به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Nargess86

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
156
سکه
852
سینی چای را به طرف پدرش گرفت و نیز گفت:
- حالا نگفتید که این حرفتون دربار‌ه‌ی چیه؟
پدرش لبخندی از جنس مهربانی زد و گفت:
- کنارم بشین تا بهت بگم که چی می‌خوام بگم دخترم.
نرگس از کنجکاوی پیش از اندازه، سینی چای را روی میز نهاد و کنار پدر خود نشست.
- گوش شنوای حرف‌هاتون هستم.
پدرش دستی بر زلف‌ موهای خرمایی او کشید و گفت:
- دخترم، من و مامانت بارها گفتیم که تو دوست داری ازدواج کنی یا نه؟
تعجب باعث شد که خون در مغزش فرا گیرد و به پدرش خیره شود. مادرش خیلی اصرار بی‌جا کرده بود که این سؤال را بپرسد. صورت پدرش را آنالیز کرد. صورت گرد و پوستی سفید مانند، ابروهای کمانی و پرپشت که رنگ‌شان به تازگی سفیدرنگ می‌زد. چشم‌هایی سبزرنگ که داخل آن چشم‌ها مهربانی وجود داشت. ل*ب‌هایی پهن و کشیده.
پدرش را از هرگونه آدمی مانند برادرش دوست داشت؛ اما حالا نمی‌فهمید که چرا نظر ازدواج با مادرش یکی شده است.
پلکی زد تا بلکه به خود بیاید و همان‌طور هم شد. پدرش دست دختر نازنین‌اش را در دست‌هایش گرفت و گفت:
- مادرت دوست داره عروسیت رو ببینه و منم می‌خوام عروسی دختر قشنگم رو ببینم. خواست از حرف‌های پدرش فرار کند؛ اما پدرش دست‌های او را محکم تنیده بود و می‌خواست حرف اصلی را به نرگس بزند.
- از دست‌ حرف‌های من می‌خوای فرار بکنی؟ باشه فهمیدم که نمی‌خوای ازدواج بکنی. سهراب بهم گفت که دوست داری با کسی ازدواج کنی که اون نفر رو دوست داشته باشی؛ ولی این رو بدون که من تو رو درک می‌کنم. خودمم عاشق شدم و خوب عشق رو درک کردم.
نرگس بغض کرد؛ اما خواست جواب بدهد که ناگهان بغض‌اش ترکید. پدرش متوجه‌ی بغض و گریه‌ی او شد. چانه‌ی نرگس را گرفت و او را به طرف خودش معطوف کرد.
- تو دختر قوی هستی. من این انتخاب رو به‌ پای خودت می‌ذارم تا بعدها به مشکل بر نخوری.
نرگس برای بار دوم گریه‌اش اوج گرفت.
- بابا! ولی من نمی‌خوام توی این سنّی که خیلی سن کم هست ازدواج بکنم. نمی‌خوام مثل مادربزرگ توی زندگیم ازدواج ناموفق که اون‌هم بدون عشق بوده، بکنم. سهراب راست میگه من بدون عشق و عاشقی ازدواج نمی‌کنم.
هق‌هق دخترش فضای خانه را دربر گرفته بود. دخترش را در آغوش گرفت و زلف موهای خرمایی او را به حالت نوازش‌گونه بر سرش کشید.
لبخندی پر از غم و درد زد. دخترش فردی مهربان، صبور، دلیر و همان‌طور دوست‌داشتنی بود. نمی‌خواست او را در اوج غم و ناراحتی ببیند.
آزیتا خانم ( مادر نرگس ) با لبخند محو، تماشاگر آن صحنه‌ی پدر و دختری شده بود که بی‌وقفه مانند یک تئاتر به نمایش گذاشته شده بود. به دخترش افتخار می‌کرد که دوست داشت زندگی با عشق را برای خود تشکیل بدهد؛ اما فعلاً نظر دخترش مهم‌تر بود. تلفن خانه را برداشت و شماره‌ی سمانه‌ خانم را گرفت. سمانه خانم با خوشحالی تلفن را برداشت.
- سلام آزیتا خانم؟
آزیتا خانم «سلامی» می‌کند؛ اما سمانه خانم طاقت‌اش طاقت‌فرسا می‌شود.
 
امضا : Nargess86
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Nargess86

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
156
سکه
852

سمانه خانم داخل آن پشت تلفن، با خوشحالی وصف‌ناپذیر گفت:
- جانم آزیتا خانم؟
آزیتا خانم درحالی‌که به نرگس داشت نگاه می‌کرد، گفت:
- سمانه خانم، فعلاً دخترم قصد ازدواج نداره و می‌خواد ادامه تحصیل بده.
ناگهان سمانه خانم شوکه شد و حس کرد که بازیچه‌ی حرف‌های آزیتا خانم شده است؛ بنابراین به طور تقریبی فریاد زد:
- یعنی چی خانم؟ من رو مسخره کردین آزیتا خانم؟
آزیتا خانم ناگهان هول کرد و نیز گفت:
- نه‌! شما اشتباه فکر کردید. من دخترم خودش پیش پدرش اعتراف کرد که فعلاً قصد ازدواج نداره و سنّش برای ازدواج کمه.
سمانه خانم در پشت تلفن کمی سکوت کرد. فکر آن‌که، این‌گونه او را به سخره بگیرند، عصبانی‌اش می‌کرد.
با طعنه می‌گوید:
- خوبه دیگه شما هم ما رو مسخره خودتون کردین؟!
آزیتا خانم از حرف و کنایه‌ی سمانه خانم خوشش نیامد و عصبی گفت:
- خوب شد که ما هم دخترمون رو به یه بی‌سوادِ پایین شهری ندادیم. دیگه هم به ما زنگ نزنین. خدافظ.
تلفن را با تمام خشمی که داشت‌، قطع کرد و نیز خواست برگردد که با نرگس و شوهرش مواجه شد.
شوهرش که خشکش زده بود؛ ولی نرگس با لبخند به او خیره شده بود.
مادرش هردو طرف دستش را برای او باز کرد و گفت:
- بیا بغلم دخترم!
نرگس به طرف مادر خود رفت و او را در آغوش گرفت. خوشحال بود که نظر مادرش برای ازدواج تغییر کرده است.
لبخندش پررنگ و عمیق شد و او را بیشتر فشرد.
- بهترین مادر دنیایی.
سرش را بوسید و موهای او را نوازش کرد.
- نرگس، من فعلاً می‌خوام ازدواج رو به خودت بسپارم. خودت هروقت تصمیم برای ازدواج گرفتی به من بگو.
نرگس بوی عطر تن مادرش را بویید و نیز گفت:
- مامانی، ازت ممنونم.
مادرش لبخندی از ته دل زد و گفت:
- حالا این‌ها رو بیخیال‌شو. بیا بهت آشپزی یاد بدم.
نرگس با شعف و خوشحالی، از آغوش ماد خود بیرون آمد و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. مادرش با همان لبخند قبلی، وارد آشپزخانه شد و از داخل سبد پر از پیاز، پیاز بزرگی برداشت.
- می‌خوایم یه قرمه‌سبزی خوشمزه واسه‌ی امشب درست کنیم.
به طرف نرگس برمی‌گردد و از او می‌پرسد:
- خب مرحله‌ی بعدش رو چیکار کنیم؟
نرگس کمی فکر کرد. چیزی که سال دهم هنرستان یاد گرفته بود را به یاد آورد. رشته‌ای که در آن درس می‌خواند، به خانه‌داری و شوهرداری ارتباط داشت.
- پیازها رو با چاقو به شکل مربع خُرد می‌کنیم؟
مادرش با شعف گفت:
- آفرین به تو!
 
امضا : Nargess86
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا