به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Liam

[نابغهٔ ثروت کیبی بایت ¹⁰²⁴]
پرسنل مدیریت
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
920
مدال‌ها
22
سکه
5,210
1712553809783.png
کد: 022
عنوان: الیسیان
ژانر: تراژدی، عاشقانه
نویسنده: ستاره شب - @DELVIN
ناظر: @KHUSHE
خلاصه:
گاهی آدم‌ها چه کوچک چه بزرگ دچار غم و اندوه بزرگی می‌شوند، غمی که درمانی برایش نیست. غمی از جن*س قشاع، غمی از جن*س سوگواری و نیاز به دیواری محکم و استوار است تا تکیه دهی و غم‌هایت را به آن سپاری.
قلب‌ها کشته می‌شنوند اما واله‌ها ضمادی بر زخم می‌شوند و عشق در همان حین شروع می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Liam

KHUSHE

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-14
نوشته‌ها
263
مدال‌ها
20
سکه
1,364
1681550318664.jpg

‌‌نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
آخرین ویرایش:

SULLIVAN

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
21
سکه
1,398
مقدمه:

خوب به خاطر دارم، به خاطر دارم آن چشم‌های زیبایت را، به خاطر دارم لبخند زیبایت‌ را، به خاطر دارم آن آغوش امنت را!
من ماهی بودم تو دریا، آغوشت امن‌ترین نقطه‌ی جهان، صدایت شنیدنی‌ترین صدای جهان!
این‌گونه شد تو برایم بهشتی شدی که همه از آن سخن می‌گویند!
لبانت همان سیب ممنوعه شد که ضماد زخم‌هایم بود!

*الیسیان به معنی نقطه یا جایی امن هست، بهشتی فراموش نشدنی*
 
امضا : SULLIVAN

SULLIVAN

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
21
سکه
1,398
دامن چین دار خود را در دست گرفتم و با قدم‌های تند در اعماق جنگل به سمت ناکجا آباد رفتم. از سرمای جنگل دست‌هایم به وضوح سوزش شدیدی احساس می‌کرد. دعوت‌نامه‌ای از خانه‌ی غم و اندوه به خانه‌ی خوشی‌مان آمد، هر چه آن دعوت‌نامه را ‌پس زدم نمی‌شد و سمج‌تر از قبل مرا مجبور به قبول کردن آن دعوت‌نامه می‌کرد. برگ دعوت‌نامه را خواندم و با چشم دیدم که چه چیزی در انتظارم بود. نفس زنان چین دامن را پس زدم و دستم را بر تنه‌ی درختی گذاشتم. به پشت سرم نگاهی انداختم و صدای قدم‌هایشان هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد و صدایشان واضح‌تر می‌شد. وقتی برای استراحت نداشتم، نمی‌دانستم کجا می‌روم و به کدام نقطه‌ی جنگل قدم می‌گذارم و تنها می‌رفتم که شاید به جایی برسم. دیگر نفسی برایم باقی نمانده بود، صدای سگ‌هایش هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد گویا اصلا من قدمی نمی‌گذاشتم و آن‌ها نزدیک‌تر می‌شدند. صدای سازدهنی در گوش‌هایم پیچید، به اطراف نگاهی انداختم و احساس می‌کردم که خیالات تمام وجودم را گرفته‌ و تنها دلیلش هم بیم و سرماست! به سمت صدای ساز می‌رفتم، هر چه نزدیک‌تر‌ می‌شدم جنگ و دعوا، صدای سگ‌ها، داد و بیداد اریک را فراموش می‌کردم. گویا صدای ساز مرا در آغوش کشیده بود و آرامم می‌کرد تا از سرمای این جنگل ترسی به دل نداشته باشم. پشت درختی تنومند ایستادم و دست‌هایم را بر روی تنه‌ی درخت گذاشتم و کمی خم شدم. موهای حنایی‌اش بر رخسارش ریخته بود، بادی می‌وزید اما گویا موهایش به رقص درآمده بود. لباسش، لباسش همانند مردمان عادی روستا بود. دست‌هایش را به ساز می‌کشید و صدای ساز را بیشتر و دلنشین‌تر از قبل می‌کرد. رعد و برق با ساز دهنی‌اش همسو شده بود، نمی‌دانم چرا احساس می‌کردم این‌جا برایم امن‌تر است. به اطراف نگاهی انداختم، خبری از اریک و هم دستان او نبود. دیگر صدای واق واق سگ‌هایش به گوش نمی‌رسید. دستی بر روی دهانم قرار گرفت. تمام امنیتی که در وجودم رخنه کرده بود به زمین ریخت و جای خود را به ترس داد. دست‌هایم را بالا بردم تیزی چاقویش بر روی گلویم قرار گرفت و این مرا بیشتر می‌ترساند.
 
آخرین ویرایش:
امضا : SULLIVAN

SULLIVAN

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
21
سکه
1,398
دیگر جایی برای نفس کشیدن باقی نمانده بود و چشم‌هایم به سیاهی سوق می‌‌خورد. سرش را به گوش‌‌ام نزدیک کرد، نفس‌های عصبی‌اش به پوست بدنم می‌خورد. آرام و عصبی ل*ب زد:
- تو که هستی و چرا این‌جایی؟
دستم را بر روی دست او گذاشتم و ل*ب زد:
- دستم را برمی‌دارم اگه بخواهی فریاد بکشی… .
مگر جای فریاد داشتم؟ چرا کسی دوست من نیست؟ چرا همه به فکر مرگ من هستند؟ حتی اویی که مرا به رسمیت نمی‌شناسد با من این‌گونه رفتار می‌کند. من سزاوار این هستم؟ دستش را آرام از روی دهانم برداشت و به سرفه افتادم. بر روی زمین نشستم، صدایی از اریک و سگ‌هایش نمی‌امد و این چراغی امید بود برایم؛ اما اینک عزرائیل بالای سرم ایستاده است و منتظر است تا من ل*ب به سخن باز کنم. سرم را بعد از سرفه‌های مکرر بالا گرفتم و به چشم‌هایی که برق می‌زد خیره شدم. نمی‌دانستم این چه آرامشی است که اجازه می‌دهد از درد و ترس دور بمانم. اخمی در پیشانی‌اش نقش بست و ل*ب زد:
- شاهدخت؟
دستش را به سینه گذاشت و به احترام کمی خم شد. از جای خود بلند شدم و به او نگاهی انداختم. به حالت اول خود برگشت و گفت:
- شاهدخت شما این‌جا چه می‌کنید؟
کمی ترس در وجودش رخنه کرد و ادامه داد:
- مرا عفو کنید بانوی من، من نمی‌دانستم شما هستید.
او مرا می‌شناخت؟ چرا من او را نشناختم؟ نکند قاتل جانم شود؟ نکند یکی از هم‌دستان اریک باشد؟ نکند؟ نه من نمی‌توانم این‌جا بمانم، کجا بروم؟ اینک همه جا برایم خطرناک است و وحشت اور. نکند مرا به نزد او ببرد؟ او کیست که مرا شناخت نه نمی‌شود افراد اریک‌ احترام سرشان نمی‌شود! موهای خود را به پشت گوش هدایت کردم و ل*ب زدم:
- تو که هستی؟ مرا از کجا می‌شناسی؟
به چشم‌هایم خیره شد و چاقوی خود را به جای خود برگرداند و گفت:
- من شاهزاده‌ی امپراطوری باگراتونی هستم، شاهزاده واهیک.
لباس خود را به دست گرفتم و به احترام کمی خم شدم و ل*ب زدم:
- مرا نیز ببخشید، شما را نشناختم.
سرم را بلند کردم و به چشم‌هایش خیره شدم و ل*ب زد:
- شاهدخت شما این‌جا چه می‌کنید؟
به سمت تخته سنگی قدم گذاشتم و بر روی تخته سنگ نشستم. نگاهم را به رخسارش دوختم و ل*ب زدم:
- اریک را می‌شناسی؟
سری تکان داد و دستش را روی زانوی خود گذاشت و گفت:
- اری، وزیر و مشاور ارشد پدرتان است درست می‌گویم؟
 
امضا : SULLIVAN

SULLIVAN

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
21
سکه
1,398
سری برای درستی سخنش تکان داد، به سمت درختان نگاهی انداختم که نکند پیدایش شود و خون مرا بجهد. به سمت واهیک برگشتم و ل*ب زدم:
- قصد جانم را کرده است، از ان‌جایی که می‌دانی امپراطور یرواندونی یعنی پدر من برای صلح و دوستی به قبلیه هیتی‌ رفته است تا این جنگ داخلی را کنار گذاشته و متحد شوند.
نفسی کشیدم و ادامه دادم:
- سه روزی است که پدرم به آن قبلیه سفر کرده است، اسب سواری را به خانه نشستن ترجیح دادم؛ اما نمی‌دانستم چه چیزی منتظرم است. اینک اریک همراه افرادی از قصر به دنبال من هستند تا مرا سر به نیست کنند.
اخمی در پیشانی‌اش رخ داد و با عصبانیت کامل از جای خود بلند شد و گفت:
- این‌جا را شما به لطف ایزدمنان پیدا کرده‌‌اید کسی را این‌جا را نمی‌شناسد.
از جای خود بلند شدم، نگرانی در رخسار من و اخم و خشم در رخسار او پدید آمده بود. واهیک دستش را به پشت برد و گفت:
- از قصر جایی امن‌تر برای شما نیست، به قصر برویم… .
می‌خواستم مانع او شوم مگر می‌شد؟ درست هم می‌گفت اینک باید کنار مادرم باشم، کنار برادرم باشم. در حالی که به سمت اسب واهیک قدم می‌گذاشتیم ل*ب زد:
- ارمنی‌هایی که مسیحیت را به رسمیت می‌شناسند قطعا صلح را انتخاب خواهند کرد اما از افرادی هراس دارم که بویی از انسانیت نبرده‌اند.
دستم را به سر اسب سفیدش کشیدم و گفت:
- شاهزاده تیرداد کجاست؟
سرم را نزدیک بردم و بوسه‌ای به سر اسب زدم و گفتم:
- او نیز با پدرم به قبلیه هیتی رفته است.
پایم را بر زین اسب گذاشتم و سوار اسب شدم. نگاهم را به واهیک سوق دادم و ل*ب زدم:
- این بی‌ادبی است شاهزاده قلمرو باگراتونی اسب مرا هدایت کند و خود پیاده برود.
از اسب پیاده شدم و روبه‌روی او ایستادم، لبخندی به ل*ب زدم و گفت:
- این نیز بر من حکم می‌کند شما را سالم به قصر برگردانم شاهدخت مارینا.
 
آخرین ویرایش:
امضا : SULLIVAN

SULLIVAN

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
21
سکه
1,398
سرم را بلند کردم، دوست نداشتم دستور دهم، به هرحال او‌ نیز همانند من است. شانه‌ای بالا انداختم و قدمی برداشتم. یک آن یاد اریک افتادم و در جای خود ایستادم. ترس دوباره تمام وجودم را فرا گرفت و کل وجودم و تسخیر کرد. صدای واهیک حواسم را پرت کرد. به سمتم برگشتم و به چشم‌های نافذش خیره شدم. موهایش را باد به رقص در می‌اورد. امنیتی که در کنارش داشتم شاید هیچ‌جایی این آرامش را نداشتم. اسمم را صدا کرد و مجددا حواسم پرت شد و افکارم حصه شد. اخمی کرد و گفت:
- چه شده شاهدخت؟
سری تکان دادم و گفتم:
- چیزی نیست فقط زیادی می‌ترسم.
اسب را جلوتر آورد و گفت:
- شاهدخت مارینا لطفا سوار اسب شوید تا زودتر به قصر برسیم.
به سمت اسب قدم گذاشتم و پایم را بر روی زین گذاشتم و سوار اسب شدم، ل*ب خود را تر کردم و گفتم:
- مرا ببخشید که پیاده به قصر می‌روید.
سکوت کرد و چیزی نگفت، این بی‌ادبی محصوب نمی‌شود؟ چشم‌هایم به قصر خورد و لبخندی به ل*ب زدم. به دروازه قصر که رسیدیم از اسب پیاده شدم. به سربازان قصر نگاهی انداختم، دروازه را باز کردند و به احترام سر خم کردند. وارد قصر شدیم، بوی گل‌های وحشی باغ با مشامم بازی می‌کرد. به سمت باغ قدمی گذاشتم که صدای اریک ترس را به کل اندامم انداخت به سمتش برگشتم و به او نگاهی انداختم:
- شاهدخت شما این‌جا چه می‌کنید؟
واهیک قدمی برداشت و دستش را بر شانه‌ی اریک‌ گذاشت. اریک به پشت سرش برگشت و به واهیک خیره شد. سرش را خم کرد و گفت:
- چه چیزی پیش آمده که سردار جنگ‌ها به قصر ما آمده؟
واهیک بدون هیچ گونه خشمی ل*ب زد:
- گویا کسانی هستند که می‌خواهند جان شاهدخت را بستانند می‌خواهم از بانو مراقبت کنم.
 
آخرین ویرایش:
امضا : SULLIVAN

SULLIVAN

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
21
سکه
1,398
اریک چشم‌هایی که از خشم سرخ شده بود را به سمتم چرخاند. به خوبی احساس کردم با چشم‌هایش برایم خط و نشان می‌کشد، اینک به حرف پدرم رسیدم که یک دختر باید هنرهای جنگ را داشته باشد. واهیک نگاهش را به سمتم چرخاند و لبخندی به لبانش نشست، اریک به نگاهش را از رخسارم به سمت واهیک کشید و گفت:
- از مهربانی شما سپاس فراوان را دارم اما این درست نیست سردار جنگ‌ها از شاهدخت مراقبت کند ما این‌جا مراقب او هستیم شما نگران نباشید.
واهیک نزدیک‌تر شد و دستش را به پشت برد و به کمرش چسباند و‌ گفت:
- همین مرا می‌ترساند وزیر ارشد.
اریک چشم‌های خود را ریز‌تر کرد و با خشمی که در صدایش بود گفت:
- چه می‌گویید شاهزاده؟
واهیک دست راستش را بر روی شانه‌ی اریک گذاشت و لبخندی زد و با خونسردی تمام گفت:
- قصد جان شاهدخت پایتخت را داشتن جرم‌‌اش کمتر از مرگ نیست درست می‌گویم؟
اریک خواست چیزی بگوید که واهیک پیش‌روی کرد و گفت:
- نیازی نیست چیزی بگویی، منتظر بازگشت پادشاه پایتخت هستم… .
دستش را به سمت در ورودی گرفت و به چشم‌هایم خیره شد. چقدر مهربان به نظر می‌رسید. پس آن مرد شجاع و دلیری که از شجاعت‌اش می‌گفتند واهیک است؟ به سمت در ورودی قصر نگاهی انداختم، قدمی به سمت در برداشتم و این قدم‌ها شاید مرگ را برایم نزدیک‌تر کند. وارد قصر شدم، نفسی عمیق کشیدم و پله‌ها نگاهی انداختم. مادرم با لباس سبز زیبای خود که همانند ستاره‌ای درخشان شده بود همراه ندیمه‌های خود از پله‌ها پایین آمد. لبخندش زیبایی‌اش را دو چندان کرده بود، لبخندی به ل*ب زدم و قدمی به سمتش برداشتم و مرا در آغوش کشید.
 
امضا : SULLIVAN

SULLIVAN

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
21
سکه
1,398
آغوشش برایم امن‌ترین جای ممکن بود. نفسی کشیدم و کمی از او فاصله گرفتم. دست‌هایش را دور سیمایم قاب کرد و ل*ب زد:
- کجا بودی عزیز مادر؟
به شاهزاده واهیک اشاره‌ای کردم، واهیک یک دست خود را به پشت کمر هدایت کرد، کمی به احترام ملکه خم شد و بعد از گذشت چند ثانیه‌ای به حالت اول خود بازگشت؛ نگاهش پاکی را فریاد می‌زد و آرامش را همانند آغوش مادرم به وجودم دعوت می‌کرد. با لحن مهربانی ل*ب زد:
- درود خداوندگار بزرگ به ملکه زیبای یرواندونی.
مادرم قدمی برداشت و نگاهش را به چشم‌های زیبای او انداخت و ل*ب زد:
- شاهزاده واهیک خوش آمدید، چه شده که شما به یرواندونی قدم گذاشتید؟
شاهزاده لبخندی زد و نگاهی به من انداخت. چه می‌خواست بگوید؟ نکند بگوید اریک قرار است چه بکند! نفسی کشیدم، واهیک می‌خواست سخن بگوید که ل*ب زدم:
- مادرجان، شاهزاده به قصر آمده است و باید پذیرایی شود، درست نیست این‌گونه این‌جا باشد.
مادرم نگاهی به من انداخت و اخمی در رخسارش پدیدار شد، نگاهش را از من گرفت و جای اخم رخسارش، لبخندی زیبا نشست، زیبایی‌اش در قلمرو یرواندونی بی‌همتا بود و وقتی لبخند می‌زد بی‌همتاتر می‌شد. با دست راستش واهیک را به سمت استراحتگاه قصر برد. واهیک اول منتظر ماند مادر بر تخت خود بنشیند و بعد از مادر واهیک بر روی صندلی نشست و دست‌هایش را بر روی دسته‌های صندلی گذاشت، چقدر این شاهزاده متین و باوقار بود. او همانند شاهزاده‌ی قصه‌هاست، در قصه‌های شبانه‌ام پسرک عاشق همانند او بود؛ زیبا اما ساده. در افکارم غرق شده بودم که صدای مادرم حواسم را بهم ریخت. به مادرم خیره شدم که با لبخند زیبای خود نگاهم می‌کرد. به صندلی شاهدخت اشاره کرد و گفت:
- مارینا دخترم بنشین.
کمی خجالت زده بودم از‌ افکارم، چرا باید زیبا بودن او این‌قدر به چشم بیاید؟ چرا اصلا باید به چشم من بیاید؟
 
امضا : SULLIVAN

SULLIVAN

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-12
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
21
سکه
1,398
به صندلی نگاهی انداختم و آرام بر روی صندلی نشستم. به نگاه‌های مهربان مادرم خیره شدم و لبخندی بر روی لبانم نقش بست. مادر نگاهش را جدی‌تر کرد و ل*ب زد:
- شاهزاده واهیک آخر سوالم بی‌جواب ماند.
به واهیک خیره شدم، مادر می‌دانست قرار است بی‌ادبی خود را دوباره تکرار کنم. می‌دانست قرار است دوباره میان کلامش سخن بگویم، تنها با یک نگاه فهماند که باید سکوت کنم. به واهیک خیره شدم، اصلا هر چه که می‌خواست می‌گفت مگر به من مربوط است؟ خب به من مربوط نیست به چه کسی مربوط است؟ کلافه شده بودم، مگر می‌شد؟ چه کرده بودم که اریک این‌گونه به جانم افتاده است. به صندلی خود تکیه دادم و نفسی کشیدم. واهیک آرام نشسته بود، خب به او مگر مربوط است؟ من دختر یک پادشاهی و او شاهزاده یک پادشاهی دیگر است. مرگ من مگر باعث چه چیزی می‌شود؟ پادشاهی آن‌ها استوار خواهد ماند! واهیک ل*ب‌های خود را با زبانش تر کرد و گفت:
- مرا عفو کنید ملکه! راستش… .
مکث کرد، نگاهش را به سمتم سوق داد. می‌دانستم نگاه‌های من پر از اضطراب است و او نیز متوجه شده است. لبخندی بر لبانش نقش بست و گفت:
- ملکه جان دخترتان در خطر است.
چشم‌هایم را بستم و نفسی عمیق کشیدم، نمی‌دانم چرا می‌ترسیدم مادر بفهمد! اصلا دیگر هیچ چیز نمی‌شنیدم گویا کر و لال شده بودم. دست‌های گرمی بر شانه‌هایم قرار گرفت. سرم را بالا بردم و به چشم‌های مادرم که غرق در نگرانی بود خیره شدم. نگاهش، پدرم کجاست؟ چرا مارا در تنها گذاشته است؟ من دیگر نمی‌خواهم شاهدخت باشم، من دیگر نمی‌خواهم مردم به من از روی ترس احترام بگذارند. صدای مادرم که اسمم را صدا می‌زد در سرم می‌پیچید که گویا در یک جای متروکه اسمم را فریاد زده باشد. با دست‌هایش تکانی به شانه‌ام داد، با صدایی که از ته چاه درمی‌امد ل*ب زدم:
- بله مادر؟
مادرم کنارم نشست و موهایم را نوازش‌ کرد. به روبه‌روی خود خیره شدم واهیک نیز نگران بود. حق داشت مگر چه گفته بود که من این‌گونه ترسیده بودم؟ واهیک با صدای آرامی ل*ب زد:
- خوب هستید بانوی من؟
سری تکان دادم، می‌دانستم این حرکات در شان یک شاهدخت نیست اما اصلا نمی‌توانستم سخن بگویم.
 
امضا : SULLIVAN
بالا