What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

SULLIVAN

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
315
Reaction score
1,157
Time online
5d 15h 5m
Points
258
Location
دکان شکلات فروشی
سکه
1,406
  • #11
نفس‌هایم دیگر یاری نمی‌داد، چشم‌هایم دیگر سو نداشت. چه بر سر من آمده است؟ چه چیزی باعث شد این‌گونه شوم؟ دستم را روی سینه‌ام گذاشتم، نفس کم آورده بودم. این حال من دلیلش چیست؟ نکند عمرم به آخر رسیده است؟ یقین دارم اریک غذایم را مصموم‌ کرده است. نمی‌شود، چشم‌هایم را بستم و سیاهی مطلق…!
***
«دانای کل»
ملکه کنارش ایستاده بود و اسمش را فریاد می‌‌زد، به یکی از خدمه‌ها دستور داد تا سریعا طبیب دربار را نزد او بیاورد. واهیک نگران دستش را بر روی شانه‌ی او گذاشته بود و به اسم بانو خطابش می‌کرد. واهیک سرش را بلند کرد و نگران ل*ب زد:
- اگر اجازه دهید بانو را در آغوش بگیرم و به اتاق خودشان ببرم.
ملکه اشک‌هایش را پاک کرد و نگران با سرش تایید کرد. مارینا به دلیل حال بدش این خطا را کرد و مادرش از سر نگرانی!
واهیک با راهنمایی ملکه از پله‌های بزرگ دربار بالا رفت، ملکه در اتاق را برای واهیک باز کرد، واهیک با قدم‌های تند که گویا فرار کرده باشد مارینا را بر روی تخت بزرگ و رنگین گذاشت. طبیب با در زدن و اجازه گرفتن وارد اتاق شد. ملکه کنار مارینا نشسته بود و دستش را نوازشگرانه بر سر دخترش می‌کشید، دیگر از آن عشوه‌های روزانه‌ی او خبری نبود. سرش را بلند کرد و به طبیب خیره ماند و با صدای لرزان گفت:
- طبیب بزرگ این دختر دست ما امانت است، جان پادشاه بزرگ و دخترمان یکی‌ست خود می‌دانی کاری بکن.
طبیب دستی به ریش‌های بلند خود کشید، وسایل چوبی‌اش را روی تخت قرار داد. دست مارینا را که همانند جنازه‌ای بی‌جان شده بود را در دست گرفت و نبض او را گرفت، به ملکه خیره شد و با صدای آرامی که گویا از ته چاه در می‌امد ل*ب زد:
- ملکه چیزی نیست نگران نباشید، قبل از به قصر آمدن چه چیزی شده بود؟
ملکه به واهیک خیره شد، نمی‌توانست بگوید کسی قصد جان‌ او را کرده است.
 
Last edited:

SULLIVAN

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
315
Reaction score
1,157
Time online
5d 15h 5m
Points
258
Location
دکان شکلات فروشی
سکه
1,406
  • #12
به طبیب خیره شد، آب دهانش را قورت را، با زبانش ل*ب‌های خود را تر کرد و گفت:
- از سگ‌های جنگل ازن ترسیده است، شما می‌دانید سگی دارند همچو گرگ!
طبیب به ملکه خیره شد و دست مارینا را بر روی تخت گذاشت. از جای خود بلند شد و گفت:
- نگران نباشید، این بی‌هوشی تنها از ترس و نگرانی‌ست بانوی من. هر چقدر که می‌توانید او را از ترس و نگرانی‌ها دور نگه دارید.
جعبه‌اش را برداشت و مجددا دستی به ریش‌های خود کشید، کلاه کوچکش را در سر تکان داد و گفت:
- به هیچ دوایی جز آرامش نیاز ندارد، با اجازه‌ی ملکه من خارج شوم!
ملکه از جای خود بلند شد و با دستش اشک‌های خود را پاک کرد، با صدای نازکی گفت:
- کی بیدار می‌شود؟
طبیب به مارینا نگاهی انداخت و بعد به ملکه خیره شد، سری از روی آرامش تکان داد و گفت:
- دقایقی دیگر!
ملکه به دخترکش خیره شد و به طبیب اجازه‌ی رفتن داد. بر روی تخت نشست و صدای واهیک که گفته بود جان دخترش در خطر است او بیشتر از ان‌چه بود نگران‌ کرده بود. به واهیک خیره شد و با یک لبخند گفت:
- از شما پوزش میطلبم شاهزاده، پذیرایی از شما شد بی‌هوشی دخترم، آداب و رسوم پدرانمان را نتوانستم به جای بیاورم.
واهیک لبخندی زد و با مهربانی کامل ل*ب زد:
- پذیرایی از من بماند برای بعد ملکه‌ی من، الان حال شاهدخت از همه چیز مهم‌تر است.
ملکه از ادب و احترامی که واهیک داشت خرسند شد و لبخندی رضایت بخش بر لبانش نشست. گویا که برق او را گرفته باشد مجددا به او خیره شد، واهیک‌ در خواندن چشم‌ها استاد بود، لبخندی زد و گفت:
- می‌دانم ملکه نگران جان شاهدخت هستید، من تا پیروزی پادشاه و برگشت آن‌ها این‌جا خواهم ماند و از جان شما مراقبت خواهم کرد.
ملکه مجدد لبخند بر روی لبانش نشست و از جای خود بلند شد، به سمت واهیک قدم گذاشت و دستش را بر روی شانه‌ی او قرار داد. به چشم‌هایش خیره شده بود، با لحن آرام و مهربانی گفت:
- نمی‌دانم چگونه قدردان این محبت شما باشم، ولیکن خوشا به سعادت والدین تو!
واهیک لبخندی به ل*ب زد و گفت:
- با اجازه‌ی شما ملکه می‌خواهم به بانو شمشیر زنی، تیراندازی را آموزش دهم.
 

SULLIVAN

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
315
Reaction score
1,157
Time online
5d 15h 5m
Points
258
Location
دکان شکلات فروشی
سکه
1,406
  • #13
ملکه دستش را از شانه‌ی او برداشت، به رخسار رنگ پریده دخترک خود نگاهی انداخت و به این فکر افتاد که اگر بلایی به سرش می‌امد‌ چه باید می‌کرد؟ بعد از چند دقایقی به واهیک نگاهی انداخت و مردد گفت:
- در داشتن مهارت شما شکی نیست و من نیز مشکلی با آموزش او ندارم؛ اما همه می‌دانیم هر شخص نیرویی دارد برای مردم عادی این نیرو دیده نمی‌شود اما برای ما… .
کمی مکث کرد و به سمت پنجره‌ی بزرگ اتاق قدم گذاشت. به باغ بزرگ قصر خیره شد و گفت:
- اگر نیروی وجود او مهار نشود و دیده نشود… .
واهیک با یک عذرخواهی به سمتش قدم گذاشت، اگر نیروی شاهدخت مهار نشود پادشاه به قانونی که گذاشته است باید پایبند باشد و او را به قصر دیگری که اسمش مهار نیروس بفرستد. خیلی از کسانی که رفته‌اند دیگر برنگشته‌اند! واهیک قصد آرام کردن ملکه را داشت، نفسی کشید و ل*ب زد:
- ملکه نگران نباشید، آن خطوط در بازوی هر شخص پدیدار می‌شود، این نگرانی شما به جاست اما باید مهارت‌های خود را بسنجد دیگر! اگر شما اجازه دهید از فردا آموزش را برای بانو مارینا شروع کنیم.
ملکه به سمت واهیک برگشت و با یک لبخند رضایت خود را اعلام کرد، اما در دلش هزاران نگرانی را پرورش می‌داد و بزرگ می‌کرد. آخر چه کند مادر است و مهم‌تر از آن ملکه است. واهیک از اتاق خارج شد، ملکه به کنار دخترکش قدم گذاشت و بوسه‌ای بر پیشانی دخترش میهمان کرد. یک نفس عمیق کافی بود تا بغضش بترکد و مهار شود. از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خود قدم گذاشت.
***
«مارینا»
چشم‌هایم را آرام باز کردم، آفتاب به اتاق نفوذ کرده بود و همه‌ جا را گرم کرده بود. بدنم درد می‌کرد، گویا دیگر نای راه رفتن نیز ندارم. از جای خود بلند شدم، سرگیجه‌ی شدیدی گرفته‌ام، دقایقی پیش را به خاطر دارم چرا این‌گونه شدم؟ نفسی عمیق کشیدم و از جای خود بلند شدم، گویا کف زمین درحال قلقلک دادن پاهای من است. به سمت در قدم گذاشتم که صدای تقه‌ای بلند شد. در را باز کردم، واهیک هنوز این‌جا بود؟ مهربانی او مرا این‌گونه به وجد آورده بود. لباس‌های خاکی‌اش را تمیز و مرتب کرده بود. موهای بلند قهوه‌ای خود را بسته بود و با یک‌ دستمال سر مخصوص شمشیر زنی را به سر بسته بود. رخسارش همانند کودک دو ساله بود شیرین و دوست داشتنی. لبخندی به ل*ب زدم و سلامی زیر ل*ب زمزمه کردم. هنوز سردرد عجیبی داشتم. واهیک لبخندش را به سخن گفتن بخشید و گفت:
- درود بانوی من، حالتان چطور است؟
 

SULLIVAN

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
315
Reaction score
1,157
Time online
5d 15h 5m
Points
258
Location
دکان شکلات فروشی
سکه
1,406
  • #14
نگاهم را از واهیک گرفتم و به اتاق مادرم خیره شدم، نکند حال مادرم نیست بد شده باشد؟ نگران به واهیک نگاهی انداختم، لبخند هنوز برلبانش بود، با صدایی که قصد کنترل استرس و نگرانی‌اش را داشتم گفتم:
- اری، من خوب هستم، حال مادرم چطور است؟ چه بلایی بر سرم آمده؟
واهیک همانند قبل آرام و متین ایستاده بود. لبخندش او را زیبا‌تر می‌کرد، چشم‌هایش جز چشمانم جای دیگر را نمی‌دید و تکان نمی‌خورد جز چند باری پلک زدن! نفسی کشید و با صدای مهربانی که مشخص بود آرام است گفت:
- حال ملکه بسیار خوب است فقط به کمی استراحت نیاز داشتند، شما نیز دچار استرس و ترس زیاده شده بودید نگران نباشید.
به چشم‌هایش خیره شدم، نیروی او چیست؟ در چه چیزی مهارت دارد؟ چرا چشم‌هایش این‌قدر آرامم می‌کند؟ به ل*ب‌هایش خیره شدم، چقدر فرم رخسارش زیباست. مگر می‌شود یک پسر این‌قدر زیبا باشد؟ مگر می‌شود یک پسر، یک شاهزاده دل این‌گونه با چشم‌هایش دلبرایی کند؟ نگاهم به ل*ب‌هایش خورد، لبخندی به ل*ب زده بود، با زبانش ل*ب‌هایش را تر کرد، نفسی کشیدم و ل*ب زدم:
- چیزی می‌خواستید شاهزاده؟
لبخندش عمیق‌تر شد و شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نه بانوی من، وقت تمرین است آماده شوید.
دستی به موهای ژولیده‌ام کشیدم، به لباسم نگاهی انداختم، دیشب برایم مرور شد، به سمت تخت رفتم و روی تخت نشستم. به واهیک نگاهی انداختم، دیگر از ان‌ لبخند زیبایش خبری نبود و جای آن لبخند را یک اخم کوچک گرفته بود. قطره اشکی بر روی گونه‌ام‌ سرازیر شد، واهیک قدمی به سمتم برداشت و گفت:
- چیزی باعث ناراحتی شما شده شاهدخت؟
سری تکان دادم، این بی‌ادبی هنوز در سرم هست، چرا نمی‌توانم همانند یک انسان سخن بگویم؟ به چشم‌های واهیک خیره شدم و ل*ب زدم:
- نه چیزی نیست شاهزاده، از تمرین چه چیزی سخن می‌گفتید؟
یک دستش را پشت کمرش جای داد و گفت:
- زین پس باید شمشیرزنی، تیراندازی یاد بگیرید.
 

SULLIVAN

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
315
Reaction score
1,157
Time online
5d 15h 5m
Points
258
Location
دکان شکلات فروشی
سکه
1,406
  • #15
دست‌هایم را بر روی پای خود گذاشتم، دلم برای پدرم تنگ شده است. نمی‌دانم این جنگ کی تمام می‌شود و دوباره مرا فرزند خود خطاب می‌‌کند. نفسی عمیق می‌کشم، به واهیک خیره شدم و به فکر اریک افتادم. آخر چرا به جانم افتاده است؟ چرا قصد جانم را کرده است؟ چرا می‌خواهد مرا به قتل برساند؟ نکند… نمی‌دانم چه کار باید کرد. نگران مادر خود هستم و سردرگم ل*ب می‌زنم:
- خبری از جنگ دارید؟
واهیک لبخندی زیبا به ل*ب زد و قدمی به عقب برداشت و گفت:
- جنگ به خوبی پیش می‌رود بانوی من، من بیرون منتظر شما هستم.
از اتاق خارج شد، به سمت در قدم گذاشتم و در را باز کردم. به سمت اتاق مادر قدم گذاشتم و تقه‌ای به در زدم، هیچ صدایی نیامد و در اتاق را باز کردم. مادر بر روی تخت خود نشسته بود و به پنجره‌ی نیمه باز خود خیره شده بود. به سمت او قدم گذاشتم:
- ملکه!
به سمتم برگشت و با یک لبخند به رخسارم خیره شد. از جای خود بلند شد و به سمت آمد. مرا محکم در آغوش کشید و پیشانی‌ام را بوسید. دست‌هایش را بر روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- عزیزمادر، حالت خوب است؟ مرا نگران کرده‌ای عزیزِجانم.
لبخندی به ل*ب زدم، حال خوب او مرا بهتر می‌کرد. لبخندم را پر رنگ‌تر کردم و گفتم:
- حالم خوب است مادر، نگران من نباشید، ببخشید که شما را نگران کردم!
اخم کوچکی در پیشانی‌اش نقش بست و دستش را دور رخسارم قاب کرد، با زبان‌ خود ل*ب‌هایش را تر کرد و گفت:
- این چه حرفی‌ست دخترکم، تو امانت پدرت هستی مرا ببخش که نتوانستم به خوبی از تو مراقبت کنم.
دستش را از رخسارم جدا کردم، بوسه‌ای به دستش زدم و لبخندی زدم:
- این‌گونه سخن نگویید مادر، من کوتاهی کرده‌ام. با اجازه‌ی شما جناب شاهزاده قصد آموزش تیراندازی به من را دارد.
 

SULLIVAN

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
315
Reaction score
1,157
Time online
5d 15h 5m
Points
258
Location
دکان شکلات فروشی
سکه
1,406
  • #16
نگاهی به چشم‌هایم کرد، لبخند رضایت بخشی زد، چقدر این لبخند زیبای او را دوست داشتم؛ اما یک چیز عجیبی در چشم‌هایش موج می‌زد. نمی‌دانم شاید نگران است، حق دارم یکی از فرزندانش به جنگ رفته و شاید برنگردد دیگری هم قاتل جان پیدا کرده است. دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- اجازه‌ی این کار را گرفته است، او تنها می‌خواهد از تو مراقبت کن، خوب یاد بگیر تا از خود دفاع کنی.
تعظیم کردم، نگاهش هنوز نگران بود، به سمت اتاق خود قدم گذاشتم. لباسی را که پدرم دستور داده بود تا برایم بدوزند را از کمد بیرون کشیدم. لباس جنگ بود! آیا مردمان عادی هم به فرزندان خود به عنوان یک کادو لباس جنگ هدیه می‌دهند؟ شانه‌ی چوبی خود را از روی میز برداشتم، موهای حنایی خود را شانه زدم. چقدر دلم برای پدرم تنگ شده است. همیشه او موهای مرا شانه می‌زد. لبخندی به ل*ب زدم و از جای خود بلند شدم. لباس را تن کردم و بند‌های آن‌ها را با کمک ندیمه دربار بستم. کفش مخصوص را به تن کردم و خود را در آینه‌ی بزرگ اتاق برانداز کردم. چقدر زیبا بود! چقدر زیبایم کرده است. چرخی زدم و خود را مجددا برانداز کردم. ندیمه مادر وارد اتاق شد و با خوشحالی ل*ب زد:
- چقدر زیبا شدید بانوی من.
لبخندش مهربان و زیبا بود. چقدر خوب بود که مادر ندیمه‌های به این خوبی در کنار خود دارد، ولی برای چه به این‌جا آمده‌اند؟
به سمت در رفتم:
- چه شده بانو کاترینا؟
تعظیم کرد:
- خواستم اولین کسی باشم که شما را این‌گونه می‌بیند.
لبخندی به ل*ب زد و تشکر کردم. با اجازه از اتاق خارج شدم و از پله‌های قصر پایین رفتم. واهیک با یک سرباز درحال تمرین است. چقدر می‌تواند شجاع باشد؟ دروغ نیست که همه از شجاعت او می‌گویند. نزدیک‌تر شدم و لبخندی به ل*ب زدم. سرفه‌ای کردم تا شاهزاده متوجه حضور من بشود. واهیک دست از تمرین برداشت تمامی سربازان حاضر احترام به جای آوردند. واهیک نیز همانند آن‌ها تعظیم کرد:
- این لباس بیشتر به شما می‌اید تا جنگجویان.
شمشیر سرباز را گرفت و قدمی به سمتم برداشت. شمشیر را به سمتم گرفت:
- برای شروع آماده هستید؟
 

SULLIVAN

[مدیر آزمایشی تالار ادبیات]
Staff member
LV
0
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
315
Reaction score
1,157
Time online
5d 15h 5m
Points
258
Location
دکان شکلات فروشی
سکه
1,406
  • #17
میخواستم زرنگ‌تر از این حرف‌ها باشم، می‌خواستم بگویم «بله آمادگی کامل را دارم»؛ اما خوب می‌دانم که آماده نیستم. هر کسی نیز نداند من خود خوب می‌دانم که هراس دارم، هراسم از شمشیر و تیر نیست هراس من از جنگ و آریک است. واهیک با صدای رسای خود گفت:
- بانوی من مجددا سوال میپرسم، برای آموزش شمشیرزنی آماده هستید؟
به چشم‌های پاک و زیبای شاهزاده واهیک نگاهی انداختم و با زبان ل*ب‌های خود را تر کردم:
- بله.
باد میلایمی وزید و لابه‌لای موهایم را نوازش کرد. شاهزاده واهیک شمشیر چوبی را جلو آورد:
- چون هیچ درباره‌ شمشیر و شمشیر زنی نمی‌دانید باید اول از شمشیر چوبی استفاده کنید.
لبخندی به ل*ب زدم. شمشیر را در دستانم گرفتم، شاهزاده به پشت سرم رفت و مچ دستم را گرفت:
- شمشیر نه باید در دستان شما خیلی محکم گرفته شود نه خیلی آرام که با یک ضربه بر زمین بی‌افتد. وقتی شمشیر به دست می‌گیرید باید آن را با پوست و گوشت و خود حس کنید و آن را از خود بدانید.
نفسی عمیق کشید و روبه‌روی من ایستاد. نگاهش دیگر مهربان و آرام نبود. در آموزش نیز همین‌قدر خشمگین می‌شود؟ این تنها آموزش است چرا عصبی‌ست؟ به چشم‌هایم نگاه کرد، جز دزدیدن چشم‌هایم چاره‌ای نداشتم. به پاهای او نگاهی انداختم و ل*ب زد:
- شاهدخت در جنگ دشمن اجازه خیره شدن به شما نمی‌دهد. در جنگ جان شما دست دشمن است، بهتر است حواستان کامل به شمشیر و صحبت‌های من باشد.
چقدر عصبی‌ست، چه شد که یک آن این‌قدر عصبی شد؟ نگاهم ناپاک بود؟ حرفی از دهانم خارج شد؟ ناراحت از حرف‌هایش به پا‌های او نگاهی انداختم و پاهای خود را همانند او بر زمین گذاشتم. باد موهایم را به روی پیشانی‌ام ریخت. صدای اریک جان از تنم گرفت که دیگر نفسم بند آمده بود. آب دهانم را قورت دادم، لبخند شیطانی‌اش مرا بیشتر می‌ترساند.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 2) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom