به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Nargess86

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
154
سکه
827
رمان: از من تا به تو... .
ژانر: عاشقانه، درام.
نویسنده: سیده نرگس مرادی خانقاه.

خلاصه:
این داستان روایت دختری به نام نرگس است که با گذر زمان با خواننده‌ای به نام علی آشنا می‌شود که از قضا رفیق برادرش است. علی از نرگس می‌خواهد که زندگینامه‌اش را بنویسد؛ اما نرگس دختری مذهبی با ورودش به خانه‌ی علی خواننده‌ی معروف مذهبی، عاشق او می‌شود و کم‌کم علی هم به او دل می‌بندد و... .

مقدمه:
کنار تو تنها‌تر شدم... .
از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده‌است
از من تا من، تو گسترده‌ای... .
با تو برخوردم... .
راز پرستش پیوستم
از تو به راه افتادم... .
به جلوه‌ی رنج رسیدم... .
و با این همه‌ای شفاف
و با این همه‌ای شگرف
مرا راهی از تو به در نیست... .
زمین، باران را صدا می‌زند
من تو را... .
(سهراب سپهری).

( این رمان کمی بر اساس واقعی است، اما بقیه‌اش از ذهن نویسنده نوشته شده است... . )
تاریخ شروع: ۱۴۰۳/۷/۳۰
ناظر: @ARNICA
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Nargess86

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,740
مدال‌ها
4
سکه
23,744
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:


برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:

‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Nargess86

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
154
سکه
827
( فصل اول )

- من که می‌دونم تو چته سهراب! هرچی نباشه من تو رو می‌شناسم.
می‌دانست چه چیزی در دلش می‌گذشت. برادرش عاشق شده بود. عشقی که یک‌طرفه بود.
- سهیلا دخترِ خوبیه، اما عاشق تو نیست!
نگاه‌اش بین دست‌ها و صورتش که از اشک خیس بود،
افتاد.
- من تو رو درک می‌کنم. چرا؟ چون خودمم عاشق بودم. خودت هم که خبر داری!
دست‌هایش را درهم قفل کرده بود و آن را فشار می‌داد. سعی می‌کرد گریه‌اش را از آن پنهان نماید، درحالی که او اشک‌هایش را دیده بود.
- اون فردا قراره عقد کنه و خوشحالِ که داره ازدواج می‌کنه.
فریادی زد که از او چند قدم دور شد.
- تو نمی‌دونی که داخل قلبم چه خبره! تو نمی‌فهمی که وقتی آدم عاشق بشه، دیگه نمی‌تونه اون کسی رو که دوست داره رو فراموش کنه.
دو‌طرف شانه‌اش را گرفت و ابروان پرپشتش را بالا انداخت.
- نه تو نمی‌فهمی. هیچی رو! نرگس تو هیچ‌وقت نمی‌فهمی عشق چیه!؟
دو قطره اشک، همراه با حرفش مخلوط شد.
- نرگس چرا حرفایی ناامیدکننده بهم می‌زنی؟
ناراحت شد. برادرش عاشق شده بود و عشق‌اش یک‌طرفه؛ اما چرا نمی‌توانست سهیلا را فراموش کند، همان‌طور که او علی را به فراموشی سپرده‌ بود.
دست‌هایی که دو‌طرف شانه‌اش گذاشته بود را خارج کرد و باصدایی که آه از دهانش خارج نموده بود، به اطرافش نگاه گذرایی کرد.
- چرا حرف نمی‌زنی؟ خودت یک‌سال‌ پیش، علی رو به فراموشی سپرده بودی، درحالی که رفیقم اون‌قدر عاشقت بود که به باد فراموشی گرفتیش! عشق تو به درد خودت می‌خورد نرگس!
او را به طرفی نامشخص هُل داد.
- دیگه نمی‌خوام چیزی از تو بشنوم!
از اتاقش خارج شد و او را با کوهی از اندوه رها کرد. سهراب عاشق دخترخاله‌اش سهیلا شده بود. سهیلا دلش گیر پسرعمویش بود؛ اما سهراب حتی این را درک نمی‌کرد که عشقی که به سهیلا دارد، یک‌طرفه و پوچ است.
چشم‌هایش را عمیق بست. تا کی باید این رنج را تحمل نماید؟
بغض سد راه گلوی‌اش شده بود. قلب‌اش برایش می‌تپید نمی‌داند چرا دلش سراغ او را گرفته‌است؛ هرچند سعی نمود که او را به فراموشی بسپارد؛ اما نشد! تا به خودش بیاید زود در دلش جا باز کرد. از جذاب بودنش، از اخلاقش که بر او می‌خورد، از آلبوم‌هایش که دلش را برده بود. از آهنگ‌هایش که تا الان آن‌ها را گوش می‌دهد. دلش برایش ناگهان تنگ شد. چه زود رهایش کرده بود... یک‌سال!
با صدای بازشدن در، چشم‌هایش را گشود و به کسی که در را باز نموده‌ بود، نگاه کردم.
مبینا بود که به تازگی، او را به عقد نامزدی که عاشق‌اش بود، کرده بودند. خوشا به حالش که توانسته با عشق‌اش ازدواج کند، درحالی که او هیچ‌وقت به او نمی‌رسید. چه حرف‌های منفی‌ای را آغاز نوشتن‌اش کرده بود. کتابی که قرار است ماجراهای زیادی را تعریف نماید. از یک‌سالی بگویم که خاطرات پر از فراموش‌نشدنی با او داشت. ابتدا از مسخره کردن افراد مدرسه آن‌هم برایش. یک‌سال پیشی که برای او پر از درد بود، دردی که از همان ماجرای خاطره‌انگیز و پر از هیجان شروع شد که شاید اسمش را بگذارد از من تا به تو. این اسم کتابی است که تازه رویش قرار داده‌ بود که تازه نصف‌اش را نوشته‌ است. یک‌سال پیشی که شاید برگردد به عشقی که پر خاطره و معنایی برای او داشت... .
***
 
امضا : Nargess86
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Nargess86

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
154
سکه
827
( یک سال پیش)

مادرش برایش ساندویچ که داخلش مربا و کره مخلوط کرده بود را داخل پلاستیک‌فریزر گذاشت. ساندویچ را داخل کیف‌اش قرار داد و سپس گفت:
- نرگس؟
سرش را بالا برده تا بفهمد که چه چیزی می‌خواهد بگوید؟
- جانم؟
تردیدی برای گفتن حرف‌اش داشت. کمی سکوت کرد تا بتواند حرفش را با جرئت بزند.
- دخترم تو نمی‌خوای ازدواج کنی؟ قصد ازدواج نداری؟
از حرفش اخمی در لابه‌لای ابروهایش چین خورد. کلمه‌ی ازدواج برایش مانند گورستانی بود. او اصلاً دلش نمی‌خواست ازدواج نماید. به قول معلم‌اش با آن‌که شانزده‌ سال داشت، اما دلش گواه نمی‌داد تا بلکه به فکرش باشد. چقدر مادر برای ازدواج‌اش عجله داشت و او این را به خوبی از حرکاتش تشخیص می‌داد. باید جوری این مسئله را جمع می‌کرد و سپس می‌پیچاند، پس گفت:
- نه! من دیگه برم، دیرم شده.
سپس از روی صندلی ناهارخوری برخاست و از او خداحافظی کرد. ازدواج باید در سن قانونی مطرح کرد نه به اویی که شانزده سال سن داشت زود بود. برای آن‌که، او هیچی از ازدواج نمی‌دانست، از خوشبختی چیزی نمی‌دانست. خانم‌اش که فامیل‌اش اسدی بود و معلم دینی‌اش می‌بود، خیلی درباره‌ی ازدواج حرف می‌زد و می‌گفت:
- ازدواج زوری نیست که هرچی به تو گفتن زود بگی چشم. ازدواج باید با عقل و دلت منطق باشی و روی اون خوب فکر کنی.
چند نفری در کلاس‌شان ازدواج کرده بودند که از سر عشق و عاشقی کرده‌اند. چادرش را بر سرش درست کرد و سوار اتوبوس شد. کنار خانم‌ها یک صندلی خالی وجود داشت. نشست و سپس گوشی‌اش را روشن نمود.
مبینا برایش چهارتا پیام داده بود. اولی را باز نمود.
- سلام دختر، یه ساعت منو کاشتی سریع باش.
دومی را دید.
- اگر نیای همین مدادی که تو دستمِ میاد توی حلقت.
برایش نوشت:
- دارم میام دیگه. عجله‌ت واسه چیه؟
فرستاد و نفس‌اش را آسوده بیرون فرستاد. به ایستگاه که رسید، از اتوبوس پیاده شد و به خانه‌ی مبینا رفت. در خانه‌شان را زد. مبینا با دهان پُر، جیغ زد:
- کیه؟
با اخم گفت:
- آخه احمق، غیر از من کی می‌تونه باشه؟
در را مانند وحشی‌ها باز کرد و سپس جیغ زد:
- نرگس چنان بزنمت.
نفس عمیقی کشید.
- چنان بزنمت که صدای مرغ بدی.
از جیغ کشیدن‌هایش آرام خندید.
- به جای سلام کردنت میای خط و نشون می‌کشی؟
چشم غره‌ی غلیظی برایش رفت و سپس گفت:
- حالا بیا گمشو داخل، وگرنه دخلت رو میارم.
دست‌هایش را به حالت تسلیم بالا آورد و با خنده گفت:
- باشه‌ فهمیدم! حالا می‌ذاری بیام داخل یا نه؟
 
امضا : Nargess86
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Nargess86

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
154
سکه
827
با حرص از در کنار رفت و سپس گفت:
- ایـــش!
حالا او نمی‌دانست که مبینا این همه غرزدن را از کجا پیدا کرده بود.
خندید و آن‌وقت گفت:
- چقدر تو غر می‌زنی مارمولک خانم.
این‌دفعه جیغی بنفش کشید.
- نرگـــس برو داخل. آن‌قدر حرصم نده!
وارد خانه‌شان شد و به مادرش که درحال ظرف شستن بود، سلام کرد. دست‌اش را کشید و سپس مرا وارد اتاق به‌هم ریخته‌اش کرد.
با مسخرگی می‌گوید:
- خب خانم نویسنده اگر مایل هستید بنشینید روی زمین یا می‌خواهید برای‌تان تخت پادشاهی بیاورم؟
از مسخره بازی‌هایش حرصش می‌گیرد. چرا نمی‌تواند او را مانند یک کودک تربیت کند؟ دوسال با همدیگر رفیق بوده‌اند و او هنوز اخلاقش را رها نکرده بود.
- یعنی اگر من جای تو بودم با ادب صحبت می‌کردم خانم سلیمی!
عصبی به سمت میزش حرکت کرد و کتاب تاریخش را باز کرد.
- نرگس، تو رو خدا سخت نگیر. راستی یه چیزی بهت می‌خوام بگم.
می‌خواست بپرسد چه چیزی اما خودش با هیجان گفت:
- من عاشق یه نفر شدم.
خونسرد با لحن خشک گفت:
- همین؟
با تعجب گفت:
- یعنی تو از عشق و عاشقی متنفری؟
پوزخندی از این حرفش زد.
- نه! ازش خوشم نمیاد. چون خیلی حس مزخرفیه.
انگشت سبابه‌اش را روی قفسه سینه‌اش گذاشت و سپس گفت:
- واقعاً که! خودت هم یه روزی عاشق میشی که من هم بهت می‌خندم. حالا می‌بینی.
چشم غره‌ای برایش رفت و کتاب فیزیک را از روی میزش برداشت.
- می‌دونی، من از عشق و عاشقی هیچی سر در نمیارم. فقط می‌دونم که خیلی حس مزخرفیه.
دوباره با تعجب گفت:
- من نمی‌دونم چرا از این حس خوشِت نمیاد، اما خواهش می‌کنم منو هم درک کن.
سرش را به تأیید تکان داد و گفت:
- باشه درکت می‌کنم.
در این حد بتواند برایش کاری بکند همان است. درک کردن آن طرف. این‌هم این‌که آدمی که یک روز عاشق پسری بشود باید بمیرد. او خودش این حس را تجربه نکرده‌ بود، اما خانواده پدری‌اش این حس را نحس و مزخرف می‌دانستند.
 
امضا : Nargess86
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Nargess86

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
154
سکه
827

دوست نداشت این حس به سراغ‌اش بیاید.
با مبینا کمی درس خواند و نیز از خواهرش صدیقه گفت. او هم کم‌کم از او خداحافظی کرد. سوار اتوبوس شده و سپس روی صندلی نشست. ( این رمان کمی بر اساس واقعیت می‌باشد، اما بقیه‌اش از ذهن نویسنده است... . )
***
در داخل دفتر خاطرات‌اش نوشت:
- ‏کسى خواهد آمد! لطیف و مهربان! که در همه‌ى غرق شدن‌ها، کنارت مى‌ماند مانند شاخه‌ى درختى که روى آب باعثِ نجات است... .
خودکارش را لای دفتر خاطرات‌اش گذاشت و سپس با عجله از اتاق‌اش خارج شد. مادرش برای او قرمه‌سبزی لذیذ و خوشمزه درست کرده بود. چقدر برایش این غذا خوشمزه و لذیذ بود.
اولین قاشق را داخل دهان‌اش قرار داد و سپس با لذت فراوان گفت:
- اوم! چقدر این غذای مامان به بدن آدم می‌چسبد... .
مادرش به او لبخند پُرمهری زد و سپس گفت:
- نوش‌جونت دخترم.
پلکی زد و به مادر خویش مشکوک شد. چرا ناگهان مادرش مهربان شده بود درحالی که با او بدترین رفتار را نیز داشت.
قاشقی که پُر از برنج‌اش را داخل بشقاب‌اش گذاشت و گفت:
- چی شده مامان؟ در مورد سهرابه؟
مادرش دیگر طاقت نیاورد و با خوشحالی حرف دلش را به زبان آورد:
- نه؛ اما برات خواستگار اومده.
اخم در پیشانی نرگس چین خورد. هرچه می‌کرد تا بلکه حرف ازدواج درباره‌ی خودش، آن‌هم مادرش را از ازدواج نکردن منع کند نمی‌توانست. مادرش پشت لج و لجبازی را روی آورده بود.
با عصبانیت درونی و ظاهری‌اش از سر سفره برخاست.
- مامان بسه دیگه! ازت می‌خوام دیگه ادامه ندی.
لپ‌های گردمانند مادرش را بوسید و سپس با پاهای بلندش، به طرف اتاق‌اش حرکت کرد.
 
امضا : Nargess86
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Nargess86

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
154
سکه
827

خود را روی صندلی‌اش انداخت و سرش را روی میز گذاشت. تنها کسی که حرف‌های او را درک می‌کرد سهراب بود. سهراب برادر خوبی برایش بود و از نظر درونگرا او را درک می‌کرد. گاهی اوقات که نرگس غمگین بود به او انرژی مثبت می‌داد، سربه‌سر نرگس می‌گذاشت، شیطنت‌هایی با نرگس می‌کرد که حتی به مغز نرگس هم نمی‌رسید؛ اما نرگس فقظ ظاهرش را شاد جلوه می‌داد.
با سروصدای پدرش که داشت برای مادرش شعری از احمد شاملو می‌خواند، به خود آمد.
- قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی که چنان ببینی
یا چیزی که چنان بدانی
من درد مشترکم...
مرا فریاد کن! ».
لبخندی از تهِ دل زد. مادر و پدرش، هردو همدیگر را دوست داشتند. خوشبختی‌اش این بود که پدر و مادرش هردو همدیگر را برای هم بخواهند و به خوبی زندگی‌شان را با عشق پشت‌سر بگذارند و حالا به آرزوی خویش رسیده بود؛ اما نمی‌دانست که این سرنوشتی که قرار است جلوی سر راهش قرار گرفته شود این است، این‌که کارگردان‌اش خدا است و نویسنده‌اش خودش... .
سرش را بالا آورد و سپس به کامپیوترش خیره شد. یک‌لحظه فکری در ذهن‌اش خطور کرد. آن‌ هم آن‌که فردا به مدرسه نرود و فقط بنشیند و قصه‌اش را به اتمام برساند تا بلکه داستان زندگی خود را آغاز کند.
***
لپ پدرش را بوسید و روبه سهراب گفت:
- داداش؟ میشه به مامان بگی که بیاد کنار بابا بشینه؟ امشب سالگرد ازدواج‌شونِ، می‌خوام ازشون عکس یادگاری بگیرم.
سهراب « باشه‌ای» گفت و نیز به طرف آشپزخانه به‌راه افتاد. نرگس کیک یک طبقه را از روی میز چوبی گذاشت و روبه پدرش گفت:
- بابایی؟ شما دقیقاً کی عاشق مامان شده بودین؟
پدرش لبخندی زد و گفت:
- از وقتی‌که به یاد دارم، من اون موقع توی کارخونه‌ی نساجی کار می‌کردم. اون موقع 23 ساله‌م بود.
پدرش نگاهی به کیک می‌اندازد و سپس ادامه می‌دهد:
- رییس نساجی پدربزرگت بود. یه روز مامانت به دیدن پدربزرگت اومد. وقتی‌که دیدمش، مادرت یک دختر مذهبی بود که چادر سرش کرده بود و با متانت، با وقار و سربه‌زیر سلامی کرد و بعد هم رفت به اتاق پدربزرگت. از اون‌جا بود که کم‌کم بهش وابسته شدم و اومدم خواستگاریش.

نرگس لبخندی از هیجان و کنجکاوی زد.
- پس واقعاً زود عاشق همدیگه شدین نه؟
پدرش لبخند محجوبی زد و « آره‌ای » گفت. نرگس خوشحال بود که همچین پدر و مادری را خدا برای او داده است. پدری که مهربان، شجاع و مغروری بود و اما مادری که مانند پدرش مهربان، دلسوز و مادری واقعی برایش بود.
 
امضا : Nargess86
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Nargess86

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
154
سکه
827
نرگس و سهراب با لبخند به آن دو نفر خیره شدند. نرگس از آن‌که چقدر خانواده خوشبختی در کنارش داشت خوشحال بود. عشقی پاک و نجیب گریبان‌گیر پدر و مادرش شده بود و هنوز هم وجود داشت. او داستان پدر و مادر و کتابش را به چاپ رسانیده بود. نرگس با لبخند همان‌طور نظاره‌گر آن دونفر بود که داشتند با لبخند به همدیگر نگاه می‌کردند. خیلی دلش می‌خواست با کسی ازدواج کند که از تهِ دل عاشق او باشد.
سهراب دست خواهر کوچک‌اش را گرفت و نیز در گوش او گفت:
- بیا عکس خانوادگی بگیریم و این زن و شوهر رو تنها بزاریم. نرگس لبخندی زد و و دستش را دور گردن باریک برادرش حلقه کرد.
- باشه.
سهراب دوربین عکاسی را تنظیم کرد و نیز گفت:
- 1، 2، 3... همه بگید سیب.
پدر و مادرش همان‌طور نرگس یکصدا گفتند:
- سیب... .
***
دفتر تاریخ‌اش را برداشت و سؤالات درس هفتم را به صورت تستی نوشت. هانیه داشت از روی برگه‌ی نرگس تقلب می‌کرد و کلماتی را که نرگس به صورت تستی نوشته بود را می‌نوشت. نرگس نیم‌نگاهی به هانیه کرد. پوزخندی از جنس تمسخر زد. چه کسی هم از روی برگه‌اش نگاه می‌کرد! کسی که او را هر روز مسخره و تحقیر می‌کرد.
نرگس برای آن‌که هانیه نتواند از روی برگه‌اش تقلب کند، کمی جابجا شد و دوباره پوزخندی از جنس پیروزی زد. به ادامه‌ی سؤالاتش رسید.
دقایقی بعد بلند شد و برگه‌ی سؤالات تستی که در آورده بود را تحویل معلم خود داد. سرجای خود نشست و با خیال‌خوش نفس عمیقی از خوشحالی کشید.
هانیه با عصبانیت کتاب تاریخ‌اش را باز کرد و برای آن‌که حواس معلم به او پرت نشود، زیرِ گوش او غرید:
- بعداً حسابت رو که کف دستت می‌ذارم نکبت خانوم. نرگس با پوزخند نیم‌نگاهی به او کرد.
- حرف مفت نزن تو حتی بلد نیستی درس بخونی اون‌وقت میای به من کار می‌گیری پَلَخمو؟
هانیه از شدت عصبانیت کتاب تاریخ‌اش را به میز کوبید و بی‌توجه به معلم که در کلاس حضور داشت فریاد زد:
- دهنت رو ببند تو کی باشی که جواب من رو میدی هان؟ معلم و تمام دانش‌آموزانی که در آن‌جا بودند با تعجب و دهان‌باز به آن دونفر خیره شده بودند.
نرگس با لبخندی که حرص هانیه را در می‌آورد گفت:
- هرکی که باشم بالٓاخره من هم این‌جا آدمیزادم.
هانیه از شدت عصبانیت و حرص، تندتند نفس عمیقی می‌کشید و نگاه‌اش سوی نرگس بود.
- تو این‌جا آدمیزاد نیستی بلکه تو یک حیوونی!
نرگس از این حرف هانیه مانند یک سنگ که در گلویش گیر کرده باشد، بغض کرد.
از این کلمه منفور داشت چانه‌اش از شدت بغض لرزید و ناگهان سیلی در گوش هانیه زد و سراسیمه از کلاس خارج شد. کنارِ در کلاس نشست و مانند یک کودک که مادرش را می‌خواست اسم «مامان» را صدا زد.
صدای گریه‌اش کل سالن مدرسه را دربرگرفته بود.
 
امضا : Nargess86
  • بابا خفن
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا