جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
134
پسندها
1,038
زمان آنلاین بودن
2d 20h 12m
امتیازها
188
سن
23
سکه
874
  • #31
به محض پایان حرف‌هایش بلند فریاد می‌کشد:
- نکات تموم شد، حالا زود صد‌تا شناتون رو می‌ری*د. وقتی هم تنبیه‌تون تموم شد که البته قرار نیست به این زودی‌ها تموم بشه اما وقتی تموم شد همتون با نظم و ترتیب کامل سوار بالگرد میشید.
همگی هم‌زمان و با صدای بلند و محکمی پاسخ می‌دهیم:
- بله کاپیتان!
به محض پایان حرفمان به تقلید از گرانِر و نوچه‌هایش که مدام زیر ل*ب قر‌قر می‌کنند بدنم را روی زمین قرار می‌دهم، دست‌هایم را نسبت به عرض شانه‌هایم باز‌تر می‌کنم و روی نوک انگشتان پایم قرار می‌گیرم.
پا‌هایم را با سرعت جمع و زانو‌هایم را به گونه‌ای که زاویه نود درجه‌ داشته و موازی با زمین باشند خم می‌کنم.
سپس در حالی که سرم را پایین انداخته‌ام و نفس‌زنان سعی دارم کمرم را صاف نگه دارم با سرعت و پشت سر هم به سمت زمین نزدیک می‌شوم و از آن فاصله می‌گیرم.
در حین این کار نیش‌زبان‌ها و ناسزا‌های کاپیتان را می‌شنوم که خطاب به ما و طوری که انگار قصد تهدید کردن‌مان را داشته باشد می‌گوید:
- زود‌باشید بی‌خاصیت‌ها! همه زورتون همینه؟! دِ اون تن‌های لشتون رو تکون بدید تا خودم دست به کار نشدم! جون بکنین!
ناگهان با برخورد نگاهش به راگرا که زیر ل*ب مشغول ناسزاگویی است بلند فریاد می‌کشد:
- نشنیدم، کسی جرئت کرده پشت سرم چیزی بگه؟! اگه تو دلتون حرفی دارید بیایید جلوم بگید نه پشت سرم!
نگاهی به همگی‌مان می‌اندازد و خشمگینانه فریاد می‌زند:
- درست می‌گم احمق‌ها؟!
- بله کاپیتان.
با صدایی تمسخر‌آمیز می‌گوید:
- خوبه، پس چون درست گفتم جای صد‌تا شنا دویست‌تا شنا می‌ری*د تا دیگه پشت سرم چرت و پرت نگید!
تعجب، ناباوری و خشم به چهره همگی‌مان چنگ می‌زند. آخر چه پدر‌کشتگی با ما دارد؟! انگار با یک شخص عقده‌ای طرف هستم.
***
( نیم ساعت بعد)
درد شدیدی ماهیچه‌های پا‌ها و دست‌هایم را می‌سوزاند و نفس‌هایم به شماره افتاده بود. مانند گرانر و نوچه‌هایش به سختی می‌توانستم روی پا‌هایم بایستم یا نفسم را بیرون بدهم.
ناگهان به محض پایان تنبیه‌مان صدای جدی، سرد و خشن کاپیتان را شنیدم که گفت:
- زود باشین به درد‌نخورا! همگی به صف شید!
سریع و بدون اتلاف وقت فرمانش را اجرا می‌کنیم.
کاپیتان مقابلمان و پشت به ما سر جایش و نزدیک به درِ ورود و خروج بالگرد نظامی می‌ایستد و بلند فریاد می‌کشد:
- با نظم کامل، به طرف بالگرد.
بلند پاسخ می‌دهیم:
- بله کاپیتان.
در حالی که قدم‌هایمان را آرام‌آرام اما محکم روی زمین می‌کوبیم با نظم و ترتیب کامل بی‌آنکه نگاهی به کاپیتان بیا‌اندازیم به سمت بالگرد می‌رویم و سریع سوار آن می‌شویم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
134
پسندها
1,038
زمان آنلاین بودن
2d 20h 12m
امتیازها
188
سن
23
سکه
874
  • #32
***
( یک هفته بعد)

پا‌هایم از شدت درد می‌سوختند و نفس‌هایم به مانند گرانِر، راب، راگرا و بقیه سرباز‌های پادگان شدیداً به شماره افتاده بودند.
کاپیتان هر روز صبح تا نیمی از شب وادارمان می‌کرد تا در دور میدان تمرین دویدن انجام دهیم یا به بهانه‌های مختلف مدام همگی‌مان را تنبیه بدنی می‌کرد اما از بین همه من، گرانر و نوچه‌هایش را بیشتر تحت فشار قرار می‌داد، شاید چون من و آن سه نفر برای انجام ماموریت مهم سازمان انتخاب شده بودیم و باید برای آن آمادگی جسمی لازم را به دست می‌آوردیم.
کاپیتان: طبق همیشه بعد از کوفت کردن ناهار دوی صد متر می‌رین! اگه کسی حین تمرین مقابلم ضعف نشون بده چی میشه؟
همگی یک‌صدا، با سرعت و بدون اتلاف وقت بلند پاسخ می‌دهیم:
- آدم میشه!
کاپیتان: چطوری؟
بلند‌تر از قبل پاسخ می‌دهیم:
- با خاک شدن!
کاپیتان: کجا؟
بلند و جدی در حالی‌که همگی خبردار سر‌جای‌مان ایستاده‌ایم پاسخ می‌دهیم:
- توو قبرستون!
کاپیتان: حینِ؟
پاسخ می‌دهیم:
- بی‌خوابی!
با تایید و علامت سرش سرجوخه که زنی ۳۹ ساله و قد‌بلند است در حالی که کنار او و نزدیک به ما ایستاده است اخم‌هایش را در هم می‌کشد و بلند و جدی فریاد می‌زند:
- با نظم و ترتیب، به طرف سالن غذاخوری. ده دقیقه وقت دارید غذاتون رو کوفت کنین نه بیشتر!
لباس و شلوار سفید و تمیز نظامی به تن دارد و کلاه قرمز‌رنگی با آرم گرگ را روی سرش گذاشته است.
همگی پاسخ می‌دهیم:
- بله قربان!
در حالی که پاهایمان را روی زمین می‌کوبیم به ترتیب و طبق خواسته‌اش با نظم کامل به طرف سالن غذا‌خوری می‌رویم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
134
پسندها
1,038
زمان آنلاین بودن
2d 20h 12m
امتیازها
188
سن
23
سکه
874
  • #33
***
صدای تند سرآشپز را می‌شنوم که بلند و محکم خطاب به همگی‌مان می‌گوید:
- هر کس فقط یه غذا می‌گیره!
به ناگاه از کوره در می‌رود و کفگیرش را به هوا بلند می‌کند، دست یکی از سربازان چاق و گرسنه که به قصد برداشتن یا شاید هم لمس کردن تکه نان دایره‌ای شکل به بدنه میز فلزی نزدیک شده است را با ضربه محکمی پس می‌زند و با نیشخند تمسخر‌آمیزی خطاب به او فریاد می‌کشد:
- مگه حرفم رو نشنیدی خیکی؟! گفتم هر کس فقط یه غذا می‌گیره نه بیشتر!
هم‌زمان با این حرف‌ها صدا‌های خنده و قهقهه برای لحظه‌ای کوتاه در فضای اطرافم تکرار می‌شود.
سربازی که توسط سرآشپز تمسخر شده بود دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد و دهانش را باز می‌کند تا خشمگینانه چیزی بگوید اما به زحمت عصبانیتش را مهار می‌کند، به محض به دست آوردن سهمش از میز فلزی و سرآشپز فاصله می‌گیرد و به طرف یکی از میز‌های غذا‌خوری می‌رود.
با رسیدن نوبت به من طبق همیشه ظرف پلاستیکی نسبتاً کوچکی که داخلش تعدادی سیب‌زمینی پخته قرار دارد را از سربازی که مسئول تقسیم و دادن غذا است دریافت می‌کنم، تکه نان دایره‌ای شکل کوچک را با دست دیگرم می‌گیرم و با خارج شدن از صف غذا به طرف یکی از میز‌های ناهار‌خوری می‌روم.
همه سرباز‌ها مشغول کار خود هستند و هیچ‌کدام توجهی به من ندارند.
تعدادی در حین خوردن مشغول صحبت با یک دیگر هستند و تعدادی هم به محض تمام شدن غذا با انداختن ظرف یک‌بار مصرفشان به داخل سطل زباله‌های سیاه‌رنگ و مخصوص با نظم کامل از سالن غذا‌خوری خارج می‌شوند.
به محض رسیدنم به یکی از صندلی‌ها نان و ظرف پلاستیکی غذایم را روی میز آهنی می‌گذارم و با نشستن بر روی صندلی مشغول خوردن می‌شوم.
ناگهان صدای زنانه‌ای را می‌شنوم که خطاب به من می‌گوید:
- ببخشید؟ هِی؟
سرم را بالا می‌آورم و نگاهی به منبع صدا می‌اندازم، زنی بیست و نه ساله مقابلم ایستاده است و در حالی که سهم غذایش را در دست گرفته با چهره‌ای جدی به من زل زده است.
مو‌های زرد‌رنگ، نوع نگاه و چشمان آبی‌رنگش من را به یاد همکارم الینا می‌اندازد. لحظه‌ای کوتاه گمان می‌کنم که خود او مقابلم ایستاده است.
ناباورانه و در حالی که با دقت سرتاپایش را برانداز می‌کنم زیر ل*ب می‌گویم:
- الی...نا؟!
پس از مدتی لبخندی محو به لبانش می‌نشاند و می‌گوید:
- ایرادی نداره که... .
وقتی پلک زدم متوجه شدم که در حال توهم زدن بوده‌ام و اثری از آن زن نیست! یک مرتبه کجا غیبش زد؟!
از جایم بلند می‌شوم و به دنبال چهره آشنای آن زن اطرافم را بررسی می‌کنم.
ناگهان چهره خشن گرانِر مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و محکم به عقب هل داده می‌شوم.
هم‌زمان با این اتفاق و به محض حفظ شدن تعادلم صدای تمسخر‌آمیزش را می‌شنوم که می‌گوید:
- این صندلیه منه مُردَنی! آخه چندبار باید این موضوع رو بهت یادآوری کنم؟!
صندلی که روی آن نشسته بودم را سمت خودش می‌کشد، روی آن می‌نشیند و خطاب به نوچه‌هایش راب و راگرا که درست پشت سرش ایستاده‌اند می‌گوید:
- بگذریم بچه‌ها، همون طور که بهتون می‌گفتم... .
به ناگاه با برخورد نگاهش به سهم غذایم حرفش را قطع و طوری که انگار قصد تصاحب کردنشان را داشته باشد قهقه‌زنان می‌گوید:
- این‌جا رو باش، انگار یه نفر می‌خواسته بهم لطف کنه. مگه نه بچه‌ها؟!
راب و راگرا یک‌صدا و خنده‌کنان پاسخ می‌دهند:
- آره رئیس.
گرانر به محض پایان حرفش دستش را به طرف ظرف پلاستیکی غذایم دراز می‌کند تا آن را بردارد.
دیگر کلافه شده‌ام، از وقتی که وارد این پادگان شدم او مدام دارد حقم را ضایع می‌کند. هر روز هفته سهم غذایم را می‌دزدد و کسی هم نمی‌تواند مانع او شود. اگر بخواهم این گونه ادامه بدهم به حتم از گرسنگی و سختی‌های این پادگان می‌میرم.
از کوره در می‌روم، سهم غذایم را در دست می‌گیرم و در حالی که سعی دارم آن‌ها را از گرانر و نوچه‌هایش دور کنم معترضانه با صدای آمیخته به تنفرم می‌گویم:
- دستت رو بکش آشغال!
گرانر به محض شنیدن سخنم از جایش بلند می‌شود و با چهره‌ای اخم‌آلود و برافروخته می‌گوید:
- اوه اوه اوه... نشنیدم، چی زِر زِر کردی؟!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
134
پسندها
1,038
زمان آنلاین بودن
2d 20h 12m
امتیازها
188
سن
23
سکه
874
  • #34
بی‌توجه به نگرانی‌ام بلند سرش فریاد می‌کشم:
- گفتم دستِ کثیفِت رو بکش!
خشم و نفرت چشمان خونی‌ گرانر را تسخیر و او را با مشت گره‌کرده تحریک به حمله می‌کند.
لحظه‌ای کوتاه دنیا به دور سرم می‌چرخد و درد و سوزش شدیدی به دهانم چنگ می‌زند.
وقتی به خود می‌آیم متوجه می‌شوم که کف زمین افتاده‌ام و خون سرخ‌رنگ بخشی از دهان و لبم را تسخیر کرده است.
سهم غذایم که تعدادی سیب‌زمینی بودند همگی به دور و اطراف یا روی لباسم افتاده‌اند و خنده‌های بلندی گوش‌هایم را آزار می‌دهند و خشم و نفرتم را فوران می‌کنند.
صدای تمسخر‌آمیز گرانِر را می‌شنوم که خنده‌کنان می‌گوید:
- احمق‌ها همیشه این‌طوری از بزرگ‌تر‌شون کتک می‌خورن.
روبه نوچه‌هایش می‌کند و مغرورانه می‌گوید:
- مگه نه بچه‌ها؟
به محض تایید شدن حرف‌های توهین‌آمیزش توسط نوچه‌های احمقش با لحن تمسخر‌آمیز‌تری می‌گوید:
- شاید چون مادرشون زیاد دست و پا چلفتی بوده! یا شاید هم... .
خشم چهره خونینم را به آتش می‌کشد، دیگر تحمل اهانت‌هایش به مادرم را ندارم، هر بار که قصد آزار دادنم را دارد مدام پدر و مادر مرده‌ام را مسخره می‌کند و از خط قرمزم عبور می‌کند.
با چهره برافروخته‌ام از کف زمین فاصله می‌گیرم و فریاد‌زنان می‌گویم:
- خفه‌خون بگیر! وگرنه... .
بی‌توجه به خشم و عصبانیتم با صدایی آمیخته به بی‌خیالی می‌گوید:
- وگرنه چه غلطی می‌کنی؟ مثل دفعه قبل ازم کتک می... .
فریاد زنان ظرف غذایم را به سمت صورتش پرتاب سپس با دستان مشت شده‌ام به طرفش حمله‌ور و با او گلاویز می‌شوم.
هم‌زمان با درگیری‌مان صدای داد و فریاد، تشویق و غوغای عظیمی سکوت اطرافم را در خود خفه می‌کند.
ناگهان در میانه جنگ و دعوایمان و با ناپدید شدن صدا‌ها به مانند گرانر لحظه‌ای کوتاه دست از دعوا می‌کشم و نگاهی به سرباز‌ها می‌اندازم که همگی خبر‌دار سرجایشان ایستاده‌اند و نگرانی شدیدی چهره‌شان را تسخیر کرده است.
چرا همگی به یک باره سکوت کردند؟! ناگهان فکری آزار‌دهنده آتش نگرانی‌ام را روشن می‌کند.
تنها زمانی که کاپیتان یا دستیارش سرجوخه مقابل آن‌ها ظاهر می‌شدند دست به چنین کاری می‌زدند. هیچ‌کس در حضور آن‌ها جرئت نداشت که دعوا کند یا این که آرامش و نظم را در میان سربازان به هم بزند.
با افتادن نگاهم به در ورودی سالن غذا‌خوری چهره سرد، اخم‌آلود و خشنِ کاپیتان را می‌بینم که چشمان خونینش روی من و گرانر قفل شده است و زیر ل*ب چیزی می‌گوید.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
134
پسندها
1,038
زمان آنلاین بودن
2d 20h 12m
امتیازها
188
سن
23
سکه
874
  • #35
هر دو به مانند مجسمه خشک‌مان زده و نگاه آشفته‌حال‌مان روی چهره خونین و برافروخته کاپیتان قفل شده است.
کاپیتان نفسش را محکم بیرون می‌دهد، سپس همراه با سرجوخه چند قدم به ما نزدیک می‌شود و به محض خاموش شدن صدای قدم‌هایش خطاب به یکی از سرباز‌هایی که نزدیک به او خبر‌دار ایستاده است با پرخاش شدیدی فریاد می‌زند:
- ستوان اشتاینِر!
سربازی که اشتاینِر خطاب شد با صدای جدی و بلندی پاسخ می‌دهد:
- بله کاپیتان؟
- ماده نُه از بند دومِ آیین‌نامه رو بازگو کن.
اشتاینِر بدون اتلاف وقت پاسخ می‌دهد:
- احترام به نظم و آرامش برای کلیه پرسنل و اعضای پادگان ضروریست و با کسانی که این قانون را زیر پا بگذارند برخورد خواهد شد!
کاپیتان بلند فریاد می‌کشد:
- چه برخوردی؟ بلند بگو ستوان اشتاینِر، چه برخوردی؟
اشتاینِر به محض شنیدن حرف‌های کاپیتان لحظه‌ای کوتاه از شدت نگرانی دست و پایش را گم می‌کند اما سریع خودش را جمع و با پنهان کردن نگرانی‌اش پاسخ می‌دهد:
- تنبیه‌های بدنی و هر چیزی بدتر از آن که اجرا کردن‌شان در اختیار و نظر فرمانده پادگان یا افراد تحت امر او خواهد بود.
کاپیتان: چیزی که دیده بودم درست بود ستوان اشتاینِر؟ این دوتا گوساله واقعاً داشتن قانون رو زیر پا می‌ذاشتن؟ قانونی که بار‌ها اون رو شنیده بودن؟!
اشتاینِر سریع پاسخ می‌دهد:
- بله کاپیتان!
کاپیتان چند قدم دیگر به ما دو نفر نزدیک می‌شود و می‌گوید:
- احترام به نظم تویِ پادگانِ من حرف اول رو می‌زنه و کسایی که بخوان این حرف رو زیر پا بزارن بد می‌بینن، درست می‌گم ستوان اشتاینِر؟
نگاهی به اشتاینِر می‌اندازد و طوری که انگار منتظر پاسخ او باشد سکوت می‌کند.
اشتاینِر بزاق دهانش را مضطربانه به پایین قورت می‌دهد و می‌گوید:
- بله کاپیتان.
کاپیتان نگاهی به من، گرانِر و بقیه سرباز‌ها می‌اندازد، سپس خواسته‌اش را با علامت سر به سرجوخه نشان می‌دهد، سرجوخه خشمگینانه خطاب به ما فریاد می‌کشد:
- همه سرباز‌ها به ترتیب شیشصد‌تا بشین‌پاشو و هفتاد‌تا شنا می‌رن!
سخنش نفرت و خشمم را فوران می‌کند اما نه من، نه گرانر و نه هیچ‌کدام از سرباز‌ها جرئت نمی‌کنیم روی حرف سرجوخه و کاپیتان حرفی بزنیم. اگر این کار را می‌کردیم به مراتب تنبیه‌های وحشتناک‌تر و بدتری نصیب‌مان میشد.
به مانند گرانِر و همه سرباز‌ها با ترتیب و نظم خاصی نفس‌نفس‌زنان بشین و پاشو می‌روم و سعی می‌کنم نگاهم را از چشمان اخم‌آلود کاپیتان بدزدم.
برخی زیر ل*ب ناسزا می‌گویند و برخی هم با نفرت به من و گرانِر چشم‌غره می‌روند.
 
  • بغض
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
134
پسندها
1,038
زمان آنلاین بودن
2d 20h 12m
امتیازها
188
سن
23
سکه
874
  • #36
***
( دو ساعت بعد)
با به اتمام رسیدن تنبیه بدنی‌مان سرجوخه با فریاد بلندی خطاب به همگی می‌گوید:
- با نظم و ترتیب به طرف میدان تمرین!
همگی بلند پاسخ می‌دهیم:
- بله قربان!
نفس‌نفس‌زنان در حالی که سعی دارم نسبت به سوزش و درد شدید کَف، زانو و ماهیچه‌های پا‌ها و دست‌هایم بی‌توجهی نشان دهم به تقلید از گرانِر پشت سر بقیه سرباز‌هایی که همگی با ترتیب کامل و در گروه‌های ده، بیست یا چهل‌ نفری به صف شده‌ بودند می‌ایستم و پا‌هایم را با تحمل درد شدیدی آرام‌آرام روی زمین می‌کوبم.
شدت سوزش آن‌ها گاهی اوقات تحریکم می‌کند تا به ناله بیفتم اما خشم کاپیتان و ترس از تنبیه دوباره مرا از انجام این کار شدیداً منصرف می‌کند.
نه تنها من بلکه همه سرباز‌ها سکوت و پنهان کردن رنج تنبیه‌شان را به تنبیه دوباره یا چیز‌های بدتر از آن ترجیح می‌دادند.
عده کمی بین ما در این پادگان پیدا می‌شدند که جرئت کنند مقابل چشمان کاپیتان یا سرجوخه اعتراضی از خودشان نشان دهند.
حتی آن‌ها هم پس از گذشت مدت کوتاهی دست از مقاومت بر‌می‌داشتند.
خواستم همراه با گرانِر از در ورودی سالن خارج شوم اما درست در چند قدمی آن هر دو‌ با شنیدن صدای تند و تهدید‌آمیزِ کاپیتان سر جایمان متوقف شدیم:
- وایسید سر جاتون ببینم!
ترس و اضطراب دلم را خالی کرده بود، هر گاه کسی را میانِ راه متوقف می‌کرد اتفاقی به مراتب بدتر از تنبیه بدنی برای آن شخص می‌افتاد.
به مانند گرانِر سر و بدنم را با سرعت به سمت کاپیتان و سرجوخه چرخاندم، خبردار مقابلشان ایستادم و در حالی که سعی داشتم نگرانی‌ و شمارِ نفس‌هایم را پنهان کنم منتظر حرف‌هایشان شدم.
کاپیتان چند قدم جلو آمد، از زیر ماسک دو چشم سیاه‌رنگش نگاهی به من و گرانِر انداخت سپس با لحن تمسخر‌آمیز و تندی گفت:
- شما دوتا گوساله ماموریت مهم‌تری بر عهده دارید که اگه به خوبی انجامش بدید اون‌وقت شاید کمتر مثل سگ ازم کتک بخورید! سرجوخه شما رو تا محل ماموریت مهم و حیاتی‌تون هدایت می‌کنه.
آشوب شدیدی دلم را به لرزه انداخته و حرف‌هایش آتش نفرتم را از او بیشتر کرده است.
کاپیتان دستی به دهانش کشید و با لحنی تهدید‌آمیز‌تر ادامه داد:
- شما‌ احمق‌های گستاخ رو ادب می‌کنم! قراره حسابی ازم متنفر بشید چون این تازه اول راهه! زود از جلوی چشم گم شید!
به مانندِ گرانِر احترام نظامی می‌گذارم و بلند پاسخ می‌دهم:
- بله کاپیتان!
پیش از آن که سالن را ترک کنیم کاپیتان با صدای بلندی خطاب به هر دویمان می‌گوید:
- بعد از این که ماموریتتون تموم شد می‌ری*د میدونِ تمرین پیشِ بقیه سرباز‌ها، چند روز دیگه آزمونِ نهایی‌‌تون قراره شروع بشه و باید براش آماده باشید، اگه توش موفق بشید برای ماموریتی که به خاطرش انتخاب شدید همراه بقیه اعزام می‌شید و از شرتون نفس راحتی می‌کشم پس حواستون باشه آزمون‌تون رو گند نزنین گوساله‌ها چون در غیر این صورت حسابی پشیمون میشید!
 
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
134
پسندها
1,038
زمان آنلاین بودن
2d 20h 12m
امتیازها
188
سن
23
سکه
874
  • #37
هر‌ دو با سرعت، مصمم و جدی پاسخ می‌دهیم:
- بله کاپیتان!
- و در ضمن... .
کاپیتان لحظه‌ای سکوت می‌کند و طوری که انگار بخواهد چیز مهمی را به ما بگوید به هردویمان زل می‌زند، هر دو با چهره‌ای هراسان و جدی منتظر حرف‌هایش می‌مانیم.
پس از مدت کوتاهی می‌گوید:
- موقع خفه شدن آروم نفس می‌کشید!
هر دو با چشمانی متعجب و مبهوت به او نگاه می‌کنیم‌.
کاپیتان نفسش را محکم بیرون داد، زیر ل*ب ناسزا گفت و بلند فریاد زد:
- دِ مثلِ بز جلوم وای نَستین! زود گورتون رو گم کنین گوساله‌ها!
- بله کاپیتان!
احترام نظامی می‌گذاریم و سریع پشت سر سرجوخه به سمت محل تنبیه‌مان حرکت می‌کنیم.
***
- پنجاه و هشت... پنجاه و... نه، شصت.
با به اتمام رسیدن تنبیه‌‌ شنا که به بهانه بی‌حواسی‌مان و تعلل در اجرای فرمان توسط سرجوخه وادار به انجامش شدیم نفس‌زنان از روی زمین بلند می‌شویم و آماده به خدمت مقابل او می‌ایستیم.
سرجوخه چند قدم به ما نزدیک می‌شود، سپس با علامت سر به تنه‌‌های بریده‌ شده درختان که سرباز‌ها برای تمرین‌های قدرت بدنی و استقامتی هر چند ساعت باید آن را در هوا نگه می‌داشتند یا بالا و پایین می‌کردند و تعداد زیادی از آن‌ها بی‌نظم در دور و اطرافِ انبار پخش و پلا شده بودند اشاره‌ای کرد و با لحن جدی و خشنش روبه‌ ما گفت:
- همه این‌ها رو مرتب روی هم قرار می‌دید، بعد از این هم که کارتون تموم شد بهم اطلاع می‌دید تا زود برتون گردونم میدونِ تمرین، حواستون باشه دوباره گندی نزنین وگرنه بد می‌بینید!
حرفش کاملاً جدی بود و هیچ شک و تردیدی در آن پیدا نمی‌شد.
هم‌زمان با گرانِر بلند و محکم پاسخ دادم:
- بله قربان!
سرجوخه پشت به ما می‌کند، به طرف دربِ خروجی می‌رود و بیرون انبار منتظر می‌ایستد تا ما کارمان را به اتمام برسانیم‌.
هر از چندگاه با چرخاندن سرش نگاهی تهدید‌آمیز به من و گرانِر می‌اندازد و سریع نگاهش را می‌دزدد.
وقت را تلف نمی‌کنیم و کار را شروع می‌کنیم، بعد از کاپیتان سرجوخه تنها کسی بود که تعلل یا بی‌توجهی به دستوراتش می‌توانست عواقب وخیم و وحشتناکی را برای سرباز‌ها به همراه بیاورد‌. تا کنون هیچ زنی را به اندازه او این‌‌چنین ترسناک و خشن ندیده بودم. صلابت و حالت نگاهش مرا گاهی اوقات به یاد سروان می‌اندازد.
به یکی از تنه‌های کلفت و بلند درخت نزدیک شدم، همراه با گرانِر به طور هم‌زمان دستانم را به زیرِ کنده بزرگِ درخت بردم، آن را با زور و تقلای زیادی به هوا بلند کردیم و هر دو نفس‌زنان با تحمل درد کمر، پا‌ها و دستانمان آن را با قدم‌های محتاط و کوتاهی به گوشه‌ای از محل مورد نظر که باید تنه‌های درخت روی هم چیده می‌شدند بردیم‌ و به آرامی زمینش گذاشتیم.
در حینِ این کار گرانِر با صدایی آمیخته به نفرت و کینه خطاب به من گفت:
- لعنتی، همش تقصیر توئه!
دندان‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و معترضانه طوری که سرجوخه متوجه نشود گفتم:
- چی؟! تقصیرِ من؟! یعنی چی که تقصیرِ منِ؟!
خشمگینانه پاسخ داد:
- تو باعث شدی این اتفاق بیفته!
با لحنی سرشار از نفرت گفتم:
- انقدر چرت نگو! تو دعوا رو شروع کردی لعنتی، اگه رو اعصابم نمی‌رفتی نه من و نه خودت الان تویِ هم‌چین موقعیتی نبودیم.
 
آخرین ویرایش:
  • خفن
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
134
پسندها
1,038
زمان آنلاین بودن
2d 20h 12m
امتیازها
188
سن
23
سکه
874
  • #38
نفسش را محکم بیرون داد، ل*ب‌هایش را روی هم فشرد و در حالی که سعی داشت صدای تند و خشنش آرام باشد و توجه سرجوخه را به خود جلب نکند گفت:
- برعکس، اگه تو جلوی چشم سرباز‌ها و کاپیتان باهام درگیر نمی‌شدی و می‌ذاشتی سر مکان و زمان مناسب مشکل‌مون رو دور از چشم بقیه حل کنیم این اتفاق نمیفتاد!
نفس‌زنان به کمک او تنه بعدی را با زور زیادی از زمین بلند کردم و در حین قرار دادنش بر روی مکان مورد نظر معترضانه گفتم:
- نمی‌تونستم تا اون موقع صبر کنم، ممکن بود قصر از دستم در بری!
یک‌تای ابرویش را بالا داد، با لحن تندی مرا به ناسزا گرفت و گفت:
- تا جایی که می‌دونم تو مدام از دستم قصر در می‌ری نه من.
پوزخند‌زنان گفتم:
- جدی؟
اخم‌هایش را به من نشان داد و گفت:
- دِ مرض! ببند نیشت رو! اصلاً بزار از این‌جا بریم بیرون، سر زمان مناسب آدمت می‌کنم.
بی‌توجه به تهدیدش نگرانی‌ام را پنهان کردم و با صدایی که سعی داشتم تمسخر و جدیت از آن موج بزند بریده‌بریده گفتم:
- لازم نکرده... من رو... من‌رو آدم کنی، یه فکری بکن کمتر از... دختر‌ها کتک بخوری.
رگه‌های خشم چهره‌اش را تسخیر کرد:
- چی بلغور کردی؟!
نفرت و کینه از صدایش ساطع می‌شد، خواست تنه درخت را رها کند که سریع با اشاره چشم به سرجوخه گفتم:
- هِی آروم باش! آروم باش احمق! می‌خوایی دوباره تنبیه بشیم؟! همین‌طوری هم زوری می‌تونیم روی پاهامون وایسیم، از این بدترش نکن!
نیشخند تلخی زد و گفت:
- خب... شاید... .
حالت دستانش به گونه‌ای بود که انگار قصد داشت تنه درخت را رها کند.
وحشت‌زده نگاهی به دربِ ورودی انداختم، سپس با چرخاندن نگاهم رویِ چهره سرد و خشن گرانِر با صدایی که سعی داشتم آرام باشد فریاد زدم:
- نه! صبر‌ کن، صبر کن کله‌پوک! این کار رو نکن، الان هردومون رو به فنا میدی.
هنگامی که بی‌توجهی‌اش را دیدم‌ بلند‌تر از قبل فریاد زدم:
- گفتم نکن مرتیکه احمق! وگرنه... .
با صدایی آمیخته به تهدید و تمسخر وسط حرفم پرید و گفت:
- وگرنه چه غلطی می‌کنی؟! اصلاً دلم می‌خواد این کار رو بکنم که چ... .
 

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 5) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین