فصل اول: شکاف قلبها
بار دیگر، عاجزانه به التماس کردن شروع میکنم، تا اینکه ترسا دست از این افکار بیخود بردارد، اما کجاست گوش شنوا؟
ترسا با لحنی که در خود داد میزد؛ چقدر هیجان دارد روی مبل طوسی رنگ سالن که رو به تلوزیون نشست و گفت:
- میخوام غافلگیرت کنم، لطفا بیا! تمنا میکنم!
با نگرانی ل*ب زدم:
- من سوپرایزت رو نمیخوام! لطفا بشین تو خونه، وگرنه اینبار به مادر میگم.
ترسا پای راستش را روی پای چپش انداخت و طعنه زد:
- تو که دوست نداری اتفاقی برام بیافته. خیر سرت خواهر بزرگمی، از من یکم یاد بگیر!
بی توجه به کنایهاش، اخمهایم را در هم کشیدم و گفتم:
- آه! بزرگ باشم که چی؟ چرا نمیفهمی من نگرانتم. لطفا بیخیال این بچه بازیها شو!
جملهی آخرم را تهدیدآمیز گفتم، تا بلکه کمی هراس وجودش را فرا بگیرد، اما هیچ فایده نداشت.
آه...! افسوس، از دست ترسا با این حس دلیرا... .
دلیرانه چیست؟ این کلمه اصلا برای او مناسب نیست! او بیشتر با این حس احمقانهاش کار دست خودش میدهد.
این دختر به قول خودش، یکی از بزرگترین طرفداران
Ed and lorene¹ بود و از آن دو الگو میگرفت، اما جوگیر شده بود و متاسفانه، بیش از صد بار احضار روح و اینجور کارها را انجام داده بود.
کلافه دستی بر موهای بلوطی رنگم کشیدم و چشمان کافهای را به سرامیکهای سفید خانه سوق دادم.
ترسا: الو، تارا، هی با توام! میشنوی... احمق با توام!
با صدایش به خودم آمدم. سرم را بالا گرفتم، که با قیافه حق به جانبش روبهرو شدم.
وقتی دید حواس من جمع شده است، سریع از روی مبل بلند شد و به سویم آمد و دستانم را گرفت. چشمانش اقیانوسیاش را به چشمانم دوخت و با التماس گفت:
- میای یا نمیای؟ یه کلام! آره یا نه؟
میتوانستم در چشمانش ناراحتی را حس کنم، نمیخواستم بیشتر از این او را ناراحت کنم؛ پس دلم را به ته جنون فرستادم و《 باشهای》 گفتم.
بهتر بود که با ترسا بروم، تا بلایی سر خودش نیاورد، ولی ای کاش هرگز به آنجا نرفته بودم و آن صحنههای شوم را نمیدیدم!
ترسا با شنیدن جواب من، شتابان از سالن خارج شد و به سوی حیاط رفت. من هم مطابق او به از سالن خارج شدم و به سوی راهروی خانه، که تابلوهای نقاشی نامفهومی در آن آویزان بود رفتم.
به در چوبی خانه که رسیدم به سمت راستم که یک چوب لباسی فلزی بود چرخیدم، کت چرم و کتونیهای مشکیام را پوشیدم. آهسته از خانه خارج شدم. کلید را از جیبم بیرون آوردم و در را قفل کردم، بعد مستقیم به سمت ترسا که کنار ماشین زرد رنگ یکی از دوستانش که الیزا نام داشت ایستاده بود، رفتم و همانگونه که سوار ماشین میشدم؛ خطاب به ترسا و الیزا تاکیدوارانه گفتم:
- از الان گفته باشم، که من رو وارد این بازیهای کثیف نکنید!
ترسا و الیزا پشت سر من سوار ماشین شدند و جلو نشستند. الیزا هم سعی در لبخند نزدن داشت، اما موفق نمیشد.
با اینکه همهی حرفهایم را جدی و محکم گفتم، دلیل این تبسمهای بیجا را نمیدانستم و برایم سوال بود، که مگر کجایش خندهدار بود؟
ترسا زبانش را روی ل*بهایش کشید و رنگی چشمانش را به بالا دوخت و گفت:
- باشه مامان بزرگ.
لبخندی مملو از حرص بر لبانم نقش بست، مگر یک آدم در چه حد میتواند پرو باشد؟
حرفی نزدم و سکوت کردم. ولی با نگاهایم برایش چنان خط و نشان میکشیدم که دیگر از این غلطها نکند.
الیزا ماشین را روشن کرد و راه افتاد، در کل راه سکوت سنگینی پا بر جا بود و تنها آوای زیبای
"²EMINEM" گوشمان را پر میکرد. ترسا که مثل همیشه در موبایلش گشت میزد و حواس الیزا به جادهی تنگ و تاریک بود.
هر سه ما در کالج "red ,
³" درس میخواندیم. من سال دومی بودم و الیزا و ترسا سال سومی، دلیل این اتفاق هم قبول نشدن در کنکور نفرتانگیز بود.
بلاخره بعد از ده دیقه به منطقه مد نظرمان رسیدیم، در ماشین را باز کردیم و پیاده شدیم. متعجب به اطرافم خیره شدم و با مِن، مِن گفتم:
- بچهها! این... اینجا همون پا... پارک بچگیهامون نیست؟!
فضای اطرافمان هیچ تغیری نکرده بود. تنها به خاطر قدیمی بودنش؛ جزء متروکههای شهرمان قرار گرفته بود، این پارک تقريباً در خیابان پایینی خانهمان قرار داشت.
الیزا نگاه رنگ شبش را بهم دوخت، شانهای بالا انداخت و با دست به ترسایی که با نگرانی اطرافش را مینگرید، کرد و گفت:
- من خودم از همهجا بیخبرم!
ترسا با شنیدن حرفش، با استرسی که سعی در مخفی کردنش داشت گفت:
- چیزی نیست... باور کن... فقط بریم دیگه!
دستهایم را در هم گره کردم و با اخم پرسیدم:
- کجا؟
همانطور که به سوی متروکهی پارک حرکت میکرد، پشت به ما آرام گفت:
- یه جای خیلی خوب!
_______________________
1- اد و لورن، کارگاههای ماورائی
2- امینم خوانندهی آمریکایی
3- ستاره سرخ