What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
158
Reaction score
1,251
Time online
3d 3h 55m
Points
188
Age
23
سکه
996
  • #51
راب به محض شنیدن حرف‌هایش چهره‌اش دگرگون شد و ناباورانه با چشمانی پر از خشم و نفرت دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما جمله‌ای از دهانش خارج نمیشد.
انگار نمی‌توانست بپذیرد که بعد از آن‌ همه رفاقت و چاپلوسی به چنین سرنوشت دردناکی دچار شود.
ناگهان با رها شدنش از سرِ ترس فریاد بلندی که خواهش و نا‌امیدی از آن موج می‌زد سر داد و محکم به سمت من و دیگر سربازانی که اطراف و پشت سرم مشغول بالا آمدن از تپه بودند پرتاب شد.
سریع به مانند دفعات قبل خودم را به سمتی کشیدم و تلاش کردم از برخوردم به او خودداری کنم اما در حین این کار سنگینی اسلحه تعادلم را به هم ریخت و باعث شد تا مقداری از روی تپه سُر بخورم و به پایین کشیده شوم.
با زحمت و تحمل سوزشی که انگشت‌ها و کف دست‌ و پا‌هایم را شکنجه می‌داد تعادلم را حفظ و روی چهار دست و پا پایین رفتنم را متوقف کردم و به مسیر پشت سرم نگاهی انداختم.
از لای سرباز‌هایی که تقلا‌کنان به زمین چنگ می‌زدند و مشغول بالا آمدن از تپه بودند راب را دیدم که با فاصله زیادی از من همراهِ یکی دو نفر دیگر در پایین تپه‌یِ زیر پا‌هایم به پشت و روی شکمش زمین افتاده بود و در حالی که پا‌ها و باز‌و‌هایش آسیب‌ دیده بودند ناله سر میداد و به سختی می‌توانست اعضای بدنش را تکان بدهد.
لحظه‌ای کوتاه از دیدن این صحنه لذت بردم اما با گذشت زمان کم‌کم لذت بلایی که بر سر او آمده بود از داخل دلم پر گشود و ناراحتی و اندوه جای آن را گرفت.
هر چند که از او به اندازه نفرتی که از گرانِر و راگرا داشتم شدیداً متنفر بودم اما این دلیل آنقدر هم برایم کافی نبود که بخواهم اکنون از اتفاقی که برایش افتاده بود شادی کنم.
تعجب و شگفتی شدیدی چهره‌ام را برافروخته می‌کرد،
اصلاً انتظار نداشتم گرانِر با کسی که این‌چنین از او حمایت و طرفداری می‌کرد چنین برخوردی داشته باشد. حتی تصورش هم برایم غیر‌ممکن و سخت بود. چگونه حاضر شد با این که می‌توانست به همکارش کمک کند دست به چنین عملی بزند؟! او کسی نبود که به راحتی پشت نوچه‌هایش را در شرایط سخت خالی کند تا فقط خودش موفق باشد. اولین باری بود که از او چنین رفتاری دیده بودم اما چیزی که مرا بیشتر از رفتارِ گرانر خشمگین و مضطرب می‌کرد رفتار هم‌رزمان دیگرم بود. انگار جز من هیچکدام از سرباز‌های دور و اطرافم برایشان مهم نبود که چه اتفاقی برای راب و امثال او می‌افتاد.
همه فقط می‌خواستند به هر طریق ممکن از تقلب و خیانت و هر عمل غیر‌انسانی دیگری استفاده کنند تا خود را زود‌تر از بقیه به خط پایان برسانند و جایگاه اول را در این آزمون کسب کنند.
مگر تنبیه‌ها یا خشم کاپیتان و دستیارش چقدر برایشان ترسناک بود که حاضر بودند دست به چنین کار‌هایی بزنند؟! اگر وارد میدان جنگ هم می‌شدند واقعاً حاضر بودند تنها برای حفظ جان خودشان به دوستانشان خیانت و آن‌ها را در میان مرگ به حال خود رها کنند؟! چنین چیزی دور از ذهن به نظر نمی‌رسید.
نگاهم را دزدیدم و بر خلاف میلم به مسیر مقابلم ادامه دادم.
راگرا در حالی که چشمانش را مالش می‌داد، مدام آن‌ها را باز و بسته می‌کرد و زیر ل*ب ناسزا می‌گفت با دیدن این صحنه و برخورد نگاهش به راب دندان‌هایش را فشرد، سپس به من و گرانِر که در حال بالا کشیدن بدنش از تپه بود نگاه غضبناکی انداخت اما سریع با دزدیدن نگاهش تلو‌خوران سعی کرد به مسیر ادامه بدهد.
