به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

Nargess86

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
176
سکه
954
سینی چای را به طرف پدرش گرفت و نیز گفت:
- حالا نگفتید که این حرفتون دربار‌ه‌ی چیه؟
پدرش لبخندی از جنس مهربانی زد و گفت:
- کنارم بشین تا بهت بگم که چی می‌خوام بگم دخترم.
نرگس از کنجکاوی پیش از اندازه، سینی چای را روی میز نهاد و کنار پدر خود نشست.
- گوش شنوای حرف‌هاتون هستم.
پدرش دستی بر زلف‌ موهای خرمایی او کشید و گفت:
- دخترم، من و مامانت بارها گفتیم که تو دوست داری ازدواج کنی یا نه؟
تعجب باعث شد که خون در مغزش فرا گیرد و به پدرش خیره شود. مادرش خیلی اصرار بی‌جا کرده بود که این سؤال را بپرسد. صورت پدرش را آنالیز کرد. صورت گرد و پوستی سفید مانند، ابروهای کمانی و پرپشت که رنگ‌شان به تازگی سفیدرنگ می‌زد. چشم‌هایی سبزرنگ که داخل آن چشم‌ها مهربانی وجود داشت. ل*ب‌هایی پهن و کشیده.
پدرش را از هرگونه آدمی مانند برادرش دوست داشت؛ اما حالا نمی‌فهمید که چرا نظر ازدواج با مادرش یکی شده است.
پلکی زد تا بلکه به خود بیاید و همان‌طور هم شد. پدرش دست دختر نازنین‌اش را در دست‌هایش گرفت و گفت:
- مادرت دوست داره عروسیت رو ببینه و منم می‌خوام عروسی دختر قشنگم رو ببینم. خواست از حرف‌های پدرش فرار کند؛ اما پدرش دست‌های او را محکم تنیده بود و می‌خواست حرف اصلی را به نرگس بزند.
- از دست‌ حرف‌های من می‌خوای فرار بکنی؟ باشه فهمیدم که نمی‌خوای ازدواج بکنی. سهراب بهم گفت که دوست داری با کسی ازدواج کنی که اون نفر رو دوست داشته باشی؛ ولی این رو بدون که من تو رو درک می‌کنم. خودمم عاشق شدم و خوب عشق رو درک کردم.
نرگس بغض کرد؛ اما خواست جواب بدهد که ناگهان بغض‌اش ترکید. پدرش متوجه‌ی بغض و گریه‌ی او شد. چانه‌ی نرگس را گرفت و او را به طرف خودش معطوف کرد.
- تو دختر قوی هستی. من این انتخاب رو به‌ پای خودت می‌ذارم تا بعدها به مشکل بر نخوری.
نرگس برای بار دوم گریه‌اش اوج گرفت.
- بابا! ولی من نمی‌خوام توی این سنّی که خیلی سن کم هست ازدواج بکنم. نمی‌خوام مثل مادربزرگ توی زندگیم ازدواج ناموفق که اون‌هم بدون عشق بوده، بکنم. سهراب راست میگه من بدون عشق و عاشقی ازدواج نمی‌کنم.
هق‌هق دخترش فضای خانه را دربر گرفته بود. دخترش را در آغوش گرفت و زلف موهای خرمایی او را به حالت نوازش‌گونه بر سرش کشید.
لبخندی پر از غم و درد زد. دخترش فردی مهربان، صبور، دلیر و همان‌طور دوست‌داشتنی بود. نمی‌خواست او را در اوج غم و ناراحتی ببیند.
آزیتا خانم ( مادر نرگس ) با لبخند محو، تماشاگر آن صحنه‌ی پدر و دختری شده بود که بی‌وقفه مانند یک تئاتر به نمایش گذاشته شده بود. به دخترش افتخار می‌کرد که دوست داشت زندگی با عشق را برای خود تشکیل بدهد؛ اما فعلاً نظر دخترش مهم‌تر بود. تلفن خانه را برداشت و شماره‌ی سمانه‌ خانم را گرفت. سمانه خانم با خوشحالی تلفن را برداشت.
- سلام آزیتا خانم؟
آزیتا خانم «سلامی» می‌کند؛ اما سمانه خانم طاقت‌اش طاقت‌فرسا می‌شود.
 
