• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Tifani

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 11, 2025
Messages
70
سکه
347
***
صدای همهمه‌ی زن‌ها کم‌کم نزدیک‌ میشد. در کوچه نور فانوس‌ها روی دیوار گلی خانه خاتون می‌لرزید. درب چوبی که باز شد، ردیفی از زن‌های شاد و پرحرف، با بقچه‌ها و سینی‌ها و فانوس‌ها وارد شدند. جلوتر از همه مادر و مادربزرگ احمد بودند با لبخندی پهن روی صورتشان و صدایی که همه‌ی حیاط را پر کرد:
- سلامتی باشه، قدم‌مون خیر باشه!
بوی شیرینی و نقل در فضا پیچید. زن‌ها سینی‌های پر از شیرینی، نقل، مویز و ظرف‌های بلور را روی کرسی و طاقچه‌ها گذاشتند. خواهر احمد سینی مسی را برداشت و با غرور جلوی خاتون گرفت؛ درونش یک جفت النگوی ضخیم طلایی برق می‌زد.
- خاتون‌ جونم! این نشونه‌س از طرف خونواده‌ی داماد. الهی به پای خان داداشم پیر بشید!
زن‌ها دور نوعروس حلقه زدند. صدای قربان‌صدقه‌شان مثل موج بلند شد:
- ماشالله به این قد و بالا!
- انگار برای احمد ساخته شده، چه جفتی بشن!
- الهی مبارک باشه، مبارک باشه...
خاتون در سکوت نگاهش را به النگوهای طلایی دوخت. دستش را جلو برد و یکی از زن‌ها با ذوق النگو را به دستش انداخت. نور فانوس روی طلای براق افتاد و برق زد. در دل خاتون اما آن حلقه‌های سرد طلا چیزی جز زنجیر نبودند. دستش را عقب کشید و پشت سرش به رکسانا نگاهی انداخت. رکسانا، تنها دوستش که به خواست خودش کنارش مانده بود در گوشه‌ی اتاق ایستاده و دست‌ها را سفت روی سینه گره کرده و نگاهش بین صورت خاتون و النگوهای طلایی در رفت‌وآمد بود. برق طلا درون چشم همه شادی می‌ریخت، اما برای او مثل میخی بود که در دل دوستش فرو می‌رفت. ناخودآگاه لبش را گزید؛ اشک در چشمانش حلقه زد اما زود با پلک زدن فرو خورد. نمی‌خواست کسی ضعفشان را بفهمد. خاتون نیز با نگاهی کوتاه تمام آن دلسوزی خاموش را حس کرد.
مادر احمد جلو آمد و دستان خاتون را میان دست‌های گرمش گرفت، چشم‌ها را پر از مهر نشان داد و گفت:
- خدا بیامرزه مادرت رو دختر جان، خیالش جمع باشه که دیگه تنها نمی‌مونی. از امشب تا همیشه اون خونه و دل ما پناه توئه.
خاتون آهسته لبخندی ساختگی روی ل*ب آورد؛ لبخندی که بیشتر از آن‌که نشانه‌ی شادی باشد، نقابی بود برای پنهان کردن اضطرابش. در دل گفت: « پناه؟ نه... این بیشتر شبیه زندانه.»
همهمه‌ی شادی و دست‌زدن‌های زن‌ها حیاط را پر کرده بود، اما در گوش خاتون فقط صدای قلب خودش می‌پیچید؛ محکم، بی‌وقفه و سنگین. بعد از قربون‌صدقه‌ها و آرزوهای خوشبختی، نوبت به رسم قدیمی رسید؛ اصلاح صورت عروس.
زن‌ها صندلی چوبی ساده‌ای را در وسط اتاق گذاشتند. یکی از زن‌های باتجربه،که به مهارت در این کار معروف بود، پارچه‌ی سفیدی روی دوشش انداخت و قیچی کوچکش را از بقچه بیرون آورد. صدای همهمه ناگهان کمی آرام گرفت.
 

Tifani

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 11, 2025
Messages
70
سکه
347
مادر احمد با خنده گفت:
- وقتشه خاتون‌خانوم رو خوشگل‌تر از ماه کنیم. عروس باید مثل گل بشکفه!
خاتون در سکوت نشست، دست‌هایش را روی دامنش فشرد. نور چراغ روی پوست سفیدش افتاده بود و گیسوان مجعدش روی شانه‌اش ریخته بود. زن‌ها دورش حلقه زدند و با شور و ذوق نگاهش می‌کردند.
زن مُسن موهای ریز اطراف پیشانی خاتون را با دقت کوتاه کرد، ابروهای پر و کمانی‌اش را مرتب نمود و با نخ نازکی که از جیبش درآورده بود، صورت‌اش را تمیز کرد. هر بار که نخ روی پوستش کشیده میشد، دخترک چشم‌هایش را محکم می‌بست ولی ل*ب باز نمی‌کرد.
یکی از دخترهای جوان با شیطنت گفت:
- الهی به پای احمد پیر بشی! ببین چه عروسی میشه، بی‌بی میگه تا سه شب چراغ خونه‌شون خاموش نمی‌شه.
صدای خنده و هلهله‌ی زن‌ها بالا رفت، اما صدای ضرب‌ها برای رکسانا مثل تپش تندِ اضطراب بود. سرش را کمی خم کرد و زیر ل*ب گفت:
- ای کاش می‌تونستم نجاتت بدم...
وقتی کار تمام شد، زن‌ها با ذوق آیینه‌ی دسته‌نقره‌ای را جلو گرفتند. یکی گفت:
- نگاه کن خاتون‌خانوم! از ماه قشنگ‌تر شدی!
خاتون نگاه کوتاهی به آیینه انداخت. صورتش صاف و براق بود، ابروها خوش‌فرم و گونه‌هایش مثل انار سرخ. لبخند کوتاهی زد، اما بیشتر از آن‌که شادی باشد، نوعی پذیرش بود؛ پذیرش سرنوشتی که خودش انتخاب نکرده بود.
صدای دف مثل ضربان قلبی تند و شاد درون فضای اتاق پیچیده بود. زن‌ها دایره‌وار نشسته بودند، بعضی‌ها دست می‌زدند، بعضی‌ها با ریتم دف و تنبک پا تکان می‌دادند. نور چراغ‌های نفتی روی دیوارهای گچی بازی می‌کرد و عطر اسپند سوخته فضا را پر کرده بود. صدای خنده‌ی زن‌ها وقتی بی‌بی النگوهای طلایی را بالا گرفت و به دست خاتون انداخت، بلند شد.
- الهی پیر بشی به پای بختت دختر!
- به‌به ببین چه ماهی شده... خدا از چشم بد دورش کنه.
همه قربان‌صدقه‌اش می‌رفتند، دف‌زن‌ها ریتم را تندتر کردند و یکی از زن‌های میان‌سال با صدای کشیده شروع کرد به خواندن ترانه‌ای محلی؛ بقیه هم دست‌زنان تکرار کردند.
اما خاتون در دلش هیچ شادی‌ای حس نمی‌کرد. نگاهش به حلقه‌ی زنانی بود که با شور می‌رقصیدند، اما صدای دف برایش مثل پتکی بود که روی سینه‌اش می‌کوبید. رکسانا آهسته در گوشش گفت:
– طاقت بیار...
خاتون لبخندی محو زد، اما نگاهش تهی بود. در همان لحظه زن‌ها ریتم را اوج دادند و النگوها روی دست خاتون با صدای تق‌تق خفیفی لرزیدند؛ صدایی که برای دیگران نشانه‌ی بخت و شگون بود، اما برای خاتون زنگی از اسارت.
 

Tifani

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 11, 2025
Messages
70
سکه
347
***
هنوز آفتاب روز بعد کامل بالا نیامده بود که صدای دف و کل‌کشیدن زن‌ها با لباس‌های رنگارنگ، دامن‌های چین‌دار گلدار و روسری‌های ابریشمی که روی شانه‌هایشان سُر می‌خورد، در کوچه‌های باریک ده پیچید. از درب خانه بیرون زدند. بی‌بی با چادر گل‌دوزی جلوتر از همه صلوات می‌فرستاد. زن‌ها سینی‌های شیرینی، بقچه‌های حوله و لباس نو و ظرف‌های گل محمدی به دست داشتند.
وقتی جلوی خانه‌ی عروس رسیدند، رکسانا همان‌جا کنار در ایستاده بود، نگاهش به خاتون افتاد که با پیراهنی بلند از متقال سفید، کمربند سوزن‌دوزی شده‌ی مادرش و روسری ساده نشسته بود. به کنارش رفت و آرام‌آرام به بازویش را فشار می‌داد که خودش را نبازد ولی او در دلش تنها و سرد بود، لبخندش زوری بود و نگاهش چندبار به در چرخید، انگار دنبال کسی می‌گشت که هرگز وارد نمی‌شد.
دسته‌ی زن‌ها در کوچه به راه افتاد. صدای دف و تنبک با دست‌زدن و کل‌کشیدن در فضا می‌پیچید. بچه‌ها دنبالشان می‌دویدند و از پشت‌بام‌ها زن‌های همسایه سرک می‌کشیدند. کف کوچه‌ی خیس از باران شب قبل برق می‌زد و نور آفتاب نیمه‌جان روی فانوس‌هایی که زن‌ها به دست داشتند، لرز می‌زد.
به حمام عمومی ده که رسیدند، دود اسپند جلوی در بالا رفت. یکی از زن‌ها با منقل کوچکش اسپند دود کرد و دور سر خاتون چرخاند. صدای صلوات دوباره بالا رفت.
داخل حمام بخار همه جا را پر کرده بود؛ روی شیشه‌های کوچک بخار نشسته بود و بوی صابون گیاهی و گل محمدی فضا را پر کرده بود. دیوارهای کاشی لاجوردی نم‌کشیده و شیشه‌های کوچک بخارگرفته، فضا را تیره‌روشن می‌کرد و صدای شرشر آب از لوله‌های مسی می‌آمد. زن‌ها با خنده و شوخی لباس خاتون را درآوردند و او را روی سنگ تمیز وسط حمام نشاندند. دو زن با سطل‌های بزرگ مسی آب گرم روی موهای بلند و طلایی‌اش ریختند. یکی از زن‌های مسن صابون زیتون را کف آورد و با دست‌های پرقدرتش روی موها مالید. خنده‌ها در فضا می‌پیچید.
- ببین چه مویی داره! احمد چشم نمی‌تونه از سرش برداره!
- الهی بختش سبز باشه، مثل همین حنایی که قراره امشب به دستش بزنیم!
خاتون بی‌حرف نشسته بود. آب از شقیقه‌هایش می‌چکید و روی گونه‌هایش سر می‌خورد. برای زن‌ها قطرات آب مثل مروارید بودند، اما در دل او مثل اشک سنگینی می‌کردند. رکسانا پارچه‌ای برداشت، آرام روی شانه‌های خاتون انداخت و با نگاه پر از مهربانی در گوشش زمزمه کرد:
- همیشه کنارت می‌مونم.
بعد از شست‌وشو، نوبت به حنا رسید. زن جوانی ظرف مسی پر از حنای سبز را آورد. زن‌ها با دست حنا را به کف سر خاتون مالیدند، بخشی از موهایش را رنگ گرفتند، سپس کف دستانش را پر کردند، بعضی زن‌ها با برگ‌های نخل روی حنا نقش انداختند و با دستمال سفید بستند.
- بختت سبز باشه عروس‌خانوم!
وقتی بیرون آمدند، آفتاب بالا آمده بود. زن‌ها با ضرب دف و هلهله خاتون را به خانه برگرداندند. حیاط پر بود از فانوس و سفره‌ی بزرگ سفید که روی آن ظرف‌های بلور، شیرینی، نقل و شمع گذاشته بودند. وسط سفره کاسه‌ی بزرگی از حنا بود، تزئین‌شده با گل‌های سرخ و شمع‌های روشن.
شب، حیاط دوباره پر از زن شد. هرکدام لباسی رنگی‌تر از دیگری به تن داشتند: دامن‌های قرمز و سبز، جلیقه‌های مخمل سیاه با سکه‌های دوخته‌شده و روسری‌هایی که در نور چراغ برق می‌زد. صدای دف و تنبک دوباره به صدا درآمد. زن‌ها دایره‌وار نشستند و دست زدند.
مادر احمد جلو آمد. دست‌های بسته‌ی خاتون را باز کردند و کف دستانش را دوباره با حنا آغشته کردند. دست‌های سرخ خاتون زیر نور فانوس مثل نقشی تازه روی سفیدی پوستش می‌درخشید. زن‌ها صلوات فرستادند و هلهله کشیدند.
- الهی به پای احمد پیر شی!
- ببین چه عروسی بشه فردا!
یکی از زن‌ها آینه‌ی دسته‌نقره‌ای آورد و جلوی خاتون گرفت. صورتش از حمام برق می‌زد، گونه‌هایش سرخ و ابروهایش مثل کمان خوش‌فرم شده بودند. زن‌ها با ذوق گفتند:
- کور بشه چشمی که این عروس رو نمی‌تونه ببینه!
اما خاتون فقط برای یک لحظه به آینه نگاه کرد. بعد چشم‌هایش را دزدید. لبخندی محو روی لبش بود، اما دلش پر از سکوت و اضطراب.
در همان لحظه رکسانا کنارش نشست، دست سرخ‌شده‌اش را در دست گرفت و آرام گفت:
- این شادی برای بقیه‌ست، تو فقط به پدرت فکر کن.
زن‌ها با ریتم دف و تنبک آواز محلی خواندند و دایره‌وار دور سفره می‌رقصیدند. فانوس‌ها سایه‌های لرزانشان را روی دیوار انداخته بودند. صدای دف مثل قلبی پرهیجان می‌کوبید، اما در گوش خاتون شبیه صدای زنجیر بود.
 

Tifani

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 11, 2025
Messages
70
سکه
347
آخر شب، وقتی صدای دف و هلهله آرام‌آرام خوابید و زن‌ها یکی‌یکی بساطشان را جمع کردند، خاتون به‌سمت ملیحه، خواهر احمد، خم شد و زیر ل*ب گفت:
- امشب برو به برادرت بگو بیاد.
ملیحه با خنده‌ای شیطنت‌آمیز روی شانه‌ی خاتون زد:
- عجول نباش عروس‌خانوم. یه امشب صبر کن، از فرداشب دیگه هر شب پیش خان‌داداشمی.
لبخند زورکی خاتون محو شد. نگاهش سرد شد و با لحنی بی‌حس و آرام گفت:
- یا امشب میاد... یا فردا عروسی بی‌عروس می‌مونه. آبروداری‌تون با خودتونه.
ملیحه جا خورد. نگاهش دوید به صورت جدی و بی‌رحم خاتون. چیزی نگفت، فقط سراسیمه رفت و همراه زن‌های دیگر به خانه برگشت. همین که پایش به حیاط رسید، احمد را کشید کنار و با صدایی لرزان گفت:
- خاتون گفته امشب هرجوری هست بری پیشش. اگه نری، فردا... فردا همه‌چی رو خراب می‌کنه. چیزی شده داداش؟
احمد بی‌جواب به او و بی‌پاسخ به کجا می‌روی‌های مردانی که مشغول آماده کردن بساط عروسی بودند سوار ماشینش شد و به سمت خانه خاتون تاخت.
باران نیمه‌شب بی‌امان می‌بارید. حیاط خانه‌ی خاتون غرق آب بود. او با همان لباس سرخ شب‌ مراسم و دست‌های حنابسته‌ی رنگ لباسش، وسط حیاط روی تخت چوبی نشسته بود. موهایش به شانه چسبیده بود و از سرما می‌لرزید، اما چشم‌هایش فقط به در دوخته مانده بودند.
زنگ درب که به صدا درآمد، بلند شد و آن را گشود. احمد شانه‌های پهن و باران‌خورده‌اش برق می‌زد. با خنده‌ی بلند وارد شد:
- انقدر دلتنگم بودی که طاقت صبر کردن تا فردا رو نداشتی، ها؟
خاتون پشت کرد و آرام قدم برداشت و به سمت تخت برگشت. احمد که از حالش جاخورده بود نیز دنبالش رفت. ناگهان بسته‌های هدایا محکم به سینه‌اش کوبیده شدند. دخترک با چشم‌های برافروخته سیلی محکمی روی صورتش خواباند.
- تو هیچی نمی‌فهمی؟! فکر کردی من انقدر ساده‌ام که بذارم مضحکه‌ی فک‌وفامیلت بشم؟ یادت رفته چه قراری گذاشتیم؟ هر سازی زدین، رقصیدم... حالا کو اون نامه‌ی آزادی پدرم؟!
مشت‌های ریز و بی‌امانش روی سینه‌ی احمد فرود آمد. احمد با یک دست، دستانش را مهار کرد، محکم، مثل شکارچی‌ای که صیدش را گیر انداخته باشد و با انگشت شصت دست دیگرش گوشه‌ی لبش را پاک کرد و خندید.
- بیشتر... بیشتر دیوونه‌ام کن! نمی‌فهمی با این وحشی‌بازیات چقدر حریص‌تر میشم برات؟ مهریت رو به وقتش می‌ذارم جلوت. بله رو میگی، نامه هم می‌رسه دستت.
خاتون دستش را کشید، اما احمد نزدیک‌تر شد. نفس‌های داغش کنار گوش یخ‌زده‌ی او نشست. موهای طلاییش را عقب زد، نگاهش پر از تب داغ خواستن بود.
- عجله نکن عروس‌خانوم. این چشمات... همین چشمای وحشی... هوش از سرم می‌بره. فکر می‌کنی برای بازی قوم می‌خوامت؟ دِ نه دِ... تو رو برای خودم می‌خوام. بند بند وجودم داره فریاد می‌زنه بگیرمت و...
 

Tifani

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 11, 2025
Messages
70
سکه
347
باران بی‌وقفه می‌بارید. مشت‌های خاتون هنوز می‌لرزید، بی‌جان روی سینه‌ی احمد مانده بود و صدای شرشر آب با صدای نفس‌های سنگین احمد درهم تنیده شده بود. نفس‌هایش تند و سوزانش به صورت خیس خاتون می‌خورد. سرش خم شد، عطشی کور در حرکاتش بود. لحظه‌ای بعد ل*ب‌های تشنه‌اش راهی را جستند که خاتون از آن می‌گریخت. قلب خاتون در سینه می‌کوبید. سرش گیج رفت. درونش صدایی زنگ می‌زد که پس بزن! اما همان لحظه گرمایی عجیب مثل آتشی کوتاه در جانش پیچید؛ حسی که نمی‌خواست باورش کند. دست‌هایش ناگهان آزاد شدند. خودش را عقب کشید و با هول از سینه‌ی احمد فاصله گرفت. نفسش به شماره افتاده بود.
- دست از سرم بردار... برو... برو از اینجا... برو از زندگیم!
احمد، با چشم‌های تیره از عطش به او خیره شد. صدای خنده‌اش خش‌دار و پر حرص در باران پیچید:
- من همون لحظه‌ی همراهیت رو دیدم... هرچی بیشتر پس بزنی، بیشتر می‌خوامت.
باران روی شانه‌هایشان می‌کوبید. خاتون پشت کرد، اما لرزش تنش همچنان فاش می‌کرد که جدال میان انکار و میل، تازه شروع شده است. ناگهان فریاد پیرمردی از پشت درب شنیده شد:
- خاتون! دخترم، بیداری؟
دخترک مثل کسی که از خوابی سنگین پریده باشد، عقب رفت. احمد با چشمانی که هنوز از حرص می‌درخشید، مکثی کرد. بعد لبخندی کج زد و با صدایی بم و زمخت در گوشش گفت:
- فردا همه‌چیزت مال منه.
بی‌آنکه منتظر پاسخ بماند، قدم‌هایش را برداشت و درب را برای عمومحمد باز کرد. محمد که از دیدن مرد در خانه جا خورده بود کنار رفت و احمد در تاریکی کوچه بارانی گم شد.
خاتون بی‌جان روی پاهایش لغزید و عمو محمد با ردای باران‌خورده‌اش جلو آمد. پیرمرد نگاه خیس و هراسان دختر را دید و بی‌حرف دستش را گرفت و به اتاق برد. روی زمین نشستند و سرش را روی زانوی دوستِ همچون برادر پدرش گذاشت. اشک‌هایش بی‌هیچ مقاومتی با باران روی گونه‌هایش آمیختند. عمو دست پرچینش را روی موهای نم‌زده‌ی او کشید و آرام گفت:
- نترس... تا من نفس می‌کشم نمی‌ذارم هیچ‌کس آزارت بده. همین الانم که بگی نمی‌خوای و پشیمون شدی همه عواقبش رو به جون می‌خرم.
چند لحظه گذشت. صدای باران مثل پرده‌ای سنگین روی سکوت پهن شده بود. عمو محمد نگاهش را به گوشه‌ی اتاق دوخت و آهی از سینه کشید:
- اما یه دلشوره بد دارم. از شب خاستگاری تا حالا صادق هیچ خبری از خودش نداده. نگرانم خاتون! می‌ترسم بلایی سر خودش آورده باشه.
خاتون سر برداشت، اشک‌هایش هنوز روی گونه‌هایش می‌درخشید. نگاهش میان غم خودش و نگرانی پدرانه‌ی عمو سرگردان ماند. برای اولین بار حس کرد رنج او تنها رنج این خانه نیست.
 

Tifani

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 11, 2025
Messages
70
سکه
347
***
از سپیده‌دم، حیاط خانه‌ی احمد رنگ دیگری داشت. ریسه‌های رنگی از دیوار تا دیوار کشیده شده بودند، پرچم‌های سبز و سرخ در باد می‌لرزیدند و بخار دیگ‌های بزرگ برنج و خورشت از دور مثل مه روی حیاط نشسته بود. بوی برنج دم‌کشیده و گوشت قورمه با عطر پیازداغ قاطی شده بود و همه‌جا می‌پیچید. صدای خنده‌ی زن‌ها از آشپزخانه‌ی حیاط می‌آمد که بی‌وقفه هم می‌جوشیدند و هم قصه می‌گفتند. مردها بیرون زیر آفتاب، با دست‌های خاکی نیمکت و صندلی می‌چیدند، گلدان‌های شمعدانی را ردیف می‌کردند و آخرین ریسه‌ها را بالای درب آویزان می‌کردند.
اما در اتاق خاتون، هوا سنگین و پر از زمزمه بود. در حالی‌که تور سفید نیمه‌شفافی روی موهای شانه‌خورده‌اش افتاده بود و پیراهن سفیدش با دامن چین‌دار و حاشیه‌ی قلاب‌دوزی مادربزرگ، سنگینی خاصی داشت و یقه‌اش با مرواریدهای ریز دوخته شده بود که در نور صبح می‌درخشیدند، روی کرسی نشسته بود. دست‌هایش اما یخ کرده بودند، چنان‌که انگار این همه زرق‌وبرق هیچ گرمایی به جانش نمی‌انداخت.
زن‌های فامیل هرکدام دستی به او می‌کشیدند. یکی تور را صاف می‌کرد، یکی النگوی طلای تازه را روی دستش جا می‌زد و دیگری لبخند به ل*ب می‌گفت:
- خاتون جان! تصدقت ببین چه عروسی شدی، عین ماه چهارده!
لبخندی ساختگی زد، اما دلش جای دیگری بود. نگاهش مدام به رکسانا دوخته میشد، تنها دوستی که در این جمع شلوغ، حضورش برای خاتون مثل تکیه‌گاه بود. رکسانا کنار آینه ایستاده بود و با چشم‌های مهربانش سعی می‌کرد آرامش را به دل خاتون برگرداند، اما خاتون میان این‌همه هیاهو بیشتر از همیشه احساس تنهایی می‌کرد.
دف و تنبک در حیاط با ریتمی تند و شادی‌آور کوبیده میشد. صدای هلهله‌ی زن‌ها روی آن می‌نشست و مثل موجی به اتاق می‌رسید. هر ضربه‌ی دف برای همه نشانه‌ی جشن بود، اما برای خاتون مثل پتکی بود که روی سینه‌اش فرود می‌آمد.
وقتی زن سالخورده‌ای آیینه‌ی دستی را روبه‌رویش گرفت و گفت:
- دخترم به خودت نگاه کن، ببین چقدر برازنده‌ای.
خاتون لحظه‌ای به تصویرش خیره شد. صورتی آرایش‌شده، چشم‌هایی سیاه با خطی پررنگ، ل*ب‌هایی سرخ‌شده؛ اما پشت این همه رنگ، چشم‌هایی بود پر از هراس. چشم‌هایی که خودش را در میان جمعیت تنها می‌دید، اسیر در لباسی که همه برایش دوخته بودند جز خودش.
زن‌ها مشغول مرتب‌کردن آخرین جواهرات و تکه‌های تور بودند که صدای ملیحه، از پشت در آمد:
- زود باشین خانوما عاقد رسید! همه پایین جمع شدن.
صدای همهمه یک‌باره شدت گرفت. یکی گوشواره‌ها را صاف کرد، دیگری تور خاتون را از پشت مرتب کرد و دست آخر، دو زن بازویش را گرفتند و آرام از اتاق بیرون آوردند.
پله‌های کوتاه تا نشیمن با قالیچه‌های دست‌باف پوشیده شده بود. خاتون پاهایش را آرام و بی‌جان روی آن‌ها می‌گذاشت، گویی هر پله‌ای که پایین می‌آمد، فاصله‌اش با آزادی کوتاه‌تر میشد. صدای دف و هلهله در حیاط اوج گرفته بود، اما همین‌که وارد نشیمن شدند سکوتی سنگین همه‌جا را پر کرد.
سفره‌ی عقد درست وسط اتاق چیده شده بود. روی مخمل سبز، آیینه‌ی بزرگ و شمعدان‌های بلور جلا می‌زدند، نقل و سکه‌های نقره در میان تنگ‌های پر از نبات و قرآن گشوده چشم را می‌گرفت. زن‌ها گرداگرد نشسته بودند و نگاهشان با تحسین و زمزمه به عروس دوخته شده بود.
 

Tifani

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 11, 2025
Messages
70
سکه
347
خاتون را آرام تا کنار سفره آوردند. صدای دف هنوز از حیاط می‌آمد، اما اینجا سکوت سنگینی حاکم بود. زن‌ها دو طرف نشیمن نشسته بودند و مردها پشت در نیمه‌باز ردیف ایستاده بودند. احمد با غروری پنهان در لبخندش جلو آمد و جای خود را کنار خاتون گرفت. لحظه‌ای نگاهش روی صورت سپید و آرام او ماند، گویی می‌خواست با همان نگاه در جانش نفوذ کند. چشمانش برق زدند؛ طوری که انگار برای اولین بار او را می‌دید. رنگ سرخ حنا هنوز بر دستان دخترک پیدا بود و سادگی لباسش چیزی از وقار و زیبایی‌اش کم نمی‌کرد. احمد دلش لرزید، انگار تمام این سال‌ها انتظار فقط برای همین لحظه بوده باشد لحظه‌ای فراموش کرد جمعی دوروبرشان نشسته. نگاهش آن‌قدر طولانی و پرمعنا شد که خاتون از شرم، پلک‌هایش را پایین انداخت. گونه‌هایش گل انداخته بود و حس کرد صدای ضربان قلبش از صدای دف‌هایی که در حیاط می‌کوبیدند بلندتر شده.
عاقد، مردی میان‌سال با عبا و عمامه‌ای مرتب، سرفه‌ای کرد و دفترچه‌ی کوچکش را باز نمود. نگاهی به خاتون انداخت، بعد نگاهش را به اطراف گرداند و پرسید:
- ولیِّ عروس کجاست؟ پدر یا سرپرست ایشون حاضر نیستند؟
نشیمن یک‌باره در سکوت فرو رفت. همه به هم نگاه کردند. صدای آرامی از گوشه‌ای بلند شد:
- پدرشون… چند ماهه که اسیر شده. ان‌شاءالله به زودی آزاد میشن و برمی‌گردن.
عاقد ابروهایش را درهم کشید، انگشتش را روی ریشش کشید و گفت:
- خدا به سلامت برگردوندش. اما… بدون اذن پدر، عقد درست نیست. شرع چنین اجازه‌ای نمی‌ده.
همهمه‌ای ناگهانی در اتاق پیچید. زن‌ها زیر ل*ب پچ‌پچ می‌کردند، مردها با نگاه‌های سنگین و پر از اضطراب سرهایشان را به هم نزدیک می‌کردند. شعله‌های شمع‌ها انگار با هر صدای بلند می‌لرزیدند. دخترک در میان آن جمع سرش را بیشتر پایین انداخت. دست‌هایش را روی دامن چین‌دار لباسش قفل کرده بود تا لرزششان را کسی نبیند. حس می‌کرد فرش زیر پایش هر لحظه ممکن است فرو برود.
اما احمد چهره‌اش پر از التهاب شد. نگاهش یک‌بار دیگر روی خاتون نشست، نگاه کسی که حاضر نیست بگذارد لحظه‌ای که سال‌ها آرزویش را داشته، همین‌جا بی‌ثمر بماند. گلویش خشک بود، اما صدایش در سکوت جمع محکم و بی‌پروا بلند شد:
- اگر عقد نمی‌شه، صیغه‌ی محرمیت بخونید. تا وقتی پدرش آزاد شد و برگشت، عقد رسمی رو با اذن ایشون جاری کنیم.
صدای او مثل برق در اتاق پیچید. همهمه لحظه‌ای برید. نگاه‌ها بار دیگر روی خاتون جمع شد. گونه‌هایش سرخ‌تر از همیشه شده بود و ل*ب‌هایش بی‌صدا می‌لرزیدند. قلبش میان سینه می‌کوبید، نه تنها از شرم دخترانه، بلکه از سنگینی تصمیمی که زندگی‌اش را از همین لحظه رقم می‌زد.
 

Tifani

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 11, 2025
Messages
70
سکه
347
عاقد لحظه‌ای ساکت ماند. انگار بین قانون شرع و نگاه مضطرب آن دو در کشمکشی ناپیدا مانده بود. انگشتش را میان صفحات دفتر لغزاند، سپس نگاهی کوتاه به احمد کرد، نگاهی که بیش از هر واژه‌ای سنگینی تصمیم را بر دوش او می‌گذاشت.
- صیغه… اگر با رضایت دختر باشد، مانعی ندارد. اما…
حرفش در گلو ماند. کسی از ته اتاق گفت:
- رضایت که هست، مگه نه خاتون جان؟
همه چشم‌ها به سمت او برگشتند. خاتون هنوز سرش پایین بود، دستانش را چنان به هم فشرده بود که بند انگشتانش سفید شده بودند. صدای دف از حیاط حالا دورتر و خفه‌تر به گوش می‌رسید؛ انگار تمام دنیا ساکت مانده بود تا فقط صدای نفس‌های او شنیده شود.
احمد آرام گفت:
- خاتون جان… بگو راضی‌ای؟
صدایش لرز نداشت، اما چشمانش پر از خواهش بود. خاتون لحظه‌ای سر بلند کرد. برق چشم‌های احمد را دید، نگاهی پر از تردید و ترس، اما آمیخته به شوقی کودکانه. در دلش غوغایی برپا شد. ل*ب‌هایش باز شدند، اما هیچ صدایی بیرون نیامد. فقط سرش را آهسته، خیلی آهسته، به نشانه‌ی رضایت تکان داد.
عاقد دفتر را دوباره گشود، زیر ل*ب دعایی خواند و سپس کلمات را شمرده و آرام ادا کرد. صدایش در هوای نشیمن طنین انداخت؛ هر واژه‌اش مثل حلقه‌ای طلایی از میان هوا می‌گذشت و میان دل خاتون می‌نشست.
احمد با دستانی لرزان زیر ل*ب تکرار می‌کرد و هر کلمه‌اش را با ایمان و اضطراب در هم می‌آمیخت.
وقتی «قَبِلتُ» را گفت، صدای زنان از گوشه‌ی اتاق بلند شد. زمزمه‌ای از صلوات، اشک و لبخند در هم پیچید. شعله‌ی شمع‌ها آرام‌تر شد، انگار خودشان هم نفس راحتی کشیده باشند.
اما در دل خاتون، چیزی آرام نگرفت. گویی این کلمات سنگین‌تر از آن بودند که در یک لحظه فرو بروند.
او هنوز احساس می‌کرد میان دو جهان ایستاده است؛ یکی دنیای دخترانه‌اش که تا همین امروز با خیال پدر زنده بود و دیگری دنیایی تازه که ناگهان در چند واژه‌ی آرام، در میان نگاه‌های مردم، بر دوشش گذاشته شده بود.
احمد اما کنارش نشسته بود، بی‌حرکت، و نگاهش را از او برنمی‌داشت. چشم‌هایی که پر از شکر و بیم بودند.
عاقد دعای آخر را خواند، دفترش را بست و آرام گفت:
- مبارک باشد، ان‌شاءالله به خیر و برکت.
صدای دف دوباره در حیاط بلند شد، اما حالا دیگر برای خاتون معنایش فرق داشت. ضرباهنگش تندتر شده بود، اما دل او آرام نمی‌گرفت.
احساس می‌کرد دنیا همان است و دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نیست.
 

Tifani

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 11, 2025
Messages
70
سکه
347
زن‌ها یکی‌یکی به سمت خاتون آمدند؛ بعضی اشک در چشم داشتند و بعضی لبخند. یکی گوشواره‌ها را صاف می‌کرد، دیگری تکه‌ای نبات در دهانش می‌گذاشت و زیر ل*ب دعا می‌خواند. بوی اسپند و گلاب در هوا پیچیده بود. شعله‌ی آتش در آتشدان کوچک گوشه‌ی اتاق می‌رقصید و دودش مثل نخی نقره‌ای در هوا بالا می‌رفت.
عروس هنوز همان‌طور نشسته بود، با چهره‌ای آرام و چشمانی که برقشان با هیچ لبخندی یکی نبودند. احمد از جایش برخاست، رد نگاهش درست روی خاتون نشست. جلو رفته و دستش را به سوی او دراز کرد؛ دستی محکم، گرم و مطمئن.
- بلند شو خانوم همه منتظرن.
صدایش آرام بود اما تهش چیزی داشت، شبیه غرور و شوقی که سعی در پنهان‌کردنش می‌کرد.
خاتون با تردید دستش را در دست او گذاشت. دستان احمد زمخت و آفتاب‌سوخته بود، اما در همان تماس کوتاه لرز خفیفی در جانش دوید. زن‌ها صلوات فرستادند و یکی از پیرزن‌ها گفت:
- ان‌شاءالله به خوشی به خانه‌ی بخت بری و سایه‌ی پدرت به زودی بالای سرت برگرده.
در دل خاتون چیزی شکست. لبخند زد اما اشک بی‌اجازه در گوشه‌ی چشمش جمع شد. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- آمین.
جمع آرام‌آرام به حیاط بازگشت. صدای دف و دهل دوباره بالا گرفت. مردها لبخند به ل*ب داشتند و بچه‌ها میان پاها می‌دویدند. آفتاب حالا درست بالای بام بود و بر پرچم‌های سبز و سرخ می‌تابید.
داماد کنار عروسش قدم برمی‌داشت و نگاه‌های مردم را می‌دید که از سر تا پایشان می‌گذشت. به نظرِ همه زوجی آرام و برازنده بودند، اما در دل خاتون هنوز چیزی سنگین بود، چیزی که نه صدای دف، نه عطر گلاب و نه دست احمد نمی‌توانست از میان بردارد.
در حیاط مادری با صدایی گرم گفت:
- خب عروس خانوم بریم خونه‌ی داماد که جشن اصلی اون‌جاست!
زن‌ها دست زدند، صلوات فرستادند و صدای خنده‌شان مثل موج در حیاط پیچید.
خاتون یک‌لحظه به خانه‌ی پدری‌اش نگاه کرد. به دیوارهای خشتی، به درب آبی‌رنگ و به پنجره‌ای که هنوز توری سفید داشت. احساس کرد دارد تکه‌ای از خودش را جا می‌گذارد.
احمد بی‌آنکه حرفی بزند نگاهش را دنبال کرد. نگاهش را خواند، آهی کشید و گفت:
- تا پدرت برگرده این خونه، خونه‌ی تو می‌مونه.
خاتون چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت و در دل دعا کرد:
«کاش زود برگردی بابا... تا ببینی من چقدر بزرگ شدم و چقدر تنهاییم سنگین‌تر از لباس عروسه.»
زن‌ها اسپند دود کردند، درب حیاط باز شد و صدای دف با باد درهم آمیخت. کاروان کوچک شادی آرام به سوی سرنوشتی که هنوز نمی‌دانست روشن است یا تار، بیرون رفت.
 

Who has read this thread (Total: 3) View details

Top Bottom