به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

yas_NHT

[سرپرست تصویرینو - مدیر تالار نظارت]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
224
سکه
1,916
عنوان رمان: از تار و پود کین
نویسنده: یسنا نهتانی
ناظر: @Liza
ژانر: فانتزی، عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
چشم‌هایش را برای نابودی از هم گشود اما چه می‌دانست در سرنوشتش چه‌ها برایش رقم خورده بود، با اهداف پلید متولد شد و زمانی که آخرین صفحه کتاب زندگی‌اش ورق خورد، همه چیز تغییر کرد… .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : yas_NHT

مهوین؛

[نابغهٔ ثروت کیبی بایت ¹⁰²⁴]
پرسنل مدیریت
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
921
مدال‌ها
5
سکه
5,863
1681550318664-2_sfmn (1).jpg

‌‌نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
امضا : مهوین؛

yas_NHT

[سرپرست تصویرینو - مدیر تالار نظارت]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
224
سکه
1,916
•1•
صدای در به گوش رسید، تن بی‌جانم را به سختی تکان دادم و آرام لـ*ـب‌هایم را از هم گشودم.
- بیا داخل.
رُز با زلف‌هایی به رنگ سفید خالص و قامتی کوتاه که به سختی به 100 سانتی‌متر می‌رسید در را باز کرد و به داخل اتاق پا گذاشت، با دیدنم که همانند لَشی بی‌جان بر روی تخت دراز کشیده بودم فریادی نسبتا بلند سر داد:
- الهه صداتون می‌کنه سرورم الان وقت استراحت نیست، زودتر به دیدار ایشون برید.
پس از کمی مکث برخواستم و خود را در آیینه‌ای که حاشیه‌های طلایی-مشکی داشت بر‌انداز کردم؛ پیراهن و شلواری که برای شکار پوشیده بودم، برای دیدار با الهه مناسب نبود.
پس از تعویض کردن لباس‌هایم، به سمت استراحت‌گاه الهه حرکت کردم، الهه با دیدنم اخم ریزی بر روی پیشانی هم‌چون بلورَش که صافی و درخشانی‌اش توجه هر کسی را به خود جلب می‌کرد نقش بست، آرام گفت:
- این چه سر و وضعیه آرِس؟ چرا اینقدر بی‌حالی؟
لبخندی به چهره مهربان الهه، مادر و پشتوانه‌ی عزیزم زدم.
- چیزی نیست الهه‌، دیشب برای شکار بچه اهریمن‌هایی که بدون مجوز وارد سرزمین شده بودند رفته بودم.
الهه با حیرت و نگرانی مشهود در صدایش پرسید:
- صدمه که ندیدی؟
آرام سرم را به نشانه منفی تکان دادم و پس از کمی گپ زدن با الهه، از پیشگاه‌اش مرخص شدم.
نزد رودولف، طبیب/کیمیاگر دربار که سالیان سال نزد خاندان شاهنشاهی خدمت می‌کرد رفتم تا درمانی برای جای دندان‌های بچه اهریمن که زهر سمی‌اش تا استخوان‌هایم نفوذ کرده بود و بند بند وجودم را درگیر دردی سرسام‌آور کرده بود پیدا کند.
 
آخرین ویرایش:
امضا : yas_NHT

yas_NHT

[سرپرست تصویرینو - مدیر تالار نظارت]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
224
سکه
1,916
•2•
***
رودولف محکم ظروف را بر روی میز می‌کوبید و گویی داشت به نحوی عصبانیت‌اش را تخلیه می‌کرد، از کودکی همین‌‌گونه بود و بیشتر از دیگران نگرانم می‌شد، حتی بیشتر از الهه که مادرم بود، گاهی حتی به خنده‌دار ترین نوع ممکن نگرانی‌اش را بروز می‌داد.
با گذاشتن مرحم بر‌ روی جای زخم‌ام، سوزشی وحشتناک حتی بدتر از درد قبلی به جانم افتاد و فریادی بلند کشیدم، رودولف با اخم نگاهم می‌کرد، زمانی که آرام‌تر شدم زبان باز کرد.
- وقتی بدون خبر و تنها می‌ری شکار اهریمن‌ها همین می‌شه، حتی هنوز زهرش توی بدنت هست و به طور کامل از بدنت بیرون کشیده نشدن، ممکنه یک‌سری عوارض داشته باشه و توهمی بشی، احساس خطر میکنم.
با خنده‌ای بی‌جان رو به رودولف پاسخ دادم:
- بابا کلا یکی دو هفته‌است داری پیش‌گویی رو یاد می‌گیری، بذار حداقل سِمَت بگیری یه چیزی تو آستین داشته باشی بعد پیشگو بازی در بیار.
رودولف با حرص زیر ل*ب اَدایم را در آورد که باعث شد خنده‌ام بیش از پیش شدت گیرد.
رودولف متفکرانه به کنج اتاق خیره شد و گفت:
- امشب بریم کلبه مادربزرگ ژولیت؟ خیلی وقته نرفتیم.
ایده‌ی خوبی بود، دلم برای مادر ژولیت تنگ شده بود، سرم را به نشانه موافقت تکان دادم.
به سمت اتاقم گام نهادم و برای استراحت روی تختم دراز کشیدم تا هنگام شب جانی برای رفتن به نزد مادر ژولیت داشته باشم.
 
آخرین ویرایش:
امضا : yas_NHT

yas_NHT

[سرپرست تصویرینو - مدیر تالار نظارت]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
224
سکه
1,916
•3•
فریاد‌های پی‌درپی رودولف هم‌چون سوهانی در مقابل آرامشم عمل ‌می‌کرد، بلندتر از او فریاد زدم:
- صبر کن ده دقیقه دیگه میام اینقدر صدام نکن.
رودولف خشمگین‌تر از پیش فریاد زد:
- من حرکت می‌کنم خودت رو به من برسون.
حرف‌اش باعث شد دمی طولانی بگیرم و باز‌دمی عمیق از ریه‌هایم رها کنم، گاهی این رفتارهای بچه‌گانه‌اش روی اعصاب بود.
خود را در آیینه قدی اتاق بر‌انداز کردم، لباس‌های غیر رسمی را دوست داشتم چرا که مرا از کالبد یک شاهزاده با مسئولیت‌ها و انتظارات فراوان خارج می‌کرد، البته تا جایی که من حس میکنم.
به سمت رودولف که منتظر در کنار در ورودی ایستاده بود پا تند کردم و بعد از شنیدن حرف‌ها و طعنه‌های رودولف به سمت کلبه مادرژولیت راهی شدیم.
با پا گذاشتن در جنگل، احساس فشار در قفسه سینه‌ام حس می‌کردم، سنگینیِ عجیب که تاکنون همانند‌ آن را ندیده بودم، نگاهی بهرودولف که گویی او هم همین حس را داشت انداختم، پرسیدم:
- خوبی؟
کلافه‌تر شده بود و پی‌دی‌پی انگشت‌های کشیده‌اش را لای موهای خرمایی‌اش می‌برد.
- اره، یکم خسته‌ام چیز مهمی نیست.
با نزدیک شدن به خانه مادر ژولیت، مادر را در پشت پنجره دیدیم و رودولف از دور فریاد زد:
- مادر، شیرینی‌های پای رو آماده کن اومدیم.
مادر با خوشحالی از کلبه بیرون آمد و منتظر رسیدن ما شد.
با رسیدن به کلبه، دست مادر را بوسیدم و کلاه فرضی‌ام را از سر برداشتم و بر روی سینه‌ام قرار دادم سپس گفتم:
- درود بر شما مادام، چقدر زیبا شدید.
مادر ژولیت از لحن‌ خنده‌داری که داشتم خندید، موهای نقره‌ای و یک‌دست‌اش را پشت گوش زد و گفت:
- دیگه دارم کم‌کم پیر میشم زیبایی برام نمونده.
رودولف بَشاش و با ذوق گفت:
- روز به روز زیباتر میشی مادر، این حرف‌هارو نزن.
با خنده و خوشحالی به داخل کلبه کوچک و نقلی مادر رفتیم، بوی شیرینی‌های تازه و قهوه که بوی همیشگی کلبه مادر بود، آرامشی غیرقابل وصف به وجودم تزریق می‌کرد.
 
امضا : yas_NHT
بالا