امضا : Nargess86

Nargess86

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
176
سکه
954

سمانه خانم داخل آن پشت تلفن، با خوشحالی وصف‌ناپذیر گفت:
- جانم آزیتا خانم؟
آزیتا خانم درحالی‌که به نرگس داشت نگاه می‌کرد، گفت:
- سمانه خانم، فعلاً دخترم قصد ازدواج نداره و می‌خواد ادامه تحصیل بده.
ناگهان سمانه خانم شوکه شد و حس کرد که بازیچه‌ی حرف‌های آزیتا خانم شده است؛ بنابراین به طور تقریبی فریاد زد:
- یعنی چی خانم؟ من رو مسخره کردین آزیتا خانم؟
آزیتا خانم ناگهان هول کرد و نیز گفت:
- نه‌! شما اشتباه فکر کردید. من دخترم خودش پیش پدرش اعتراف کرد که فعلاً قصد ازدواج نداره و سنّش برای ازدواج کمه.
سمانه خانم در پشت تلفن کمی سکوت کرد. فکر آن‌که، این‌گونه او را به سخره بگیرند، عصبانی‌اش می‌کرد.
با طعنه می‌گوید:
- خوبه دیگه شما هم ما رو مسخره خودتون کردین؟!
آزیتا خانم از حرف و کنایه‌ی سمانه خانم خوشش نیامد و عصبی گفت:
- خوب شد که ما هم دخترمون رو به یه بی‌سوادِ پایین شهری ندادیم. دیگه هم به ما زنگ نزنین. خدافظ.
تلفن را با تمام خشمی که داشت‌، قطع کرد و نیز خواست برگردد که با نرگس و شوهرش مواجه شد.
شوهرش که خشکش زده بود؛ ولی نرگس با لبخند به او خیره شده بود.
مادرش هردو طرف دستش را برای او باز کرد و گفت:
- بیا بغلم دخترم!
نرگس به طرف مادر خود رفت و او را در آغوش گرفت. خوشحال بود که نظر مادرش برای ازدواج تغییر کرده است.
لبخندش پررنگ و عمیق شد و او را بیشتر فشرد.
- بهترین مادر دنیایی.
سرش را بوسید و موهای او را نوازش کرد.
- نرگس، من فعلاً می‌خوام ازدواج رو به خودت بسپارم. خودت هروقت تصمیم برای ازدواج گرفتی به من بگو.
نرگس بوی عطر تن مادرش را بویید و نیز گفت:
- مامانی، ازت ممنونم.
مادرش لبخندی از ته دل زد و گفت:
- حالا این‌ها رو بیخیال‌شو. بیا بهت آشپزی یاد بدم.
نرگس با شعف و خوشحالی، از آغوش ماد خود بیرون آمد و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. مادرش با همان لبخند قبلی، وارد آشپزخانه شد و از داخل سبد پر از پیاز، پیاز بزرگی برداشت.
- می‌خوایم یه قرمه‌سبزی خوشمزه واسه‌ی امشب درست کنیم.
به طرف نرگس برمی‌گردد و از او می‌پرسد:
- خب مرحله‌ی بعدش رو چیکار کنیم؟
نرگس کمی فکر کرد. چیزی که سال دهم هنرستان یاد گرفته بود را به یاد آورد. رشته‌ای که در آن درس می‌خواند، به خانه‌داری و شوهرداری ارتباط داشت.
- پیازها رو با چاقو به شکل مربع خُرد می‌کنیم؟
مادرش با شعف گفت:
- آفرین به تو!
 
امضا : Nargess86

Nargess86

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
176
سکه
954
***
کیفش را با عجله برداشت و به طرف درب اتاقش رفت.
در حینی‌ که با شتاب از خانه خارج میشد، روبه مادرش گفت:
- مامان من دارم میرم مدرسه.

مادرش آب پرتقالی به دست‌اش داد و نیز گفت:
- این رو بگیر بخور مامان جان!

لیوان آب پرتقال را از دست مادرش گرفت و از او تشکر کرد. آب پرتقال را خورد و از او خداحافظی کرد. قبل آن‌که در حیاط را باز کند، «بسم اللّٰه‌ای» گفت و در خانه را باز کرد.
همانا پسری 31 سال‌سن، با سینی کاسه‌ای که داخل‌اش آش بود، روبه‌رو شد. پسر سلامی کرد و نیز گفت:
- بفرمایید آش نرگس خانم!

با تعجب به او خیره شد. اسم او را از کجا می‌دانست؟ آن فردی که روبه‌رویش بود را فعلاً ندیده بود؛ اما او را چگونه می‌شناخت؟!
- سلام.

این لحن را با تعجب گفته بود. پسر لبخند دندان‌نمایی زد که دندان‌های صاف و مرواریدی‌اش پدیدار شد.
- این آش نذری! بفرمایید کاسه‌ش رو بی‌زحمت بیارید.

با تعجب کاسه آش را از سینی برداشت و نیز تشکر کرد.
در را تا نیمه بست و برای برگشت به خانه، وارد خانه شد. پسر گوشی‌اش را برداشت و به سهراب پیام داد:
- سلام داداش میگم که خواهرت الآن رفت بعدش چی‌کار کنم؟

سهراب درحالی‌که با اَرّه داشت چوب را برش می‌داد، ناگهان با شنیدن صدای پیامک، گوشی‌اش دست از کار خود کشید و با دیدن پیام آن پسر لبخندی روی ل*ب‌اش
جاخوش کرد. این پسر برای برآورده کردن آرزویش
هر کاری را انجام می‌داد. می‌دانست که این پسر به زودی کار خود را نجام می‌دهد. با همان لبخندی که بر ل*ب‌اش نشسته بود، نوشت:
- سلام بیرون اومد، بهش بگو که قصدت چیه!
پسر تعجب کرد. قصد؟ قصد چه؟!
- منظورت چیه؟
- میگم مستقیم بهش بگو که چه کمکی ازش می‌خوای! مطمئن باش نرگس با این‌که از تمامی پسرها تنفر داره؛ ولی درخواستت رو رد نمی‌کنه.

پسر کلافه به پیام سهراب چشم دوخته بود.
- چطوری؟ من جرأت ندارم حتی با یه دختر حرف بزنم.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Nargess86

Nargess86

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
176
سکه
954
سهراب دستی بر ابروانش کشید و نوشت:
- به بهونه‌ی این‌که ازش می‌خوای، آش‌ها رو به همدیگه کمک کنید، راه حرف رو باز کن و بهش بگو!
پسر پوفی کشید و گفت:
- یکی از یکی احمق‌تر!
برای سهراب نوشت:
- باشه، خودم یه‌ راه‌حلی پیدا می‌کنم.
سهراب کمی در تایپ کردن پیام کمی تعلل کرد. فکر می‌کرد که این آخرین کمک به آن پسر است؛ اما باید به او کمک کند تا بلکه نرگس به مشکل او یاری رسانَد.
سهراب با کلافه نوشت:
- علی، خواهش می‌کنم درست فکر کن! نرگس دختری هست که از تمامی مردها متنفره.
علی با خود فکر کرد که حرف سهراب چه‌قدر برایش هشداردهنده بود. فردی که از تمامی مردان دنیا تنفر داشت، مانند خودش که با هیچ دختری حرف و حدیثی نزده بود‌، متنفر بود. پوفی کشید و و گوشی‌اش را خاموش کرد.
نرگس کاسه‌ی گل‌گلی را شست و درحالی‌که داشت چادرش را درست می‌کرد، کفش‌های اسپرت سیاه‌اش را پوشید و در حیاط نیمه‌باز را باز کرد.
- ببخشید که دیر اومدم.
علی نفس عمیقی کشید و ابتدا در دل « بسم‌اللّٰه»ای گفت و نیز مستقیم به چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌ی نرگس چشم دوخت.
- اشکالی نداره. حالا با این حساب، میشه به من در کمک کردن به این نذری باشید؟
نرگس به ناچاری «باشه‌ای» گفت. نرگس و علی هم‌زمان اخمی کردند. نرگس دل‌اش از شدت اضطراب‌، در حین سکته بود. قفط می‌خواست از این اوضاع فعلی خلاص شود تا بلکه از این اضطراب را بکاهد.
علی در خانه‌ی یکی از همسایه‌ها را زد.
- نرگس خانم‌، بی‌زحمت شما کاسه‌ها رو میشه بدید؟
نرگس خجالت کشید و گفت:
- باشه.
نرگس با خودش گفت که چگونه یک دختر با یک پسر به یکدیگر راه می‌روند و به همدیگر کمک کنند؟ فکر می‌کرد مردم آن دو را ببینند، برایشان دردسر عظیم و ناگواری رخ خواهد داد.
درحالی‌که نرگس فکر می‌کرد، علی از او پرسید:
- ببخشید یه سؤال بپرسم؟
نرگس در حینی‌که حواسش را جمع کرده بود، گفت:
- بله بفرمایید.
علی به نیم‌رخ نرگس خیره شد با خود عهد بسته بود که این سؤال را با دل و جرأت بزند.
آب دهانش را قورت داد و نیز گفت:
- شما نویسنده هستید؟
نرگس ناگهان نفس‌اش بند آمد و با لحن تعجب گفت:
- شما چطوری من رو می‌شناسید؟
علی خندید و گفت:
- ببخشید که از ابتدا خودم رو معرفی نکردم.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Nargess86

Nargess86

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
176
سکه
954
نرگس نگاه متفکری به او انداخت. این پسر از او چه می‌خواست؟ اصلاً چه کسی بود که از حریم‌ خصوصی او با خبر بود؟ کلی سؤال در ذهن نرگس انباشته شده بود و نمی‌توانست جواب آن‌ها را پیدا کند.
آب دهانش را فرو داد و منتظر به علی چشم دوخت. علی چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌اش را به چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌ی نرگس دوخت و نیز گفت:
- من علی فرهادی هستم. خواننده‌ای به سبک مذهبی و 31 ساله‌م هست و تازه از تهران به مشهد اومدم، اون‌هم به مدت یک سال. برای اجرای کنسرت اومده بودم که تصمیم گرفتم داخل مشهد باشم؛ به خاطر این‌که... .
علی کمی در حرف‌اش تعلل کرد و دم عمیقی کشید. باید حرف اصلی را برای او بازگو می‌کرد. نرگس با اخم‌های
بالارفته‌اش، منتظر حرف بعدی علی بود که علی ادامه داد:
- به این دلیل که می‌خواستم یه نفر زندگینامه‌ی من رو بنویسه. دنبال یک نویسنده‌ی حرفه‌ای می‌گشتم تا این‌که سهراب برادرتون که دوست دبیرستانم بود و همدیگر رو چهارسال قبل پیدا کردیم، به من گفت که شما نویسنده‌ی سه اثر کتاب هستید.
علی پلکی نامحسوس زد و نیز ادامه داد:
- برای همین با مادرم اومدم و الآن هم اومدم پیش شما تا بلکه زندگینامه‌ی من رو بر اساس واقعیت بنویسید.
نرگس چادرش را آراسته کرد و نیز گفت:
- باید به پیشنهادتون فکر کنم آقای فرهادی.
کیف‌اش از شانه‌ی چپ‌اش داشت می‌افتاد که آن را در شانه‌اش راست‌ و ریست کرد و با لحن جدی که از آن بعید بود، گفت:
- خب من دیگه برم، دیرم شده و احتمال بازخواست شدن من هم فراوونه.
علی تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- باشه، موفق باشید. ممنون بابت کمک، فعلاً خدانگهدارتون.
نرگس لبخند تصنعی زد و گفت:
- خواهش می‌کنم؛ فعلاً خدانگهدار.
از علی دور شد و علی با نگاه‌اش او را بدرقه کرد. علی از آن‌که از یک دختر شانزده‌ساله درخواست نوشتن زندگینامه‌اش را داده بود، اضطراب در وجودش رخنه کرد. مادر علی در حیاط را باز نمود و سپس با دیدن پسرش، لبخند دلگرمی به او زد و اشاره به سینی خالی کرد.
- پسرم بیا داخل؛ چرا اون‌جا ایستادی؟ آش‌ها رو به همسایه‌ها دادی؟
علی به مادرش لبخندی زد و گفت:
- آره؛ بلآخره یه نویسنده برای نوشتن زندگی من پیدا شد.
مادرش لبخندی گرمی برایش زد و گفت:
- چه خوب!
علی وارد خانه شد و سینی خالی را به طرف مادرش گرفت.
- تازه کلی هم بنده خدا فکرش انگاری مشغول بود.
مادرش لبخند مرموزی زد و نیز گفت:
- خب، حالا این نویسنده خانم بود یا آقا؟
علی هم به سادگی تمام گفت:
- دختره!
مادرش با همان لبخند مرموز و مشکوک گفت:
- باشه فهمیدم!
سپس سینی را از علی گرفت و به طرف آشپزخانه به راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Nargess86

Nargess86

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
176
سکه
954
علی به طرف اتاق‌اش حرکت کرد. در را که باز کرد که با انبوهی از لباس، شلوار و دفتر مواجه گشت. پوفی کشید و وارد شد و شروع به تمیزی اتاق‌اش کرد.
***
مبینا وارد اتاق نرگس شد و نیز گفت:
- نرگس کجایی؟
نرگس درحالی‌که داشت کمدش را تمیز می‌کرد، گفت:
- بله؟ من این‌جا هستم.
مبینا با دیدن سر و وضع به یک آن زیر خنده زد و گفت:
- این چه قیافه‌ای هست که برای خودت درست کردی؟ نرگس با موهایی که سیخ‌سیخی شده بود، سرش را کج کرد و گفت:
ـ مگه چی شده که اون‌قدر شلوغش کردی؟

مبینا بین خنده گفت:
ـ من که شلوغش نکردم، یه نگاهی توی آینه به خودت بنداز!

نرگس با کنجکاوی بسیار فراوان، جلوی آینه ایستاد و با دیدن موهای درهم آشفته‌اش هینی می‌کشد.
ـ مبینا تو باید حتماً منو مسخره کنی؟

مبینا خنده‌اش را جمع کرد و گفت:
- من هم دیدمت خندیدم. چی‌کار به مسخره کردن تو دارم؟

نرگس به حرف‌های مبینا توجهی نکرد و موهایش را آراسته کرد.
- میگم نرگس شنیدم خونه‌تون یه خواننده اومده!

نرگس نیم‌نگاهی به مبینا کرد و نیز با تعجب گفت:
ـ خواننده؟
نرگس ناگهان به یادش آمد که علی به او چه گفته است! منظور مبینا علی فرهادی بوده است. باید بفهمد که مبینا قرار است حرفی را به او بزند.

مبینا: آره دیگه؛ خوش به حالت نرگس. علی فرهادی، کسی‌که خیلی خوشتیپ و مذهبی هست؛ اما اصلاً به دخترها رو نمیده!

نرگس تعجب کرد.
ـ منظورت چیه مبینا؟

مبینا برای او بیشتر توضیح داد:
ـ همه دخترها کشته مرده‌ش هستن.
نرگس بیش از این دیگر باورش نمی‌شد که چهره‌ی علی فرهادی این‌گونه دل هر آدمی را ببرد. فردی که 31 سال‌سن دارد، حالا تمامی دخترها عاشق او هستند. تنها کسی‌که عاشق علی نشده بود، خودش بود که نمی‌دانست آینده‌اش با علی خوش است.

همان‌طور که مبینا از علی برای نرگس تعریف می‌کرد، نرگس باز هم در حیرت مانده بود.


 
امضا : Nargess86
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا