• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

pen lady

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 28, 2025
Messages
24
سکه
114
صدای آن طرف تلفن قطع شد و بعد از چند لحظه پدرش با تردید پرسید:
- دختر آقای رستگار رو؟
نیم نگاهی به پشت سرش انداخت که هیچی ندید. ناگهان به خود آمد و فکر کرد وقتی که با غضب سوار ماشین شده‌بود و توجه‌ای به او نکرده، او همان‌جا در بیمارستان مانده‌بود. سریع ماشین را پارک کرد و همان‌طور که به غرغرهای پدرش از آن طرف خط گوش می‌داد، هول‌ کرده پیاده شد و به‌سمت صندلیِ پشتِ صندلی شاگرد رفت و درِ ماشین عقب را باز کرد. النا که در جاپایی نشسته و به در تکیه داده‌بود، با باز شدن در به عقب پرت شد که آریا سریع دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و کنترلش کرد. دخترک ترسیده به پشتش نگاه کرد و بعد همان‌طور نشسته، خودش را در جاپایی به طرف دیگر کشید و پشت صندلی راننده قایم شد. آریا با دیدنش خیالش جمع شد و آهی کشید، نگاهی به او انداخت و همان‌طور که گوشی کنار گوشش بود و پدرش دوباره داد و فریاد راه انداخته‌بود که چرا جواب نمیدی، زمزمه کرد:
- نمی‌دونم کیه... ولی خیلی عجیبه!
احد لبخند کوچکی زد و پشتی مبل تکیه داد و خیالش راحت شد که بالاخره پیدا شد، مثل پسرش آرام گفت:
- بیارش خونه، منم زنگ می‌زنم به پدرش.
آریا «باشه‌»ای گفت و در ماشین را بست و بدون حرف و سوالی گذاشت دخترک به محو کردن خود ادامه دهد. پشت فرمان نشست و دور زد و به‌طرف خانه‌اش راند. سکوت حاکم در ماشین باعث شده‌بود که زمزمه‌های دخترکِ مرموز را بشنود، اما از میان آن‌ها فقط «من دختر خوبیم» را تشخیص داد. ناگهان چیزی در ذهنش جرقه خورد، نیم نگاهی به پشتش انداخت و با خود گفت:
- چه بلایی سرت آوردن؟ نکنه... .
چند دقیقه بعد مقابل درب خانه پارک کرد و بوقی زد. دقیقه‌ای بعد سرایدار در را باز کرد و او وارد حیاط شد، ماشین را به‌سمت پارکینگ هدایت کرد و در جایش پارک کرد‌. پیاده شد و در عقب را باز کرد و با مدارا گفت:
- دختر خانم پیاده شو.
النا سرش را از روی پاهایی که در آغوشش گرفته‌بود، برداشت و نگاهی به او انداخت. محوطه‌ی تاریک پارکینگ که از پشت او نمایان بود، باعث شد بیشتر خود را به در پشت سرش فشار دهد و لبانش آویزان شود. آریا لبخندی گرم به رویش پاشید و روی صندلی با فاصله‌ی زیاد کنارش نشست و گفت:
- هی کوچولو... به خانواده‌ت زنگ زدن و اونا چند دقیقه دیگه این‌جان تا تو رو با خودشون ببرن.
النا شکاک از گوشه‌ی چشم نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت. صدای پدر و مادر آریا با گوشش خورد، در حالی که می‌دویدن تا خود را به ماشین او برسانند. آریا وقتی که صدای آن‌ها را شنید لبخندی زد و از ماشین پیاده شد. مادرش با گریه خود را به او رساند سپس سیلی محکم بر گونه‌اش نواخت. النا که شاهد آن‌ صحنه بود، با چشمای گرد در جایش پرید و بعد گونه‌هایش را محکم گرفت و زمزمه کرد:
- نه‌نه... نه من جیغ نمی‌کشم نه.
مادر آریا بعد از ضربه‌ی محکمی که نثار فرزندش کرده‌بود، او را سخت در آغوش گرفت و به گریه‌اش ادامه داد. آریا نیز او را محکم در آغوش گرفت که بازویش تیر کشید و آخی از میان لبانش خارج شد.
 

pen lady

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 28, 2025
Messages
24
سکه
114
مادرش ترسیده با صورتی پر از اشک، عقب رفت و تندتند کلمات را پشت هم چید:
- چی شده جان دلم؟ دلم هزارراه رفت عزیز دل مادر... منو کشتی.
چشمش که به خون خشک‌شده‌یِ روی لباس آریا افتاد، باری دیگر صدای گریه‌اش بلند شد. دستانش را مشت کرد و همان‌طور که به سی*ن*ه‌ی پسرش می‌کوبید، نالید:
- مگه قرار نبود که دیگه دعوا نکنی؟ تو بهم قول داده‌بودی آریا... تو قول دادی... .
آریا آرام و با خونسردی مشت‌های کوچک مادرش را گرفت و بوسه‌ی روی آن نشاند و با گوشه‌ی چشم اشاره‌ای به درون ماشین کرد، زمزمه‌مانند گفت:
- نمی‌خواستم دعوا کنم مامان، به‌خاطر اون مجبور شدم.
نازنین هق‌هق‌کنان با لبی آویزان همان‌طور که دستانش در پنجگان پسرش اسیر بود، به‌جلو خم شد و نگاهش را به درون ماشین دوخت. با دیدن دختری که در جاپایی فرو رفته و صورتش را با دستانش پوشانده، مقنعه‌اش روی شانه‌هایش افتاده و به‌گونه‌ای وانمود می‌کرد که کنار نامرئی‌ست؛ از تعجب گریه‌اش قطع شد. احد سریع همان‌طور که گوشی به دست بود و قصد تماس گرفتن داشت، به النا نگاهی انداخت و سپس با چهره‌ی خشنودی گوشی را کنار گوشش نگه‌داشت:
- الو... آره‌آره خودشه.... باشه منتظرتون هستیم.
به تماس خاتمه داد و دستش را روی شانه‌ی همسر متعجبش که در همان حالت مانده‌بود، گذاشت و گفت:
- کمکش کن ببریمش تو خونه، الان خانواده‌ش میان.
نازنین نیم‌نگاهی به احد انداخت؛ فکرش را هم نمی‌کرد دختری که احد در موردش صحبت کرده‌بود، این‌قدر اوضاعش وخیم باشد. دستانش را از پنجگان پسرش رهانید و آهسته خود را به درون ماشین کشید. ناگهان دخترک سرش را بالا آورد و ترسیده به او سپس به آریا که کمی عقب‌تر ایستاده‌بود، نگاه کرد. آریا نگاه درمانده‌اش را که فریاد کمک می‌خواست را خواند و با لبخند قدمی به جلو برداشت و گفت:
- بیا بریم خونه... الان بابات میاد.
النا با تیله‌های لرزان نگاهی به چهره‌ی نگران نازنین‌خانم انداخت و بعد دوباره با لبان آویزان به‌کسی که مورد اعتمادش بود، خیره شد. آریا با دیدن حرکتش بی‌درنگ بازوی مادرش را گرفت و گفت:
- مامان میشه پیاده شی؟
مادرش مطیعانه پیاده شد و با ناراحتی به‌سمت شوهرش قدم برداشت. آریا با فاصله به‌دخترک همان‌طور که پاهایش بیرون بود، روی صندلی عقب ماشین نشست. نگاهی به النا انداخت و گفت:
- خانم خانما..‌. بریم تو خونه الان بابات میاد... اگه تو رو این‌طوری ببینه ناراحت میشه.
النا خیره به مرد جوان پرسید:
- ناراحت؟!
- آره ناراحت میشه.
گوشه‌ی لبان دخترک پایین رفت، سرش را روی پاهایش گذاشت و آرام زمزمه کرد:
- ناراحت نشه... من... من نمی‌خوام ناراحت بشه.
آریا از لحن بچه‌گانه و بغض نهفته در صدایش، لبخندی محو زد، سپس کمی به سمت النا خم شد و گفت:
- پس بریم تو خونه یه‌کم استراحت کنیم تا رنگ و رومون برگرده، یه چیزیم بخوریم؛ من که دارم ضعف می‌کنم.
النا سرش را از پاهای جمع شده‌اش بلند کرد و نگاهی به چهره‌ی خسته و رنگ‌پریده‌ی ناجی‌اش انداخت. آریا کمی سرش را کج کرد و چشمانش را که می‌سوخت به او دوخت. النا با تردید سرش را تکان داد و سعی کرد خود را از جاپایی بیرون بکشد.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 10) View details

Top Bottom