به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
345
سکه
2,583
عنوان رمان: از تار و پود کین
نویسنده: یسنا نهتانی
ناظر: @Liza
ژانر: فانتزی، عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
چشم‌هایش را برای نابودی از هم گشود اما چه می‌دانست در سرنوشتش چه‌ها برایش رقم خورده بود، با اهداف پلید متولد شد و زمانی که آخرین صفحه کتاب زندگی‌اش ورق خورد، همه چیز تغییر کرد… .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Blueberry

مهوین؛

[نابغهٔ ثروت کیبی بایت ¹⁰²⁴]
پرسنل مدیریت
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
894
مدال‌ها
5
سکه
5,937
1681550318664-2_sfmn (1).jpg

‌‌نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
امضا : مهوین؛

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
345
سکه
2,583
•1•
صدای در به گوش رسید، تن بی‌جانم را به سختی تکان دادم و آرام لـ*ـب‌های خشک‌ شده‌ام را از هم گشودم:
- بیا داخل.
رُز با زلف‌هایی به رنگ سفید خالص و قامتی کوتاه که به سختی به 100 سانتی‌متر می‌رسید در را باز کرد و به داخل اتاق پا گذاشت، با دیدنم که همانند پیکری بی‌جان بر روی تخت دراز کشیده بودم فریادی نسبتا بلند سر داد:
- الهه صداتون می‌کنه سرورم الان وقت استراحت نیست، زودتر به دیدار ایشون برید.
پس از کمی مکث، ملحفه‌ی مشکی‌رنگ که وزنی نسبتا سنگین داشت را کنار ردم و خود را در آیینه‌ای که حاشیه‌های طلایی-مشکی داشت و در دو طرف آن میز‌ عسلی‌هایی به رنگ مشکی و دسته‌هایی به رنگ طلایی قرار گرفته بود بر‌انداز کردم.
پیراهنی به رنگ آبی کاربنی که به خوبی عضلات بدنم را نمایان می‌کرد به همراه شلواری طوسی‌رنگ بر تن داشتم، لباس‌ها نسبتا مناسب بودند برای دیدار با الهه هرا.
پس از حالت‌ دادن به موهای بلند و به‌هم ریخته‌ام، به سمت استراحت‌گاه الهه حرکت کردم، پس از طی کردن مسافتی که با هر سه قدم، نقاشی الهه‌ها و خدایان بر دیوار نصب شده بودند به اتاق الهه رسیدم، سربازانی که در دو طرف در ایستاده بودند، در را باز کردند.
الهه با دیدنم اخم ریزی بر روی پیشانی هم‌چون بلورَش که صافی و درخشانی‌اش توجه هر کسی را به خود جلب می‌کرد نقش بست، آرام گفت:
- این چه سر و وضعیه آرِس؟ چرا اینقدر بی‌حالی؟
لبخندی به چهره مهربان مادرم که دائم نگران حال و احوالم بود زدم و آرام گفتم:
- چیزی نیست الهه‌، دیشب برای شکار بچه اهریمن‌هایی که بدون مجوز وارد سرزمین شده بودند رفته بودم.
الهه با حیرت و نگرانی مشهود در صدایش پرسید:
- صدمه که ندیدی؟
آرام سرم را به نشانه منفی تکان دادم و پس از کمی گپ زدن با الهه، از پیشگاه‌اش مرخص شدم.
نزد رودولف، طبیب/کیمیاگر دربار که سالیان سال پدر و پدر بزرگ و اجداد‌ او نسل‌ اندر نسل نزد خاندان شاهنشاهی خدمت می‌کردند رفتم تا درمانی برای جای دندان‌های بچه اهریمن که زهر سمی‌اش تا استخوان‌هایم نفوذ کرده بود و بند بند وجودم را درگیر دردی سرسام‌آور کرده بود پیدا کند.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Blueberry

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
345
سکه
2,583
•2•
***
رودولف محکم ظروف را بر روی میز می‌کوبید و گویی داشت به نحوی عصبانیت‌اش را تخلیه می‌کرد، از کودکی همین‌‌گونه بود و بیشتر از دیگران نگرانم می‌شد، حتی بیشتر از الهه که مادرم بود، گاهی حتی به خنده‌دار ترین نوع ممکن نگرانی‌اش را بروز می‌داد.
با گذاشتن مرحم بر‌ روی جای زخم‌ام، سوزشی وحشتناک حتی بدتر از درد قبلی به جانم افتاد و فریادی بلند کشیدم، رودولف با اخم نگاهم می‌کرد، زمانی که آرام‌تر شدم زبان باز کرد.
- وقتی بدون خبر و تنها می‌ری شکار اهریمن‌ها همین می‌شه، حتی هنوز زهرش توی بدنت هست و به طور کامل از بدنت بیرون کشیده نشدن، ممکنه یک‌سری عوارض داشته باشه و توهمی بشی، احساس خطر میکنم.
با خنده‌ای بی‌جان رو به رودولف پاسخ دادم:
- بابا کلا یکی دو هفته‌است داری پیش‌گویی رو یاد می‌گیری، بذار حداقل سِمَت بگیری یه چیزی تو آستین داشته باشی بعد پیشگو بازی در بیار.
رودولف با حرص زیر ل*ب اَدایم را در آورد که باعث شد خنده‌ام بیش از پیش شدت گیرد.
رودولف متفکرانه به کنج اتاق خیره شد و گفت:
- امشب بریم کلبه مادربزرگ ژولیت؟ خیلی وقته نرفتیم.
ایده‌ی خوبی بود، دلم برای مادر ژولیت تنگ شده بود، سرم را به نشانه موافقت تکان دادم.
به سمت اتاقم گام نهادم و برای استراحت روی تختم دراز کشیدم تا هنگام شب جانی برای رفتن به نزد مادر ژولیت داشته باشم.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Blueberry

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
345
سکه
2,583
•3•
فریاد‌های پی‌درپی رودولف هم‌چون سوهانی در مقابل آرامشم عمل ‌می‌کرد، بلندتر از او فریاد زدم:
- صبر کن ده دقیقه دیگه میام اینقدر صدام نکن.
رودولف خشمگین‌تر از پیش فریاد زد:
- من حرکت می‌کنم خودت رو به من برسون.
حرف‌اش باعث شد دمی طولانی بگیرم و باز‌دمی عمیق از ریه‌هایم رها کنم، گاهی این رفتارهای بچه‌گانه‌اش روی اعصاب بود.
خود را در آیینه قدی اتاق بر‌انداز کردم، لباس‌های غیر رسمی را دوست داشتم چرا که مرا از کالبد یک شاهزاده با مسئولیت‌ها و انتظارات فراوان خارج می‌کرد، البته تا جایی که من حس میکنم.
به سمت رودولف که منتظر در کنار در ورودی ایستاده بود پا تند کردم و بعد از شنیدن حرف‌ها و طعنه‌های رودولف به سمت کلبه مادرژولیت راهی شدیم.
با پا گذاشتن در جنگل، احساس فشار در قفسه سینه‌ام حس می‌کردم، سنگینیِ عجیب که تاکنون همانند‌ آن را ندیده بودم، نگاهی بهرودولف که گویی او هم همین حس را داشت انداختم، پرسیدم:
- خوبی؟
کلافه‌تر شده بود و پی‌دی‌پی انگشت‌های کشیده‌اش را لای موهای خرمایی‌اش می‌برد.
- اره، یکم خسته‌ام چیز مهمی نیست.
با نزدیک شدن به خانه مادر ژولیت، مادر را در پشت پنجره دیدیم و رودولف از دور فریاد زد:
- مادر، شیرینی‌های پای رو آماده کن اومدیم.
مادر با خوشحالی از کلبه بیرون آمد و منتظر رسیدن ما شد.
با رسیدن به کلبه، دست مادر را بوسیدم و کلاه فرضی‌ام را از سر برداشتم و بر روی سینه‌ام قرار دادم سپس گفتم:
- درود بر شما مادام، چقدر زیبا شدید.
مادر ژولیت از لحن‌ خنده‌داری که داشتم خندید، موهای نقره‌ای و یک‌دست‌اش را پشت گوش زد و گفت:
- دیگه دارم کم‌کم پیر میشم زیبایی برام نمونده.
رودولف بَشاش و با ذوق گفت:
- روز به روز زیباتر میشی مادر، این حرف‌هارو نزن.
با خنده و خوشحالی به داخل کلبه کوچک و نقلی مادر رفتیم، بوی شیرینی‌های تازه و قهوه که بوی همیشگی کلبه مادر بود، آرامشی غیرقابل وصف به وجودم تزریق می‌کرد.
 
امضا : Blueberry

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
345
سکه
2,583
•4•
روی مبل‌هایی که پشت به پنجره بودند نشستیم، به سمت میز کوچکی که وسط پذیرایی بود و پر از انواع و اقسام شیرنی‌جات بود خم شدم و دانه‌ای شیرینی "لوکوما" برداشتم و کامل در دهانم گذاشتم که مادر ژولیت گفت:
- از اونا نخور پسرم صبح درست کردم تازه نیستن، پای سیب درست کردم یکم خنک بشه میارم.
با خنده‌ای که حاصل از این وسواس مادر در شیرینی درست کردن بود گفتم:
- مادر شیرینی‌هایی که صبح درست کردی تازه نیست؟ اینقدر حساس نباش من معده‌‌ام هنوز جا زیاد داره.
به قدری مشغول صحبت و خنده بودیم که زمان از دستمان در رفته بود، مدت‌ها بود خوشحالی در خانه‌اش را به روی صورتمان بسته بود و با مشغله‌های فکری دیگر جانی در بدن برایمان نمانده بود.
شبمان با خنده و خوشحالی سپری شد.
صبح هنگامی که از خواب بیدار شدم سبکی خاصی در بدنم بود و دیگر احساس سنگینی نداشتم، با پوشیدن پوتین‌های مردانه‌ام از کلبه خارج شدم، روی تاب بزرگی که در میان دو درخت تنومند بود نشستم و صحبت‌های پی‌در‌پی الهه در ذهنم تداعی شد، این تذکرها، این حرف‌های همیشگی شده بودند سوهانی که نه‌تنها روحم، بلکه جان و تنم را هم عذاب می‌‌داد، اشتباهات دیگران در گذشته تاثیر بر زندگی آیندگان دارد، حتی اگر بی‌گناه باشیم؛ اما باید تقاص اعمال دیگران را ما پس دهیم.
صدای برهم خوردن در کلبه به گوش رسید، با برگرداندن سرم، با چهره پف کرده رودولف که خمیازه‌کشان به سمتم می‌آمد مواجه شدم.
با صدایی مملو از خواب و خستگی گفت:
- هی پسر چرا تنها نشستی؟ بیا صبحانه بخور.
سری تکان دادم و برای صرف صبحانه به داخل کلبه رفتم.
مادر ژولیت که طبق معمول قبراق و سرحال بود گفت:
- امروز بریم یه گشتی توی جنگل بزنیم؟
رودولف که درحال صبحانه خوردن بود سریع و بدون مکث پاسخ داد:
- من کلی کار دارم مادر امروز اصلا نمی‌تونم.
مادر ژولیت که گویی کشتی‌هایش غرق شده بودند گفت:
- باشه پسرم اشکالی نداره.
من‌هم که طبق معمول وقت نداشتم.
رو به رودولف گفتم:
- تو زودتر برو من پیش مادر می‌مونم.
رودولف سری تکان داد و پس از چند دقیقه، راهی قصر شد.
روی مبل نشسته بودم که مادر ژولیت امد و کنارم نشست، دستم را در دست‌هایش حصار کرد و گفت:
- این چند وقت خیلی توی فکری آرس، چی‌شده؟
با چشم‌هایی مملو از غم به مادر خیره شدم که گفت:
- فهمیدم، پس همه چیز رو فهمیدی.
با غمی که در صدایم فریاد می‌کرد به مادر گفتم:
- مادر، چرا این کار رو کردی؟
مادر با ناراحتی و چشمانی که لبا‌ل*ب از اشک پر شده بود پاسخ داد:
- مجبور بودم آرس، مجبور… .
نفسی پر درد و عمیق کشیدم و بعد از چند‌ ثانیه برای عوض کردن جو به مادر گفتم:
- مادر، می‌خواستیم بریم جنگل، پاشو لباس گرم بپوش بریم.
مادر با تعجب نگاهم کرد، لابد با خود فکر می‌کرد و می‌گفت این پسر دیوانه‌است، حق هم داشت، دیوانه‌ای بیش نبودم.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Blueberry

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
345
سکه
2,583
•5•
مادر خندید و بعد از پوشیدن لباس گرم همراه من به آن سر جنگل آمد، در طی راه رفتنمان از هزاران جا صحبت می‌کردیم، مادر ژولیت بعد از الهه شدن دخترش هرا، از الهه بودن کناره‌گیری کرد تا زندگی راحت و آسوده‌ای داشته باشد، از قصر فاصله گرفت و به تنهایی در کلبه‌ای کوچک و نقلی شروع به زندگی کردن کرد.
شاید عذاب وجدانی که داشت باعث شده بود از همه فاصله بگیرد، حتی دخترهایش.
***
دستی برای مادر تکان دادم و مادر به داخل کلبه رفت، هوا تاریک شده بود و من باید به سمت قصر حرکت می‌کردم.
شروع به راه رفتن کردم و به سوی قصر حرکت کردم، هوا ناگهان بیش از پیش سردتر شده بود و باد سوزناکی می‌وزید، صدای خش‌خش برگ‌ها که با جهت باد حرکت می‌کردند و گاهی به درخت‌ها برخورد می‌کردند در اطرافم پیچیده بود.
دردی در قفسه سینه‌ام پی‌چید که نفس کشیدن را برای دشوار می‌کرد، صدایی عجیب در گوشم نجوا می‌کرد، صدای زنی که ملتمسانه می‌گفت "کمک، کمک".
صدای باد و برگ همه در هم آمیخته شده بودند و سرم را تا مرز انفجار می‌بردند، آن صدا، صدای آن زن مدام بیشتر و بیشتر می‌شد، به سمت صدا حرکت کردم، هر قدم که بر‌میداشتم صدای جیغ و فریاد‌ها ولومش بیشتر و بیشتر می‌شدند، به غاری در اعماق جنگل رسیدم که سنگی دهانه آن را پوشانده بود، مانده بودم سنگ را کنار بزنم و یا بیخیال آن شوم و به قصر بروم، اما چه کسی در این سرزمین می‌تواند این‌گونه التماس کمک کند؟
ناچاراً آن سنگ غول پیکر را کنار زدم که بادی سرد وزید، به قدری تند بود که تعادلم را از دست دادم و به سختی توانستم خود را ثابت نگه دارم.
به داخل غار حرکت کردم که صدای گریه و التماس‌ها بیشتر می‌شد، نفس‌نفس می‌زدم و قلبم دیوانه‌وار به دیواره‌های سینه‌ام خود را می‌کوبید.
تنی بی‌جان و به زنجیر کشیده در گوشه‌ی غار افتاده بود، زنی با موهای بلند که سپر تن عریانش بود و بدن بدون لباسش را پوشانده بود.
به سمت او رفتم و آرام ل*ب زدم:
- مادام؟
تکانی ریز خورد و ناگهان خود را جمع کرد و شروع کرد به جیغ کشیدن، سریع گفتم:
- مادام، من کاری بهتون ندارم، چی‌شده؟ اینجا چیکار می‌کنید؟
مغزم کار نمی‌کرد، در این سرزمین چگونه کسی زندانی بود؟ امکان نداشت، این سرزمین به‌دور از هر بدی بود.
به سمت آن زن رفتم که فریاد زد:
- نزدیک نیا.
دست هایم را به نشانه آرام باش بالا گرفتم و گفتم:
- می‌خوام بازت کنم، کاری بهت ندارم.
آرام به سمتش رفتم و زنجیر ها را باز کردم که با سرعتی غیر قابل باور به خارج از غار فرار کرد.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Blueberry

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
345
سکه
2,583
•6•
به اطراف نگاهی انداختم.
عجیب بود، این زنجیرها، این غار تاریک با مانعی بزرگ در دهانه‌اش، چه چیزی پشت این اتفاقات بود؟ کسی بدون مجوز وارد این جهان شده؟ یا کسی در این جهان ذات بد در وجود خود دارد؟
در جنگل سرگردان بودم، باید دنبال آن زن می‌گشتم؟
یا اینکه به حال خود رهایش می‌کردم؟
سردرگم و حیران، دور خود می‌چرخیدم، یقینا ساعت از ۴ صبح گذشته بود و هر دو خورشید به موازات هم در حال طلوع بودند.
با خستگی و سردردی که ناشی از بیداری زیاد و راه رفتن بود، به کنار چشمه‌ای که لبالب پر از آب خالص و پاکیزه بود رفتم و به درختی تنومند تکیه دادم، به قدری خستگی بر وجودم غلبه کرده بود که حریف پلک‌هایم نشدم و به خوابی عمیق فرو رفتم.
***
با تکان‌هایی که به پای راستم وارد می‌شد هوشیاری‌ام را به دست آوردم و سریع پلک‌هایم را از هم گشودم.
لحظه‌ای زبانم، حرکاتم، مغزم از حرکت ایستاد، مغزم دستور هیچ حرکتی را نمی‌داد، این چهره‌ی زیبا عجیب مرا محو خود کرده بود، چشمانی به رنگ آبی آسمان، ل*ب‌هایی به رنگ یاقوت سرخ و موهایی بلند که تا نوک انگشتان پاهایش می‌رسید، تا نگاهم از چهره‌اش به کنار رفت، چشم‌های خود را به زمین دوختم و بدون هیچ حرفی، لباس گرم خود را از تن بیرون آوردم و به سمت آن زن گرفتم.
پس از پوشیدن لباس، مجدد خیره به چهره‌اش شدم و چشم‌هایم بین ل*ب‌ها و بینی و چشم‌های او می‌چرخید، او با فاصله از من بر روی تخته سنگی نشسته بود و پاهای خوش‌تراش که به سفیدی برف زیبا بودند را جمع کرده بود و با کنجکاوی به چهره‌ام خیره شده بود.
سوالات زیادی در ذهنم رژه می‌رفت، کدام را می‌پرسیدم؟
ناگهان صدای فریادهای بلندی در جنگل پیچید که نامم را به زبان می‌آوردند:
- شاهزاده، شاهزاده آرس، کجایید؟
آن زن تا صدای فریاد ها را شنید، ناگهان صاف ایستاد و با ترس شروع به فرار کردن کرد، قدم‌هایی به سوی‌ او برداشتم و آرام ل*ب زدم:
- وایستا.
اما دیر شده بود و دیگر او رفته بود.
موهایم را بین مشت‌هایم گرفتم و از فرط عصبانیت دندان‌قروچه کردم و به سمت صدا حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Blueberry
بالا