هر از چند گاهی نگاه ناباور و مضطربش را روی بدن بی‌جانِ راب سپس نگاه سرد و تندِ رئیسش گرانِر قفل می‌کرد و با دزدیدن نگاهش چیزی زیر ل*ب می‌گفت.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
158
Reaction score
1,251
Time online
3d 3h 55m
Points
188
Age
23
سکه
996
  • #52
***
به زحمت دستانم را اهرم بدن خسته و نیمه‌جانم کردم و با فریاد بلندی که آه و ناله شدیدی از آن موج می‌زد خودم را سریع بالا کشیدم.
از لبه‌یِ پرتگاهِ آخرین تپه فاصله گرفتم، با کف دست چپم عرق سردِ روی پیشانی‌ام را پاک کردم، سپس به کمک دست‌ها و زانو‌هایم تلو‌خوران از زمین بلند شدم.
پا‌هایم در حینِ ایستادن مدام می‌لرزید و به سختی می‌توانست وزن بدنم را تحمل کند‌.
با هر قدمی که بر می‌داشتم باید حجم عظیمی از درد و سوزش را در ماهیچه‌های پا، سینه یا شکمم تحمل می‌کردم و خشمم نسبت به قبل چند برابر میشد.
نفس‌هایم را با ریتم نامنظمی پشت سر هم بیرون دادم، مثل بقیه با دویدن و لنگ‌لنگان مسیر را ادامه و با احتیاط از بالای تپه پایین رفتم.
می‌توانستم از بالای تپه و در حین پایین آمدن به راحتی چهره جدیِ کاپیتان و دستیارش را که همراه تعدادی سرباز مسلح نزدیک به خطِ پایان ایستاده بودند مشاهده کنم. دیگر راه زیادی تا پایان این کابوس نداشتم.
***
ناگهان با دخالت گرانِر که درست در نزدیکی‌اش بودم تعادلم به هم ریخت و از چند قدم باقی مانده که به زمین صاف ختم میشد محکم زمین افتادم و گرانِر هم در حین دویدن با گیر کردن پایش کنارم افتاد.
هم‌زمان با این اتفاق سرباز‌های دیگر را در چپ و راست یا مقابلم و چند قدمی خط پایان می‌دیدم که رمقی در جانشان نبود.
برخی بدنشان را روی زمین می‌کشیدند و چهار دست و پا سعی داشتند از کف زمین فاصله بگیرند و برخی هم به جای دویدن در حالی که نفس‌نفس می‌زدند بریده‌بریده می‌دویدند و گاهی سرعتشان را کم و زیاد می‌کردند.
در میانِ آن‌ها زن را دیدم که نفس‌زنان و با چالاکی خودش را به خط پایان رساند، سپس در گوشه‌ای روی زانو‌هایش افتاد و در حالی که تند‌تند نفس می‌زد سعی داشت هوا را داخل ریه‌هایش کند.
بی‌توجه به او با بلند شدن گرانِر و برخورد نگاهش به من سپس خط پایان تصمیم گرفتم از روی زمین بلند شوم اما ضربه‌یِ پای او به شکمم درد شدیدی را به جانم انداخت و مرا از این کار منصرف ساخت.
خواستم دستانم را ستون بدنم کنم اما هر چه سعی می‌کردم فایده‌ای نداشت و محکم زمین می‌خوردم.
شکمم درد می‌گرفت و پا‌هایم به لرزه افتاده بود، دیگر توان چندانی در بدنم نبود که بتواند مرا برای رسیدن به خط پایان یاری دهد.
گرانر ضربه دیگری به پهلویم زد و لنگ‌لنگان با دزدیدن نگاه خندان و شیطانی‌اش از من به سمت خط پایان رفت.
نا‌امیدی و ترس از شکست ذهنم را مسموم می‌کرد و خشم بالایی مثل آتشفشانِ فوران کرده در درونم می‌جوشید.
از دور صدای تندِ کاپیتان را می‌شنیدم که به قصد تشویق کردن‌ گرانِر و بقیه‌مان بلند فریاد می‌کشید:
- زود‌باشید به‌درد‌نخور‌ها، تن لشتون رو تکون بدین! تا وقتی کسی از خط پایان عبور نکنه آزمونش تموم‌نشده و شکست خورده تلقی میشه!
خشم و ناباوری چهره‌‌یِ خونینم را می‌سوزاند، نه تنها توجهی به تلاش گرانر برای آسیب زدن به من نشان نداد بلکه حتی او و بقیه را تشویق به ادامه راه کرد! چطور می‌توانست انقدر سنگدل و بی‌رحم باشد؟! هر چند که از آدم دیوانه و خشنی مثل او چیزی جز این انتظار نمی‌رفت اما حداقل انتظار داشتم به قول‌هایی که میداد یا حرفی که می‌زد پایبند باشد اما او حتی از صادقانه حرف زدن هم چیزی نیاموخته بود.
خوب به خاطر دارم که پیش از شروع آزمون به ما گفت که خط پایان بعد از تپه‌های پشت سرم خواهد بود، اما اکنون شرط پایان آزمون و موفقیت در آن را عبور از خط پایانی که توسطِ پرچم‌ زرد‌رنگِ مقابلم تعیین شده بود می‌دانست.
می‌خواستم بی‌خیالِ ادامه‌یِ مسیر شوم اما ارزشش را نداشت که از روی لج‌بازی و تنفر از کاپیتان تمام تلاش‌هایی که کرده بودم را به سادگی بی‌نتیجه کنم‌.
من که این همه سختی کشیدم، چه ایرادی داشت رنج درد پا‌ها و شکم و سینه‌ام را تنها برای این چند قدمِ باقی‌مانده که به خط پایان ختم میشد نادیده بگیرم؟ سریع از جایم برخاستم، به محض این کار درد چهره‌ام را در هم کشید و وادارم کرد فریاد بلندی از سر خشم و رنج‌هایم سر بدهم.
با تلاش زیادی صدایم را خفه و لبانم را محکم‌ روی هم فشار دادم تا صدای ناله‌ای از هنجره‌یِ گلویم بیرون نرود، سپس به هر زحمت و بدبختی که بود از جایم بلند شدم و لنگ‌لنگان با تحمل سوزش پهلویم مسیر مقابلم را طی کردم.
تمام نیرو و انرژی باقی‌مانده‌ام را در پا‌هایم جمع و با قدم‌های نا‌منظمی که تنها نفرت و دردم را شعله‌ور‌تر می‌کرد به مسیر باقی‌مانده ادامه دادم.
درست در چند قدمی گرانر با آخرین زور‌زدن‌هایم مقداری از او جلو زدم و همراهِ تعداد دیگری از سرباز‌های خسته خودم را از خط پایان عبور دادم.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
158
Reaction score
1,251
Time online
3d 3h 55m
Points
188
Age
23
سکه
996
  • #53
به محض عبورم از خط پایان سپس زمین خوردنم ناله‌کنان و با سعی و تلاش زیادی بدنم را به سمتی چرخاندم و به آسمانِ آبی که ابر‌های تیره در دور و اطرافش جولان می‌دادند چشم دوختم.
سینه، شکم و پا‌هایم می‌سوختند و به سختی می‌توانستم نفس بکشم‌.
اضطرابم کم‌کم محو میشد و خوش‌حالیِ موفقیت در آزمون تپش قلبم را که محکم به سینه‌ام مشت می‌کوبید بیشتر و بیشتر می‌کرد.
خواستم نیم‌خیز شوم اما خستگی شدید بدنم مانع از آن می‌شد که موفق به این کار شوم.
مدت کوتاهی بدون تکان خوردن به حالتی که بودم ماندم تا شمار نفس‌هایم کم شود، سپس به هر زحمتی که بود خودم را نیم‌خیز کردم و روی چهار دست و پایم سعی کردم از کفِ زمین فاصله بگیرم.
هم‌زمان با نفس کشیدنم سایه‌‌‌یِ کاپیتان و دستیارش بالای سرم قرار گرفت، وقتی به آن‌ها چشم دوختم صدای تشویق‌آمیز اما جدی و خشن کاپیتان را شنیدم که خطاب به من گفت:
- آفرین ستوان! بهت تبریک میگم، ظاهراً تونستی قصر از دستم در بری و شانس هم آوردی که تونستی وگرنه با اتفاقات دردناکی مواجه میشدی! درست میگم؟
تعجب و شگفتی از چشمانم برق می‌زد، درست شنیده بودم؟ او به من گفت ستوان؟ اولین بار بود که به جای فوش و ناسزا مرا با درجه‌ای که داشتم خطاب می‌کرد.
نفس‌زنان و بریده‌بریده پاسخ دادم:
- بل... بله... بله کاپیتان... درست میگید... .
کاپیتان ادامه داد:
- پس بهت میگم‌ موفق باشی! البته نه این‌جا بلکه تویِ ماموریت مهمت!
نفسش را بیرون داد و گفت:
- هرچند توی زنده موندنت شک دارم!
سخنش باعث شد موجی از نگرانی آرامشم را طوفانی کند. منظورش از این حرف چه بود؟ خواستم چیزی بگویم اما کاپیتان با سرعت سر و بدنش را چرخاند و با نگاهی گذرا به من و بقیه‌یِ سرباز‌هایی که با حالِ خراب در دور و اطراف مثلِ خودم نفس‌زنان زمین افتاده بودند گفت:
- موفقیتتون رو در این آزمونِ مهم تبریک می‌گم. تا چند روز آینده برای انجام ماموریت مهمی که براش انتخاب شدید به محل مورد نظر اعزام میشید و دیگه ریخت نحستون رو نمی‌بینم، بنابراین بهتون میگم خدانگهدار و موفق باشید!
برخورد نگاهم به راگرا و رئیسش گرانِر چیزی جز نفرت به من نشان نمی‌داد. بر خلاف من و بقیه‌یِ سرباز‌ها که خوش‌حالی در چهره‌‌مان موج می‌زد خشم و نفرت بالایی چهره آن دو را تسخیر کرده بود.
انگار هیچ‌گاه تنفرشان نسبت به من کم نمیشد، نمی‌دانم چه پدرکشتگی با من داشتند اما رفتار تهاجمی‌ گرانِر در حین آزمون به من فهماند که باید همیشه فاصله‌ام را با هر دویشان حفظ کنم.
چهره راگرا خشمگین‌تر به نظر می‌رسید و گاهی او را می‌دیدم که با تندی به گرانِر نگاه می‌کرد و سریع نگاه تلخ و اخم‌آلودش را می‌دزدید. انگار به خاطر اتفاقی که برای راب افتاده بود شدیداً از دست رئیسش عصبانی شده بود.
به زحمت از جایم بلند شدم، تلو‌تلو‌خوران به سمتی رفتم، نگاهم را از چهره‌یِ برافروخته‌یِ گرانر و راگرا دزدیدم و به منظره‌ای در دور‌دست‌ها که توسط کوه‌های بلند تسخیر شده بودند نگاهی انداختم.
از درون هم مضطرب و هم خوش‌حال و هیجان‌زده به نظر می‌رسیدم.
نمی‌دانستم بعد از این آزمون و در آن ماموریت مهم چه چیزی در انتظارم بود اما حداقل این را می‌دانستم که قرار نیست با تنبیه‌های وحشتناکِ کاپیتان و دستیارِ وحشی‌اش سرجوخه مواجه شوم.
ناگهان صدای جدی و تندِ سرجوخه توجه‌ام را به خود جلب کرد:
- به صف شید!
سریع بدنم را چرخاندم و خودم را به پشت سر آن زن و یکی از سرباز‌های خسته که با زور زیادی روی پا‌هایش ایستاده بود رساندم، خبر‌دار به مانند گرانر، زن و بقیه سر جایم ایستادم و منتظر فرمانِ سرجوخه شدم.
***
( یک ماه بعد)
صدای حرکت و چرخشِ مداوم بالگرد‌ها به جهت‌های مختلف در آسمان و حرکت تانک‌های شش‌ یا چهار چرخِ زرهی در دور و اطرافم مدام شنیده می‌شد.
به هر سمتی نگاه می‌کردم تعدادی بالگرد با ترتیب خاصی روی زمین فرود آمده بودند و نزدیک به اسکله قایق‌های تهاجمی تندرو، کشتی‌ها و ناو‌ها و ناو‌شکن‌های کوچک و بزرگ پهلو گرفته بودند.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
158
Reaction score
1,251
Time online
3d 3h 55m
Points
188
Age
23
سکه
996
  • #54
جِت‌های جنگی با ویراژ‌ها و غرش‌های عظیمی در آسمان جولان می‌دادند و از بالای سرم به طرفِ محلِ نامشخصی می‌رفتند.
تعداد زیادی از سرباز‌ها در دسته‌های صد یا دویست نفری به صف شده بودند و با نظمی خاص به طرف بالگرد‌ها یا ناو‌های جنگی می‌رفتند.
هنوز چیز زیادی از ماموریتی که باید انجام می‌دادیم نمی‌دانستم‌ و حق این که بخواهم در موردش هم سوال یا کنجکاوی کنم را نداشتم و تنها ناچار بودم دستورات را اجرا کنم.
فقط از دیگران شنیده بودم که ماموریت‌مان در یک جزیره استراتژیک و فوق‌حساس انجام می‌شود و نه چیز دیگر.
زمانی که در پادگانِ سروان خدمت می‌کردم از برخی‌ها شنیده بودم که می‌گفتند در جزیره‌یِ خاصی که از چشم مردم پنهان است اتفاقات عجیبی مثل آزمایش‌های اتمی یا ساخت ابر‌انسان‌های نظامی رخ می‌دهد و دلیل انجام این ماموریت‌های فوق سری به نوعی با این جزیره مرتبط است.
من چندان به حرف‌هایشان توجه نمی‌کردم اما اکنون که باید وارد یک جزیره ناشناخته شوم مدام آن شایعات و حرف‌ها در ذهنم مرور می‌شدند و نگرانی‌ام را بیشتر می‌کردند. آیا ممکن بود جزیره‌ای که باید در آن ماموریت فوق سری را انجام می‌دادم همان جزیره‌ای باشد که چنین شایعاتی را در موردش بار‌ها شنیده بودم؟!
افکارم را کنار زدم، با انتظار بالایی نزدیک به گرانِر و پشت سر زنی که نامش را نمی‌شناختم و در آزمون مرا با حرف‌هایش تشویق به ادامه راه کرده بود خبر‌دار و اسلحه به دست ایستادم و منتظر دستور مافوق‌‌مان شدم.
بالگرد‌های ما مخصوص و از بقیه‌یِ بالگرد‌ها جدا بود، هر چند که با بقیه به سمت محل خاصی که به نظر یک جزیره بود اعزام می‌شدیم اما به محض ورودمان به جزیره و با عبور از درگیری و شکستن اولین خط دفاعی دشمن راه من و همرزمانم از بقیه نیرو‌ها جدا میشد تا با اجرای دستورات لازم از طرف مرکز فرماندهی که مخصوصِ هدایت ما بود این ماموریت مهم را آغاز کنیم.
دلشوره دلم را خالی کرده بود، به گونه‌ای که انگار نسبت به این ماموریت حس بدی داشتم و احساس می‌کردم که اتفاق بدی در انتظارم نشسته است.
حرف‌های جریکو دل‌آشوبم را بیشتر و بدتر می‌کرد، اگر تمام این‌ها تنها نقشه‌ای برای کشتن یا به قتل رساندن من و بقیه‌مان بود آنگاه باید چه کار می‌کردم؟
***
با قرار گرفتن تجهیزات سنگین و نیمه‌سنگین در داخل ناو‌ها و کشتی‌ها‌یِ رزمی سپس شروع حرکت ناو‌ها همراهِ بقیه‌‌یِ سرباز‌های اسلحه‌ به دست دوان‌دوان به طرف بالگردِ شینوکِ مشکی‌رنگی که چرخشِ پر‌های بلندش باد و گرد و خاک را به صورت و دور و اطرافم پخش می‌کردند رفتم و سریع طبق خواسته‌یِ مافوق‌مان سوار آن شدم.
به محض سوار شدن‌مان سپس بسته شدن درب ورودی، بالگردی که داخلش بودیم همراه بقیه بالگرد‌ها با سرعتی زیاد و به آرامی از کف زمین به هوا کنده شد و در جهت مشخصی مستقیم به سمت مکانی که به جزیره شباهت داشت حرکت کرد.
در حالی که روی صندلی نشسته بودم دستی به چشمانم کشیدم و مضطربانه پا‌ی چپم را روی زمین پشت سر هم و با ریتم خاصی بالا و پایین کردم.
نمی‌دانستم چه چیزی در آن جزیره انتظارم را می‌کشید اما امیدوارم که هر چیز بود از آن جان سالم به در ببرم، هر چند که در ذهنم خلاف آن را تصور می‌کردم.

ادامه دارد... .
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
158
Reaction score
1,251
Time online
3d 3h 55m
Points
188
Age
23
سکه
996
  • #55
سخن نویسنده: سپاس از شما خوانندگان گرامی که تا انتهای جلد اول همراه بودید و آن را مطالعه کردید. امیدوارم با وجود ضعف‌هایی که در قلمم بود از خواندن آن لذت برده باشید. شما می‌توانید دیگر آثار بنده با نام جوخه وهم، ژرفای بیم و آخرین سقوط را با سرچی ساده در اینترنت به آسانی پیدا و مطالعه کنید. بی‌صبرانه منتظر انتقادات، پیشنهادات و نظرات شما برای بهتر شدن قلمم هستم.
دیگر آثاری که قصد دارم در این انجمن قرار دهم:
۱) آوای طغیانگر
۲) دیکتاتور در بهشت
۳) سراب مرگبار
۴) راه بی‌پایان
۵) هویت تاریک
و... .
راه‌های ارتباط با بنده:
پیام رسان بله amira999@
 

Who has read this thread (Total: 0) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom