سینی چای را به طرف پدرش گرفت و نیز گفت:
- حالا نگفتید که این حرفتون دربارهی چیه؟
پدرش لبخندی از جنس مهربانی زد و گفت:
- کنارم بشین تا بهت بگم که چی میخوام بگم دخترم.
نرگس از کنجکاوی پیش از اندازه، سینی چای را روی میز نهاد و کنار پدر خود نشست.
- گوش شنوای حرفهاتون هستم.
پدرش دستی بر زلف موهای خرمایی او کشید و گفت:
- دخترم، من و مامانت بارها گفتیم که تو دوست داری ازدواج کنی یا نه؟
تعجب باعث شد که خون در مغزش فرا گیرد و به پدرش خیره شود. مادرش خیلی اصرار بیجا کرده بود که این سؤال را بپرسد. صورت پدرش را آنالیز کرد. صورت گرد و پوستی سفید مانند، ابروهای کمانی و پرپشت که رنگشان به تازگی سفیدرنگ میزد. چشمهایی سبزرنگ که داخل آن چشمها مهربانی وجود داشت. ل*بهایی پهن و کشیده.
پدرش را از هرگونه آدمی مانند برادرش دوست داشت؛ اما حالا نمیفهمید که چرا نظر ازدواج با مادرش یکی شده است.
پلکی زد تا بلکه به خود بیاید و همانطور هم شد. پدرش دست دختر نازنیناش را در دستهایش گرفت و گفت:
- مادرت دوست داره عروسیت رو ببینه و منم میخوام عروسی دختر قشنگم رو ببینم. خواست از حرفهای پدرش فرار کند؛ اما پدرش دستهای او را محکم تنیده بود و میخواست حرف اصلی را به نرگس بزند.
- از دست حرفهای من میخوای فرار بکنی؟ باشه فهمیدم که نمیخوای ازدواج بکنی. سهراب بهم گفت که دوست داری با کسی ازدواج کنی که اون نفر رو دوست داشته باشی؛ ولی این رو بدون که من تو رو درک میکنم. خودمم عاشق شدم و خوب عشق رو درک کردم.
نرگس بغض کرد؛ اما خواست جواب بدهد که ناگهان بغضاش ترکید. پدرش متوجهی بغض و گریهی او شد. چانهی نرگس را گرفت و او را به طرف خودش معطوف کرد.
- تو دختر قوی هستی. من این انتخاب رو به پای خودت میذارم تا بعدها به مشکل بر نخوری.
نرگس برای بار دوم گریهاش اوج گرفت.
- بابا! ولی من نمیخوام توی این سنّی که خیلی سن کم هست ازدواج بکنم. نمیخوام مثل مادربزرگ توی زندگیم ازدواج ناموفق که اونهم بدون عشق بوده، بکنم. سهراب راست میگه من بدون عشق و عاشقی ازدواج نمیکنم.
هقهق دخترش فضای خانه را دربر گرفته بود. دخترش را در آغوش گرفت و زلف موهای خرمایی او را به حالت نوازشگونه بر سرش کشید.
لبخندی پر از غم و درد زد. دخترش فردی مهربان، صبور، دلیر و همانطور دوستداشتنی بود. نمیخواست او را در اوج غم و ناراحتی ببیند.
آزیتا خانم ( مادر نرگس ) با لبخند محو، تماشاگر آن صحنهی پدر و دختری شده بود که بیوقفه مانند یک تئاتر به نمایش گذاشته شده بود. به دخترش افتخار میکرد که دوست داشت زندگی با عشق را برای خود تشکیل بدهد؛ اما فعلاً نظر دخترش مهمتر بود. تلفن خانه را برداشت و شمارهی سمانه خانم را گرفت. سمانه خانم با خوشحالی تلفن را برداشت.
- سلام آزیتا خانم؟
آزیتا خانم «سلامی» میکند؛ اما سمانه خانم طاقتاش طاقتفرسا میشود.
- حالا نگفتید که این حرفتون دربارهی چیه؟
پدرش لبخندی از جنس مهربانی زد و گفت:
- کنارم بشین تا بهت بگم که چی میخوام بگم دخترم.
نرگس از کنجکاوی پیش از اندازه، سینی چای را روی میز نهاد و کنار پدر خود نشست.
- گوش شنوای حرفهاتون هستم.
پدرش دستی بر زلف موهای خرمایی او کشید و گفت:
- دخترم، من و مامانت بارها گفتیم که تو دوست داری ازدواج کنی یا نه؟
تعجب باعث شد که خون در مغزش فرا گیرد و به پدرش خیره شود. مادرش خیلی اصرار بیجا کرده بود که این سؤال را بپرسد. صورت پدرش را آنالیز کرد. صورت گرد و پوستی سفید مانند، ابروهای کمانی و پرپشت که رنگشان به تازگی سفیدرنگ میزد. چشمهایی سبزرنگ که داخل آن چشمها مهربانی وجود داشت. ل*بهایی پهن و کشیده.
پدرش را از هرگونه آدمی مانند برادرش دوست داشت؛ اما حالا نمیفهمید که چرا نظر ازدواج با مادرش یکی شده است.
پلکی زد تا بلکه به خود بیاید و همانطور هم شد. پدرش دست دختر نازنیناش را در دستهایش گرفت و گفت:
- مادرت دوست داره عروسیت رو ببینه و منم میخوام عروسی دختر قشنگم رو ببینم. خواست از حرفهای پدرش فرار کند؛ اما پدرش دستهای او را محکم تنیده بود و میخواست حرف اصلی را به نرگس بزند.
- از دست حرفهای من میخوای فرار بکنی؟ باشه فهمیدم که نمیخوای ازدواج بکنی. سهراب بهم گفت که دوست داری با کسی ازدواج کنی که اون نفر رو دوست داشته باشی؛ ولی این رو بدون که من تو رو درک میکنم. خودمم عاشق شدم و خوب عشق رو درک کردم.
نرگس بغض کرد؛ اما خواست جواب بدهد که ناگهان بغضاش ترکید. پدرش متوجهی بغض و گریهی او شد. چانهی نرگس را گرفت و او را به طرف خودش معطوف کرد.
- تو دختر قوی هستی. من این انتخاب رو به پای خودت میذارم تا بعدها به مشکل بر نخوری.
نرگس برای بار دوم گریهاش اوج گرفت.
- بابا! ولی من نمیخوام توی این سنّی که خیلی سن کم هست ازدواج بکنم. نمیخوام مثل مادربزرگ توی زندگیم ازدواج ناموفق که اونهم بدون عشق بوده، بکنم. سهراب راست میگه من بدون عشق و عاشقی ازدواج نمیکنم.
هقهق دخترش فضای خانه را دربر گرفته بود. دخترش را در آغوش گرفت و زلف موهای خرمایی او را به حالت نوازشگونه بر سرش کشید.
لبخندی پر از غم و درد زد. دخترش فردی مهربان، صبور، دلیر و همانطور دوستداشتنی بود. نمیخواست او را در اوج غم و ناراحتی ببیند.
آزیتا خانم ( مادر نرگس ) با لبخند محو، تماشاگر آن صحنهی پدر و دختری شده بود که بیوقفه مانند یک تئاتر به نمایش گذاشته شده بود. به دخترش افتخار میکرد که دوست داشت زندگی با عشق را برای خود تشکیل بدهد؛ اما فعلاً نظر دخترش مهمتر بود. تلفن خانه را برداشت و شمارهی سمانه خانم را گرفت. سمانه خانم با خوشحالی تلفن را برداشت.
- سلام آزیتا خانم؟
آزیتا خانم «سلامی» میکند؛ اما سمانه خانم طاقتاش طاقتفرسا میشود.