جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Tifani

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-11
نوشته‌ها
7
پسندها
24
زمان آنلاین بودن
3h 11m
امتیازها
5
سن
25
سکه
32
  • #1
نام اثر: توفش
نویسنده: تیفانی
ژانر: تاریخی، عاشقانه، تراژدی


خلاصه:
در روزگاری که خاک وطن در آتش جنگ و خ*یانت می‌سوزد، سرنوشت، غریبه‌هایی را در میان باروت و خون به هم می‌رساند. میان عشق و انتقام، بقا و آرمان، آن‌ها باید انتخاب کنند؛ در خاکستر فرو روند، یا طوفانی شوند که جهان را دگرگون می‌کند!
 
نام موضوع : رمان توفش | تیفانی | دسته : تایپ رمان

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+عکاس انجمن]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
5,449
پسندها
11,232
امتیازها
418
محل سکونت
کوچه اقاقیا
سکه
33,168
  • #2
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 
  • قلب
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tifani

Tifani

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-11
نوشته‌ها
7
پسندها
24
زمان آنلاین بودن
3h 11m
امتیازها
5
سن
25
سکه
32
  • #3
مقدمه‌:

در دل ویرانی، میان خیابان‌هایی که بوی باروت و خیانت می‌دهند، قصه‌ی انسان‌هایی شکل می‌گیرد که در طوفان جنگ و اشغال، برای چیزی فراتر از بقا می‌جنگند. آن‌ها میان سایه‌ها پنهان می‌شوند، در روشنایی تعقیب می‌شوند، و در خون خود غرق می‌شوند؛ اما زنده می‌مانند.
این‌جا، مرز بین عشق و نفرت، وفاداری و خیانت، امید و نابودی، باریک‌تر از لبه‌ی یک تیغ است. سربازی که برای سرکوب فرستاده شده؛ اما حقیقت را در چشمان دشمنش پیدا می‌کند. مردی که برای عشق جنگید و در عطش قدرت سقوط کرد. و زنی که در شعله‌های مبارزه سوخت؛ اما خاکستر نشد، بلکه توفان شد.
این داستان کسانی است که در عصر خ*یانت و سرکوب، از میان آتش و دود برخاستند.
این داستان “توفش” است.
 
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Tifani

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-11
نوشته‌ها
7
پسندها
24
زمان آنلاین بودن
3h 11m
امتیازها
5
سن
25
سکه
32
  • #4
(فصل یک)
«گیلان - ۱۳۰۷»

باران آرام و بی‌وقفه می‌بارید؛ نه آن‌قدر شدید که سیل راه بیندازد، نه آن‌قدر سبک که نادیده گرفته‌شود. فقط آن‌قدر مداوم که همه‌چیز را نرم و براق کند. حیاط خانه، شاخه‌های درخت توت، سنگ‌های آجرچین دور حوض، و موهای خیس دختری که کنار مادرش نشسته‌بود.
چراغ نفتی روی طاقچه‌ی ایوان، نور زرد و لرزانی می‌پاشید. سایه‌ها روی دیوار بالا و پایین می‌رفتند، انگار که خانه با خودش حرف می‌زد. در گوشه‌ای از حیاط، صدای چکیدن آب از ناودان، ریتمی آرام و یکنواخت می‌ساخت. بوی خاک باران‌خورده، هوا را پر کرده‌بود.
- باز هم بارون اومد.
خاتون، با پاهای برهنه و دامنی گلدار، سرش را بالا گرفت و به مادرش نگاه کرد. مادر، با چادری نازک که شانه‌هایش را پوشانده‌ بود، دستی به موهای نم‌کشیده‌ی دخترکش کشید. انگشتانش آرام و گرم بودند. به آسمان نگاه کرد، به قطره‌هایی که در نور چراغ می‌درخشیدند و بعد، آرام و بی‌صدا روی زمین می‌نشستند.
- این بارون یه روز می‌بره همه‌چی رو.
صدایش نرم بود؛ اما ته آن چیزی سنگین و عمیق بود.
- اما یه چیزایی هست که بارونم نمی‌تونه بشوره.
خاتون سرش را کج کرد.
- چی رو؟
مادر نگاهش را از آسمان گرفت و به چشمان دخترکش دوخت.
- خاطره‌ها رو.
سکوت کوتاهی بینشان افتاد. فقط صدای باران بود و قطراتی که از شاخه‌های درخت پایین می‌چکید. از کوچه، صدای عبور آرام یک اسب شنیده‌شد.
بعد، مادر لبخند زد. همان لبخندی که خاتون همیشه دوست داشت، همان که انگار یک رازی پشتش پنهان بود. دستش را آرام روی شانه‌ی دخترک گذاشت و گفت:
- تو یه روز قوی‌ترین زن این سرزمین میشی، خاتون.
خاتون با چشمانی که از کنجکاوی برق می‌زد، زمزمه کرد:
- چجوری؟
مادر برای چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد، با لحنی مطمئن، انگار که یک حقیقت ازلی را به او می‌سپارد، گفت:
- وقتی که بدونی هیچکس نباید بهت بگه کجا باید بایستی. اون روز، تو واقعاً قوی می‌شی.
خاتون چیزی نگفت. فقط به صدای باران گوش سپرد. آن جمله، بی‌آنکه هنوز بداند چرا، در ذهنش حک شد.
دخترک سرش را روی پای مادر گذاشت. گرمای دامن نرم او، بوی آشنای چادرش که همیشه بوی نعنای خشک و کمی هم دود چراغ نفتی می‌داد، حس امنیتی را در وجودش زنده می‌کرد که فقط در کنار مادر داشت. چشمانش نیمه‌باز بود، نگاهش قطره‌های باران را دنبال می‌کرد که از لبه‌ی سقف می‌چکیدند و روی زمین پخش می‌شدند. مثل کلماتی که از دهان مادر می‌ریختند و در ذهنش نقش می‌بستند، بی‌آنکه هنوز معنای کاملشان را بداند. زمزمه کرد:
- پس بابا چرا نمی‌تونه خودش انتخاب کنه کجا باشه؟
 
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Tifani

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-11
نوشته‌ها
7
پسندها
24
زمان آنلاین بودن
3h 11m
امتیازها
5
سن
25
سکه
32
  • #5
مادر انگشتانش را آرام در میان موهای دخترش فرو برد. لحظه‌ای چیزی نگفت. فقط نگاهش را از باران گرفت و به او دوخت، انگار که می‌خواست ببیند آیا واقعاً برای شنیدن جواب آماده است یا نه. بعد، آهسته گفت:
- بعضی وقت‌ها… انتخاب کردن، هزینه داره!
دخترک، که هنوز در آغوش مادر گرم بود، پلک زد.
- هزینه؟ یعنی مثل وقتی که بخوای از نونوایی نون بگیری و باید پول بدی؟
مادر لبخند محوی زد؛ اما ته چشمانش غمی نشسته‌بود.
- یه جورایی، ولی این یه چیز دیگه‌ست. برای این‌که سر جای درست وایستی، گاهی باید چیزهایی رو از دست بدی.
خاتون کمی جابه‌جا شد. هنوز هم درست نمی‌فهمید. سرش را بالا گرفت و در چهره‌ی مادر دقیق شد.
- بابا چی رو از دست داده؟
مادر نگاهش را به تاریکی حیاط دوخت؛ جایی که قطرات باران روی زمین می‌چکید و در سکوت فرو می‌رفت. نفس عمیقی کشید، انگار که هوا را می‌بلعید تا بتواند کلمات درستی برای جواب دادن پیدا کند.
- آزادیش رو!
خاتون ساکت شد. کلمه را می‌شناخت؛ اما نمی‌دانست آزادی یعنی چه، وقتی که آدم همین حالا هم نفس می‌کشد، راه می‌رود، می‌خوابد؟
- ولی اون که کاری نکرده… .
مادر نگاهش کرد، با همان چشمان آرام و پر از رازی که همیشه داشت. این‌بار، صدایش کمی آهسته‌تر شد.
- گاهی وقت‌ها، کاری نکردن هم خودش یه کاره.
باد ملایمی وزید، شاخه‌های درخت توت تکان خورد و قطره‌های باران روی صورت خاتون پاشید؛ اما او دیگر احساس سرما نمی‌کرد. چیزی در کلمات مادر بود که ذهنش را مشغول کرده‌بود.
به صدای باران گوش سپرد، به قطره‌هایی که درون حوض می‌ریختند و دایره‌های کوچک می‌ساختند؛ یکی پس از دیگری. فکر کرد که شاید زندگی هم همین‌طور است، یک حرکت کوچک که موج‌های بزرگ‌تری را ایجاد می‌کند. چانه‌اش را روی زانویش گذاشت و زمزمه کرد:
- من اگه یه روز انتخاب کنم که کجا وایستم، چی رو از دست میدم؟
مادر این‌بار بلافاصله جواب نداد. انگشتانش را روی موهای خاتون کشید، مثل نوازش برگ‌های ظریفی که هنوز در برابر باد مقاوم نبودند. بعد، آرام گفت:
- اون رو یه روز خودت می‌فهمی، خاتون.
چند لحظه سکوت شد. باران همچنان می‌بارید، نرم و مداوم.
- بیا بریم تو، سردت میشه.
مادر دستش را دراز کرد؛ اما خاتون هنوز روی پله نشسته بود، نگاهش به سطح حوض بود که مدام در دایره‌های کوچک می‌شکست.
- تو بیا… .
صدایش آرام بود؛ اما در آن پافشاری کودکانه‌ای بود که مادر را وادار کرد همان‌جا بماند. مادر لبخند زد، همان لبخندی که انگار چیزی را در آینده می‌دید. بازوانش را باز کرد و خاتون را در آغوش کشید. دخترک سرش را به سینه‌ی مادر فشرد، صدای تپش قلبش را شنید. محکم و مطمئن. باران همچنان می‌بارید؛ اما دیگر مهم نبود!
 
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Tifani

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-11
نوشته‌ها
7
پسندها
24
زمان آنلاین بودن
3h 11m
امتیازها
5
سن
25
سکه
32
  • #6
***
«گیلان – ۱۳۲۱»
هوا شرجی بود. از همان روزهایی که انگار رطوبت، آرام و نامرئی در همه‌چیز نفوذ می‌کرد. در چوب‌های کهنه‌ی خانه، در لباس‌هایی که هیچ‌وقت به‌درستی خشک نمی‌شدند، در نفس‌هایی که انگار سنگین‌تر از همیشه شده‌بودند. مه نازکی روی درختان باغ نشسته‌بود و بوی خاک نم‌خورده، با عطر برگ‌های خیس آمیخته شده‌بود. از دور، صدای جیرجیرک‌هایی که در مرداب‌های اطراف آواز می‌خواندند، شنیده‌می‌شد.
خانه آرام بود. شاید بیش از حد آرام. باد پرده‌ی نازک پنجره را آرام تکان می‌داد. فانوس کوچک روی طاقچه، نور زرد و لرزانش را روی دیوار چوبی می‌پاشید و سایه‌ها را کشیده‌تر می‌کرد. از دور، صدای گذر باد از میان شالیزارها به گوش می‌رسید.
خاتون، با پاهای جمع‌شده روی طاقچه‌ی پنجره، کتابی را باز کرده‌بود؛ اما مدتی بود که دیگر آن را نمی‌خواند. چشمش روی خطوط مانده‌بود؛ اما ذهنش جای دیگری پرسه می‌زد. شاید در دلِ همان جاده‌ی باریکی که از دل شالیزارها رد می‌شد و به جنگل‌های مه‌گرفته‌ی شمال می‌رسید. شاید در خاطراتی که بوی چای تازه و نان داغ می‌دادند، شاید در لحظه‌هایی که هنوز سایه‌ی تهدید روی خانه‌شان نیفتاده‌بود.
پدر، پشت میز چوبی، سرش را پایین انداخته‌بود و مشغول نوشتن. انگشتانش، که دیگر آن ظرافت سال‌های جوانی را نداشتند، خودنویس را محکم گرفته‌بودند. نور فانوس روی ریش جوگندمی و خط‌های عمیقی که اطراف چشمانش نشسته‌بود، افتاده‌بود.
لحظه‌ای خودنویس را زمین گذاشت، دستی به ریشش کشید و سرش را بلند کرد. نگاهش به خاتون افتاد و لبخند کم‌رنگی گوشه‌ی لبش نشست.
- نبینم کشتی‌هات غرق شده‌ باشن!
سرش را سمت پدر چرخاند. چقدر گرد کهن‌سالی زود روی چهره‌اش نشسته‌بود. هر وقت به دقت نگاهش می‌کرد، دلش می‌گرفت از حجم نامردی زمانه که تنها مرد زندگی‌اش را این چنین مورد ستیز قرار داده‌بود. قول احمد قول بود دیگر؟ در جواب دل نگرانی‌هایش قول داده‌بود مراقب تنها دارایی دخترک باشد. پای قولش می‌ماند دیگر؟
- دیر وقته، دخترم. بهتره بری بخوابی.
خاتون کتاب را روی زانوانش جابه‌جا کرد.
- شما چرا نمی‌خوابین؟
پدر نگاهش را به کاغذهای روی میز دوخت.
- یه کم کار دارم.
همیشه همین را می‌گفت. هر شب، «یه کم کار داشتم» های پدر تا دیروقت ادامه داشت؛ اما امشب، چیزی در لحنش فرق داشت.
خاتون نمی‌دانست چه چیز؛ اما حس می‌کرد امشب چیزی در هوا معلق است. چیزی که هنوز شکل نگرفته‌بود؛ اما سنگینی‌اش را می‌شد در تکان‌های آرام پرده، در لرزش سایه‌های فانوس، در نگاه عمیق و بی‌قرار پدر حس کرد.
بعد، درب کوبیده شد؛ محکم، ناگهانی. خاتون سرش را بلند کرد. قلبش فرو ریخت. پدر لحظه‌ای بی‌حرکت ماند، انگار که انتظار این لحظه را داشته باشد. نگاهش روی در خشک شد، بعد، آرام خودنویسش را زمین گذاشت و نفس عمیقی کشید.
 
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Tifani

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-11
نوشته‌ها
7
پسندها
24
زمان آنلاین بودن
3h 11m
امتیازها
5
سن
25
سکه
32
  • #7
صدای مشت‌هایی که به در کوبیده می‌شد، دوباره بلند شد. این‌بار، محکم‌تر.
- باز کنید، از طرف فرمانداری نظامی!
باد پرده را به داخل کشید. فانوس روی میز، نور لرزانش را روی دیوار تکان داد. خاتون از جا پرید. هنوز نمی‌دانست چه اتفاقی قرار است بیفتد؛ اما حس کرد چیزی در خانه تغییر کرده، چیزی که دیگر درست نخواهد شد.
پدر بلند شد. پیراهنش را صاف کرد، نفس عمیقی کشید، و قبل از این‌که قفل در را بچرخاند، برگشت و به خاتون نگاه کرد.
- محکم بایست، دخترم!
قفل در با صدایی خشک چرخید. چوب کهنه‌ی در، زیر فشار ناگهانی نیروهای پشتش، لرزید و با صدای بلندی باز شد. باد سرد و نمناک شب، همراه با سایه‌هایی که فانوس‌ها را در دست داشتند، به داخل خانه هجوم آورد.
چند مرد با لباس‌های نظامی پشت در بودند. سه سرباز انگلیسی با یونیفرم‌های خاکستری و در میان آن‌ها، یک مرد ایرانی با کت بلند و سبیل نازک که به‌ وضوح مسئول عملیات بود. دست‌هایش را پشت کمر قلاب کرده بود و نگاهی خونسردانه به پدر انداخت.
- حسن فراهانی؟
پدر بی‌آن‌که پلک بزند، با همان آرامشی که همیشه داشت، بله‌ی قاطعی در جوابش داد.
مرد ایرانی سری تکان داد، انگار که انتظار این را داشت. چند لحظه، چیزی نگفت. نگاهش روی خانه چرخید، روی چراغ فانوسی که هنوز روی میز روشن بود، روی کاغذهای پخش‌شده، روی خاتون که کنار پنجره ایستاده بود و دست‌هایش را مشت کرده‌بود.
بعد، انگشتانش را بالا آورد و دستکش چرمی‌اش را مرتب کرد.
- باید با ما بیایید!
سکوت. خاتون حس کرد زمین زیر پایش لرزید. خواست چیزی بگوید؛ اما زبانش خشک شده‌بود. گلویش را طنابی نامرئی فشرده‌بود. پدر اما، هنوز آرام بود. هیچ مقاومتی نکرد. حتی سوالی نپرسید. دو سرباز انگلیسی جلو آمدند، بازویش را گرفتند و به سمت در کشیدند. لحظه‌ای، چشم‌هایش روی خاتون ماند. خاتون نفسش را در سینه حبس کرد.
- بابا!
پدر لبخندی محو زد.
- مراقب خودت باش، خاتون. شب‌ها تنها نمونی. به عمو محمد سفارشت رو کردم دختر بابا!
صدای پایشان در کوچه پیچید. فانوس‌های سربازان، نور ضعیفی روی زمین انداختند. سایه‌هایشان کشیده‌شد و بعد، کم‌کم در تاریکی محو شد. خاتون چند قدم جلو رفت؛ اما یکی از سربازان مسیرش را سد کرد. او را کنار زد و به سمت در دوید؛ اما دست‌های خالی‌اش فقط به هوا چنگ زدند.
در بسته شد. خانه، ناگهان خالی شد. سکوت، با بوی خاک باران‌خورده و فانوسی که هنوز روی میز می‌سوخت، در تمام خانه نشست.
خاتون همان‌جا ایستاده‌بود. نفسش بالا نمی‌آمد، صدایش بیرون نمی‌آمد، دست‌هایش می‌لرزیدند.
پدرش را بردند؛ اما این پایان نبود. او برمی‌گردد، مگر نه؟ مگر نه؟ احمد به او قول داده‌بود.
 
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 3) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین