What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

GiGi

[مدیر تالار گرافیک + کیدرامر انجمن]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
106
Reaction score
2,978
Time online
7d 7h 55m
Points
118
Location
خونه‌مون
سکه
527
  • #1
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ »

نام اثر:
تمام ماجرای من
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده: غــــــ.الف
ناظر: @Elaheh_A

خلاصه:
سرونازِ پس از ورود به ایران، با بزرگترین شکستِ زندگی‌اش مواجه می‌شود.
او پس از قطعِ پل‌های ارتباطی‌اش با اطرافیانِ خود؛
برای شروعِ یک ماجرای از پیش برنامه ریزی شده، واردِ بیزینسِ خانوادگیِ همایونِ مددیان شده و هدفِ اصلی‌اش، نزدیک شدن به فرزندِ محبوبِ همایون است!​
 
Last edited:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+عکاس انجمن]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jul 4, 2024
Messages
1,874
Reaction score
12,320
Points
418
Location
کوچه اقاقیا
سکه
33,380
  • #2
n04391_Negar_1745607294956.png

نویسنده‌ی گرامی،
از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:‌



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:



برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:



بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:



برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:‌



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 

GiGi

[مدیر تالار گرافیک + کیدرامر انجمن]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
106
Reaction score
2,978
Time online
7d 7h 55m
Points
118
Location
خونه‌مون
سکه
527
  • #3
مقدمه:
می‌شنوش!
زِ من دوری و صدایت در سرم بیدار است؛
شعله‌ی نبودنت وحشیانه در من فریاد می‌کشد:
-«هیولاها را در تاریکی آزاد کن.»
نمی‌دانی که صدایت در سرم چه هراس انگیز حبس شده!
هربار از جامانده‌هایت در «من» می‌گویی،
و با هر بندِ صدایت؛ چیزی از تو،
چیزی شبیه به اندوهی بسیار،
دوباره و دوباره به من سرایت می‌کند.
عصب‌های آلوده شده به ضربه‌های مکانیکالِ
هنجره‌ات، خبر از دردِ مشترک می‌دهند و
بند‌بندِ جانم به حزنِ پشتِ کلماتت دچار شده.
به همان بغض و آهی که دارد نفس‌هایم را هم به زنجیر می‌کشد...
آخ!
نیستی و صدایت در سرم بیدار است:
-«توی لعنت شده درون رگ‌هایم در جریانی.»
_غین.الف
 
Last edited:

GiGi

[مدیر تالار گرافیک + کیدرامر انجمن]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
106
Reaction score
2,978
Time online
7d 7h 55m
Points
118
Location
خونه‌مون
سکه
527
  • #4
-خب، تا اینجا فهمیدم که از لمس شدن توسطِ افرادِ غریبه بدت میاد، دیگه چی آزارت میده؟
رو از میزِ چوبی رنگِ مقابلم می‌گیرم و عینکِ مطالعه‌ام را بالا می‌فرستم. چشم‌هایم سوی قبل را نداشته، تار می‌دیدم. یا اشک بود که تا حلقه‌ی چشمم پر می‌شد و بعد گمش را گور می‌کرد؛ یا کور شده و چشمانم به فنا رفته بودند.
آن افعی‌های مزاحمِ پشتِ مژگانم را دوست نداشتم. چرا نمی‌ریختند را نمی‌دانستم، اینکه چرا هیچ وقت نریختند را هم.
دکور سفید و مدرنِ اتاق را برای بیستمین‌بار از نظر می‌گذرانم.
دستانم را درهم گره زده و در جوابِ سوالش پاسخ می‌دهم:
-خراب شدنِ ماجراهایی که باورشون کردم.
ابروهایش به سرعت بالا پریدند:
-ماجرا؟!
آری، مگر ماجرا کلمه‌ای انگلیسی بود که درکش نمی‌کرد؟
هیکلِ پرش را به جلو متمایل کرده و دقیق‌تر از قبل براندازم می‌کند.
-ماجراهایی که تا به امروز باورشون کردم انگشت شمارن! ولی اون خودش «تمامِ ماجراست».
انگار که از پاسخم چیزی عادش نشده. نوکِ خودکارش را روی برگه بی‌هدف حرکت می‌دهد و با اندکی مکث مجدد می‌پرسد:
-بیشتر راجبش توضیح بده...
کنارِ لبم را جویده و تیز نگاهش ‌می‌کنم. مگر او به عنوان یک روانشناس خودش نباید ذهنم را بخواند؟
-من از توضیح دادن خوشم نمیاد! تاحالا راجبِ موضوع یا مسئله‌ای تو زندگیم به هیچکس هیچ توضیحی ندادم!
-اما آدما از توضیح دادنِ حتی چیزهای کوچیک و غیرِ ضروری به افرادی که دوستشون دارن لذت می‌برن! همچین کسی رو هم نداری؟ یا نداشتی؟
اشک می‌خواهد بجوشد و بخروشد، اما حفره شده و میانِ سینه‌ام حبس می‌شود.
داشتم. قبل از آنکه آن وحشتِ مسخره بیاید و به جانم تبر بزند، ریشه‌ام را بکند و در قبرستانی دور چال کند تا بخشکد؛ من هم چنین کسی را داشتم!
جمله‌اش را در ذهن تکرار می‌کنم.
«افرادی که دوستشان دارند.»
اصلا من چه کسی را دوست داشتم؟ می‌توانستم دوست داشته باشم؟
چیزی شبیه به صاعقه آمد و از سرم عبور کرد. این دکترِ اسم و رسم دار با آن ویزیتِ گرانش، تنها یک جمله‌ی مفید در این بیست دقیقه‌ی کسل کننده، گفته بود!
-افرادی که دوستشون داری...
عینکم را پایین می‌‌اندازم. زنِ خوشپوش و سفید پوستی که پشتِ میز لم داده بود را می‌نگرم؛ اما به لطفِ نمره‌‌ی بالای چشمانم تنها یک تصویر دور و تار عایدم می‌شود.
 

GiGi

[مدیر تالار گرافیک + کیدرامر انجمن]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
106
Reaction score
2,978
Time online
7d 7h 55m
Points
118
Location
خونه‌مون
سکه
527
  • #5
حالا می‌توانستم منظره‌ای که مد نظرم است را جایگزینِ قیافه‌اش کنم و بدونِ هیچ مانعی، اورا کسی که دوست دارم تصور کنم.
انگار که یک روزِ بهاریست و در اتاق کارِ خانه‌، روی صندلیِ چوبی مخصوصم نشسته‌ام. پنجره‌های بلندِ اتاق طبق معمول باز‌اند و «او» با چشمانِ خسته‌اش لبخند می‌زند و منتظر می‌ماند تا به وراجی‌هایم ادامه دهم.
انتظارش را که میبینم لبخندی عمیق‌تر؛ از آن لبخند‌هایی که به قولِ او نایاب‌اند روی صورت نشانده، بی تعارف و صمیمانه روی منبر می‌روم:
-حرفام هنوز تموم نشدن، صبر کن! وای راستی یه چیزو یادم رفت بهت بگم! امروز رفتم پیشِ روانشناس. نمی‌دونستم اینکار میتونه بهم کمک کنه یا نه، ولی حس میکنم از اینکه دست روی دست بزارم بهتره. خودت که بهتر می‌دونی، من آدم دست روی دست گذاشتن نیستم بابا!
روانشناس بهم گفت آدما می‌تونن از هم صحبتی با کسی که دوسشون دارن لذت ببرن و این حرفش چقدر بهم کمک کرد. حس می‌کنم با پیشنهادش نصفِ درگیری‌های ذهنیم رو شکست داد و میتونم با خوابوندن اون مزاحم‌های لعنتی از بیداریم استفاده کنم. گفتن مشکلاتم به کسایی که دوستشون دارم‌!
و من تنها با تو این حسو دارم، میدونی که؟!
من هرچیزی که بهش بشه ویژگی خوب بودن رو نسبت داد با تو تجربه کردم بابا!
بهم گفت که شنیدم باباها پسر دوستن.
خب درسته پسر نداشتی ولی من حتی جای ننه‌ بابای نداشته‌ات رو هم برات پر میکنم، پسر چیه؟
هرچند که دخترا تکیه گاه نمیشن، تکیه می‌کنن و «پدر» میشه اون مکانِ امنی که برای تا ابدیت نیازش دارن.
اون مکانی که خونه‌ست، پاتوقه، مامنه.
یه بابا که بگیرتت تو بغلش، نوازشت کنه، برات عروسک بخره. شوهر بشه، دوست بشه، همه چیزت بشه.
و در نهایتِ تمومِ اینا یه بابای خوبه که تمومِ ماجراست.
خوب که میگم، پولدار باشه، همیشه بخنده، ناز بکشه، ب*غل کنه، پرنسس ببنده به دمت، آقا زاده تحویل جامعه بده،
نه! اصلا نیازی به همه اینا نیست؛ فقط «همیشه» بخنده، ناز بکشه.
نکشید باز هم مهم نیست بخدا! نازمون رو نکشه هم من باز براش همه‌چیزش میشم.
اما «باشه»، که اگر نباشه چی؟
تو بهم بگو که ماجرامون کجا ختم میشه؟
مگه اون «تمامِ ماجرامون» نبود؟
 

GiGi

[مدیر تالار گرافیک + کیدرامر انجمن]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
106
Reaction score
2,978
Time online
7d 7h 55m
Points
118
Location
خونه‌مون
سکه
527
  • #6
«بهار هزار و چهارصد»
«سروِناز»

قهوه‌ی اسپرسو‌ی درونِ دستم را جلوتر از لباس فرم تمیز و اتو کشیده‌ام گرفته و می‌دوم.
ساعت مچی رقت انگیز و فیکی که همیشه‌ی خدا خواب است را بالا می‌آورم. ساعت شیش و ده دقیقه را نشان می‌دهد. قدم تند می‌کنم تا زودتر به مقصد برسم.
اتوبوس نفرت انگیز از ایستگاه دور می‌شود و دود نفرتت‌انگیزترش ریه‌ام راآزرده می‌کند‌. سرفه‌ای می‌کنم و کلافه فحشی زیر ل*ب به مهرا می‌دهم.
-آخ ایزدیار... این اون ماجرایی که واسم ازش دم میزدی نبود. این ماجرا خیلی لعنت‌شده‌است!
هوای سرِ صبحی سوز دارد و سوزش به تنِ نحیفم می‌نشیند.
خیابان‌ درحالِ شلوغ شدن است، صدای بوقِ ماشین‌ها از هر طرف شنیده می‌شود و من به هیچ عنوان با این شلوغی و نا آرامی کنار نمی‌آیم.
به سر در مشکی رنگِ شرکت که می‌رسم، ریه‌هایم را از هوای تازه پر می‌کنم. گل ها درختچه‌هایی که در آن محوطه‌ی کوچکِ ورودی کاشته بودند، هوای آن قسمت‌ را از بقیه‌ی قسمت‌های شهر متمایز کرده بود.
ضربان منظمِ قلبم بعد از آن همه دویدن، حال اجازه‌ی پردازش محیط را به عصب‌هایم می‌دهد.
راست می‌ایستم و با قدم‌های محکمی وارد لابی ساختمان می‌شوم.
دیدنش کنار آسانسور لبم را به یک طرف کج می‌کند. مثلِ همیشه کلافه به دکمه سر آستینش نگاه می‌کند. و این، همان تصویرِ موردِ علاقه‌ی هرروزم است.
«قدم اول، دکمه‌ی سر آستین!»
نا محسوس با باز شدن درِ اتاقک کنارش قرار می‌گیرم.
بوی عطرش با رایحه‌ی یاسی که لیلا روی لباسم خالی کرده بود تلفیق می‌شود.
از بوهای اصل خوشم می‌آید و او، او سر تا پایش اصل‌ بود. حتی نگاه‌های پر از خشم و سردش هم اصلِ کوچه‌های بالا‌ی شهر تهران بودند.
انگشت‌های سفید و بلندم که قصد داشتم زیبایی‌شان را به رخش بکشم، جایی کنارِ مچ دست راستش متوقف می‌شود.
با نگاهی کوتاه به ته ریش جذابش، دکمه‌اش را می‌بندم. نفس‌های آرامش روی مقنعه‌ام می‌نشیند و حرکاتم را دچارِ اسلوموشنی نا‌خود‌آگاه می‌کند.
حواسم به اسپرسوی پر از شکرم که لای آرنجم قفل شده بود و با ایستادن آسانسور تکانی شدید خورد، پرت می‌شود که با سرعت و بدون نیم‌نگاهی از کنارم عبور می‌کند. حتی مجال نمی‌دهد تا بحث، حرف یا لمسی بیشتر از این شکل بگیرد.
 
Last edited:

GiGi

[مدیر تالار گرافیک + کیدرامر انجمن]
LV
0
 
Joined
Jan 1, 2025
Messages
106
Reaction score
2,978
Time online
7d 7h 55m
Points
118
Location
خونه‌مون
سکه
527
  • #7
دندان‌هایم را روی هم می‌سابم و با چشم‌های خنثی و خشمگینم به فرانسوی فحشی در خور و لایق روانه‌ی قامت بلندش می‌کنم.
پشت بندِ دمِ عمیقی که می‌گیرم، اسانسِ باقی‌ مانده‌ از عطرش به جانم رسوخ کرده و موجب اخمم می‌شود.
عینکم به پایینِ بینی‌ام سر خورده و دیدم را محدود می‌کند. حال تصویرش با هر قدم محوتر از قبل شده، درنهایت از بین می‌رود.
عینک را دوباره روی بینی‌ام تنظیمش می‌کنم.
در‌ِ طلایی رنگِ اتاقک درحالِ بسته‌ شدن است که پاهایم را با حرصی که به جانم افتاده به یک لنگه‌اش می‌کوبم و مانعش می‌شوم.
دنبالِ منشی چشم می‌گردانم. چایِ نصفه‌ی روی میزش نشان می‌دهد قبل از ما در شرکت حضور داشته.
می‌خواهم به اتاقم بروم، که حضورِ فردی را ته سالن احساس می‌کنم. دیدنِ اویی که همیشه‌‌ی خدا دیر می‌آید را حضم نکرده و در جایم ساکن می‌مانم.
اصلا مگر این وقتِ صبح بیدار شدن را بلد است؟
از آراستگی ظاهرم در آیینه‌های تزئینی روی دیوار مطمئن شده و منتظرِ واکنشِ هدفِ بعدی‌ام می‌مانم.
صدای گام‌هایم را شنیده که قامتِ ورزیده و نگاهِ مهربانش از برگه‌های دوخت خورده به هم جدا می‌شود و روی صورتم می‌نشیند.
همانطور که می‌خواستم و حدس می‌زدم، از پنجره‌های قدی فاصله می‌گیرد و مخاطبِ کلامش بینِ راه من هستم:
-آدم‌های سحرخیز همیشه در نظرم با استعدادترین آدمای دنیان. ازشون خوشم میاد، چون میتونن کاری رو انجام بدن که من اصلا نمی‌تونم. خوبی؟
ابرو بالا می‌‌اندازم. میلی به هم صحبتی ندارم. ناچار و کلافه جلوی پدهای عینک که دارد از روی دماغم لیز می‌خورد و به پایین می‌افتند را می‌گیرم و برش می‌دارم. به لطف بند‌های مرواریدی‌ متصل به دسته‌اش نگرانِ شکستن یا افتادنش نیستم‌.
تار می‌بینم. فضا و قیافه‌‌ی فرد مقابلم وضوح قبل را برایم ندارد.
«-هم‌صحبتی با افرادی که دوسشون داری میتونه خیلی موثر باشه، یا حتی پیدا کردنِ یه راه واسه اینکه بتونی با کسی ارتباط برقرار کنی. در هر صورت دومی برای تو بیشتر موثره! برای رفتن داخلِ یک محیط شلوغ به خودت سخت نگیر، همینکه تونستی به من مراجعه کنی، یعنی میتونی با دیگران هم ارتباط بگیری.»
او را به هیچ عنوان دوست نداشتم، اما حال راحت‌تر از قبل بوده و با صمیمیتِ بیشتری حرف می‌زنم:
-خوبم. زود اومدید! مشکلی پیش اومده؟
صدایش را صاف می‌کند تا خنده‌اش را بخورد. جواب دادنش که طولانی می‌شود،
سرم گیج می‌رود. دوباره عینک را به جای اولش برمی‌گردانم و در پِی‌اش، نگاهم به دکمه‌ی باز آستینش می‌افتد.
لبم را گاز گرفته، اسپرسوی سرد شده‌ام را زیر ب*غل می‌زنم. دستش را جلو می‌کشم و دکمه‌اش را با بدخلقی تمام می‌بندم.
می‌خندد و اخمِ روی پیشانی‌ام را با دو انگشتش باز می‌کند:
-ممنون اخمو! مشکلی که راجبش پرسیدی هم با بستنِ این دکمه‌ی نفرین‌شده حل شد. فقط...
همسرش می‌دانست که او در محلِ کار با همکارانش در این حد راحت است؟
خواستم فریاد بکشم و بگویم:
-لعنت بهت مرد، تو زن داری! من فقط دکمه سر آستینتو بستم، نه چیزِ دیگه‌ای رو!
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 0) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom