• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
925
سکه
6,025
g97453_1251463A-46DB-497C-AE34-6D6C37FDE50D.jpeg


عنوان رمان: از تار و پود کین
نویسنده: یسنا نهتانی
ناظر: @Elaheh_A
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه:
پلک‌هایش را گشود، درحالی که جهان انتظار داشت نگاهی آکنده از آتش و خیانت بیابد؛ اما تقدیر، آن بازیگر پیر در گوشش زمزمه کرد:
«تو را برای نابودی آفریدند، اما جهان فراموش کرده بود... همهٔ قاتلان روزی قربانیِ عشق می‌شوند.»
و وقتی آخرین برگ از کتابِ زندگی‌اش سوخت، همه فهمیدند که حتی تاریک‌ترین داستان‌ها هم با نورِ یک اشک پایان می‌یابند.
کین: کینه، نفرت

مقدمه:
المپوس نفسش را حبس کرد... .
وقتی نگاه آلثیا و آرس در آن غار ممنوعه گره خورد، هیچکس نفهمید این تصادف بود یا تقدیر.
حتی خدایان هم نتوانستند تشخیص دهند که آیا این دختر هدیه‌ای از سوی المپوس بود یا خطری که در لباس عشق می‌خزید؟ وقتی اولین اشک آلثیا بر خاک افتاد، درختان قدیمی زیتون زمزمه کردند:
«جنگ میان خدایان، بازی آغاز شد... .»​
 
Last edited:
امضا : YAS

ZEINAB.S

بنیانگذار سایت
LV
0
 
Joined
Feb 17, 2023
Messages
940
سکه
6,993
1681550318664-2_sfmn (1).jpg

‌‌نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
امضا : ZEINAB.S

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
925
سکه
6,025
•1•
صدای در، همچون ضربه‌ای به جمجمه‌ام کوبیده شد. تن بی‌جانم را تکان دادم و لـ*ـب‌های خشک‌شده‌ام را از هم گشودم:
- بیا داخل.
رُز، با زلف‌هایی سفید مثل برف و قامتی که به زحمت به صد سانتی‌متر می‌رسید، در را باز کرد و داخل شد. نگاهش که به من افتاد، چشمانش از وحشت گشاد شد. همانند جسدی روی تخت دراز کشیده بودم.
- الهه صداتون می‌کنه، سرورم! الان وقت استراحت نیست. زودتر به دیدار ایشون برید.
نفس عمیقی کشیدم و ملحفه‌ی مشکی‌رنگ را که مثل سنگینیِ بار گناه روی دلم بود، کنار زدم. آیینه‌ی بزرگِ حاشیه‌طلایی، تصویرم را نشان می‌داد: موهای به‌هم ریخته، چشمان خسته و بدنی که هنوز از زخم‌های دیشب درد می‌کشید.
پیراهن آبی کاربنی که عضلاتم را به رخ می‌کشید و شلوار طوسی‌رنگ، لباس‌های مناسبی برای دیدار با الهه هرا بودند.
موهایم را مرتب کردم و به سمت استراحت‌گاه الهه حرکت کردم.
مسیر طولانی تا اتاق الهه را قدم به قدم طی کردم. هر سه قدم که برمی‌داشتم، نقاشی‌های خدایان و الهه‌ها بر دیوارها نظرم را می‌گرفتند. گویی هر کدام از آن‌ها مرا قضاوت می‌کردند. بالاخره به در اتاق الهه رسیدم. سربازانی که در دو طرف در ایستاده بودند، با احترام در را باز کردند.
الهه هرا، مادرم، روی صندلی شاهانه‌ای نشسته بود. چهره‌اش مانند همیشه آرام و درخشان بود، اما همین که چشمش به من افتاد، اخمی بر پیشانی‌اش نقش بست، پیشانی‌ای که مثل بلور صاف و شفاف بود و هر کسی را مجذوب خود می‌کرد!
- آرِس، این چه حال و روزیه؟ چرا این‌قدر بی‌جون به نظر می‌رسی؟
سعی کردم لبخندی بزنم، اما درد ناشی از زخم‌ها اجازه نمی‌داد.
- چیزی نیست مادر. دیشب برای شکار بچه‌اهریمن‌هایی که بدون اجازه وارد سرزمین شده بودند، رفته بودم.
با صدایی کوبنده و عصبی گفت:
- صدمه که ندیدی؟
سرم را به نشانه "نه" تکان دادم؛ اما دروغ می‌گفتم. درد زهر اهریمن هنوز در استخوان‌هایم می‌سوخت. بعد از چند دقیقه گپ زدن، از پیشگاه الهه مرخص شدم.
راهی اتاق رودولف شدم. طبیب و کیمیاگر دربار، مردی که عموزاده‌ام بود اما تنهایی و ساده زندگی کردن را به زندگی شاهنشاهی ترجیح داده بود. باید درمانی برای زخم‌هایم پیدا می‌کردم. جای دندان‌های بچه‌اهریمن‌ها روی بدنم هنوز می‌سوخت و زهرشان مانند آتش در رگ‌هایم جاری بود. هر لحظه درد بیشتر می‌شد، انگار تمام وجودم را درگیر کرده بود.
 
Last edited:
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
925
سکه
6,025
•2•

رودولف ظروف را با خشم روی میز کوبید، انگار می‌خواست صدای خردشدن استخوان‌های اهریمن‌ها را تقلید کند. از همان روزی که پایش را در گهواره‌ام گذاشته بود، همین‌طور بود نگرانی‌اش برای من از الهه‌ای که نامش را بر سینه داشت، سنگین‌تر می‌چسبید.
گاهی هم این نگرانی را در قالب حرکاتی ابلهانه نشان می‌داد؛ حرکاتی که حتی در میانهٔ درد هم مرا می‌خنداند.
وقتی مرحم را روی زخمم فشار داد، گویی شعله‌ای از جهنم زیر پوستم زبانه کشید. فریادی کشیدم.
رودولف اخم کرد، اما در عمق چشمان خاکستری‌اش، ترسی موج می‌زد ترسی که با سرزنش آمیخته بود. پس از آنکه نفس‌هایم به آرامشی لرزان رسید، هشدارش را مانند طوماری قدیمی باز کرد:
- وقتی بدون خبر برای کشتن اهریمن‌ها می‌ری همین میشه، زهرش معمولی نیست آرس، هنوزم توی رگ‌هات دارن حرکت می‌کنن و حتی ممکنه چشم‌هات م تورو فریب بدن، اما تا حدی مهارشون کردم ولی بازم مراقب باش و هر چند روز بیا تا زخمت رو بررسی کنم.
- چشم رئیس.
رودولف با بی‌حوصلگی ادای مرا درآورد، و این بار خنده‌ام مانند غرشی از ته دل از گلویم بیرون جهید.
نگاهش را به پنجرهٔ مه‌ گرفته دوخت و پس از مکثی طولانی گفت:
- امشب به کلبهٔ مادر ژولیت بریم؟
سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرد. یاد لبخندهای ترک‌خوردهٔ مادر ژولیت و دود کاجی که همیشه دور کلبه‌اش می‌پیچید افتادم. سر تکان دادم.
در اتاقم، روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
زخم‌ها می‌سوختند، اما فکر دیدار مادر ژولیت، دردی شیرینتر از هر مرهمی بود، مادری که مادرم را در زمانی در بطن خود حمل کرد اما دخترش هیچ شباتی به مادرش ندارد!
زنی به دنبال منافع خود که هر مانعی را کنار می‌زند و از هر فرصتی استفاده می‌کند تا پیروزی را از آن خود کند.
حتی اگر تنها فرزند و پسرش در جلوی راه‌ او باشد.
 
Last edited:
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
925
سکه
6,025
•3•
فریادهای پی‌درپی رودولف همچون سوهانی بر آرامشم کشیده می‌شد. سرانجام، بلندتر از او فریاد زدم:
- صبر کن، ده دقیقه‌ی دیگه ‌میام. این‌قدر صدام نکن!
رودولف، این‌بار خشمگین‌تر از پیش، فریاد کشید:
- من حرکت می‌کنم. خودت رو بهم برسون!
سخنان و رفتاری او مرا واداشت تا نفسی عمیق بکشم و سپس، آرام بازدم کنم. گاهی رفتارهای کودکانه‌اش واقعاً اعصاب‌خردکن بود، هیچ فردی تا کنون جرعت اینطور رفتار کردن با من را نداشت، البته به غیر از رودولف که از کودکی همبازی‌ام بود.
خود را در آیینه‌ی قدی اتاق برانداز کردم. همواره لباس‌های غیررسمی را بیشتر می‌پسندیدم؛ گویی این‌گونه می‌توانستم از قیدوبندهای زندگی شاهزادگی و انتظارات بی‌پایانش بگریزم. البته تا جایی که خود احساس می‌کردم.
به سوی رودولف، که کنار در ورودی منتظر بود، تندقدم رفتم. پس از شنیدن سخنان و طعنه‌هایش، به سوی کلبه‌ی مادر ژولیت راه افتادیم.
هنگامی که پا به جنگل گذاشتم، فشاری عجیب در قفسه‌ی سینه‌ام حس کردم؛ سنگینی‌ای که تاکنون تجربه‌اش نکرده بودم. نگاهی به رودولف انداختم، گویی او نیز همین حس را داشت. پرسیدم:
- خوبی؟
او کلافه‌تر به نظر می‌رسید و با بی‌حوصلگی انگشت‌هایش را لای موهای خرمایی‌اش می‌چرخاند. گفت:
- آره، یکم خسته شدم. چیز مهمی نیست.
هنگامی که به کلبه‌ی مادر ژولیت نزدیک شدیم، او را پشت پنجره دیدیم. رودولف از دور فریاد زد:
- مادر، شیرینی‌های پای رو آماده کن! اومدیم.
مادر با خوشحالی از کلبه بیرون آمد و منتظر ماند تا به او برسیم. هنگامی که به کلبه رسیدیم، دستش را بوسیدم و کلاه فرضی‌ام را از سر برداشتم و بر روی سینه‌ام گذاشتم. سپس گفتم:
- درود بر شما، مادام. چه‌قدر زیبا شده‌اید!
مادر ژولیت از لحن شوخ‌طبعانه‌ام خندید و موهای نقره‌ای و یکدستش را پشت گوش زد. گفت:
- دیگه دارم کم‌کم پیر می‌شم. زیبایی‌ برام نمونده.
رودولف با ذوق و بَشّاش گفت:
- روز به روز زیباتر می‌شی مادر. این حرف رو نزن.
با خنده و خوشحالی به درون کلبه‌ی کوچک و نقلی مادر رفتیم. بوی شیرینی‌های تازه و قهوه تلخ که رایحه‌ی همیشگی کلبه‌ی مادر بود، آرامشی غیرقابل‌وصف به وجودم تزریق کرد.
 
Last edited:
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
925
سکه
6,025
•4•
روی مبل‌هایی که پشت به پنجره بودند نشستیم. به سوی میز کوچکی که در وسط پذیرایی قرار داشت و از انواع و اقسام شیرینی‌جات پر بود، خم شدم و یک دانه شیرینی «لوکوما» برداشتم و کامل در دهانم گذاشتم. در همین حال، مادر ژولیت گفت:
- از اونها نخور پسرم. صبح درست کردم و تازه نیستن. پای سیب درست کردم یکم که خنک بشه میارم.
با خنده‌ای که از وسواس مادر در تهیه‌ی شیرینی ناشی می‌شد، گفتم:
- مادر، شیرینی‌هایی که صبح درست کردی تازه نیست؟ این‌قدر حساس نباش. معده‌ام هنوز جای زیادی داره.
به قدری غرق صحبت و خنده بودیم که گذر زمان را فراموش کردیم. مدت‌ها بود که خوشحالی درِ خانه‌اش را به روی ما بسته بود و مشغله‌های فکری، جانی در بدن‌مان باقی نگذاشته بود.
شب‌مان با خنده و شادی سپری شد.
صبح، هنگامی که از خواب بیدار شدم، سبکی خاصی در بدنم حس می‌کردم و دیگر احساس سنگینی نداشتم. پس از پوشیدن پوتین‌های مردانه‌ام، از کلبه خارج شدم و روی تاب بزرگی که میان دو درخت تنومند آویزان بود، نشستم. صحبت‌های پی‌در‌پی الهه در ذهنم تداعی شد. این تذکرها، این سخنان همیشگی، همچون سوهانی بودند که نه‌تنها روح، بلکه جان و تنم را نیز عذاب می‌دادند. اشتباهات دیگران در گذشته، بر زندگی آیندگان تأثیر می‌گذارد، حتی اگر بی‌گناه باشیم؛ اما باید تاوان اعمال دیگران را ما پس دهیم.
صدای باز و بسته شدن در کلبه به گوش رسید. وقتی سرم را برگرداندم، با چهره‌ی پف‌کرده‌ی رودولف مواجه شدم که خمیازه‌کشان به سویم می‌آمد. با صدایی آغشته به خواب و خستگی گفت:
- هی پسر! چرا تنها نشستی؟ بیا صبحانه بخور.
سرم را به نشانه‌ی موافقت تکان دادم و برای صرف صبحانه به داخل کلبه رفتم.
مادر ژولیت، که طبق عادت سرحال و پرانرژی بود، گفت:
- امروز بریم گشتی توی جنگل بزنیم؟
رودولف، که مشغول خوردن صبحانه بود، سریع و بدون مکث پاسخ داد:
- من کلی کار دارم مادر. امروز اصلاً نمیتونم.
مادر ژولیت که گویی کشتی‌هایش غرق شده بودند، گفت:
- باشه پسرم. اشکالی نداره.
رو به رودولف با دهانی نیمه پر گفتم:
- تو زودتر برو. من پیش مادر می‌مونم.
رودولف سری تکان داد و پس از چند دقیقه، راهی قصر شد.
روی مبل نشسته بودم که مادر ژولیت آمد و کنارم نشست. دستم را در دست‌هایش گرفت و گفت:
- این چند وقت، خیلی توی فکری آرس. چه شده؟
با چشمانی پر از غم به مادر خیره شدم که گفت:
- پس همه‌چیز روی فهمیده‌ای!
با غمی که در صدایم فریاد می‌زد، به مادر گفتم:
- مادر، چرا این کار رو کردی؟
مادر، با ناراحتی و چشمانی که از اشک پر شده بود، پاسخ داد:
- مجبور بودم آرس. مجبور… .
نفسی عمیق و پر از درد کشیدم و پس از چند ثانیه، برای تغییر جو، به مادر گفتم:
- مادر، می‌خواستیم بریم جنگل. بلند شو و لباس گرم بپوش بریم.
مادر با تعجب به من نگاه کرد، گویی با خود می‌گفت: «این پسر دیوانه است.» حق هم داشت؛ دیوانه‌ای بیش نبودم.
 
Last edited:
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
925
سکه
6,025
•5•
مادر خندید و پس از پوشیدن لباس گرم، همراه هم به آن سوی جنگل رفتیم. در طول راه، از هزاران موضوع صحبت کردیم. مادر ژولیت، پس از آن‌که دخترش هرا به مقام الهه رسید، از جایگاه الهه‌گی کناره‌گیری کرد تا زندگی آرام و آسوده‌ای داشته باشد. از قصر فاصله گرفت و به تنهایی در کلبه‌ای کوچک و نقلی ساکن شد.
شاید عذاب وجدانی که داشت، باعث شده بود از همه، حتی از دخترانش، فاصله بگیرد.
***
دستی برای مادر تکان دادم و او به داخل کلبه بازگشت. هوا تاریک شده بود و من باید به سوی قصر حرکت می‌کردم.
به سمت قصر راه افتادم. ناگهان هوا بیش از پیش سرد شد و باد سوزناکی وزیدن گرفت. صدای خش‌خش برگ‌ها که با وزش باد حرکت می‌کردند و گاه به درخت‌ها برخورد می‌کردند، در اطرافم پیچیده بود.
دردی در قفسه‌ی سینه‌ام پیچید و نفس‌کشیدن برایم دشوار شد. صدایی عجیب در گوشم نجوا می‌کرد؛ صدای زنی که التماس‌کنان می‌گفت: «کمک، کمک.»
صدای باد و برگ‌ها در هم آمیخته شده بودند و سرم را تا مرز انفجار می‌بردند. صدای آن زن، مدام بلند و بلندتر می‌شد. به سمت صدا حرکت کردم. با هر قدمی که برمی‌داشتم، صدای جیغ و فریادها بیشتر می‌شد. به غاری در اعماق جنگل رسیدم که سنگی بزرگ دهانه‌ی آن را پوشانده بود. مانده بودم که سنگ را کنار بزنم یا بی‌خیال شوم و به قصر بازگردم. اما چه کسی در این سرزمین می‌توانست این‌گونه التماس کمک کند و اینقدر عاجزانه درخواست کمک کند؟
ناچار سنگ غول‌پیکر را کنار زدم. بادی سرد و تند وزید، چنان شدید که تعادلم را از دست دادم و به سختی توانستم خود را ثابت نگه دارم.
به داخل غار رفتم. صدای گریه و التماس‌ها بلندتر شد. نفس‌نفس می‌زدم و قلبم دیوانه‌وار به دیواره‌های سینه‌ام می‌کوبید.
با هر قدمی که به جلو برمیداشتم صدای جیغ خفاش‌ها و بال زدنشان سکوت غار را بر هم می‌زدند.
تنی بی‌جان و به زنجیر کشیده در گوشه‌ی غار افتاده بود؛ زنی با موهای بلند که همچون سپری، تن عریانش را پوشانده بود.
به سوی او رفتم و آرام گفتم:
- مادام؟
تکانی خورد و ناگهان خود را جمع کرد و شروع به جیغ‌کشیدن کرد. سریع گفتم:
- مادام، من کاری بهتون ندارم. چه اتفاقی افتاده؟ اینجا چیکار می‌کنید؟
مغزم از کار افتاده بود. چگونه ممکن بود در این سرزمین کسی زندانی باشد؟ اینجا جایی بود به‌دور از هرگونه بدی است! امکان ندارد!
به سوی آن زن رفتم که فریاد زد:
- نزدیک نیا!
دست‌هایم را به نشانه‌ی آرام‌بودن بالا گرفتم و گفتم:
- می‌خوام شما رو آزاد کنم. کاری بهتون ندارم.
آرام به سویش رفتم و زنجیرها را باز کردم. او با سرعتی غیرقابل‌باور شروع به فرار کرد و موهایش همچون شلاقی‌ فولادین‌ بر روی صورتم کوبیده شد.
از غار خارج شد.
 
Last edited:
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
925
سکه
6,025
•6•
به اطراف نگاهی انداختم.
عجیب بود؛ این زنجیرها، این غار تاریک با مانعی بزرگ در دهانه‌اش، چه چیزی پشت این اتفاقات بود؟ آیا کسی بدون مجوز وارد این جهان شده بود؟ یا شاید کسی در این جهان ذاتاً بد بود؟
در جنگل سرگردان بودم. آیا باید دنبال آن زن می‌گشتم؟ یا این‌که به حال خود رهایش می‌کردم؟
سردرگم و حیران، دور خود می‌چرخیدم. یقیناً ساعت از چهار صبح گذشته بود و هر دو خورشید به موازات هم در حال طلوع بودند.
با خستگی و سردردی که ناشی از بیداری زیاد و راه‌رفتن بود، به کنار چشمه‌ای که لبریز از آب خالص و پاکیزه بود، رفتم و به درختی تنومند تکیه دادم. خستگی چنان بر وجودم غلبه کرده بود که نتوانستم در برابر پلک‌هایم مقاومت کنم و به خوابی عمیق فرو رفتم.
***
با تکان‌هایی که به پای راستم وارد شد، هوشیاری‌ام را باز یافتم و سریع پلک‌هایم را گشودم.
لحظه‌ای زبانم بند آمد، حرکاتم متوقف شد و مغزم از کار افتاد. این چهره‌ی زیبا و عجیب مرا مسحور خود کرده بود؛ چشمانی به رنگ آبی آسمان، لبان سرخ مانند یاقوت و موهایی بلند که تا نوک انگشتان پاهایش می‌رسید. وقتی نگاهم از چهره‌اش به کنار رفت، چشم‌هایم را به زمین دوختم و بدون هیچ حرفی، لباس گرمم را از تن درآوردم و به سوی آن زن گرفتم.

پس از این‌که زن لباس را پوشید، دوباره به چهره‌اش خیره شدم. چشم‌هایم بین ل*ب‌ها، بینی و چشمان او در گردش بود. او با فاصله از من روی تخته‌سنگی نشسته بود و پاهای خوش‌تراشش را که به سفیدی برف می‌درخشید، جمع کرده بود و با کنجکاوی به من خیره شده بود.
سوالات زیادی در ذهنم می‌چرخید. کدام را باید می‌پرسیدم؟
ناگهان صدای فریادهای بلندی در جنگل پیچید که نامم را صدا می‌زدند:
- شاهزاده، شاهزاده آرس، کجایی؟
آن زن، همین‌که صدای فریادها را شنید، ناگهان صاف ایستاد و با ترس شروع به فرار کرد. چند قدم به سوی او برداشتم و آرام گفتم:
- وایستا.
اما دیر شده بود. او دیگر رفته بود.
موهایم را بین مشت‌هایم گرفتم و از شدت عصبانیت دندان‌قروچه کردم. سپس به سمت صدا حرکت کردم
 
Last edited:
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
925
سکه
6,025
•7•
سربازان، همین‌که مرا دیدند، دوان‌دوان به سویم دویدند، گویی پرواز می‌کردند. با نگرانی، دیگر سربازانی را که در جهات مختلف جنگل به دنبال من می‌گشتند، صدا زدند.
یکی از سربازان، مردی سال‌خورده، با هراس گفت:
- سرورم، مدت زیادی است که از شما خبری نبود. حالتان چطور است؟
لبخندی گرم به چهره‌ی نگران آن پیرمرد زدم و دست راستم را روی شانه‌اش گذاشتم. او نفسی عمیق کشید.
- آرام باش، هوپلیت. من خوبم. تمام هوپلیت‌های پیاده و غیرپیاده را جمع کن و به قصر برگرد.
پیرمرد با تعجب پرسید:
- جسارت نباشد، سرورم. جایی می‌روید؟ الهه‌ی بزرگ نگران حالتان شده‌اند.
نفسی عمیق از روی کلافگی کشیدم و گفتم:
- میام قصر.
یکی از هوپلیت‌های جوان و تازه‌کار، مدام به پگاسوس، اسب باوفایم، التماس می‌کرد. پگاسوس با تکان دادن بال‌های عظیمش، چندین بار سرباز را به زمین انداخت و شیهه‌های بلندی سر داد.
با صدا زدن نامش، دست از سر سرباز برداشت و با شیهه‌های بلند به سوی‌م پرواز کرد. دستم را روی یال سفید و زیبای پگاسوس کشیدم و او را در آغوش گرفتم.
ارتباط نزدیکی که با پگاسوس داشتم، همگان را حیرت‌زده می‌کرد. این موجود خارق‌العاده از خردسالی تا امروز، مانند نهالی همراه من رشد کرده بود.
بر پشتش نشستم و او ناگهان به سوی آسمان اوج گرفت. در میان ابرها پرواز می‌کرد و می‌دانست که من عاشق تماشای زمین از بالا هستم.
***
جام شیشه‌ای را تا نیمه از محتوای قرمز رنگ بطری پر کردم و از ایوان به حیاط قصر خیره شدم. جرعه‌جرعه شروع به نوشیدن محتویات جام کردم.
ذهنم درگیر بود؛ درگیر آن زن زیبا. حیران و سرگردان بودم و حتی به صداهای اطراف هم واکنشی نشان نمی‌دادم.
*هوپلیت: سربازان یونان قدیم
 
Last edited:
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
925
سکه
6,025
•8•
جیغ، جیغ، جیغ... سرم در حال انفجار بود. زن فریاد می‌زد و گریه می‌کرد، یقه‌ی لباسم را در مشت‌هایش می‌فشرد و با صدایی لرزان فریاد می‌زد:
- نجاتم بده، نجاتم بده!
با حس سرمایی که تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود، از جای خود پریدم. رُز، نگران و پریشان، با پارچ آب بالای سرم ایستاده بود و با چشمانی مملو از ترس که زبانش را از حرف زدن بازداشته بود، به من خیره شده بود.
- شاهزاده‌ی من، خوبین؟
تندتند سرم را تکان دادم و او را از اتاق به بیرون فرستادم. انگشت‌هایم را بین موهایم فرو بردم و آرنج‌هایم را به زانوهایم تکیه دادم. چشمانم را روی هم گذاشتم. نمی‌شد، باید می‌رفتم؛ وگرنه این حس خفگی واقعاً مرا به کشتن می‌داد!
به سمت جنگل دویدم، سرگردان دور خود می‌چرخیدم. خبری از آن زن نبود.
- کجایی؟ کجایی؟!
فریاد زدم، اما صدایی نیامد. دوباره و دوباره فریاد کشیدم، اما سکوت سنگینی بر فضا حاکم بود.
خشم تمام وجودم را فرا گرفته بود. بر روی زمین زانو زدم و دست‌هایم را روی سرم فشار دادم. ناگهان صدای پایی به گوشم رسید. آن زن آمده بود. به چشم‌هایش خیره شدم. عرق سردی بر پیشانی‌ام نشسته بود. آرام ل*ب زدم:
- تو کی هستی؟ کی هستی لعنتی؟!
پاسخی دریافت نکردم. از جایم بلند شدم. زن پشتش را به من کرد و شروع به حرکت کرد. آرام آرام قدم برمی‌داشت، و من هم، قدم به قدم، او را دنبال می‌کردم. تا اینکه به دهانه‌ی همان غار مرموز رسیدیم.
به داخل غار رفتیم که دختر ناگهان زبان باز کرد:
- من توسط یک جادوگر که حتی قوانین این جهان را دور زده بود، نفرین شده‌ام. سال‌هاست که اینجا به بند کشیده شده‌ام.
با اشک، دست‌هایش را به من نشان داد. به قدری قرمز و زخمی شده بودند و جای زنجیرها بر بدنش خودنمایی می‌کرد که دلم برایش سوخت.
ادامه داد:
- نجاتم دادی.
مجذوب نگاهش شده بودم. این دختر چه در نگاهش داشت که این‌گونه مرا دیوانه‌وار به سمت خود می‌کشاند؟
به او نزدیک شدم، تا جایی که فقط دو انگشت بین‌مان فاصله بود. آرام ل*ب زدم:
- اسمت چیه؟
به چشم‌های دلربایش خیره شدم که ناگهان چشم‌هایش را دزدید و آرام گفت:
- آلثیا هستم.
نفس حبس شده‌ام را کوبنده از ریه‌هایم به بیرون رها کردم. این زیبایی خیره‌کننده مرا به جنون رسانده بود!
 
Last edited:
امضا : YAS

Who has read this thread (Total: 3) View details

Top Bottom