نفسهایم دیگر یاری نمیداد، چشمهایم دیگر سو نداشت. چه بر سر من آمده است؟ چه چیزی باعث شد اینگونه شوم؟ دستم را روی سینهام گذاشتم، نفس کم آورده بودم. این حال من دلیلش چیست؟ نکند عمرم به آخر رسیده است؟ یقین دارم اریک غذایم را مصموم کرده است. نمیشود، چشمهایم را بستم و سیاهی مطلق…!
***
«دانای کل»
ملکه کنارش ایستاده بود و اسمش را فریاد میزد، به یکی از خدمهها دستور داد تا سریعا طبیب دربار را نزد او بیاورد. واهیک نگران دستش را بر روی شانهی او گذاشته بود و به اسم بانو خطابش میکرد. واهیک سرش را بلند کرد و نگران ل*ب زد:
- اگر اجازه دهید بانو را در آغوش بگیرم و به اتاق خودشان ببرم.
ملکه اشکهایش را پاک کرد و نگران با سرش تایید کرد. مارینا به دلیل حال بدش این خطا را کرد و مادرش از سر نگرانی!
واهیک با راهنمایی ملکه از پلههای بزرگ دربار بالا رفت، ملکه در اتاق را برای واهیک باز کرد، واهیک با قدمهای تند که گویا فرار کرده باشد مارینا را بر روی تخت بزرگ و رنگین گذاشت. طبیب با در زدن و اجازه گرفتن وارد اتاق شد. ملکه کنار مارینا نشسته بود و دستش را نوازشگرانه بر سر دخترش میکشید، دیگر از آن عشوههای روزانهی او خبری نبود. سرش را بلند کرد و به طبیب خیره ماند و با صدای لرزان گفت:
- طبیب بزرگ این دختر دست ما امانت است، جان پادشاه بزرگ و دخترمان یکیست خود میدانی کاری بکن.
طبیب دستی به ریشهای بلند خود کشید، وسایل چوبیاش را روی تخت قرار داد. دست مارینا را که همانند جنازهای بیجان شده بود را در دست گرفت و نبض او را گرفت، به ملکه خیره شد و با صدای آرامی که گویا از ته چاه در میامد ل*ب زد:
- ملکه چیزی نیست نگران نباشید، قبل از به قصر آمدن چه چیزی شده بود؟
ملکه به واهیک خیره شد، نمیتوانست بگوید کسی قصد جان او را کرده است.
***
«دانای کل»
ملکه کنارش ایستاده بود و اسمش را فریاد میزد، به یکی از خدمهها دستور داد تا سریعا طبیب دربار را نزد او بیاورد. واهیک نگران دستش را بر روی شانهی او گذاشته بود و به اسم بانو خطابش میکرد. واهیک سرش را بلند کرد و نگران ل*ب زد:
- اگر اجازه دهید بانو را در آغوش بگیرم و به اتاق خودشان ببرم.
ملکه اشکهایش را پاک کرد و نگران با سرش تایید کرد. مارینا به دلیل حال بدش این خطا را کرد و مادرش از سر نگرانی!
واهیک با راهنمایی ملکه از پلههای بزرگ دربار بالا رفت، ملکه در اتاق را برای واهیک باز کرد، واهیک با قدمهای تند که گویا فرار کرده باشد مارینا را بر روی تخت بزرگ و رنگین گذاشت. طبیب با در زدن و اجازه گرفتن وارد اتاق شد. ملکه کنار مارینا نشسته بود و دستش را نوازشگرانه بر سر دخترش میکشید، دیگر از آن عشوههای روزانهی او خبری نبود. سرش را بلند کرد و به طبیب خیره ماند و با صدای لرزان گفت:
- طبیب بزرگ این دختر دست ما امانت است، جان پادشاه بزرگ و دخترمان یکیست خود میدانی کاری بکن.
طبیب دستی به ریشهای بلند خود کشید، وسایل چوبیاش را روی تخت قرار داد. دست مارینا را که همانند جنازهای بیجان شده بود را در دست گرفت و نبض او را گرفت، به ملکه خیره شد و با صدای آرامی که گویا از ته چاه در میامد ل*ب زد:
- ملکه چیزی نیست نگران نباشید، قبل از به قصر آمدن چه چیزی شده بود؟
ملکه به واهیک خیره شد، نمیتوانست بگوید کسی قصد جان او را کرده است.
آخرین ویرایش: