What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

آینازفرزندماه

مدیر آزمایشی تالار گویا + گرافیست انجمن
LV
0
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
75
Reaction score
238
Time online
1d 5h 20m
Points
58
Age
19
Location
ناکجا آباد (:
سکه
380
  • #21
- همین امروز؟ حسم میگه قراره با یک چیز متفاوت روبه‌رو بشم؛ و می‌دونم که این تازه اولشه! آماده شو بریم.
دختر اصلا از حرفای قلمبه سلمبه‌ی پسر سر در نمی‌آورد، تنها کاری که می‌توانست در مقابل او انجام دهد گوش به فرمان بودن بود.
پسر جوان ظاهر خود را با یک پیراهن کرمی و شلوار پارچه‌ای مشکی به همراه کتونی‌های سفیدش آراست و گیسوان موج دارش را باز کرده و حالت داد.
الان دیگر کاملا شبیه انسان‌های عادی شده بود.
توجه او را لحظه‌ای آیینه‌ی رو‌به‌‌رویش جلب کرد.
برگشت تا با دقت نگاه کند.
طرف چپ صورتش را انگار فراموش کرده‌ است.
سریعا نیمی از موهایش را بر سمت چپ صورتش پراکنده کرد.
صدای در زدن آمد.
- بیا تو!
یونا آرام از لابه‌لای در به داخل نگاه کرد و وارد شد.
- ببینمت!
پسر صدایش را صاف کرد و آرام در تاریکی اتاقش به سمت یونا برگشت؛ یونا چراغ را روشن کرده و متعجب با دهانی نیمه باز به او زل زد.
- چیزی شده یونا؟ بد شدم؟
بیشتر دهانش باز شد.
- چرا نمی‌خوای بگی چه مشکلی دارم؟
- مشکل؟
یونا قهقه زد.
خدای من باورم نمیشه که اون داره به این ظاهر میگه مشکل! صبر کن ببینم تو الان منو یونا صدا زدی؟
پسر گوش‌هایش سرخ شد، سرفه‌ای زد و سرش را پایین انداخت.
یونا نزدیک شد و به دست اورال اشاره کرد.
- الان فقط یک چیز کم داری، میشه دستت رو به من بدی؟
پسر دستش را به دختر جوان داد.
یونا ساعتی گران قیمت به رنگ طلا به دست اورال بست.
- این چیه یونا؟
- هم بابت تشکر، هم نکته‌ای که جین با نگاه اول حتما بهش دقت می‌کنه!
پسر خنده‌ای ریز درحالی که سرش را پایین انداخته بود زد.
- میشه زودتر بریم؟ باور کن تو الان از همه‌ی پسرای دنیا خوشگل تری!
این اولین باری بود که یک دختر با چنین لحنی با او صحبت می‌کرد.
او دریک لحظه محو لبخند یونا گشت.
- داره دیر میشه، من بیر‌ون منتظرت می‌مونم.
یونا به سرعت اتاق را ترک کرد و اورال را با افکارش تنها گذاشت‌.
- من آنالیا رو توی چشماش دیدم، مطعنم!
آن‌ها از عمارت خارج شدند.
یونا بایک کت و شلوار ست کرمی رنگ که پوشیده بود، خودش را سرتا پا بدون آلایش خاصی راحت کرده بود.
اورال درب ماشین را برای یونا باز کرد و لبخندی خاص به او تحویل داد.
به سمت کافه حرکت کردند؛ جین کت شلواری کلاسیک به تن کرده و با کرواتی قرمز آن را زینت داده است.
پاهایش را روی هم انداخته و به پنجره‌ی مشرف به خیابان خیره گشته.
آن دو از راه می‌رسند؛ یونا از ماشین پیاده و برای جین دست تکان می‌داد.
جین با لبخندی ملایم برایش دست تکان داد.
آن‌ها وارد شدند و به سمت میزی که جین پشت آن نشسته بود رفتند.
اورال رو به روی جین ایستاد و به نشانه احترام خم شد.
جین بلند شد و خوب به چهره‌ی نصفه نیمه‌ی او نگاه کرد.
- خوشبختم! پس اورال تویی؟ لطفا بشین.
اورال و یونا روبه روی جین نشستند‌.
- شنیدم خیلی ساکت و کم حرف هستی.
جین نگاهش پر از دقت بود.
- از آشنایی با شما خوشبختم آقا.
این همه ادب و وقار جین را متعجب کرد.
انگار که او حتی از جین هم بزرگتر است؛ فعلا که این‌طور به نظرش می‌رسید.
- هی برادر! چرا می‌خواستی ما رو این‌جا ببینی؟
- آه... خب من حق داشتم با ایشون آشنا بشم، نه؟
جین هرچقدر نگاهش می‌کرد نمی‌توانست چهره‌اش را تشخیص دهد، موهایی که اورال با آن‌ها نیمی بیشتر از صورتش را پوشانده بود این امکان را از جین گرفته بودند.
- می‌بخشید که همچین چیزی می‌گم! اما میشه چند لحظه موهاتون رو کنار بزنید؟
پسر نگاهی عصبی به جین انداخت.
#آنتروس
#آینازاولادی
 
Last edited:

آینازفرزندماه

مدیر آزمایشی تالار گویا + گرافیست انجمن
LV
0
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
75
Reaction score
238
Time online
1d 5h 20m
Points
58
Age
19
Location
ناکجا آباد (:
سکه
380
  • #22
- نه، اصلا !
اخم‌های جین درهم رفت.
- چرا نمی‌تونم؟ هی یونا... پس تو چی؟ چهره‌ی کامل این مرد رو دیدی؟
یونا سکوت را پیشه گرفت زیرا نمی‌توانست به دروغ بگوید که دیده.
او تنها نیمه‌ی راست صورت اورال را دیده بود.
- چرا چیزی نمیگی یونا؟‌
چشمان جین به ناخن‌های پسر جوان افتاد، دقیقا همانند دستان خواهرش بودند.
- حالا می‌خوام بهم توضیح بدین چرا ناخن‌هاتون این‌شکلی شده؟
دختر از جایش بلند شد.
- جین، من باید برم دستشویی!
یونا آن دو را تنها گذاشت‌.
می‌دانست اگر بیشتر از این بین آن‌ها بماند گند خواهد زد.
- خب حالا فقط ما دونفر این‌جاییم، من می‌دونم تو چی هستی.
اورال سرش را بالا آورد و به جین خیره شد.
- چی از جون خواهر من می‌خوای؟ قلبش؟ می‌خوای بکشیش که خودت زنده بمونی و به عشقت برسی؟
اورال نمی‌توانست هضم کند که جین چطور از این ماجرا باخبر شده.
- خواهر من بازیچه‌ی تو نیست! چون توی زندگی قبلیش عشق تو بوده دلیل نمیشه الانم باشه. بیخیالش شو؛ پول، ماشین، خونه، ثروت، هرچیزی که بخوای بهت میدم. فقط دست از سر خواهرم بردار و تنهاش بزار؛ نمی‌خوام آسیب ببینه.
بالا خره اورال هم تصمیم گرفت از خودش دفاع کند.
- من هیچ وقت بهش آسیب نمی‌زنم!
- خدایی چجوری روت میشه اینو بگی؟ خودت همون کسی نبودی که اولین بار نابودش کردی و جونش رو گرفتی؟ توکشتیش! تو یک هیولایی.
جین از جایش بلند شد، کرواتش را سفت کرد و زحمت را کم کرد.
اورال نفسش بالا نمی‌آمد؛ هیولا؟ شاید او راست می گفت.
اگر بازهم برای زنده ماندن و نجات جان خودش مجبور به کشتن آنالیا بشود، دیگر هرگز نمی‌تواند گناهش را جبران کند.
باید قبل از این‌که دختر جوان به او دلبسته شود فکری کند.
یونا برگشت و با صحنه‌ای مواجه شد که جین آن را ترک و اورال تنها مانده بود.
- اورال، چی‌شده؟ چرا انقدر رنگت پریده؟
یونا خواست به صورت اورال دست بزند اما او دستش را پس زد.
- چیزی شده؟
- بریم خونه!
- باشه بریم، اما بهم بگو چه اتفاقی افتاده.
- گفتم که بریم خونه‌... چرا حالیت نمیشه؟
لحن گفتارش دل یونا را شکست؛ آن دو در سکوت کامل به خانه بازگشتند.
کاترین رفتار آن‌ها را تماشا کرد.
دختر جوان پاهایش را می‌کوبید و از پله‌ها بالا می‌رفت؛ اورال هم با سرعت به زیرزمین رفت و در را محکم کوبید بهم.
- واقعا نمی‌دونم چرا این دوتا انقدر باهم درگیر هستن!
کاترین به آشپزخانه بازگشت و آن‌جا را ترجیح داد.
یونا خودش را بر روی تخت ولو کرد و به سقف خیره گشت.
-نمی‌دونم جین چی بهش گفته که انقدر باهام لج کرده.
برگشت و تلفنش را روشن کرد.
با جین تماس گرفت.
- چی‌شده یونا؟
- الهی من بمیرم که توام راحت بشی!
- چی داری برای خودت بلغور می‌کنی؟
- چی به این بیچاره گفتی؟
- چیزی که باید می‌گفتم.
- متوجه‌ی حرفات نمیشم.
- فردا میام می‌برمت بیرون و برات توضیح میدم چی‌شده.
یونا نباید می‌گذاشت جین به سراغش بیاید و چیزی از عمارت بفهمد.
- آه...نه! خودم میام می‌خوام صبحانه رو باهم بخوریم. میام به کافه‌‌‌ای که امروز باهم دیدار داشتیم؛ بعد از صرف چای‌ میریم به رستوران، خوبه؟
- آره، پس فردا ساعت هفت کافه باش.
- باشه خیالت راحت باشه، فعلا!
یونا از پله‌ها پایین رفت.
موهایش را پشت گوشش داد و به پسر جوان که کنار شومینه نشسته و در افکار خود غرق شده بود نگاه می‌کرد.
اورال نمی‌توانست یونا را قربانی خواسته‌هایش کند؛ حتی اگر به معنای مرگ خودش باشد؛ او باید از دختر محافظت کند.
- اورال...
پسر به یونا خیره شد؛ دختر قدم به قدم نزدیک شد و جلوی او ایستاد.
- چرا با من این‌طوری رفتار می‌کنی؟
اورال بی حوصله سرش را کج کرد و چشمانش را در حدقه چرخاند.
- حداقل می‌تونی که بهم بگی جین چی بهت گفت، نه؟
- برو تنهام بزار.
- تا جواب منو ندی هیچ وقت تنهات نمی زارم!
پسر متعجب به چشمان دختر خیره گشت.
انگار که مردمک آبی رنگ چشمانش لرزان و پریشان است.
- لطفا برو... من اصلا حوصله‌ی بحث ندارم.
یونا صدایش را کم کم بالا می‌برد.
- نه، بهم بگو!
اورال سعی در کنترل خشم خود داشت.
- یونا تمومش کن! وقتی یک‌نفر بهت میگه تنهاش بزار، نباید به خواسته‌اش احترام بزاری؟
دختر چیزی نگفت.
- از اول‌ هم نباید مسئولیت یک دختر بچه‌ی فراری رو قبول می‌کردم.
یونا صدای شکسته شدن قلبش را بلند در گوش‌هایش شنید.
- دختر‌ بچه‌ی فراری؟
پسر جوان بلند شد و به یونا نزدیک شد.
با قد بلندی که داشت از بالا به دختر نگاه می‌کرد.
نگاه‌هایش سرد و پر از خشم و نفرت بود؛ نهایتا این چیزی است که یونا احساس می‌کرد‌.
- درسته! دختربچه‌ی فراری، دور برت داشته بهت جا و مکان دادم تا از گرگ‌ها در امان باشی؟
دختر باورش نمی‌شد این حرف‌ها را دارد از زبان اورال می‌شنود.
#آنتروس
#آینازاولادی
 
Last edited:

آینازفرزندماه

مدیر آزمایشی تالار گویا + گرافیست انجمن
LV
0
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
75
Reaction score
238
Time online
1d 5h 20m
Points
58
Age
19
Location
ناکجا آباد (:
سکه
380
  • #23
با بغض درون گلویش و چشمانی که به اندازه‌‌ی دریا در آن‌ها اشک حلقه‌زده، با صدای بلند گفت:
- من برای تو چی بودم اورال؟
دختر کلماتش را در حالی به زبان‌ می‌آورد که حتی نمی‌توانست جلوی سرازیر شدن اشک‌هایش را بگیرد.
- جواب بده اورال!
فریاد زد.
- من برای تو چی بودم؟
دستش را بالا آورد و انگشتانش را به او نشان داد.
- می‌خوای برم؟ اول بهم بگو پس چرا همچین چیزی رو به جون ناخن‌های خوشگلم انداختی؟
اورال دست یونا را پایین آورد‌.
- فردا زنگ بزن به برادرت، تحویلت میدم بهش تا با خودش ببرتت.
- چی؟
- همین که گفتم، این خونه‌ رو برای همیشه فراموش کن!
دختر چنگی به موهای خودش زد و سینه‌اش را سپر کرد، با صدای رسا و محکم گفت:
- باشه، اما یادت باشه چرخ گردون می‌چرخه اورال، از اولشم را*ب*طه‌‌ی ما حتی از غریبه‌ها هم بدتر بود!
پسر دست‌هایش را مشت گره کرده و پشت خود قایم کرده.
- تو هیچ وقت نمی‌تونی این‌جا زندگی کنی، اینو یادت نره که تو یک انسانی!
هرچه‌ اورال بیشتر سخن بر زبان می‌آورد یونا بیشتر رنجانده می‌شد، اشک‌هایش سرازیر و چشمانش همانند دریایی طوفانی خیس می‌شد.
فضا را ترک و از پله‌ها دوان دوان بالا رفت.
کاترین شاهد ماجرا بود اما ترجیح داد دخالت نکند.
اورال به اتاقش رفت و غرق در تاریکی گشت؛ جلوی آیینه رفت و با دیدن چهره‌ی کامل خود، چند قدمی عقب رفت و با خود کلماتی را تکرار کرد.
- من یک شیطان هستم، یک هیولا!
صبح الطلوع یونا چمدان‌هایش را برداشت و بدون اجازه سوار ماشین پسر جوان شد تا به سمت کافه حرکت کند.
پسر جوان بیدار شد اما از حرف‌های دیشب خود نادم بود.
به سمت اتاق یونا رفت بلکه بتواند همه چیز را توضیح دهد، اما او زودتر آن‌جا را ترک کرده بود‌‌.
سراسیمه بیرون رفت.
ماشین را با خود برده است.
پیامکی برایش ارسال شد؛ آن را باز کرد و خواند.
- به‌ خواسته‌ات رسیدی،‌ ماشینت رو جلوی همون کافه‌ پارک می‌کنم.‌ شب بیا ببرش؛ سوئیچ هم میدم به مسئول کافه.
اورال عینکش را برداشت و آهی عمیق کشید.
- من چی‌کار کردم‌...
یونا به کافه رسید، به سمت بردارش که به همراه استیون منتظرش بود رفت.
جین از چشم‌های یونا همه‌‌ چیز را خواند.
- بشین خواهر.
یونا سریعا نشست.
- یونا ما می‌دونیم که اون پسره آدمیزاد نیست، اون یک شیطانه! اینم باید بگیم که اون به دنبال قلب و از بین بردن روحته؛ لطفا درک کن. توی زندگی گذشته‌ات یه ارتباطی با این آقا داشتی، اما بیا نگذریم که همین آقا باعث مرگ تو شده بوده.
یونا حتی یک کلمه از حرف‌های جین را نمی‌توانست در ذهنش هجی کند.
انگار اصلا چیزی نمی‌شنید؛ شاید هم نمی‌فهمید.
استیون متوجه‌ی بهت زده شدن یونا شد‌.
دستش را بر شانه‌های یونا گذاشت و به آرامی صدایش زد.
- هی یونا... صدای منو می‌شنوی؟
یونا جا خورد.
- آه... بله می‌شنوم.
جین به صحبت‌هایش ادامه داد‌.
- تو فقط یک قربانی هستی خواهر، ما تصمیم گرفتیم برات یک خونه‌ی‌ جداگونه و مخفی محیا کنیم؛ فقط اونو ترک کن.
- من همین الانم اون‌جا رو ترک‌ کردم.
جین و استیون شوکه شدند.
- خب چه بهتر! یونا، من و استیون به تازگی مخفیانه شرکتی رو خریداری کردیم؛ چه کسی بهتر از تو برای اداره‌ی اون‌جا؟ فقط کافیه برگردی به دبیرستان و مدرکتو بگیری، بعدش هم می‌تونی بری دانشگاه.
- خب راستش جین، اورال به من گفت که من یک انسان هستم اما...
- اما چی یونا؟
#آنتروس
#آینازاولادی
 
Last edited:

آینازفرزندماه

مدیر آزمایشی تالار گویا + گرافیست انجمن
LV
0
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
75
Reaction score
238
Time online
1d 5h 20m
Points
58
Age
19
Location
ناکجا آباد (:
سکه
380
  • #24
- طبق گفته‌های تو و این طلسم هک‌ شده روی ناخن‌هام، فکر نکنم من انسانی عادی باشم!
- این مزخرفات چیه یونا؟
یونا کج‌‌ خنده‌ای زد.
- بیخیالش، بهتره ‌هرچه زودتر بریم از این‌جا. فقط یادمه یک‌بار خواستم خودمو بکشم، اما فهمیدم به این راحتی‌ها هم نمیشه مرد!
جین و استیون سکوت کردن.
- زودتر منو ببرین؛ من نیاز دارم مدتی از اون‌ دور باشم!
استیون خنده‌ای زد و دست یونا را گرفت.
- مدتی؟ بهتره‌ برای همیشه اون مرتیکه‌ی عوضی رو فراموش کنی‌.
یونا آن‌قدر عصبی و سِر بود که تیغ‌هم شاهرگش‌را نمی‌توانست پاره کند.
دختر جوان دست برادرش را در دستانش فشرد و لبخندی ملیح همانند گل‌های داوودی به او تحویل داد.
در همین حال دل پسر جوان همانند سیر و سرکه می‌جوشید.
سوال‌هایی در ذهن او ایجاد شده که برای خودش‌هم عجیب است‌.
- چرا این‌قدر دلتنگ دختری شدم که حتی اسمش‌هم با اون شخص متفاوته؟ به چه علت باید دوباره سر راه من پیداش بشه؟
اونم زمانی که من تازه به زندگی با تاریکی عادت کرده بودم. لبخندش، موهاش، گونه‌های سرخ و چشمای آبی رنگش، اگه اون آنالیا نباشه چی؟ شاید تصمیم درست اینه که بدون تکرار گذشته اونو نه به چشم آنالیا، بلکه به چشم یونا ببینم!‌ زمانی که من یونا رو پیدا کردم قرار نبود آنالیای من باشه. اون دختری تنها و بی‌کس وسط جاده توی دل تاریکی شب بود. حالا که فکرشو می‌کنم انگار اون پیوند منو به یونا وصل کرده، نه آنالیا! اما، اما اگه با دیدن نیمه‌ی پنهان صورتم بیشتر ازم متنفر بشه چی؟ این حسی که توی قلب منه از کجا نشات می‌گیره؟
اورال درحالی که در کتابخانه قدم می‌زد کتابی را روی میزش دید.
کتاب را برداشت و گلبرگ‌های گل‌سرخی را بر روی آن پیدا کرد.
آن‌ها را در مشتش گرفت و فشرد؛ حالا دیگر می‌دانست جواب سؤالش را از کجا پیدا کند.
پسر دوان دوان از پله‌ها بالا رفت و به سمت ایوان عمارت دوید؛ از پله‌ها پایین رفت و در میان برف‌های زمین نشسته، گل‌های رز را لمس کرد.
گوشش را کنار ساقه‌ای گذاشت که گلی از آن برای یونا چیده.
- بهم بگو! بگو که اون از تو چی خواسته؟
گل تصویر یونا را که درحال آرزو کردن بود را به پسر نشان داد‌.
یونا از گل خواسته بود که خانم این عمارت شود‌.
اورال بُهت زده قدمی به عقب برداشت، گلبرگ‌ها از درون دستانش روی برف‌ها رها گشت.
یونا در عین بی‌رحم بودن اورال، عاشق او شده بوده!
در این لحظه یونا در خانه‌ی جدیدش که جین و استیون برایش محیا کرده بودند کنار پنجره نشسته و به آسمان خیره شده؛ درحالی که از غم فراق عشق اورال دانه دانه اشک‌هایش رها می‌شود.
پسر جوان با ریختن اولین قطره‌ی اشک او بر زمین افتاد؛ درد عجیبی در انگشتان دستش پیچیده است.
دستانش را نگاه می‌کرد که از درد می‌لرزیدند.
ناگهان خون زیادی از ناخن‌هایش روان شد.
اشک از چشمان اورال جاری گشت.
این تاوانی است که باید برای شکستن دل دختری بی‌گناه، مخصوصا آنالیا‌ی خود پس بدهد.
آن‌هم آنالیایی که دوباره متولد شده و در گذشته توسط خودش کشته شده است.
- اگه دیگه اون چشم‌ها رو نبینم چی؟ باید برم سراغش!
یونا به دستشویی رفت.
روبه‌روی آیینه ایستادو به خود خیره گشت.
مردمک چشمانش می‌لرزید، موهای مشکی‌ بلندش را با دستانش جدا و با قیچی شروع به کوتاه کردن آن‌ها کرد.
هر تاری که از موهایش بر زمین می‌ریخت سردرد عجیبی اورال را تحت فشار قرار می‌داد و درون گوش‌هایش صدای سوت کشیده می‌شد.
یونا موهایش را ساده کوتاه کرد؛ به ناخن‌هایش نگاه کرد.
چه موجودی درون او نهفته که اورال از نزدیک شدن به او امتناع می‌کند؟‌ آیا سایه‌ی موجودی به اسم بدشانسی بر او چیره گشته؟
چرا اورال روزگاری مجبور به کشتن او شده است؟
پسر جوان در میان گل‌های رز یخ زده‌ی باغچه‌ داشت درد می‌کشید.
ناگهان فردی را بالا سرخودش یافت که خم شد و در صورت او چیزی گفت؛ او زئوس بود.
- دیدی بهت گفتم خودتو نابود می‌کنه؟ این تازه اولشه، حالا حالا‌ها باید دنبالش بدویی، اما باور کن سرنوشت شما ازهم جدا شده؛ شما دوتا هیچ‌وقت بهم دیگه نمی‌رسید!
زئوس آن‌جا را ترک کرد.
اورال کلماتی را در قلب خود خطاب به زئوس زمزمه کرد.
#آینازاولادی
#آنتروس
 
Last edited:

آینازفرزندماه

مدیر آزمایشی تالار گویا + گرافیست انجمن
LV
0
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
75
Reaction score
238
Time online
1d 5h 20m
Points
58
Age
19
Location
ناکجا آباد (:
سکه
380
  • #25
- کورخوندی! من یونا رو صاحب قلبم و سرنوشت رو تعویض می‌کنم؛ سرنوشت رو خودم می‌نویسم.
حالا یونا در بازه‌ای قرار گرفته که می‌تواند به یک هیولا، قاتل و شاید یک فرد شرور شبیه به شیطان تبدیل شود.
حال قرار است او برای تحصیل توسط برادرانش به خارج از کشور برود؛ بدون این‌که کسی متوجه بشود.
او باید از حالا قدم‌هایی محکم بر‌ می‌داشت؛ بلکه آماده شود برای مدیریت شرکتی که قرارست جین و استیون به او واگذار کنند.
اما پس تکلیف کریستین چه می‌شود؟
بهتر است کمی هم به او بپردازیم.
کریستین به دنبال قلب آنالیاست.
شاید در این لحظه فکر کنید منظور این است که می‌‌خواهد معشوقش باشد ولیکن سخت در اشتباه هستید.
کریستین می‌خواهد قلب یونا را از سینه‌اش بیرون بکشد و همراه با عصاره‌ی ماه میل کند.
او خیلی وقت است که برای پیدا کردن یک آنالیا( الهه‌ی ماه) تلاش می‌کند.
او یونا را از طریق طلسمی که بر ناخن‌هایش رنگ داده بودند تشخیص داده.
حال سرنوشت می‌تواند عوض شود.
ممکن است پسرجوان ما قلب خودش را تقدیم به یونا کند؛ شایدهم قلب دختر را از سینه اش بیرون بکشد.
کریستین تصمیم می‌گیرد تا دوباره با یونا ارتباط برقرار کند.
تلفن یونا زنگ خورد.
به سمت موبایلش رفت، نام کریستین توجه‌اش را جلب کرد.
جین پشت‌سر یونا ظاهر شد و به گوشی یونا خیره شد.
آرام و یک‌ دفعه‌ای زمزمه کرد:
- کریستین دیگه کیه؟
یونا هول کرده و از جایش پرید؛ به صورت برادرش نگاه کرد و تلفنش را پشتش قایم کرد.
- به نفعته همین الان گوشیتو بهم تحویل بدی
یونا!
- هِم... برادر میشه بزاری اول توضیح بدم؟
جین اخم‌هایش را درهم گره زد.
دستش را جلو برد.
- بدش بهم یونا...
یونا تلفنش را در دست جین گذاشت.
جین خاموشش کرد و آن را از پنجره پایین انداخت، تبدیل به صد تکه شد.
- هی! چرا این‌جوری کردی؟ من هنوز دارم قسطاشو میدم!
- یکی برات می‌خرم، فقط الان باید روی رفتنت به روسیه تمرکز کنی.
- روسیه؟ مگه قراره برم اون‌جا؟
- بهتره بیخیال این بشی که چی هستی و چی بودی، تو یک انسان هستی، اینو یادت نره! مدتی اون‌جا دوره‌ی دبیرستان رو تموم می‌کنی، دوره‌ی سه ساله‌ی دانشگاه رو که به پایان رسوندی برمی‌گردی، اون موقع می‌تونم مدیریت یک شرکت بزرگ رو به تو بسپرم.
جین جلو رفت و دستش را بر شانه‌ی یونا گذاشت.
- دختری بشو که خودش همه‌ چیز رو مدیریت می‌کنه.
سپس خانه‌ی یونا را ترک کرد‌.
دختر جوان خیلی به این جمله فکر کرد.
شاید او راست می‌گفت، اما پس اورال چی؟
اورال سه‌روز است که از اتاقش بیرون نیامده و ل*ب به غذا نزده.
چندباری با یونا تماس گرفته اما با خاموش بودن تلفنش مواجه شده.
دستی دستی خودش همه‌چیز را خراب کرد.
یونا حالا باید به مدت ۶ سال اورال را فراموش کرده و به ساخت شخصیتی جدید برای خودش تمرکز می‌کرد.
اما نمی‌توانست دوری اورال را تحمل کند.
او باید برای آخرین بارهم که شده با پسر جوان ملاقات می‌کرد؛ پس سوئیچ ماشینش را برداشته و به سمت خانه‌ی اورال حرکت کرد.
به سرعت از ماشین پیاده شد و به سمت عمارت دوید‌.
زنگ درب خانه را زد.
‌کاترین درب را باز کرد.
- اوه خدای‌ من، یونا!
یونا سریع به داخل دوید، درون سالن شروع کرد به صدا زدن اورال.
- اورال، اورال! کجایی اورال؟
پسر جوان صدای یونا را شنید اما از جایش تکان نخورد.
- اورال، اومدم ببینمت! لطفا یک‌بارهم که شده به این فکر کن که همین دختر فراری می‌تونه همه‌چیزش یک مرد باشه، اون مرد تویی!
اورال متعجب شد، از جایش بلند شد و از اتاقش بیرون آمد‌.
از بالای پله‌ها صدایش زد.
- چه‌خبرته این همه داد می‌زنی؟
یونا لبخندی از ته دلش زد.
#آینازاولادی
#آنتروس
 
Last edited:

آینازفرزندماه

مدیر آزمایشی تالار گویا + گرافیست انجمن
LV
0
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
75
Reaction score
238
Time online
1d 5h 20m
Points
58
Age
19
Location
ناکجا آباد (:
سکه
380
  • #26
- اورال بیا پایین صحبت کنیم، لطفا!
پسر از پله‌ها پایین آمد و رو‌به‌روی یونا قرار گرفت.
دستانش را در جیب‌هایش فرو کرد تا مبادا زخم‌هایش را ببیند.
او از بالا با غرور به یونا نگاه می‌کرد.
- آه... پس این‌جوریاست؟ شایدم اشتباه از من بود که اومدم دنبالت تا قلبم زیر پاهات خورد بشه!
- چرا ول کردی رفتی؟
- مهمه برات؟ مگه خودت نبودی که گفتی نمی‌خوای دیگه منو ببینی؟
- تا وقتی توی این خونه‌ای برام مهمی، اما وقتی بری دیگه اسمت هم به یاد نمیارم. اینو یادت باشه، من یک شیطان هستم و تو با من پیمان بستی؛ پس راه فرار نداری!
- خیلی بدجنسی اورال.
پسر فریاد زد.
- اگه خوب بودم که هیچ اما اگه‌ بد بودم حتما دلم خواسته!
این جمله‌ی اورال تا ته، ریشه‌ی عشق او در قلب یونا را با تبر قطع کرد.
- عه! می‌دونستی یه وقت‌هایی با این حرفات و کارات علاقم بهت کم میشه؟ دلم می‌خواد برای همیشه ترکت کنم.
یونا در ادامه خنده‌ای ریز زد و ادامه داد:
- متاسفانه یه وقت‌هایی‌ هم حواسم مداوم پرت میشه بهت، اما این بار قول می‌دم که دیگه منو نمی‌بینی. دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی فراموش کنی که امروز باعث شدی من که با اون همه تحقیر اومدم دیدنت رو از خودت روندی!
اورال هیچ‌وقت حتی نمی‌توانست تصورش را کند که یونا حرفی که می‌زند را عملی خواهد کرد و اورا به سخره گرفت.
- باشه هرچی که تو میگی! تو نمی‌تونی از من دل بکنی درسته؟ اما هنوز نمی‌دونم می‌تونم عاشق تو باشم یا نه؟ زیاد بهم فشار نیار؛ لطفا...
یونا با عصبانیت دندان‌هایش را بر سرهم فشار داد و به همراه گریه با سرعت از عمارت خارج شد.
پشت درب فریاد زد.
- یادت نره... تا فرصت داری می‌تونی ابراز پشیمونی کنی، اما اگه دیر کنی دیگه باید انتظار هر اتفاقی رو داشته باشی اورال، هر عملی یک عکس‌العملی‌هم داره.
یونا آن‌جا را ترک کرد و اورال به تمام تهدیدهای یونا گوش کرد.
سرش را چرخاند و متوجه‌ی عکسی شد که یونا روی زمین رها کرده بود.
جلو رفت وخم شد، با دستانش عکس را برداشته و به آن خیره گشت.
یک ماه پیش زیر اولین برف سئول، یک عکاس در خیابان، هنگامی که آن دو دستان هم را گرفته بودند و درباره‌ی طلسم صحبت می‌کردند به دلیل اینکه احساس کرده بود زوج زیبایی هستند آن عکس را گرفت و به یونا داد.
اشک در چشمان پسر حلقه زد این اولین باری است که می‌خواهد به‌خاطر یک دختر دیگر در زندگی‌اش گریه کند.
یونا همراه با اشک و هق هق کنان رانندگی می‌کرد.
او نمی‌توانست حتی تصور کند که اولین معشوقه‌ی زندگی‌اش دست رد به سینه‌اش زده، همین امشب باید به روسیه می‌رفت.
کاترین به اورال نزدیک شد.
- چرا نمیری سراغش؟
اورال بلند شد و اشک‌هایش را پاک کرد.
سریعا کتش را پوشید، عکس را در جیبش گذاشته و سوار ماشینش شد.
پایش را روی پدال گاز گذاشت و سعی کرد از طریق طلسم خانه‌‌ یونا را پیدا کند.
به سمت خانه‌‌اش حرکت کرد.
یونا حدود‌ یک ساعت است که به خانه رسیده و وسایل‌هایش را جمع کرده.
با جین تماس گرفت تا بلیط امشب را برایش هرطور شده رزرو کند.
- ولی یونا تو که می‌دونی من جراح هستم و امشب‌هم شیفتمه. من نمی‌خوام بدون خداحافظی بری!
- هوف... جین لطفا بخاطر من مرخصی بگیر.
- ولی پدر شک می‌کنه.
- لطفا جین!
جین نتوانست این موقعیت را از دست بدهد؛ هرطور شده باید از دست اورال رهایش می‌کرد.
- باشه منتظر باش بلیط رو که تهیه کردم بهت زنگ می‌زنم.
- ممنونم جین.
گوشی را قطع کرد.
اورال در ترافیک گیر کرده و حسابی کلافه شده، شاید بهتر است با یونا تماس بگیرد.
تلفن یونا زنگ خورد.
#آینازاولادی
#آنتروس
 
Last edited:

آینازفرزندماه

مدیر آزمایشی تالار گویا + گرافیست انجمن
LV
0
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
75
Reaction score
238
Time online
1d 5h 20m
Points
58
Age
19
Location
ناکجا آباد (:
سکه
380
  • #27
متاسفانه در حمام است.
- آه... لعنت بهش.
کریستین طبق قراری که پنهانی با یونا گذاشته به خانه‌ی یونا آمد تا قبل از رفتن ملاقاتی کوتاه داشته باشند.
یونا از حمام که بیرون آمده، برای او شام درست کرده.
- چقدر خوشحال شدم اومدی دیدنم.
کریستین خنده‌ای زد و پاهایش را روی هم انداخت.
- از دیدنت لذت می‌برم یونا!
یونا متعجب شد؛ با خنده گفت:
- جان! ببخشید ولی درست متوجه نشدم.
- یونا تو هنوزهم با اون پسره قرار میزاری؟
اخم‌های یونا درهم گره خورد.
- نه! من با اون هیچ نسبتی ندارم.
- خوبه منم همینو می‌خوام.
- ولی من... .
- ولی تو چی یونا؟ اون همین الانم رهات کرده، چرا نمی‌خوای قبولش کنی؟ اون هیچ احساسی به تو نداره!
- تو چی؟ منتظر من می‌مونی؟
- من دنبال این نیستم که تو رو عاشق بکنم، می‌خوام قلبتو از سنگ بسازم‌.
- مردم همیشه اون چیزی نمی‌شن که انتطار داری کریستین!
کریستین جام نوشیدنی‌اش را کنار گذاشت.
- ولی دخترا زمانی عوض میشن که به یک عوضی برخورد کنن. وقتشه توام عوض بشی یونا!
یونا کنار شیشه‌ی پنت‌هاوس به منظره‌ی شب سئول، با جام شرابی در دست برای آخرین بار خیره شده که کریستین به او نزدیک و کتش را روی شانه‌های یونا انداخت.
اورال نتوانست مکان دقیق یونا را پیدا کند.
اما هنگامی که کریستین کتش را بر شانه‌های یونا انداخت قلبش سخت تیر کشید و چشمانش سیاهی رفت.
دستان اورال تا مچ سیاه شده است.
- به زمان نیاز دارم کریستین؛ به مدت زمانی که به روسیه میرم. لطفاً بذار فراموشش کنم!
- باشه، من هرچقدر لازم باشه صبر می‌کنم‌. اجازه بده برسونمت فرودگاه، وقتشه منو به برادرت معرفی کنی.
- فقط قول بده نگی که از قضیه‌ی اورال باخبری.
- بهت قول میدم.
اورال پس از به هوش آمدن به راهش ادامه داد و بالاخره خانه‌ی یونا را پیدا کرد. او دید که دختر جوان سوار ماشین شده و حرکت کرد. پشت سر دختر به راه‌ افتاد.
قلب سنگی یک آنتروس بالاخره به تپش افتاده، این یک معجزه‌ی الهی است.
کریستین قلب یونا را طمع کرده بود تا خود را از طلسم رها سازد. حال خود گرفتار طلسم عشق یونا گشته است.
- حالا چرا روسیه؟
- می‌خوام برم یه‌جایی که از غم نباشه توش صدایی! جایی که زندگی منو از فکر اورال خلاص کنه.
کریستین سکوت کرد و به راهش ادامه داد.
یونا به پنجره‌ی ماشین سرش را تیکه داده و با خیابان‌های سئول برای آخرین بار وداع کرد.
جلوی فرودگاه پیاده شد؛ اورال پیاده و با فاصله‌ی ۱۰۰ متری سعی در به صدا کردن یونا داشت.
کریستین درب ماشین را برای یونا باز و چمدان‌هایش را به داخل برد. اورال وارد فرودگاه شده و خواست که به یونا نزدیک شود، ناگهان جین را دید. خودش را پشت ستونی قایم کرد.
- آه... یونا معرفی نمی‌کنی؟
- سلام آقا از آشنایی با شما خوشبختم! من کریستین هستم دوست یونا.
جین تبسمی ملیح زد و به یونا نگاه کرد.
او با کریستین دست دوستی داد؛ انگاری که جین هم ازش بدش نیامده است.
- خب خواهر، بریم که دیرت میشه.
پسر جوان آن‌ها را از دور تماشا می‌کرد. کریستین دسته‌ای گل به یونا هدیه کرد‌.
اورال خنده‌های یونا را با آن‌ موجود نفرت انگیز دید؛ خنده‌هایی که از ته‌ دلش بودند.
با دختر تماس گرفت و به او خیره گشت بلکه واکنشش را بسنجد.
یونا تلفنش را بیرون آورد و به آن خیره گشت، لبخندش محو و اخم‌هایش بهم گره خورد.
او بدون توجه تلفنش را خاموش و در جیبش گذاشت.
#آنتروس
#آینازاولادی
 
Last edited:

آینازفرزندماه

مدیر آزمایشی تالار گویا + گرافیست انجمن
LV
0
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
75
Reaction score
238
Time online
1d 5h 20m
Points
58
Age
19
Location
ناکجا آباد (:
سکه
380
  • #28
اورال احساس کرد خرد شد، شکسته شد، صدای شکستن غرور تاریک یک مرد سئول را در بر گرفت.
یونا جین و کریستین را ب*غل کرده و با خوشحالی سئول را به سمت روسیه ترک کرد.
جین و کریستین بعد از کلی تعارف باهم همراه شدند. اورال احساس می‌کرد تکه‌ای از قلبش را کنده و جدایش کرده‌اند.
خسته و پریشان به سمت عمارت به راه افتاد.
دختر جوان حالا واقعاً دیگر اورال را ترک کرده؟
یونا تلفنش را نگاه می‌کرد، او تصور می‌کرد اورال می‌خواهد سرزنشش کند و یا تمسخرهایش را برایش بازگو کند.
او می‌دانست اورال علاقه‌ای به او ندارد و تنها از روی ترحم به او جای‌‌ خواب داده بود.
حال احساس می‌کند غبار سنگینی بر قلبش نشسته، همان حسی که اورال هم داشت تجربه می‌کرد.
دختر جوان ما باید به چه چیزی تبدیل میشد؟
او اورال را ترک کرد و در شهری به آن بزرگی تنها گذاشت‌. کسی که تمام روزهای سرد و شب‌های پر از بی‌خوابی‌های اورال را پر کرده و به او عشق می‌ورزید.
کسی که برای اولین بار به او کادو تحویل داد و همان‌طور که بود قبولش داشت، حال او رهایش کرده است.
پشت چراغ قرمز اورال محکم بر فرمان ماشین کوبید و شروع به گریه کردن کرد.
یک آنتروس گریه می‌کند؟
آن دختر بزرگ‌ترین نور قلب اورال را بعد از هزارسال روشن کرده بود. با بلند شدن هواپیمای یونا از زمین، هوا و شروع گریه‌های اورال پشت فرمان ماشینش، ابرها تیره و صاعقه‌ای قدرتمند بر آسمان چیره گشت. مردم جیغ کشان فرار می‌کردند. تا به حال داستان اتفاقی که بعد از جدا شدن یک آنتروس از جفتش آنالیا افتاده را شنیده‌اید؟
دخترکی کوچک پشت شیشه‌ی اتاقش درحالی‌‌که عروسک خرسی‌اش را در آغوشش گرفته بود به شهر خیره شد.
مادرش از راه رسید و کنار او نشست.
- مامان چرا شهر این‌طوری شده؟
مادر لبخندی زد و با کمی مکث جواب دخترش را داد.
- می‌دونی دخترم! تو تاحالا چیزی راجب فرشته‌ها و شیطان‌ها شنیدی؟
دختر سری به نشانه نه تکان داد.
- خب پس گوش کن، جالبه به جوابت میرسی.
دختر را کنار خودش نشاند.
- یک شیطان و الهه‌ی خیلی قدرتمند، قدیما وجود داشته که با همه‌ی شیطان‌ها و الهه‌ها متفاوته؛ اسم قشر این شیطان آنتروس بود.‌ آنتروس‌ها خیلی زیبا بودن، جنسیتشون مرد و قلب‌های خیلی مهربونی داشتن. اونا به مردم کمک می‌کردن و عشق مقدس خودشون رو با دیدن یک انسان زن شروع کردن. اون انسان زیبا، زنی با موهای مشکی به رنگ شب و چشم‌هایی به رنگ دریا بود.
این دختر از قبیله‌ای توی دل مردم‌های بین‌النهرین و آنتروس‌ها ریشه‌ای یونانی داشت.
اما اون زمان با کشف سرزمین‌های جدید نسلشون با کره‌ای‌ها ترکیب شد و بخاطر خوب بودنشون، کم‌کم توسط زئوس به نیم‌فرشته و نیم‌شیطان تبدیل شدند؛ اما ذات انتقام طلب اونا هیچ‌وقت تغییر نکرد.‌ دختری که انسان بود برای این‌که بتونه به عشقش برسه همه‌ی تلاشش رو کرد؛ اون از خدا خواست تا در ازای رسیدن به عشقش هیچ‌وقت نذاره خودش و دخترای آینده‌اش که از نسل اون هستن بتونن از نسل آنتروس جدا بشن یا با یک نفر دیگه ازدواج کنن! اون از خدای بزرگ خواست تا اگه از آنتروس دور بشن و یا ترکش کنن آنتروس بمیره تا برای کسی نشه. اما در این صورت تاوانی هم وجود داره! با خشم آنتروس از معشوق‌اش شهر زیرو رو و متروک میشه. حتی ممکنه دختر رو با خنجرماه بکشه. پس زئوس پس از بستن قرار داد با او مقام آنالیا رو به دختر هدیه داد؛ آنالیا فرشته‌ای نیمه‌انسانه. اون فقط زمانی قدرت‌هاشو به دست میاره که به آنتروس نزدیک باشه. زمانی که اون الهه‌ی قدرتمند درحال مرگ باشه فقط خون دختر اونو نجات میده!‌ پس زئوس پیوند ازدواج رو بین اونا برقرار کرد؛ ناخن‌هاشون سیاه شد، تا زمانی که ازهم دور شدن پسر کم‌کم مرگ رو تجربه کنه. فقط وقتی نیاز به خون پیدا می‌کنه که آخرین گل باغچه‌ی رزی که زئوس برای اون الهه‌ی قدرتمند شیطان کاشته خشک بشه. آنالیاهم شرط رو قبول کرد. اونا ازدواج کردن و به خوبی و خوشی زندگی کردن؛ بچه‌دار شدن و از زندگی لذت می‌بردن تا این‌که چند نسل بعد از اون دوتا به طور متفاوتی عاشق هم شدن. آنتروس دختری مثل عروس قبلی قبلیه‌اش زیبا و باوقار کنار رودخونه‌ای زیبا دید و عاشق هم شدن. اونا هم طبق رسم باهم ازدواج کردن.
#آنتروس
#آینازاولادی
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 6) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom