به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

Teimouri.Z

نویسنده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-24
نوشته‌ها
70
سکه
354
#پارت_۹
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو:smoking:
#زهرا_تیموری✍
برق رفته بود و گرما آزار می‌داد. جهان هم اون‌جا نبود و مجبور شدم یکم منتظر بمونم. سرکی به دنیای مجازی زدم. پروفایل آرش عکس آنیل بود. بازش کردم و خالی از کنجکاوی بیو تلگرامش رو دیدم.
" در سینه‌ام قبرستانیست که ساکنانش روزی بهترین‌هایم بودند. "
ناخواسته پوزخند زدم. دروغگوی مضحک! هیچکی بهتر از من حفظش نبود‌ و نمی‌دونست چرند می‌بافه.
احساسات کنترل نشدنی داشت. بلد نبود در خفا نفرت یا عشقش رو پنهون کنه. زبون و دلی شل‌و‌ول داشت و احساساتش زود لو می‌‌رفت. برعکس من. یکی‌مون برونگرا و دیگری درونگرا. روزهای زیادی از افتادنش به دست و پام نگذشته بود. زار می‌زد که نرم. محکم از بیرون و خالی از درون‌ گفتم:
- می‌خواستی نوزده بشی ولی صفر شدی.
- نرو شهرزاد!
بغضم می‌خواد منو به زمین بندازه. مقاومت می‌کنم و چنگ به پیراهنم می‌زنم. خیره به رو‌به رو شدم.
- بمونم که راحت‌تر خیانت کنی؟
- اون فقط یه اشتباه بود.
زخمت ل*ب زدم:
- هر اشتباهی بهایی داره.
اشک نیشش زد.
- قول میدم جبران کنم. به خاطر بچه‌‌امون ببخش!
وسایل خونه دور سرم چرخ خورد.
- ببخشم تا دو روز دیگه بگی می‌تونستی بری ولی موندی؟
نگاهم کرد.
- تو جایی رو نداری، کجا می‌‌خوای بری؟
اخمم عمیق شد.
- نداشتن جا نقطه ضعف من نیست... من کنار کسی که تو دلم نیس جایی ندارم.
سر پایین انداخت.
- ولی من دوستت دارم.
دستم رو مشت کردم.
- دوست داشتن‌های تو همه لاف بود.
مژه‌هاشو پاک کرد.
- بی‌انصافی نکن!
طوفان شدم و خشم‌دار پلک بستم.
- بی‌انصاف تویی نه من. اونا چی‌شون از من سرتر بود؟
خدایا اشکم نیاد! خدایا ضعف نشون ندم! خدایا نگم چگرم ذره ذره خون شده.
- اونا یه تار موی گندیده‌ی تو هم نبودن من فقط می‌خواستم سرگرم بشم.
فندک زیرم گرفت و داغ شدم.
- اسم خیانت رو عوض نکن. تو حق نداشتی سرگرم شی وقتی من و به حال خودم ول می‌کردی.
صداش و پایین آورد.
- چند بار بگم اشتباه کردم‌‌. تو چرا امتحانم کردی؟
ابرهایی سوار مردمک‌هام شدن.
- چون از چشم‌هات خیانت و می‌خوندم.
دستاش و محکم از روی پاهام برداشتم و ترس برش داشت.
- این قد نگو خیانت. من فقط باهاشون حرف می‌زدم.
 
آخرین ویرایش:

Teimouri.Z

نویسنده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-24
نوشته‌ها
70
سکه
354
#پارت_۱۰
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو:smoking:
#زهرا_تیموری✍
نبضم تا زیر گردنم اومد و داد زدم:
- پس قرار توی باغ چی بود؟
خجالت کشید و نگاهش و دزدید.
- ولی اونی که اومد سر قرار تو بودی!
احساس حقارت رو از حرفش فهمیدم. اخمم پرپیچ و تاب‌تر شد.
- من بودم چون نمی‌دونستی کیم؛ چون اگه اون دختر لوند و بلوند واقعی بود و من به جاش حرف نمی‌زدم خدا می‌دونست چی بین‌تون‌ می‌گذشت.
صدای زبر و خشن شده‌‌ام اشک‌هاش رو بند آورد و چشماشو پاک کرد.
- می‌خوای جدا شی که آنیل بشه یکی مثل خودت؟
دندون روی دندون ساییدم.
- آنیل مادری رو نمی‌خواد که کنار پدرش خودش، احساس و نیاز و ذوق و شوق و هر کوفت و زهرماری که تو بهشون پشت کردی رو سرکوب کنه.
دستام رو گرفت و با التماس نگاهم کرد.
- به جون‌ خودت، به جون چشات همه چیو درست‌ می‌کنم.
زدم زیر دستاش.
- بازم قسم؟ مثل همه‌ی‌ اون قسم‌هایی که زیرشون‌ زدی؟
از روی زانو بلند شد.
- این دفعه فرق می‌کنه. من بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم.
سخت‌دل و بلند گفتم:
- من ولی بدون توئه که می‌تونم زندگی کنم.

شاگرد جهان اومد. عرق از پیشونیم داشت چکه می‌کرد. از گوشی خارج شدم. در حد شخصیتم‌ نبود جواب دادن حالاتم با استوری و بیو و ... من نوشته بودم«سبز خواهم شد. می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم.»
- جهان کی میاد؟
آبمیوه برام گذاشت.
- معلوم نیس. خانمش بیمارستانه. اگه وقت کنه یه سر میاد.
دلم ریخت و بی سکون شدم. کلیه‌های پریزاد خوب کار نمی‌کرد و انگار باز مریضی دامنش رو گرفته بود؟ شماره‌ی جهان رو گرفتم. بوق اول نه دوم جواب داد. آدرس داد و پیش‌شون رفتم. می‌خواستن ترخیصش کنن.
رنگ و رو پریده و زرد احوال. بغلش کردم با بغضی حل نشده. دلتنگش بودم. بهش فکر می‌کردم. تنها خواهرم بود که زود متاهل شد و زود تنهام گذاشت. گاهی جای مادرم می‌شد. خواهری سفت و محکمی نداشتیم ولی قلب‌‌هامون برای هم می‌تپید. جعبه‌ی گل و سر میز گذاشتم و دشمنی رفت پی کارش. جویای حالش شدم.
- بهترم. چرا این قدر از بین رفتی؟
نگاهی به اندامم کرد.
- رژیم گرفتم‌.
هر کی ما رو می‌دید حدسی برای نسبت‌مون نداشت. جثه‌ی اون ریز و هیکلش ضعیف. توی دعواها بهم می‌گفت لنگ دراز، پا دراز، طولانی. اون وقت‌ها چقدر از قدم بیزار می‌شدم. لبخند زد.
- نیل چطوره؟
گل‌ها رو مرتب کردم.
- همچنان شیطون.
- کاش می‌آوردیش!
کنار تخت بغلیش نشستم.
- نمی‌دونستم میام این‌جا.
انگشت‌هاشو توی هم کرد.
- جهان گفت اومدی ماشین و بفروشی؟
 
آخرین ویرایش:

Teimouri.Z

نویسنده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-24
نوشته‌ها
70
سکه
354
#پارت_۱۱
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو:smoking:
#زهرا_تیموری✍
جمله‌ی پریزاد توی دهنش بود که جهان اومد و به اومدن یهوییش گفتم:
- اسم حلال‌زاده اومد پیداش شد.
پریزاد تکونی توی جاش خورد.
- اسم جن اومد پیداش شد!
جهان اخم مصلحتی به خواهرم کرد و بلافاصله رو به من لبخندی جایگزین اخمش کرد.
- چطوری ننه شهرزاد قصه‌گو؟ کی اومدی؟
به احترامش بلند شدم.
- ممنون. چند دیقه‌ای میشه.
اشاره کرد بشینم.
- پا قدمت سبکه‌ها. پری ترخیصه و میتونه بره خونه.
از پریزاد پرسیدم"
- چن روز بستری بودی؟
جای آنزوکت اذیتش کرد و پوستش رو خاروند.
- سه روز.
- این سه روز کی بالا سرت بوده؟
معذب گفت:
- فقط مامان جهان‌.
بازهم اونا جای خالی ما رو پر کرده بودن تا پریزاد به وقتش سر‌کوفت و کنایه بشنوه. مادر غایب من همیشه حسرت توی دل‌مون می‌ذاشت!
خالی از تعارف گفتم:
- خبر داشتم خودم می‌اومدم.
جهان مایع زد تا دستاش و از روشویی بشوره‌ و با لفظی نرم و رگه‌هایی تند زمزمه کرد:
- خبرم داشتی شوهرت نمی‌ذاشت.
ابروهام و بهم دوختم.
- من مثل پریزاد نیستم. اختیارم با خودمه.
گیج نگاهم کرد.
- مگه پریزاد اختیارش با منه؟
- آره. اینو که همه می‌دونن.
رک بودم و به اخلاقم افتخار می‌کردم. رک گویی بهتر از پشت سر گفتن بود. آب دستاشو چلوند.
- همه چرت میگن نباید که باور کرد. بعدم والا ما شانس نداریم؛ پری از مادر کلیه‌‌‌ درد به ارث برد منم گیر خواهر زنی مثل تو افتادم. مادرت شکل و شمایلشو داده به تو پدرت هم بی‌اعصابیش رو داده به این.
عصبانیت‌مون از خشم‌ و عقده‌های تخلیه نکرده‌مون بود. پریزاد ل*ب زد:
- من توی یه چی فقط شانس ندار بودم اونم تو شوهر.
جهان با غرور سینه صاف کرد.
- اتفاقاً تو این قضیه فقط بخت باهات یار بوده.
نشونه‌های فخر فروشی رو توش دیدم، گفتم:
- بخت تو بیدار بوده و جفت شیش آوردی. از پریزاد بهتر کیه؟ ضمناً از ارث‌هایی که بهمون رسیده مقصر من و پری نیستیم.
ناخن توی ریش‌های بلند و مشکی و سفیدش کشید.
- سوزنچیان تو هیچی شبیه هم نباشن توی زبون نیش‌دارشون یکین‌.
از خصلت‌های جهان شوخی کردن با هر چی و زود پسر خاله شدن بود. به «سوزنچیان» می‌گفت «طلاقچیان، جداییان، متروکیان» و هر چیزی که خنده‌مون رو تلخ کنه. پیش پریزاد رفتم و شکرخند زدم.
- سوزنچیان تا نیش نخورن نیش نمی‌زنن!
جهان خندید.
- آ... بیا اینم نمونه‌ش.
خواستم کمک کنم تا لباس‌هاشو عوض کنه. گوشیم زنگ خورد و مجبور شدم برم توی راهرو.
- بله؟
- مامان گفته می‌خوای ماشین و بفروشی؟
خونم به جوش اومد از لحن طلبکارانه و فاکتور گرفتن سلام.
- جز این چی بهم دادی که بتونم زندگیم‌ و باهاش بسازم؟
- می‌دونستم قصد چیه که همینم زودی رد می‌کردم.
گوشی رو توی دستم جابه‌جا کردم.
- ثابت شده‌ای! از نامردیت خبر دارم.
عصبانی شد و توپید.
- خریت کردم زدم به نامت.
نوک کفشم رو به زمین فشار دادم.
- جوش بیخود نزن. بیشتر از پولش برات مایه گذاشتم... آنیل و چرا انداختی سر مامان ملی؟
- اونی که افتاده سر مامان ملی یکی دیگه‌س. شب میام ماشین و از اون بی‌شرف گرفته باشی، خودم می‌خوام برش دارم.
چیزی ته دلم ریخت و پلک‌هام روی هم افتاد.
- تو گور نداشتی که کفن داشته با...
 
آخرین ویرایش:

Teimouri.Z

نویسنده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-24
نوشته‌ها
70
سکه
354
#پارت_۱۲
#رمان_به_صرف_سیگار_مالبرو:smoking:
#زهرا_تیموری✍
بوق قطع پیچید و اشک چشم‌هام پر شد. انگار ننگ کرده بودم. صدای شکستن غرورم رو می‌شنیدم. حد تعادل نداشت این بشر! بعد از دشمنی جا برای دوستی نمی‌ذاشت. تبحرش توی چزوندن و نمک زدن به زخم بود. باید این مرد رو گرفت از دو طرف چنان کشید تا دو نصف شد! روا نبود دیگه تو خونه‌ی ملی می‌موندم. روی صندلی بیمارستان نشستم تا حال و هوام عوض بشه. تموم سهم من از بودن کنارش یه ماشین بود که توی پس دادن وام و بدهیش همیشه پای ثابت بودم. به مرز سکته رفت وقتی نتونست نگهش داره. بوی تعفن می‌‌داد. متاسفانه عمری بالای چاه گندیده‌‌‌‌اش نشسته بودم!
لیوان یکبار مصرف رو از آبسردکن پر کردم.‌ صدای مرد جوونی طنین انداز شد:
- چه دختر خانوم ماهی این‌جاست.‌ چه موهای نازی داره. کفش‌هاش چقدر خوشگله.
پسر جوون روپوش سفیدی روی دست داشت. بوی عطرش پخش شده‌اش توی مشامم می‌اومد. برای هم قد شدن با بچه روی پا نشسته بود. دختر‌بچه شونه‌هاشو تکون داد و آب نباتش رو لیس زد.
- تو دکتری؟
پسر جوون خنده‌ای کوتاهی کرد.
- دکترم؛ ولی آمپول همراهم نیست.
- من از آمپول نمی‌ترسم. تازه می‌خوام بزرگ شدم خانم دکتر بشم.
پسر جوون با ذوق قشنگی گفت:
- ای جان که از آمپول نمی‌ترسی و می‌خوای در آینده همکار من بشی.
طره‌ای از موها‌ی دخترک رو پشت گوشش روند.
- حالا می‌خوای دکتر چی بشی؟
با جمع کردن ل*ب‌هاش "هومی" زمزمه کرد:
- نمی‌دونم.
- حالا تا بزرگ بشی کلی وقت داری فکر کنی. من مطمئنم یه خانم موفق میشی.
بی‌اختیار لبخند زدم و حال خرابم خوب شد. شکلاتی به بچه داد و سرش بالا اومد. از نگاهش خون توی رگ‌هام به جوش اومد. بی‌دست پا شدم و حس گمنامی بهم دست داد. فکر می‌کردم قبلا دیدمش. به شدت برام آشنا بود. به مغزم فشار آوردم. کجا و کی؟ چیزی به ذهنم‌ نرسید. پلک‌هام و بستم تا بیشتر فکر کنم اما تا چشم باز کردم، مرد جوون رفته بود. پیش خواهرم و دومادمون برگشتم و به موبایلم اشاره کردم.
- جهان! طرف بود. برای اون معامله فقط امروز و مهلت داد.
- نگفتی چه معامله‌‌‌ایه؟
با تردید مکث کردم.
- تقریباً شراکته.
کله‌ای تکون داد.
- می‌خوای سالن بزنی... شهرزاد بیوتی؟
 

Teimouri.Z

نویسنده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-24
نوشته‌ها
70
سکه
354
#پارت_۱۳
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو:smoking:
#زهرا_تیموری✍
- اگه جور شد مفصل میگم.
وانمود کرد براش مهم نیست و شونه بالا انداخت.
- می‌خوای نگی نگو. فقط سرت کلاه نره‌ یه وقت!
موهام و راهی پشت گوشم کردم.
- خیالت راحت.
دست پریزاد رو گرفت تا از تخت پایین بیاد و بهش گفت:
- به مامان میگم بیاد پیشت بمونه.
سگرمه‌های پریزاد تو هم رفتن‌.
- چرا؟ من که خوبم و دارم میرم خونه.
جهان شلوغی رو دوست داشت و وابسته‌ی خونواده‌ش بود، پریزاد برعکس اون. جهان می‌خواست دور و بر خواهرم تنها نباشه و خواهرم بهشون آلرژی داشت. منِ در به در سکوتم رو شکستم.
- اشکال نداره اگه من پیشش بمونم؟
زن و شوهر هردو گیج‌ شدن. سر از کارم درنمی‌آوردن. بی‌مقدمه سر و کله‌ام پیدا شده بود و قصد داشتم بی‌دعوت به خونه‌شون برم. در کمال خوشحالی استقبال کردن و اومدنم رو به منزله‌ی آشتی با آرش می‌دونستن. تدارکات‌شون رو بهم زدم و دروغی برای نیومدن شوهر سابقم سرهم کردم.
توی محوطه‌ی بیمارستان مجدد همون دکتر و دیدم. حافظه‌‌ام یاری نمی‌کرد برای به جا آوردنش. چشمای نافذ و روشنی داشت. محکم و بااقتدار قدم بر‌می‌داشت. مغرور و خشن و اخمو نبود. گشاده‌رو و لطیف نشون می‌داد و چقدر عجیب بود این تقابل برام. سوار خودروی جهان شدیم و جهان لباسش رو از خودش فاصله داد.
- لامصب جهنمه هوا!
پریزاد شالش رو شکل بادبزن درآورد.
- زودتر تموم شه این تابستون لعنتی!
من عاشق تابستون بودم. میوه‌های خوشمره‌، گیلاس‌های خوشرنگ، عطر طالبی و بوی زردآلو. بستنی و معجون‌های خوشمزه‌.
کمی که راه افتادیم و کولر خنکی داد، جهان آهنگ مورد علاقه‌ی پریزاد رو پیدا کرد.
- تقدیم به عشقم! الهی که هیچ خونه‌ای بی‌زن نباشه. جات خیلی خالی بود.
بوسه‌ای پشت دست پریزاد زد و لپ‌های پری تپل شد. اون‌ها همه‌جا کنارهم بودن، جهان از چیزی براش دریغ نمی‌کرد. ست می‌کردن لباس‌هاشون رو، زود به زود مسافرت می‌رفتن، اثاث رو بروز تغییر می‌دادن و رفاقتی بود رفتارشون. اون روزها عینک دوربینی من کار می‌کرد و نزدیک بینی برام میسر نبود. نمی‌دونستم مشکل دارن یا نه و تصویری جز خوشایندی نمی‌دیدم. دم خونه پیاده‌مون کرد. بعد از نمایشگاه نوبت رفتن برق منطقه‌ی اونا بود. همه‌ی پله‌ها رو مجبوری بالا رفتیم و هلاک شدیم. روپوشم رو کندم و روی مبل نشستم.
- اهورا کجاست؟
شیشه‌ی شربت رو از یخچال درآورد.
- کجا باشه خوبه! خونه‌ی مامان بزرگ جونش.
جبهه گرفتم.
- تو چرا جلو جهان حساسیت نشون میدی؟ بده هواتو دارن؟
رو ترش کرد.
- مرده‌شور هواداری‌شون رو بشوره. حالم از بزرگ و کوچیک‌شون بهم می‌خوره. خسته‌م کردن.‌ کار و زندگی ندارن. صبح تا شب اینجان.‌
پشیمون شدم از حرفم و خودم رو با دست باد زدم. یخ توی لیوان انداخت و حرصی شربت رو هم زد.
- این سه روز فک زنه یه لحظه بند نیومد. مغزم رو جویید از بس زر مفت می‌زد.
سینی چوبی رو جلوم گرفت. با قند خداحافظی کرده بودم و دوست نداشتم شل بگیرم رژیمم رو.
- مرسی عزیزم. آب و ترجیح میدم.
یه کم جا خورد و اخمی ناخواسته کرد.
- بخور حالا. یه بار که هزار بار نمیشه.
گردن کج کرد.
- همین یه بار یه بارها میشن هزار بار.
سینی روی میز گذاشت.
- باشه ولی همینجوری ادامه بدیا. خیلی خوب شدی. نزاری دوباره چاق شی.
گونه‌هام شل شد.
- خیلی بد بودم قبلاً؟
می‌خواست بشینه، نگاهی به میز انداخت و پشیمون از نشستن دوباره به سمت آشپزخونه رفت.
- نه. ماشالا قدت بلنده. چاقیت بدفرم نبود.
آب یخ آورد و پنجره‌ها رو وا کرد. دونه برای مرغ مینا گذاشت و دکمه‌های مانتوش رو کند.
- پری، از مهرزاد خبر نداری؟
پوزخند زد.
- اون از خونواده‌ی شوهر بدتر. گند دماغ و گذاشتم بلک لیست.
 
آخرین ویرایش:

Teimouri.Z

نویسنده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-24
نوشته‌ها
70
سکه
354
#پارت_۱۴
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو:smoking:
#زهرا_تیموری✍
با سخره نگاهش کردم.
- اون دیگه چرا؟
قفس پرنده رو بست و چهره‌‌اش برافروخته شد.
- من خاکبرسر دلم سوخت، گفتم داداشمه، تنهاست، از کار بیکار شده، زنش گذاشته رفته. گناه داره، پا درمیونی‌ کنم تا شوهرم پر و بالش رو بگیره.‌ وصادت کردم بیاد نمایشگاه. تو که غریبه نیستی راستیتش جهان از روز اول یه تار موش راضی به این کار نبود. خلاصه هر جور شد راضیش کردم و مهرزاد با کلی منت و طاقچه بالا گذاشتن یه مدت اومد که ای کاش لال می‌شدم و رو نمی‌زدم بابتش.
آشغال‌های کف زمین رو با جارو شارژی جمع کرد.
- آبرویی ازمون برد که نگو و نپرس! شوهرم رو سکه‌ی یه پول کرد و نه گذاشت، نه برداشت گفت آرش حق داشته می‌خواسته بزنه دهنت رو بشکونه.
چشمام از حدقه بیرون زد.
- سر چی؟ دلیلش چی بود؟
- میگم برات. یه دوش بگیرم، میام تعریف می‌کنم.
نزاع زنی زائو بود بین ما، تشک و لحافش همیشه پهن بود و سالانه می‌زایید. برای عوض کردن روحیه‌ی خواهرم نگاهی به اطراف کردم.
- دکور جدید خیلی قشنگه شده.
- جدی میگی؟
- آره. مخصوصاً دیوار هنری که درست کردی... روح خونه توی تابلوهاشه.
- بین خودمون بمونه‌ها همش سلیقه‌ی دیزاینر بود.
- شک کرده بودم!
زیر خنده زد.
- قول بده لومون ندیا!
- باشه؛ اما قولِ آنیلی میدم.
- الهی خاله دورش بگرده! بگو بیارتش.
- ول کن بابا. نمی‌زاره دو کلوم حرف بزنیم.
- پس منم به جهان زنگ بزنم ظهر نیاد تا دو کلوم غیبت کنیم.
دو نفری زدیم زیر خنده. ظرف آجیل رو از اون یکی میز آورد و مغز گردویی روونه‌ی دهن کرد.
- حوصله‌ت کشید بالکن رو ببین، از این رو به اون رو شده. من که عاشقش شدم.
خلوتی فضا آرامش می‌داد. آینه‌‌ی دکوراتیو طرح شکسته‌ی سالن معرکه کرده بود. پرده‌‌های سفید، پلن‌های روشن داشتن. مبل‌ و صندلی‌های ست رنگ زرد و طوسی داشتن. مجسمه و اکسسوری‌ شلف رو پر می‌کرد. لوستر حبابی شبیه مولوکول بالای سر بود. زیبایی هر گوشه‌ خیره‌ می‌کرد. گلدون‌های مینیمال بامزه‌‌ی طرح آدمک کله‌شون گیاه سبز بود. تاب دو نفره رو تکون دادم و از دیدن بالکن کیفور شدم. یه فضای دنج و اختصاصی با گل‌های دیوارپوش‌ و کف‌پوش مصنوعی چمن که حال می‌داد خستگی توش در کنی. کافی بار جم و جور‌ش حرف نداشت. چای‌ساز و قهوه‌ساز و از آشپزخونه کنده بود تا توی تراس تغییر مکان بدن. فنجون و نعلبکی و ماگ‌های متنوعش لبخندم رو درآورد.
 
آخرین ویرایش:

Teimouri.Z

نویسنده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-24
نوشته‌ها
70
سکه
354
#پارت_۱۵
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو:smoking:
#زهرا_تیموری✍
دلم غنج رفت زودتر تکلیفم روشن بشه و خونه‌ی خودم رو با کلی وسایل شیک بسازم. غنج رفتنم زیاد طول نبرد که دمغ شدم. پول ماشین آن چنان نبود تا باهاش جهاز آورد، فوقش چارتا دونه تیر و تخته از سمساری؛ تا روز مبادا کم نیارم. درازکش سرجام افتادم. زود بیدار شده بودم، خوابم می‌اومد. پریزاد صدام زد تا حوله‌شو ببرم. چرا حوله توی حموم نبود؟ آدرس داد و کشو رو گشتم. حوله‌ی تا شده رو پشت در گذاشتم. یه کم زمان برد تا خوابم گرفت. سنگین شده بودم و پلک‌هام باز نمی‌شد. بازیش گرفته بود و زیر پاهام رو قلقلک می‌داد.
- پاشو یه کم غیبت کنیم!
زانوهام‌ و توی شکمم جمع کردم.
- ول کن یه کم بخوابم.
- تنبلی نکن دیگه.
مرغ میناش حرف زد.
- می‌خواد بخوابه بتوچه!
پری نچه کرد.
- ببند دهنتو! تو چی میگی واسه خودت؟
جنگ خودش و پرنده‌‌اش شد. از لای چشم‌ نگاهش کردم. ماسک مو، کف دستاش مالید و به موهاش زد. نم نشسته بود رو پوست سبزه‌ش و مچش جای آنژوکت داشت. کمربند تن پوشش رو می‌خواست باز کنه، سرش رو چرخوند.
- بیدار شدی؟ بالکن و دیدی؟ چطور بود؟
کوسن رو از زیر سر برداشتم و روی پاهام گذاشتم.
- یه چیز اون‌ور تر از عالی.
خمیازه‌ کشیدم.
- برو توی تخت بخواب، کمرت درد می‌گیره رو مبل.
زشت می‌شد می‌خوابیدم.
- کافیه‌. چرته، سرحالم آورد.
از راهرو رد شدم‌ تا آبی به صورتم بزنم. یک لحظه خشکم زد. حوله پشت در حموم آویزون بود و صدای شرشر آب می‌اومد. سریع به هال برگشتم. عرق روی پیشونیم نشست. هیچکی جلوی آینه نبود و اون صدا واسه پری نبود. رنگم رفت و لرزیدم، خواب ندیده بودم، توهم نداشتم، چیزی به اصطلاح نمی‌زدم، همزادم بود که سال‌هاست با منه و خواب خوش رو آرزو کرده. به هر شکلی خودش رو نشون می‌داد و گاهی تا سر حد مرگ می‌ترسوندم. عرقم رو پاک کردم و حوله رو از پشت در برداشتم. خوشبختانه برق اومد و پری کشش نداد. گرما زودی فراری شد و خنکی مطبوعی پیچید. نفس راحتی کشیدم و حالا قهوه می‌چسبید. پری ساحلی بلندی پوشید و" آخیشی" گفت:
- هیچ‌جا خونه‌ی آدم نمی‌شه و هیچی جای سلامتی رو نمی‌گیره.
- از این به بعد تنت سلامت باشه و کلیه دردت از بین بره.
- دلت خوشه‌‌. ماهانه باید برم دکتر و کلی قرص و دارو مصرف کنم.
- باز پشت گوش انداختی که این‌جور شدی؟
فنجونش رو هم زد.
- جهان راست میگه، ماها شانس نداریم، من نه از نه مادر نه از پدر شانس نداشتم!
تلخ‌تر از قهوه‌ی جلوی دستش شد‌ و گفت:
- مادرم زنی عاقل ولی مادری دلسنگ بود.
 
آخرین ویرایش:

Teimouri.Z

نویسنده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-24
نوشته‌ها
70
سکه
354
#پارت_۱۶
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو:smoking:
#زهرا_تیموری✍
خیره به گل‌های قالی شدم و بغض بغلم کرد. مادرم رو تحسین نمی‌کردم، نفرین هم نمی‌کردم. پدرم روانی بود، تعادل نداشت، خون می‌مکید.
- منم جای اون بودم می‌رفتم.
انگشتای لاغر و استخوونیش پایین پیراهنش رو چنگ زد و پیراهن از فشار پنجه‌هاش مچاله شد.
- بیخود کرد مادر شد. حق نداشت ماها رو بزاره بره.
- می‌موند تا مثل ما شه؟
- ما بچه‌هاش بودیم. تاوان اون و ما پس دادیم.
بغضم پاگشا می‌شد؛ اگه به حرف می‌‌اومدم. شقیقه‌هام‌ و گرفتم و ذره ذره کودکیم صاف و بی‌برفک پخش شد.
کنج دیوار نشستیم. چشامون سفیدی می‌دید و گوش‌هامون سوت می‌کشید. تنبیه اسمش نبود سلاخی‌ شده بودیم. به چه جرمی؟ مثل همیشه، بی‌گناه. دائم الضطرابی بودیم. وحشت داشتیم، از صبح می‌ترسیدیم‌. خدا اگه بخیر نمی‌کرد، مصیبت می‌شد.
سیگاری روشن کردم.
- ماها اشتباهی قاطی بازی شدیم!
صورتش رو توی دست‌هاش گرفت.
- خدا از جفت‌شون نگذره!
پک زدم و میون دود گم شدم. شب نحس صبح شده. داد و بیداد می‌کنه، جرات نداریم جیک بزنیم، کفترش پر کشیده، با زن صیغه‌ایش بهم زده، مهرزاد بیچاره پی کفترش رفته، پیدا نشه قیامته. پریزاد گریه می‌کنه؛ چون نای کتک خوردن نداره. باد ایمونش رو برده؟ چرا مثل من دعا نمی‌کنه خدا از سر تقصیر نداشته‌مون بگذره؟
سرده. سوز میاد. یه کم دیگه منجمد می‌شیم. کفتر دم سیاه تو رو خدا پیدا شو! مهرزاد اومد. سرش پایینه. وای خدا دوباره کمربند؟ شلاق پشت شلاق؟ کفتر دم سیاه خدا تو گوشت دعاهامو نگفت؟ صدای گریه‌ و التماس‌های هر سه‌مون پیچیده. رحم نداره لامروت. آدم بزرگا هم ازش می‌ترسیدن. لات شهره و معروف به جلاد! حق اشتباه نداشتیم، تا پخته شیم و درس بگیریم. بیچاره مهرزاد. بیشتر از ما کتک خورد، صدای نفس‌هاش رو می‌شنیدم، درد لای سینه‌‌اش بالا و پایین می‌کرد. ماها مرگ رو بارها تجربه کردیم! پک زدم. عمیق، محکم. ازم پرسید:
- به نظرت مادرمون زنده‌س؟
- نمی‌دونم.
- اگه زنده‌س پس وجدانش مرده‌س.
توتون مثل ریه‌‌‌م سوخت و دوباره غرق شدم.
دفتر املای مهرزاد ورق می‌خورد. مهرزاد داشت می‌لرزید. یه چیزی شده، انگار نمره کم آورده. بیست نشده، نوزده و هفتاد و پنج صدم شده، حمزه‌ای جا گذاشته. دروغه. مهرزاد نمره‌ش همیشه بیسته. باید بیشتر بگرده؛ مطمئنم الفبا از ترس بابام فراری شدن. سر اون حمزه‌ی نافرم شلنگ رو تن برادرم حک شد. به هر بهونه‌ای روزگارمون رو سیاه می‌کرد. مادرم همیشه‌ی خدا لقب داشت. واژه‌ی خوبش غیرقابل گفتن بود. صفت‌های بدش گوش رو خراش می‌داد. من اما توی دلم طرفداریش می‌کردم. دوستش داشتم و چشم انتظارش بودم. دم در با عروسک پشمی به ته خیابون زل می‌زدم. امید داشتم که میاد. می‌اومد آخر؟ خسته می‌شدم. اون دور دورا تار می‌شد پیشم. غبطه می‌خوردم به بچه‌هایی که دست‌شون توی دست مادرهاشون بود.
بچه‌هایی که مادر داشتن دنیاشون سیاه و سفید نبود! قهوه‌ی تلخ رو بالا کشیدم.
- هیچ وقت حرف‌هایی که پشت سرش بود رو باور نکردم.
 

Teimouri.Z

نویسنده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-24
نوشته‌ها
70
سکه
354
#پارت_۱۷
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو:smoking:
#زهرا_تیموری✍
نگاهی عاقل اندر سفیه بارم کرد.
- خودتو گول نزن، باور کن مادر ما اگه سرب جای سینه داشت این همه سال سراغی ازمون می‌گرفت.
سر مادرم گنگ‌ترین آدم دنیا می‌شدم، چیزی چند برابر بیشتر از ساده‌لوح و خر و نفهم.
- اگه مشکل ورود به ایران داشته چی؟
کمی از شربتش خورد.
- شاید هم اصلاً خارج نباشه.
امید نمی‌زاره مایوس‌ بشم.
- باید با عمو حرف بزنم اون تنها کسیه که بد مادرم رو نمی‌گفت.
فیل*تر سیگار از نفس افتاده‌‌ام رو له کردم.
**
چند روزه دارم دنبال خونه می‌گردم. خونه‌ها بشدت گرونن و اجاره‌ها بالا. نظارت نیست و قیمت‌ها هردمبیل. مردم پشت همو خالی کردن و انصاف‌دارها کم شدن. لای فشار زندگی لذت‌مون رفته و مجبوریم ادامه بدیم. سومین آپارتمانیه که امرور املاکی نشونم داده. خوش‌بینم به این یکی. با آرش درگیری لفظی پیدا کردم. آرایشگاه مدام زنگ می‌زنه. توقع‌مو آوردم پایین و دنبال زیر ب*غل مار نمی‌گردم! طبقه‌ی هفتم بود. دو واحدی، یک خوابه و لوکیشن خوب. مستاجر پسری مجرده. مدام با گوشی ور میره و اثاثش سرجاشه. چرخی توی اتاق‌ و آشپزخونه زدم. نظافت خودش بیست و تمیزی خونه‌ به صفر بدهکار. املاکی زبون ریخت که عالیه و از این بهتر با این پول پیدا نمیشه. امون از زبون چربش.
چیدمان مزخرفه و تاریکی دلگیر. سمت پنجره رفتم. تای پرده‌ رو کنار زدم و یک لحظه دلم غش رفت. منظره، روحم رو درگیر کرد. ویو تا ابد... روبه‌روم برج میلاد و درختای سبز اتوبان، انبوهی آپارتمان قرمز و سفید سمت چپم و خلوتی سمت راستم. ولوله‌ای توی دلم بپا شد و برگشتم و گفتم:
- چند روزه خالی میشه؟
املاکی موبایلش زنگ خورد و ازمون دور شد. سر از گوشی برنداشت و بی‌اعتنا ل*ب زد:
- پولو بده چند ساعته خالیه.
نگاهی به بازار شام کردم و گوشه کنایه زدم.
- فقط جمع کردن‌شون چند روز زمان می‌بره! چه جور چند ساعته خالیه؟
لبخندی به اونی که در حال چت بود، زد.
- سمسار می‌خواد خالی کنه.
گوش‌هام تیز شد. حکایت کور و دو چشم بینا بود. سرسری و نامحسوس دید مختصری زدم. همه چیز داشت و قیمتِ خوب می‌گفت نور دو عالم می‌شد.
- سمسار چند می‌بره؟
رغبت کرد نگاه بالا بکشه. خوش‌تیپ، خوش فیس، امروزی.
- مشتری‌ای؟
مژه‌ای بهم زدم. بهش نمی‌اومد منصف باشه.
- چند میدی؟
کیفم رو از شونه‌ام جابه‌جا کردم.
- از سمسار بیشتر.
تبسمی کرد.
- خونه پسنده؟
متبسم مژه بستم.
- آره.
- قولنامه رو ببند و بیا.
 
آخرین ویرایش:

Teimouri.Z

نویسنده
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-10-24
نوشته‌ها
70
سکه
354
#پارت_۱۸
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو:smoking:
#زهرا_تیموری✍
تشابه‌ جفت‌مون توی عجله بود. اون برای رفتن، من برای اومدن. صاب ملک با تاخیر پیداش شد و بالاخره از آلاخون بالاخونی و منت آرش و سربار دونستن خلاص شدم.‌ از خوشی باد کرده بودم و توی پوستم جا نمی‌شدم. برای معامله‌ی دوم دوباره به خونه برگشتم. این‌بار موبایل من فرت فرت زنگ می‌خورد و آرایشگاه ول‌کن نبود. از پشت گوشی می‌گفتم:
_ کرم پودر و آبرسان و کانسیلرشو بزن. نیم ساعته اونجام. باشه... دیر نمی‌کنم... میام..باشه. فعلاً... ببخشید! باید جواب می‌دادم.
- آرایشگری؟
گوشی رو توی جیبم گذاشتم‌.
- میکاپ آرتیست و تاتو آرتیست. گهگداری هم ناخن کار می‌کنم.
کله‌ای به تایید بالا و پایین کرد.
- پس درآمدتون خوبه؟
حدسش تخفیف و چونه زدن رو مسدود می‌کرد.
- سالن واسه من نیست. درصدی حساب می‌‌‌شه.
جلوی آینه رفت.
- خونه رو چند رهن و اجاره داد؟
چقدر حرف می‌زد.
- هفتصد با ماهی دوازده.
نگاه معناداری کرد.
- ملک هم نخریدیم باهاش کاسبی کنیم.
موهاشو شونه کرد و شونه رو سرجاش گذاشت.
- نوشابه انرژی‌زا، آبمیوه، رانی؟
- هیچی میل ندارم.
سرش توی یخچال بود.
- تعارف نکن. شیرکاکائو و بستنی هم هست.
-‌ ممنون.
خندید.
- نمک گیر نمیشیا.
ذغال روی گاز گذاشته بود تا قلیون بکشه. ذغال و با انبر برگردوند.
- ظاهر و باطن اثاث همینان. وسایل برقی همه سالم و یه سال بیشتر کار نکردن.
شال عقب رفته‌‌م رو جلو کشیدم. کم کم پنج سال کار کرده بودن.
- کولر همینقد نفس داره؟
گوشه‌ی لبش رو خاروند.
- باید سرویس بشه.
عرقم رو پاک کردم و از سرپا ایستادن به تنگ اومدم.
- رقم بگو!
- سمسار راحت هشتاد برمی‌داره تا صد روش بخوره.
نیشخند زدم.
- چه سمساری داره محله‌تون شماره‌شو بده تا داشته باشم.
با اخمی نامحسوس کلید نوشیدنی‌شو کشید.
- اصراری برای معامله باهات نداشتم. خودت خواستی بیای.
بدم از لفظش آمد و بی‌کنش ل*ب زدم:
- الان هم دیر نشده. خبرش کن.
اخمش متواری شد.
- پشیمون شدی؟
- نه؛ ولی سمسار کارش بُز خریه. چیز پنجاه تومنی و چهار میگه تا با پنج راضیت کنه.
از نوشیدنی انرژی‌‌زاش قلوپی خورد.
- تو رقمتو بگو؟
به وسایل نگاهی کردم.
- یخچال و تلویزیون و لباسشویی با مبل و مابقی خرت و پرت... سی تومن. تخت و لحاف و تشکتم به دردم نمی‌خوره، واسه خودت.
خنده‌شو با گاز گرفتن لبش پنهون کرد و سری کج کرد.
- سمسار و گذاشتی جیب چپت ها؟ چه جور حساب کردی؟ صد رحمت به اون! تک تک اینا رو بخوای بخری بالا صد، صد و بیست برات آب می‌خوره، تازه هزینه‌ی حمل و نقل و بالا آوردن کارگر از هفت طبقه رم اضاف کن.
رد خاک روی کابینت رو با دستمال کاغذی گرفتم.
- سه چهار تومن هم باید بابت نظافت اضاف کن.
- سه، چهار تومن پولی نیست واسه شما. پول یه میکاپ ساده‌س.
دستمال مچاله رو گوشه‌ای رها کردم.
- چک و چونه نزنیم. چند؟
- یک کلام هشتاد!
تکیه‌مو از پشت دیوار برداشتم.
- بده سمسار خیرشو ببینه.
به سمت در خروجی رفتم و دستگیره رو پایین دادم.
- نه سی تو، نه هشتاد من...جهنم الضرر. پنجاه تومن مُک! قبول؟
رضایتمند لبخند زدم.
- قبول!
 
آخرین ویرایش:
بالا