون داد که آدم قول‌هاش نیست؟
خاتون چیزی نگفت. صادق یک قدم جلو آمد، صدایش هنوز آرام بود، اما لحنش از همیشه جدی‌تر.
- بذار یه چیزی رو بگم تا بدونی.
لحظه‌ای مکث کرد.
- اون تو رو می‌شناسه. می‌دونه کِی باید نرم حرف بزنه، کِی باید دستت رو بگیره، کِی باید چشمات رو نگاه کنه که... .
کلماتش نیمه‌تمام ماندند، انگار که به خودش هم سخت بود ادامه‌اش را بگوید.
خاتون نفس عمیقی کشید.
- تو چی می‌خوای بگی؟ که من احمقم؟ که نمی‌فهمم داره باهام بازی می‌کنه؟
صادق، برای اولین بار، با خشم به او نگاه کرد.
- تو احمق نیستی، خاتون. ولی وقتی پای اون وسط باشه، کور می‌شی.
سکوت.
باد، دوباره از میان کوچه عبور کرد، پرده‌ی پشت پنجره‌های چوبی را تکان داد.
خاتون دست‌هایش را در آستین پالتویش فرو برد. احساس کرد که از درون می‌لرزد، نه از سرما، از چیزی که نمی‌توانست آن را نام‌گذاری کند
- احمد همیشه یه چیزی برام داشت، یه حرف، یه دلیل، یه چیزی که نتونم راحت بندازمش دور.
صدایش آرام بود، اما ته‌مانده‌ای از خستگی در آن حس می‌شد.
- و حالا داره پدرم رو بهم پیشنهاد می‌ده، صادق. بگو که تو جای من بودی، یه لحظه بهش شک می‌کردی؟
صادق چند لحظه به او خیره ماند. چشمانش نرم‌تر شد، اما نه به این معنا که قانع شده‌باشد.
- من جای تو نیستم.
به خانه‌ی عمو محمد که رسیدند، خورشید داشت کم‌کم از پشت کوه‌های دور سرک می‌کشید، اما هنوز آسمان گرفته‌بود.
عمو محمد کنار سماور نشسته بود، چای تازه می‌ریخت، اما به محض اینکه خاتون را دید، فهمید اتفاقی افتاده.
- چی شده؟
خاتون پاسخی نداد.
اما صادق، نفسش را بیرون داد و کنار در، همان‌طور که دست‌هایش را به دیوار تکیه داده‌بود، گفت:
- احمد بهش قول آزادی حاجی رو داده.
عمو محمد دست از ریختن چای کشید.
- چی؟
چشم‌هایش روی خاتون ثابت ماندند. اما نگاهش نه از جنس تعجب بود، نه از جنس امید.
چیزی شبیه به ناامیدی در آن بود. انگار که او هم می‌دانست قول‌های احمد، همیشه قیمتی دارند.
 

Tifani

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 11, 2025
Messages
15
Reaction score
38
Time online
3h 58m
Points
28
Age
25
سکه
72
  • #13
خانه‌ی عمو محمد بوی چای تازه و خاک باران‌خورده می‌داد. سماور گوشه‌ی اتاق آرام قل‌قل می‌کرد و بخار لطیفش در نور کم‌رنگ چراغ نفتی، موج‌دار در هوا می‌چرخید. اما این گرمای خانه، دردی از سرمایی که میان این سه نفر نشسته‌بود، دوا نمی‌کرد.
همه‌چیز بیش از حد آرام بود. و این آرامش، مثل لحظه‌ای بود که درست قبل از شکستن چیزی، در فضا معلق می‌ماند.
عمو محمد، با آن نگاه سنگین و چهره‌ی جدی‌اش، دست از چای ریختن کشید. نگاهش از لبه‌ی فنجان بلند شد و مستقیم در چشم‌های خاتون نشست.
- بهت چی گفت؟
صدایش آرام بود، اما آنقدر سنگین که انگار همه‌ی خانه از وزن این سوال فرو می‌ریخت.
خاتون انگشتانش را به هم گره زد. یک لحظه نفسش بند آمد. دلش می‌خواست جواب ندهد. یا شاید منتظر بماند که کسی دیگر جواب این سوال را بدهد.
صادق، که انگار این سکوت را تاب نیاورد، دست‌هایش را به دیوار کنار در تکیه داد، سرش را به سمت دیگری چرخاند و با لحنی که از خشم و استیصال توأم بود، گفت:
- گفتم دیگه آقاجون. گفته حاجی رو می‌تونه آزاد کنه.
انگار که این جمله، فقط تایید چیزی بود که مدت‌ها در ذهنش می‌چرخید. با این‌ حال، باز هم پلک نزد. فقط کمی سرش را عقب برد، مثل کسی که بخواهد حرفی را که شنیده، دوباره توی ذهنش مزه‌مزه کند و بعد، خیلی آرام، با صدایی که انگار از ته دلش بیرون می‌آمد، گفت:
- و تو باور کردی، خاتون؟
باد از پنجره‌ی نیمه‌باز می‌وزید و پرده‌ی سفید رنگ‌ورورفته‌ی خانه را به ر*قص در می‌آورد. شعله‌ی چراغ نفتی لحظه‌ای لرزید، سایه‌ها روی دیوار تکان خوردند.
خاتون چیزی نگفت. چون خودش هم نمی‌دانست باید چه جوابی بدهد.
صادق پوزخند تلخی زد. انگار که نمی‌توانست باور کند این مکالمه‌ی احمقانه‌ی امروز، واقعی باشد.
- ببین، بابا!
به عمو محمد نگاه کرد، نفسش را با حرص بیرون داد.
- تو که احمد رو بهتر از ما می‌شناسی. مگه نه؟ تو که می‌دونی همچین آدمی بی‌دلیل همچین قولی نمی‌ده!
عمو محمد نگاهی به صادق انداخت. لحظه‌ای، نگاهش چیزی میان تأیید و اندوه بود.
- آره، می‌دونم.
و بعد، به سمت خاتون برگشت. نگاهش دقیق‌تر و تیزتر شد.
- تو هم می‌دونی، دخترم. پس چرا اینجایی؟ چرا هنوز این فکر تو سرته؟
دخترک پلک زد. حس کرد قلبش کمی محکم‌تر از قبل در سینه می‌کوبد. چون می‌دانست. می‌دانست که این بازی، همین‌جا تمام نمی‌شود. یک نفس لرزان گرفت و انگشتانش را در هم فشار داد.
- چون اون گفت می‌تونه. و اگه بتونه... من نمی‌تونم این فرصت رو از دست بدم.
سکوت. چوب‌های دیوار خانه از نم باران شب گذشته بوی خاصی گرفته بودند. بوی رطوبت و چیزی کهنه، چیزی که انگار قرن‌ها در آن خانه مانده‌بود. صادق یک قدم جلو آمد، دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و به چشمان خاتون خیره شد.
- به چه قیمتی، خاتون؟
او صدایش را بالا نبرده‌بود. اما در کلماتش چیزی بود که بیشتر از هر فریادی، زخم می‌زد.
- اگه شرط بذاره چی؟ اگه ازت چیزی بخواد که... .
جمله‌اش را نیمه‌کاره گذاشت. انگار که حتی گفتنش هم زهر داشت. خاتون نگاهش را پایین انداخت و همین کافی بود. صادق عقب رفت. انگار که خاتون همان لحظه به او سیلی زده باشد. انگار که چیزی که همیشه از آن می‌ترسید، حالا درست جلوی چشمانش اتفاق افتاده‌بود. دست‌هایش را در موهای لختش فرو برد، انگشتانش را میان تارهای خیس و نامرتبش کشید. بعد، تلخ خندید.
 

Tifani

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 11, 2025
Messages
15
Reaction score
38
Time online
3h 58m
Points
28
Age
25
سکه
72
  • #14
- واقعا بهش فکر کردی، نه؟
خاتون باز هم پاسخی نداد اما نگاهش می‌گفت که جواب، چیزی جز تأیید نیست.
عمو محمد نفس عمیقی کشید. بعد، وقتی دوباره به خاتون نگاه کرد، چیزی در سوسوی نگاهش تغییر کرده‌بود. انگار که برای اولین بار، دخترکی که جلویش نشسته بود، غریبه به نظر می‌رسید.
- تو حاضری این کار رو بکنی؟
سکوتی که اتاق را گرفت، نفس‌گیر بود. باد، بار دیگر پرده‌ی خانه را تکان داد. سماور همچنان آرام می‌جوشید. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. انگار که این مکالمه‌ی سنگین، در این خانه نگنجیده‌بود. اما همه‌چیز عوض شده‌بود. چشم‌های خاتون روی استکان چای سرد شده‌ی جلویش افتاد. دست‌هایش را مشت کرد.
- اگه این تنها راه باشه، آره!
چیزی در اتاق فرو ریخت. شاید اعتماد، شاید امید، شاید چیزی که هنوز اسمش را نگذاشته‌بودند. سماور هنوز می‌جوشید. بخار چای، در اتاقی که حالا انگار نفس نداشت، به آرامی در هوا می‌چرخید. پرده‌ی خانه تکان خورد، سایه‌ی عمو محمد کشیده‌شد، اما هیچ‌کس حرفی نزد.
خاتون هنوز همان‌جا نشسته بود، اما دیگر نه او آن دختر چند لحظه پیش بود و نه صادق. به خاتون زل زده بود، با آن نگاه‌هایش که مثل شمشیر بودند اما حالا دیگر خشم خالص در چهره‌اش نبود. این خستگی بود، درماندگی. یک نفر که سال‌ها می‌جنگد، سال‌ها تلاش می‌کند تا عزیزش را از پرتگاه نجات دهد، اما درست لحظه‌ای که فکر می‌کند موفق شده، می‌فهمد که او خودش را رها کرده و به دل سقوط شیرجه زده است. صادق از کودکی با این دختر بزرگ شده‌بود؛ زخم‌هایش را او بسته بود. همیشه و در هر شرایطی اولویتش او بود و تمام تلاشش بر این بود که خطری تهدیدش نکند اما حالا چیزی درونش فرو ریخت. همچنان به موهایش چنگ میزد، نفسی به تندی بیرون داد و درحالی‌که عقب می‌رفت، به چشمان خاتون خیره ماند.
- نمی‌ذارم.
خاتون حس کرد چیزی در سینه‌اش فرو نشست. انگار که یک بغض سنگین که درست همان لحظه که آماده‌بود شکسته شود، در جایی گیر کرد.
چشم‌هایش بالا رفتند، مستقیم در نگاه صادق نشستند.
- این تصمیم منِ.
صادق تلخ خندید.
- تصمیم؟ این یه تصمیم نیست. این یه قما*ر لعنتیه، که فقط یه بازنده داره و اونم تویی!
عمو محمد هنوز چیزی نمی‌گفت. اما نگاهش بین آن دو نفر می‌چرخید. انگار که دارد به جنگی که جلوی چشمانش در حال شکل‌گیری‌ست، نگاه می‌کند و می‌داند که هیچ‌کدام برنده نخواهند شد.
- نمی‌ذارم، خاتون. بخدا نمی‌ذارم.
صادق دوباره حرفش را تکرار کرد. اما این بار، آرام‌تر و ملتمس. انگار که فقط برای خودش گفته باشد. خاتون پلک زد. نفس کشید. سعی کرد کلمات را درست در ذهنش بچیند، اما انگار که زبانش از کار افتاده باشد.
- اگه این تنها راه باشه، چی؟
صدایش آرام بود، اما دقیقاً همان لحظه، صادق از جا پرید. مشتش روی میز کوبیده‌شد، استکان‌های چای لرزیدند، صدای خفه‌ای از چوب میز بلند شد.
- این تنها راه نیست، خودم درستش می‌کنم. فقط کافیه بهم زمان بدی!
صدایش بلند شده‌بود. برای اولین بار، صادق سر او داد کشیده‌بود. عمو محمد دستی روی زانویش گذاشت، انگار که بخواهد آرامش کند. اما صادق چیزی نمی‌دید، چیزی نمی‌شنید. او فقط دختری را می‌دید که در حال فروختن خودش بود. به چه قیمتی؟ به قیمت نجات پدرش؟ به قیمت دفن شدن زیر دستان مردی که او را فروخته‌بود؟
- تو نمی‌فهمی.
این را خاتون گفت. آرام، اما برنده.
- هیچ‌وقت نفهمیدی.
چشم‌های صادق دوباره روی او قفل شد.
- پس بگو تا بفهمم. بگو توی مغزت چی می‌گذره که باعث شده حاضر باشی همچین فکری کنی!
سکوت. باد دوباره پرده‌ی خانه را تکان داد. اما حالا، پرده فقط پرده نبود.خودش را می‌لرزاند انگار که از آنچه در این خانه می‌گذشت، به وحشت افتاده‌باشد. خاتون به صادق نگاه کرد. به چشمانی که حالا پر از درد شده‌بودند. و بعد، با لحنی آرام گفت:
- می‌خوام بابام رو نجات بدم. باید نجاتش بدم! مگه من جز اون کی رو دارم لعنتی؟
صادق ل*ب زد، چیزی می‌خواست بگوید، اما نتوانست. چون حقیقت، دقیقاً همان‌جایی که باید، فرود آمده‌بود.
 

Tifani

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 11, 2025
Messages
15
Reaction score
38
Time online
3h 58m
Points
28
Age
25
سکه
72
  • #15
***
بوی نان تازه و عطر خاک باران‌خورده‌ی کوچه‌ها در هم پیچیده‌بود. بازار هنوز خلوت بود. آفتاب تازه از پشت کوه‌ها سرک کشیده و نور کم‌رمقش روی سقف‌های شیروانی خانه‌های قدیمی افتاده‌بود. خاتون گوشه‌ی روسری‌اش را محکم‌تر گرفت و از میان بساط دستفروش‌ها عبور کرد.
در دلش آشوبی به پا بود. از همان شبی که آن بحث لعنتی بین او و صادق در گرفت، ذهنش آرام نمی‌گرفت. حرف‌های صادق، نگاه سنگین عمو محمد، و مهم‌تر از همه، فکر آن مرد. همان‌طور که بین غرفه‌ها می‌چرخید، بی‌اختیار خودش را به حسابگرانه بودن بازی احمد، متهم کرد. او می‌دانست چه زمانی باید چه بگوید. کی نرم شود، کی نگاه کند، کی خاموش بماند.
«بابات آزاده می‌شه، بانوی من.»
خاتون لحظه‌ای پلک‌هایش را روی هم فشار داد.
«دروغه.»
باید همین‌طور باشد. چند قدم جلوتر رفت، دامن فوتر زخمیش، با هر قدم به ر*قص در می‌آمد. به سمت مغازه‌ای که همیشه از آن خرید می‌کرد. زنبیلش را محکم‌تر چسبید و درست وقتی که خواست بسته‌ی نان را بردارد، صدای مردی از پشت سرش آمد.
- همیشه صبح به این زودی خرید می‌کنی؟
تمام بدنش یخ زد. انگار کسی با نوک انگشت، آرام ستون فقراتش را لــ.ـــمس کرده باشد.
- نه... نه... حالا نه!
دستش روی نان خشک شد. نفسش را آرام بیرون داد، خودش را جمع‌وجور کرد، و بعد، خیلی آرام برگشت. خودش بود. با همان یونیفرم نظامی، دستکش‌های مشکی چرمی که انگار هیچ‌وقت از دستش درنمی‌آورد. با آن قد بلند، آن نگاه سنگین و چشمان نافذ که تا عمق افکار رسوخ می‌کرد. اما عجیب بود. چیزی در نگاهش بود که انگار صبح را نه در جلسات نظامی، که در جایی دیگر گذرانده باشد. چیزی که خاتون را معذب می‌کرد.
- کارآگاه شدی، سرگرد احتشام؟
لحنش خشک بود، کمی تندتر از چیزی که شاید باید می‌بود. احمد فقط لبخند محوی زد، یک‌وری، از آن لبخندهایی که آدم را مطمئن نمی‌کرد تمسخر است یا تحسین.
- کارآگاه؟ نه، فقط کنجکاو شدم.
دست در جیبش کرد، نگاهی سرسری به بساط فروشنده انداخت و بعد، دوباره نگاهش را به او دوخت.
- باید باهات حرف بزنم.
خاتون حتی یک لحظه هم پلک نزد.
- حرف‌هاتون رو زدین، من هم شنیدم.
احمد با همان خونسردی سر تکان داد.
- هنوز نه، حرف دارم عزیزدلم.
و این جمله، چیزی در درون خاتون را منقبض کرد. احمد، قدمی جلوتر آمد. آنقدر نزدیک که اگر کسی از دور می‌دید، فکر می‌کرد آن دو، نه مثل دو غریبه، که مثل دو نفر درگیر یک کشش ناپیدای نامرئی ایستاده‌اند. احمد، طره‌ای از گیسوان مجعدش را زیر بینی برده و پس از دمی از بوی مسخ‌کننده‌اش، ل*ب زد:
- بریم یه جایی که اینهمه چشم توی چشممون نباشه.
خاتون مکث کرد. باید می‌رفت؟ باید این بازی را ادامه می‌داد؟ یا باید همانجا، در همان لحظه، همه‌چیز را تمام می‌کرد؟ اما او نمی‌توانست. نه تا وقتی که هنوز کورسویی از امید برای پدرش باقی مانده‌بود.
پس نفسش را در سینه حبس کرد و گفت:
- باشه.
 

Who has read this thread (Total: 2) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom