• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
Staff member
LV
1
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
138
Awards
1
سکه
791
هواپیما به زمین فرود آمده و نشست.
جین و استیون به همراه دسته‌ گل‌های بزرگی پشت شیشه‌های فرودگاه مشتاقانه منتظر دیدن‌ خواهر کوچک‌ترشان بودند.
وقتی استیون او را بالای پله‌ برقی دید برایش با اشتیاق فراوانی که پس از پنج سال دوری از خواهر یکی یک‌دانه‌اش داشت دست تکان داد و بالا و پایین پرید.
-هی، جین!
- چیه؟ چی‌شده استیون؟
- اون یونای ما نیست، نه؟
- منظورت رو نمی‌فهمم.
- نگاهش کن! دیگه لبخندی روی ل*ب‌هاش نداره، موهاش کوتاه و تموم لباس‌هاش مشکی رنگه.
جین نفس عمیقی کشید و با کمی تامل گفت:
- اون نمی‌تونه فراموش کنه چطور شکسته شده!
- تو از چیزی خبر داری؟
جین فقط سکوت را انتخاب کرد و از ماجرای دیدارش با اورال چیزی به استیون نگفت.
«شرح ماجرا»
اورال بعد از دوماه سرگردانی در یک غروب بارانی، با تعقیب کردن جین او را جلوی درب خانه‌اش صدا زد.
جین با شنیدن صدایی آشنا برگشت؛ مردی با موهای ژولیده و بلند، آستین کتش را گرفته بود.
با کمی دقت، هنگامی که صورتش را بالا گرفت متوجه شد؛ مردی که صدایش زده اورال بوده.
نم نم باران شدید شد.
جین چتری بالای سرش داشت که او را از خیس شدن حفظ می‌کرد.
اورال کاملا خیس شده.
حالت چهره‌اش التماس وارانه داشت از جین خواهش می‌کرد‌.
- ازت خواهش می‌کنم، لطفا بهش بگو برگرده.
- اون هیچ وقت برنمی‌گرده!
جین قصد ورود به خانه‌اش را کرد که با صحنه‌ای مواجه شد.
- چی‌کار داری می‌کنی اورال؟ لطفا بلند شو! الان یک نفر ما رو ببینه چی فکر می کنه با خودش؟
اورال پاچه‌ی شلوار جین را محکم گرفته بود.
- لطفا به حرفام گوش بده.
- هوف! بیا تو تا کسی تو رو ندیده.
اورال متعجب، سراسیمه به دنبالش رفت.
جین دو فنجان قهوه‌ی گرم روی میز گذاشت و روبه‌روی اورال نشست.
- خب می‌شنوم.
- تو مقصر نیستی که یونا نمی‌خواد به کشورش برگرده یا از خانواده‌اش فراری شده، من‌ مقصرم! من کسی بودم که وقتی با تمام وجودش بهم محبت می‌کرد و خونه‌ی سرد و تاریک منو با وجودش نورانی و گرم کرده بود قدرش رو نمی‌دونستم؛ من کسی بودم که عشقش رو رد کردم و اونو تحقیر کردم. سزاوار مرگ هستم، اما تازه فهمیدم چقدر بهش نیاز دارم و چقدر... .
جین سری کج کرد و آرام زمزمه کرد.
- چقدر چی اورال؟
- چقدر... .
#آنتروس
#آینازاولادی
 
Last edited:
امضا : آینازاولادی

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
Staff member
LV
1
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
138
Awards
1
سکه
791
دستانش را روی پاهایش فشار می‌داد و با سری پایین انداخته شده گریه‌هایش را کنترل می‌کرد.
- چقدر دوستش دارم!
قهوه در گلوی جین شکست.
- تو الان چی گفتی؟
- من عاشقشم.
- نه این امکان نداره! چطور یک شیطان عاشق‌ نژاد فرشته‌ای میشه که خودش کشته‌اش؟
- من کسی رو نکشتم! وقتی از داستان واقعی خبر نداری برای خودت نبر و ندوز؛ اون دختر کسی بود که برای نجات جون من خودش رو فدا کرد.
جین مبهوت کلمات اورال گشته.
- چرا داری منو با کلماتت بازی میدی؟ این واقعا خنده‌داره، یعنی من چیزی رو توی کتیبه جا... .
جین حرفش را نیمه‌کاره رها کرده و محو در اعماق افکارش گشت.
متنی پشت کتیبه بوده که استیون احتمالا ترجمه نکرده.
- به هرحال من نمی‌تونم کمکی بهت بکنم! بهتره به زندگی روزمره‌ات برسی و منتظر یک آنالیای دیگه باشی. خواهر من نه، یکی دیگه، اوکی؟
جین بلند شد و از پذیرایی به سمت حیاط خارج شد.
اورال که نمی‌دانست باید دیگر از چه کسی کمک بخواهد، از آن‌جا خارج شد.
با تمام وجودش فقط یونا را می‌خواست.
استیون با نزدیک شدن یونا لبخندش محو شد.
- سلام به همگی.
لبخندی مصنوعی به آن دو تحویل داد.
استیون دسته گل را درحالی که جلوی یونا زانو زده بهش تقدیم کرد.
یونا کاملا مبهوت آن حرکت برادرش ماند؛ حال که چنین برادرهایی داراست به چه علت باید منتظر مردان غریبه می‌ماند؟
او نیازی به حمایت افراد غریبه نداشت، هیچ علاقه‌ای هم به کریستین ندارد؛ تنها با کلمات اورا بازی داده اما او از این قضیه خبر ندارد و در خواب‌هم نمی‌تواند تصور کند که معشوقش درحالی که کنارش است هیچ علاقه‌ای به او ندارد و تماما یک بازی بوده.
یونا دیگر نمی‌تواند به هیچ مردی علاقه‌مند شود؛ این یک واقعیت تلخ است.
او هر لحظه چشمانش را برهم می‌گذارد و اورال را به یاد می‌آورد.
با برادرانش به‌ خانه‌ی خودش رفت؛ بعد از یک دورهمی سه‌نفره با خواهرشان خداحافظی کردند تا او بتواند کمی استراحت کند.
یونا لحظه‌ای نمی‌توانست اورال را از ذهنش خارج کند.
آیا این حس نفرت است؟
پسرجوان بعد از کلی گشتن و تحقیق، متوجه‌ی حضور یونا در خانه‌ی قبلی‌اش شد.
تمام شب را در ماشینش، خانه‌ی یونا را زیر نظر داشت.
خبری از کریستین نبود.
حال که خیالش از بازگشت یونا راحت گشته به عمارت باز‌می‌گردد.
«صبح، ساعت ۷:۳۰ دقیقه»
یونا با استایل همیشگی‌اش به سمت شرکتی که جین و استیون پنهان از نظر پدرشان بنیان گذاشته بودند رفت.
بعد از اینکه توسط جین به کارمندان معرفی شد و پست ریاست را دریافت کرد با کریستین تماس گرفت.
- خوشحالم که به سلامت رسیدی!
- محموله رو کی می‌فرستی؟
- نگران نباش! به جین هم گفتم، حداقل دو روز طول می‌کشه. وسایل پزشکی و دارو کشک که نیست؛ نمی‌تونه زود برسه به دستت.
-متوجه شدم، بعدا باهات تماس می‌گیرم.
یونا تلفنش را قطع کرد؛ کشوی میزش را باز کرد و به کلت کمری‌اش نگاه کرد.
صدای در آمد.
از جایش پرید و بلند شد.
خدمت کار وارد شده و دسته‌ گل، رز قرمز را روی میز گذاشت.
دخترجوان متعجب چنگی در موهایش زد و رو به خدمتکار با استرس فریاد زد:
- این چیه؟
خدمتکار سریعا خم شد و جواب داد:
- ببخشید رئیس! یک مرد قد بلند این رو داد تا برای شما بیارم.
یونا نفس عمیقی کشید.
- می‌تونی بری.
دختر به دست گل نزدیک شد و کارت روی پاپیون رو با دقت نگاه کرد.
- منو یادت نره! من هنوزم منتظر چشماتم، چرا نمیای؟ مگه منو نمی‌خوای؟
#آینازاولادی
#آنتروس
 
Last edited:

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
Staff member
LV
1
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
138
Awards
1
سکه
791
دختر خنده‌ای بلند زد و دسته گل را بر زمین کوبید، تکه‌های گلبرگ‌هایش بر زمین پخش شده بودند.
- مرتیکه‌ی مسخره! منو چی فرض کردی؟
از ناخن‌های یونا ناگهان نیروی خاصی حس شد.
- باورم نمی‌شه، منو مسخره‌‌ی خودش کرده؟ همیشه می‌دونستم شیطان‌ها یک تخته‌شون کمه! شرمنده اگه صدامو می‌شنوی من قرار نیست بیام منت کشی جنابعالی، من برای کشتنت اومدم این‌جا پس خیال خام کردی!
یونا صحبت‌هایش را فریاد می‌زد، کارمندی از پشت شیشه‌های اتاق به او خیره شده.
یونا با او چشم در چشم شد.
- ها، چیه؟ آدم ندیدی؟ برو سرکارت تا اخراج نشدی!
کارمند با سرعت موقعیت را ترک کرد.
- الان پیش خودش فکر می‌کنه من چقدر دیوونه‌ام‌. خدای من همش تقصیر اون شیطان بیشعوره.
اورال با شنیدن صدای یونا درحالی که رو‌به‌روی شرکت ایستاده است، شروع به خندیدن کرد و دستانش را در جیب‌هایش فرو کرده سپس مکان را به سمت عمارت ترک کرد.
روزها و ماه‌ها به همین منبار می‌گذشتند.
پسرجوان قصد جلو آمدن و پا پیش گذاشتن را نداشت.
هر هفته یک دسته گل رز قرمز به همراه نامه‌ای شاعرانه و گاهی تمسخرآمیز برای یونا پست می‌کرد، دختر واقعا کلافه شده بود.
آن شب یونا واقعا خسته و بی‌جان به خانه برگشته تا کمی در آرامش بتواند استراحت کند‌.
بعد از حمام آب‌گرمی که رفت؛ برای خودش غذایی مختصر درست و میل کرد.
در آخر رفت و بر روی کاناپه ولو شد.
احساس درد در نقاط پیشانی و پشت کتف‌هایش داشت.
حتی با خوردن مسکن هم درد از بین نرفت، تصمیم گرفت تلوزیون را خاموش کرده و به تخت خواب برود.
شب را به سختی با خوابیدن گذراند.
صبح از خواب بلند شد، دیگر خبری از دردهای وحشتناک دیشب نبود.
همین امر او را پر انرژی و خوشحال کرد.
خمیازه‌ای کشید و کش و قصی به خودش داد؛ پاهایش را از تخت پایین گذاشت.
چشمانش را که کمی باز کرد، با مقداری زیادی پرهای مشکی رنگی که بر زمین‌ ریخته شده بودند مواجه شد.
متعجب از فکر این‌که شاید کلاغی به درون اتاقش آمده بلند شده و پنجره‌ی بالای سرش را چک کرد.
پنجره کاملا بسته بود.
موهایش را برهم زد و جلوی آیینه‌ی قدی‌اش رفت.
با دیدن صحنه‌ای که درون آیینه مشاهده کرد فریادی بلند زد.
باورش نمی‌شد، یعنی این پرها... .
یونا به طرز عجیبی دوتا بال مشکی رنگ در آورده و ناخن‌هایش بلندتر شده بودند.
برای این مشکل باید با چه کسی تماس می‌گرفت؟ کریستین؟ جین؟ یا شایدم اورال!
صدای زنگ درب آمد.
با امید این‌که اورال باشد دوان دوان به سمت در رفت.
درب را با استرس و به سرعت باز کرد؛ کریستین بود.
کرک و پرهای کریستین در آن لحظه به اصطلاح خودمانی ریخته شدند.
- خدای من یونا! این چه وضعیتیه؟
دختر جوان شروع به گریستن کرد.
- کریستین حالا باید چی‌کار کنم؟
خیلی عجیب بود، آنالیا یک فرشته‌ی مقدس است نه شیطان؛ پس چرا بال‌های مشکی و ناخن‌های بلند دارد؟
- تو داری خودتو به چی تبدیل می‌کنی؟
- نمی‌دونم.
فریاد زد، جام‌های روی کابینت را بر زمین ریخت و بازهم فریاد زد.
- نمی‌دونم، چرا؟ اونم نمی‌دونم. من هیچی نمی‌دونم کریستین.
کریستین جلو رفت تا او را آرام کند و نگذارد به خودش آسیب برساند.
یونا گوشه‌ای از خانه نشست و بازهم به گریستن ادامه داد.
- همه چی به کنار، این کوفتی‌ها رو چطور قایم کنم؟
- من بهت یاد میدم، نترس.
دختر سرش را با چشمانی اشکی از میان زانوهایش بالا آورد و به چشمان پسر خیره گشت.
- واقعا بلدی؟
- آره بلدم، فقط کافیه چشماتو ببندی، آروم باشی و روی مخفی شدنشون تمرکز کنی. یونا فقط آروم‌ باش و تمرکز کن!
#آنتروس
#آینازاولادی
 
Last edited:

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
Staff member
LV
1
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
138
Awards
1
سکه
791
سعی به امتحان کرد؛ چشمانش را بست و تنها چیزی‌ که توانست او را آرام کند، تصویر چهره‌ی اورال جلوی‌ چشمانش بود که دارد می‌خندد.
دخترجوان غرق در آرامشی شد که حتی خودش هم نفهمید چطور از شر آن‌بال‌های بد ترکیب خلاص گشت.
کریستین شروع به صدا زدن یونا کرد.
- هی یونا! بیدار شو، خوابت برد؟
یونا از جایش پرید و باز دوباره بال‌هایش بیرون زده شدند.
با نگاه عصبانی‌اش به کریستین از ته‌ دلش دشنام می‌داد.
پسر از ترس لبخندی زده و عقب رفت.
- یونا، بیا آروم باش، اوکی؟ بخدا من کاری نکردم.
یونا از جایش پرید و دنبال کریستین دوید.
- وایسا تا حلق آویزت نکردم!
پسر با سرعت به اتاق دختر رفت و درب را از پشت قفل کرد.
- به خدا اگه تا فرداهم طول بکشه من این‌جا منتظرت می‌مونم تا بیرون بیای‌.
- گفتم که من از قصد این کار رو انجام ندادم یونا جان.
پسرجوان با التماس و گریه دست‌هایش را بهم می‌مالید.
- ترو خدا منو نکش، من هنوز آرزو دارم؛ من هنوز جوونم!
دختر آه عمیقی کشید و از درب فاصله گرفت.
پسر با تعجب گوشش را بر روی درب گذاشت، صدایی نمی‌آمد.
درب را باز کرده و آرام بیرون آمد.
دختر را نشسته روی مبل دید.
- چی شد؟
- نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم توی یک باتلاق عمیق غرق شدم، احساس می‌کنم هیچ‌کس دلش نمی‌خواد دست منو بگیره.
احساس ترحم در چشمان کریستین نمایان بود.
- حس می‌کنم توی تاریکی گیر کردم؛ می‌دونی؟ من از این وضعیت تلخ خیلی خسته‌ام. خنده‌ای برام باقی نمونده، دل‌خوشی‌ ندارم، مُسَکِن‌هام هم دیگه سردردهامو تسکین نمیدن! یک برزخ عاطفی، شایدم عذاب ابدی؛ من فقط می‌خوام از این خواب کوفتی بیدار بشم!
اشک‌های یونا سرازیر شد.
- خدای من، لطفا گریه نکن! اگه، اگه بخاطر شوخی‌ای بود که باهات کردم منو ببخش؛ قصد اینو نداشتم اذیتت کنم.
کریستن جلوی معشوقش زانو زده و می‌گریست.
- ترو خدا، باشه؟ بخند یونا، لطفا... .
اشک‌های صورت یونا را کنار زد اما خنده‌ای بر صورتش یافت نکرد.
گاهی اوقات حتی پریان‌هم دچار غم می‌شوند؛ این امری‌ست بدیهی و عادی.
ما انسان‌ها عادت داریم مدام خودمان را برای اتفاقات افتاده و نیوفتاده سرزنش کرده و گوشه گیر شویم.
احساس خواهیم کرد که اگر موجودی دیگر بودیم حال الانمان انقدر بد نبود؛ اما سخت در اشتباهیم.
شیاطین بر فراز آسمان می‌گریند، فرشتگان برای عشقشان جان خودشان را فدا می‌کنند و پریزادها بر روی زمین درکنار ما انسان‌ها عاشق می‌شوند؛ حتی گاهی آن‌قدر آسیب می‌بینند که به فکر نابودی خودشان می‌افتند.
هر موجودی را خداوند با حس و احساساتی به اسم غم و اندوه آفریده.
حتی شیطان‌هم به اندازه‌‌ی کل دنیا ‌می‌تواند گریه کند.
ابلیس احساس ناامنی و همزمان جبرئیل برای تنهایی خداوند گریه می‌کند.
سرنوشت پیچیده تر از کلمات است که بتوان آن را توصیف کرد.
سرنوشت! او یک آیینه‌ای تاریک است که هربار در آن می‌نگریم چیزی جز قسمت تاریک خودمان را مشاهده نمی‌کنیم.
چقدر خوب می‌شود اگر گاهی یک نفر، فقط یک نفر به سراغ ما بیاید و در حینی که در بدترین حالت ممکن از احساساتمان قرار داریم دستمان را بگیرد و همانند کریستین بر صورتمان دست نوازش بکشد.
نوازشی از ته‌ دل و صادقانه، اشک‌هایمان را با عشقش پاک کند و شعله‌ی سوزناک تنهایی و ناامنی را در قلبمان خاموش کند.
ما همیشه به این امر ایمان داریم که هیچ‌کس از افکارمان با خبر نیست، اما اگر به این مسئله بی‌اندیشیم که خداهم مثل ما تنهاست آن‌وقت دوستی را خواهیم یافت که تمام حرف‌هایمان را بدون منت گوش داده و درک خواهد کرد.
آغوشی خواهیم یافت که در تاریکی دست نوازش بر سرمان خواهد کشید.
فردی که به همراه ما گریه‌ خواهد کرد و در شادی‌هایمان همیشه شریک خواهد بود.
خداوند بسیار بزرگ است، اما به همان اندازهم تنهاست!
می‌گویند از روح خودش بر آدمی دمیده؛ شاید به همین دلیل است که روح ماهم همیشه حسی همانند احساسات خداوند دارد.
#آنتروس
#آینازاولادی
 

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
Staff member
LV
1
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
138
Awards
1
سکه
791
یونا لحظه‌ای با دیدن صورت گریان کریستین و دستان گرم و پر محبتش بر روی خیسی گونه‌هایش از خودش متنفر گشت.
او لیاقت آن‌همه عشق کریستین را نداشت.
از خودش متنفر است که با او دارد همانند یک عروسک خیمه شب‌بازی، بازی می‌کند.
صورتش را از او برگرداند و بغض خودش را در سینه خفه کرد.
آرام زمزمه کرد:
- ممنونم که بهم کمک کردی تا بتونم مخفیشون کنم، اما دیگه وقتشه بری بیرون کریستین.
پسر متعجب به یونا خیره گشت.
- کجا برم یونا؟ تو به من احتیاج داری!
- فعلا فقط برو! می‌خوام با خودم تنها باشم، باشه؟
کریستین اشک‌هایش را با آستینش پاک کرد و بلند شد‌.
- پس من بعدا می‌بینمت! یادت باشه، فقط تمرکز کن.
بعد از رفتن‌ پسرجوان، یونا تمرکز کرد و بعد از گذشت دو ساعت توانست به حالت عادی بازگردد.
لباس‌هایش را پوشید تا به شرکت برود.
زمانی که به آن‌جا رسید مردی را دید که زیر چتر قرمز رنگی خودش را مخفی کرده است.
هرچه بیشتر به او دقت می‌کرد، تنها شخصی که به ذهنش خطور می‌‌آمد کسی جز اورال نبود.
از خط عابر خیابان داشت عبور می‌کرد تا خودش را به مرد آن طرف خیابان برساند.
ماشینی که با سرعت به سمت یونا حرکت می‌کرد، آماده‌ی گرفتن جان او بر تن سرد خیابان بود.
اورال چتر را رها کرده و به سرعت یونا را از جلوی ماشین به آن طرف خیابان برد.
دختر جوان در آغوش اورال جای گرفته و ضربان قلبش از ترس آن‌قدر تند می‌زد که فقط به پسرجوان که تمام موهایش را بسته جز نیمه چپ صورتش که با موهایش طبق معمول مخفی شده، خیره شده بود.
این یک بهار شگفت انگیز برای او باقی خواهد ماند.
درختان سرسبز تمام خیابان را پوشش داده‌اند؛ یونا به پسرجوان هنگامی که صورتش را به سمت او برگرداند گفت:
- لطفا منو زمین بزار!
اورال سریعا او را زمین گذاشت.
- چرا هرجا میرم نمی‌تونم فراموشت کنم؟ چرا نمی‌تونم ازت برای همیشه دور باشم؟ چرا همه‌جا جلوی چشم من ظاهر میشی؟ چرا همیشه داری این‌جا پرسه می‌زنی؟ بی‌کاری حتما!
اورال پوز خندی زد و یقه‌ی کت بارانیِ کرمی و بلندی که بر تن داشت را مرتب کرد؛ سپس بدون آن‌که به او نگاه کند گفت:
- اوهوع! پس ادبت کجا رفته دختر؟
یونا صدایش را صاف کرد.
- ممنونم که جونمو نجات دادی، مرگ از کنار گوشم عبور کرد. اگه بخاطر تو نبود قطعا مرده بودم!
پسر خنده‌ای ریز زد و دستکش‌های چرمش را دست کرد، به سمت یونا خم شد و در چشمانش خیره گشت؛ آرام در گوشش زمزمه کرد:
- پاسخ تمام سوالاتت و جمله‌ای که الان گفتی، فقط توی نیم خط خلاصه میشه دخترجون! می‌خوای بدونی اون چیه؟
دختر به پسرجوان نگاهی انداخت؛ او با خنده‌ای مرموزانه ادامه داد:
- اونی که از رگ گردن بهت نزدیک تره منم نه مرگ! همیشه هرکجا و هر ثانیه، هیچ‌وقت هیچ‌کس نمی‌تونه انقدر بهت نزدیک بشه چون اجازه‌ی این‌کار رو نداره؛ حتی مرگ!‌ البته تاکید می‌کنم، نه تا وقتی که من بخوام.
در پایان سخنانش پر گل سرخی که از پشت گوش یونا بیرون آورد را به او داد و در یک چشم بهم زدن ناپدید شد.
دختر مات و مبهوت شده‌.
او حتی نمی‌توانست این شخصیتی که تا به‌حال از اورال ندیده بود را حضم کند؛ برایش سخت بود.
خندید و به برگ گلی که در کف دستش بود خیره شد.
- مرتیکه‌ی عوضی!
عاشقانه‌های اورال دیگر قابل پنهان شدن نیست.
او دارد چهره‌ی واقعی خودش را برای همگان آشکار می‌سازد.
حال وقت آن است سری به عمارت اورال بزنیم.
تا الان دیگر باید کار تزئین عمارت را به پایان رسانده باشد.
اورال در پانسیون پشت عمارت درحال تماشای گل‌های رز سرخش در میان سرسبزی‌های بهار است.
دیگر اثری از یخبندان در قلب او وجود ندارد.
ورودی عمارت آراسته به گل‌های رز شده، همانند یک رویا.
عمارتی تاریک و بزرگ و سنگیه معتلق به شیطان که حالا از دیواره‌ها و پنجره‌‌هایش رز‌های نیلگون رنگ روییده است.
#آنتروس
#آینازاولادی
 

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
Staff member
LV
1
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
138
Awards
1
سکه
791
اورال در حال تجربه‌ی یک بهار تازه در زندگی هزاران ساله‌اش است.
نسیم خنک بهاری موهایش را نوازش می‌کرد.
چشمانش را بسته و عطر گل‌ها را استشمام می‌کرد.
جلیقه‌ی کرمی رنگش اورا شاداب تر از قبل نشان می‌دهد.
اورال از زمانی که با یونا آشنا شده، جز زمانی که یونا او را به جین معرفی کرد؛ این اولین باری است که از رنگ‌های روشن استفاده می‌کند.
آیا بخاطر بازگشت معشوقش است؟
ناخن‌های تیره رنگ او نشان از سرنوشتی سخت دارند.
«دو ماه بعد»
تلفن یونا زنگ خورد.
به سرعت به سمت تلفنش رفت؛ انتظار داشت اورال پشت خط باشد اما با اسم جین مواجه شد.
تلفنش را جواب نداده و بر روی مبل پرتش کرد.
- اصلا چرا میاد سراغم؟ وقتی زمانی که من بهش نیاز دارم گور و گم میشه! هوف... نه می‌تونم بکشمش نه فراموشش کنم. این مرد خودخواه به شدت داره روی مخ من راه میره.
جین دوباره زنگ زد.
یونا کلافه تلفنش را برداشته و جوابش را با عصبانیت داد:
- ها... چته این وقت روز؟
جین از شدت تعجب گوشی را عقب برد و یکبار دیگر شماره‌ای را که با او تماس گرفته را چک کرد تا مطمئن شود اشتباه تماس نگرفته است.
با تاسف او خود یونا بود؛ جین متعجب جوابش را داد:
- از کی انقدر بی ادب شدی که با برادر بزرگترت این‌طوری صحبت می‌کنی؟
یونا چنگی در موهایش زد.
- من دیگه بزرگ شدم، الان ۲۴ سالمه!
جین گوشی را از گوشش فاصله داد و بعد از کمی مکث پاسخ داد:
- هی، اشتباه نکن، تو هنوزهم خواهر کوچولوی منی!
یونا آهی عمیق سر داد.
- الان دنبال چی هستی جین؟
- کجایی؟
- قبرستون.
- بهت هشدار میدم مثل همیشه‌ات باش تا کلاهمون تو هم نرفته!
یونا گوشی را خاموش کرد و به حمام رفت.
جین خیلی از گستاخی او عصبی شد‌.
- می‌دونم چی‌کارت کنم! دم در آورده واسه‌ی من.
حال یونا یک دختر ۲۴ ساله‌ی بالغ است که سعی دارد عواطف خود را در میان شکوفه‌های بهاری جوانی‌اش شکوفا کند؛ اما موانع زیادی بر سر راهش قرار دارد که اجازه‌ی شکوفا شدن را به او نمی‌دهند.
همانند خورشیدی که از سرمای زمستان در یک روز آفتابی جلو گیری می‌کند یا بلعکس، ابرهایی که از گرمای خورشید سوزان در تابستان جلوگیری می‌کنند.
او دیگر یونای ۱۷ ساله‌‌ی هشت سال پیش نیست؛ حال دختر خانمی بزرگ‌تر با افکاری وسیع‌تر شده است.
زنگ درب به صدا در آمد.
یونا سریعا با حوله‌ی تنش به سمت درب ورودی واحدش رفت.
با خود فکر کرد که اگر جین باشد کارش حتما ساخته‌ است؛ احتمالا خیلی از دستش عصبانی شده است.
درب را باز کرد اما دیدن این صحنه از تمام لحظات عمرش عجیب‌تر بود.
اورال با همان تیپ دو ماه پیشش به همراه دسته‌ گل رز قرمزی در دستانش پشت درب ایستاده.
- نمی‌خوای دعوتم کنی داخل؟
یونا چشمانش گرده شده و‌ نمی‌توانست جوابی برای او پیدا کند.
از نظر او این مرد، همیشه در حال بازی کردن با روان اوست.
چشمان عسلی و لبخند گربه‌ای مانندش... .
اورال که سکوت یونا را دید خودش داخل و به سمت پذیرایی خانه رفت.
دسته گل را روی میز گذاشته و بر روی مبل‌های طوسی رنگ یونا لم داد.
- عجب ویویی داره!
نگاه یونا کرد و خنده‌ای عجیب زد.
دختر به سمت اتاقش رفت و درب اتاقش را محکم بست؛ حتی نمی توانست حرف بزند.
- این، این‌جا چه غلطی می‌کنه؟ باید لباسام رو بپوشم.
بعد از پوشیدن یک تیشرت خاکستری رنگ گشاد و یک شلوار مشکی رنگ پاچه‌کش‌دار و خشک کردن موهای کوتاه مشکی رنگش از اتاقش بیرون رفت و با پسر جوان چشم در چشم شد.
- واو... از کی تا حالا انقدر عوض شدی؟
- از همون موقعی که تو ولم کردی و رفتی دنبال زندگیت!
#آنتروس
#آینازاولادی
 

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
Staff member
LV
1
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
138
Awards
1
سکه
791
- نمی‌دونستم دوری‌ من دیوونت می‌کنه.
اورال خندید و با دستانش فاصله‌‌ی بین شقیقه‌هایش را فشرد.
- دیوونه؟ خب تو می‌تونی این‌طور تفسیرش کنی!
دخترجوان خندید و رو‌به‌روی اورال نشست.
- یادت رفته که هشت سال پیش منو از خونت بیرون کردی و عشقم رو زیر پاهات له کردی؟
اورال به چشمان بغض آلود معشوقش خیره گشت.
- متاسفم!
دختر زیر خنده‌‌ زد.
- متاسفی؟ متاسفانه دیگه خیلی دیره... .
- خب من می‌دونم چه اشتباهی کردم، اما دلایل خودم رو داشتم‌.
- مزخرفه!
- گوش کن! اومدم جبران کنم.
- جبران؟
آیا باید دوباره قلبش را به این مرد می‌داد؟ او یک شیطان است.
اعتماد به شیطان کار درستی نیست؛ در عین حال قلبش برای اورال به تپش می‌افتاد.
اورال خم شد به جلو.
- این گل از همون گل‌های باغچست، همونایی که دوستشون داشتی! هدیه‌ای به عنوان صلح و دور ریختن گذشته‌ها در نظر بگیرش. امیدوارم درخواست منو برای صرف شام امشب قبول کنی.
یونا باورش نمی‌شد؛ این فردی که جلوی او نشسته واقعا خود اورال است؟ همان اورالی که او را طرد کرد؟
پسرجوان لبخندی ملیح هم‌چون تبسم گل‌های نرگس به یونا تحویل داد و از جایش بلند شد.
- ساعت شیش خوبه؟ میام سراغت!
دختر فقط به او خیره مانده؛ پسر خانه را با یک خداحافظی ترک‌ کرد.
- چرا نمی‌خواد اینو بفهمه که نباید بدون هماهنگی ببره و بدوزه برای خودش؟ وای خدای من! حالا به کریستین چی بگم؟ امشب می‌خواست منو ببره بیرون.
یونا چهارزانو بر روی مبل نشست و موهایش را بهم ریخت.
- ازت متنفرم اورال.
حال باید دید که پسرجوان خودش را امشب برای یک قرار رسمی و عاشقانه چطور آماده خواهد کرد.
دختر خیره به شماره‌ی مسدود شده‌ی اورال نگاه می‌کرد.
بعد از تمام تنهایی‌هایش، بعد از تمام سختی‌هایی که کشیده، حال خیلی راحت می‌بایست روبه‌روی قلبش می‌ایستاد یا ل*ب و دهان مغزش را بخیه می‌کرد؛ بلکه مقداری از افکار منفی و منفوری که نسبت به عشق دارد دیگر صدایی نداشته باشند و در نطفه درگیر خفه‌خان بشوند.
دختر پیامکی برای کریستین ارسال کرد:
- سلام کریستین، امیدوارم حالت خوب باشه! می‌خواستم قرار امشب رو کنسل کنی. منو ببخش... اما حال استیون اصلا خوب نیست! باید برم و ازش پرستاری کنم. امیدوارم دفعه‌ی بعدی‌ بتونیم بیرون بریم، فعلا.
کریستین که درون ماشینش نشسته و از پشت شیشه‌ی ماشینش، زیر باران، خروج اورال را با چشمانش دید؛ پیامک را دریافت کرد، بازش کرد و شروع به خواندن کرد.
سریعا تلفن استیون را شماره گیری کرد.
استیون جواب داد.
- چی‌ شده؟
- استیون خدایی نکرده مریض شدی؟
- نه، چطور؟ من کاملا حالم خوبه، خواب نما شدی؟
کریستین سریعا تلفن را قطع کرد.
- لعنت بهت اورال!
تلفن همراهش را محکم کوبید به داشبورد ماشین.
او نمی‌توانست باور کند یونا دروغ گفته.
اشک در چشمانش حلقه زده، حال باید چه می‌کرد؟
صورت همچون ماه شب‌های ژوئنِ یونا را دیگر نمی‌تواند از دست بدهد.
چراغ‌های شهر را تمام این سال‌ها می‌شمرد تا یونا روزی تناسخ پیدا کند و به سراغش رود.
دست سرنوشت یونا برای بار دوم می‌خواهد تا شانس خودش را با اورال امتحان کند.
بهترین لباسی که داشت را پوشید، پیراهنی سبز رنگ و کفش‌های پاشنه‌دار مشکی.
سوار ماشین شد تا به سمت عمارت برود.
کریستین ماشینش را روشن کرده و یونا را تعقیب کرد.
دختر جاده‌ی تاریک و جنگلی اطراف عمارت مرموز و پنهان اورال را پشت سر گذاشته، حال وقت تجدید دیدار است.
از ماشین پیاده شده و به سمت عمارت حرکت کرد.
لحظه‌ای مکس کرد و به نمای عمارت که از گل رز پرگشته خیره ماند.
کریستین از دور او را تماشا می‌کرد؛ یونا به چه چیزی خیره گشته؟
دختر جوان قدم بر پله‌ی اول گذاشت و دیگر دیده نشد.
کریستین سریعا شماره تلفن استیون را شماره گیری کرد.
استیون جواب داد.
#آنتروس
#آینازاولادی
 

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
Staff member
LV
1
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
138
Awards
1
سکه
791
- چی‌شد؟ یونا الان غیب شد؟ پس این‌جا عمارت مخفی اوراله!
کریستین دیگر نتوانست در آن مکان مبهم بماند؛ آن‌جا را سریعا ترک کرد.
یونا با استرس در زد؛ تردید داشت و دلش می‌لرزید.
کاترین درب را آرام باز کرد؛ زمانی که با یونا رو در رو گشت از شدت زوق زبانش بند آمده بود؛ او را محکم در آغوش کشید.
- تا الان کجا بودی دختر خانوم؟
یونا لبخندی زد و با او همراهی کرد.
- منو ببخش کاترین، یادم رفته بود ازت خداحافظی کنم!
اورال آرام آرام از پله‌ها پایین آمد؛ لبخندش همچون گل‌های شقایق کوهی می‌درخشید.
کریستین مابین راه فکری به سرش زد.
به سرعت به سمت مکانی که ماشین یونا پارک شده برگشت.
قطعا راهی برای ورود به عمارت اورال پیدا کرده، بسیار زوق در سینه دارد.
یونا از کاترین جداش شده و به سمت اورال رفت.
فاصله میان آن‌ها از یک میلی‌متر هم کمتر بود.
اورال در چشمان آبی رنگ یونا غرق شده.
او روبه روی چشمان یونا ایستاده اما آن‌جا حضور ندارد؛ زندگی برای او در چشمان دخترجوان جریان داشت.
سکوت جمع با سخنی از یونا شکست.
- خب می‌شنوم...
اورال صدایش را می‌شنوید، اما توان ل*ب زدن نداشت.
آرام زمزمه کرد:
- خوشت میاد؟
- از چی؟
- گل‌های رزی که برای تو از در و دیوارهای عمارت آویزون شدن!
یونا به محیط داخلی عمارت دقت کرد؛ درست می‌گفت، نه تنها بیرون عمارت بلکه درونش‌هم از این جادوی رویایی پر شده است.
خنده‌ای ملیح زد.
- آره... خیلی قشنگه!
اورال آرام دستانش را دور کمر یونا حلقه‌ کرد.
دختر چشمانش را بست.
- نترس، من نمی‌خوام بهت آسیبی برسونم!
درست است؛ یونا این مسئله را از یاد برده، او تنها مردی است که هیچ‌وقت به او چشم داشتی نداشته.
- میشه لطفا فاصله رو رعایت کنی؟
اورال آرام او را رها کرده و عقب رفت.
- اوه حتما! خب بهتره اول باهم به باغ بریم، نه؟
دخترجوان خیلی دلتنگ باغ است؛ حتی نمی‌توانید تصورش را کنید که چقدر با شنیدین این پیشنهاد در دلش آتش بازی اتفاق افتاده، یا این‌که چقدر دوست داشت به سمت درب ورودی باغ بدود.
- خب اگه تو می‌خوای من مشکلی ندارم.
پسر او را به سمت باغ هدایت کرد.
درب را باز کرد، یونا وارد باغی شد که روزی تنها آن را در زمستان برفی و سرد دیده بود.
زیبایی‌هایش در بهار سبز رنگ جوان از زمستان سفید و پیر زیبا تر است؛ همانند رویاهایی که تنها می‌توان آن‌ها را در کتاب‌های دهه‌ی نَود یا هشتاد پیدا کرد.
چشمانش را بسته و به صدای آواز بلبل‌ها گوش فرا داده تا با آرامش بیشتر عطر خوش گل‌های رز را استشمام کند.
اورال دست یونا را گرفته و او را آرام آرام از پله‌ها پایین می‌برد.
- انتهای باغ رو می‌بینی یونا؟
- می‌بینم، یک دروازه‌‌ی بزرگ و سفید رنگ اون‌جاست.
- درسته! حالا می‌خوام بهت بگم راز پشت اون در چیه.
- خب؟
- زمانی که تو از اون‌ در عبور کنی دیگه متعلق به این دنیا نیستی یونا! اون‌جا زادگاه تو و منه؛ مکانی که انبوهی از گل رز قرمز و دیواره‌های سنگی تو رو به جنگلی بی نقص راهنمایی می‌کنه.
یونا تمام سخنان اورال را در ذهنش تجسم کرد؛ بی صبرانه منتظر دیدن پشت آن دروازه بود.
- اورال یه چیزی بپرسم صادقانه جواب میدی؟
پسر جوان با لبخندی به او نشانه‌ی تایید داد.
- تو که این همه منو دوست داری، چرا منو از خودت روندی؟
اورال مکثی کرد و سری چرخاند تا منظره‌ی باغ را تماشا کند، سپس برگشته و رو‌به‌روی دختر ایستاد.
- می‌خواستم ازت محافظت کنم؛ برادرت ترسیده بود که نکنه بازم باعث مرگت بشم.‌ من خیلی رازها دارم که نمی‌خواستم بفهمی یا ازم بترسی!‌ اگه ازم متنفر می‌شدی چی؟‌ می‌دونی من همیشه تصور می‌کردم که ما می‌تونیم باهم یک زندگیه آروم و بی‌سروصدا داشته باشیم، اما...
دختر دستان سرد اورال را در دستانش گرفت و فشرد.
- اما چی اورال؟ چه رازهایی که باعث شده همچین فکرهای مزخرفی به سرت بزنه؟
#آنتروس
#آینازاولادی
 

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
Staff member
LV
1
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
138
Awards
1
سکه
791
پسر رویش را از یونا برگرداند.
- اورال منو ببین!
نور خورشید چشمان عسلی رنگ اورال را بیشتر از حالت عادی روشن کرده؛ پسرجوان نمی‌تواند این راز را با او درمیان بگذارد.
او از دیدن خودش در چشمان یونا بیشتر از آیینه‌ها ترس دارد.
دختر بعد از کمی تفکر متوجه‌ی نکته‌ی همیشگی شد.
او به پسر نزدیک تر شد و دستش را میان گیسوان مشکی رنگ بلند اورال که نیمی از صورتش را مثل همیشه مخفی کرده است برده و آرام آرام آن‌ها را کنار زد.
پسر چشمانش را از خجالت محکم بهم فشرد.
یونا اصلا تعجب نکرد.
پسر انتظار واکنشی شدید و تنفر آمیز از یونا داشت یا حداقل مقداری جیغ، شایدم فریاد.
صدایی نشنید، هیچ صدایی.
آرام با ترس چشمانش را باز کرد.
صورت مثل ماه یونا با لبخندی همچون گل‌های آفتاب گردان دشت‌های سئول به او خیره گشته و دست راستش همچنان درمیان موهای اورال، کناره‌ی صورتش قرار دارد.
پسر آن زیر زخمی بلند و قرمز رنگ را که از پیشانی تا زیر چشمش و امتداد گونه‌اش قرار داشت پنهان کرده بود‌؛ البته چشمش سالم و آسیبی ندیده بود.
- تو از من نمی‌ترسی؟
یونا اشک در چشمانش جمع شد و با لبخندی عاشقانه جواب داد:
- خیلی احمقی اورال! خیلی احمقی که فکر کردی یک زخم معمولی می‌تونه صورت به این زیبایی رو زشت یا ترسناک نشون بده. چرا ازم قایم کردی؟ چرا فکر کردی بخاطر همچین چیزی ازت متنفر میشم؟ تو خیلی خوشگلی، خیلی... انقدر که می‌تونم بگم هیچ پسری به پای تو نمی‌رسه!
پسرجوان مبهوت و متعجب در شوک روحی و عاطفی قرار گرفته است.
او هیچ‌وقت این صحنه را تصور نکرده؛ همیشه خلافش را در ذهنش مجسم کرده است.
- تو بخاطر همچین دلیل مسخره‌ای منو هشت سال از خودت دور نگه داشتی اورال؟ من دوستت دارم... با همه‌ی نقص‌هات و همین‌طور که هستی! گوش کن، من اورال رو بخاطر خودش دوست دارم؛ بخاطر چشمای خاصش، بخاطر قلب قشنگش نه بخاطر وجود جای زخم روی صورتش! همیشه عاشقت می‌مونم، افکارت مزخرفن، من هیچ‌وقت ازت متنفر نمی‌شم یا نمی‌ترسم!فهمیدی؟
اورال باید برایش می‌گفت که چرا این اتفاق برایش افتاده است یا این‌که صبر می‌کرد یونا خودش کنجکاوی نشان بدهد؟
یونا شرمنده سرش را پایین انداخت بلکه اورال اشک‌های او را نبیند.
پسرجوان دستی به صورت دختر کشید و چانه‌اش را بالا داد.
- چرا داری گریه می‌کنی؟
- آخه... منم یه چیزی رو باید بهت بگم اورال.
پسر مبهوت به او خیره مانده.
یونا یک‌ دفعه زد زیر گریه‌های شدید و دوتا بال سیاهش به علاوه‌ی ناخن‌های بلندش نمایان گشت.
پسرجوان خیلی تعجب کرد.
- خدای من یونا! این چه بلاییه سر خودت آوردی؟
یونا نمی‌توانست جلوی گریه‌هایش را بگیرد.
اورال جلو رفت و او را در آغوش کشید.
- منتظر بودم ببینمت تا شاید بتونی کمکم کنی، اما دیر اومدی!
اورال باید در کتابخانه‌اش برای این مشکل تجسسی کوچک انجام می‌داد.
اشک‌های دختر را پاک کرد.
- میرم کتابخانونه یه نگاهی بندازم، تو همین‌جا بمون و اصلا نگران نباش، باشه؟
دخترجوان به نشانه‌ی تایید سرش را تکان داد.
اورال باغ را به سمت کتابخانه‌اش ترک کرد.
در این فاصله کریستین جلوی یونا ظاهر گشت.
- اوه خدای‌ من! تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
- خیلی خوب تونستی برام نقش بازی کنی یونا.
- ببین گوش بده... من فقط نمی‌خواستم تو رو به عنوان بهترین دوست و شریک لحظات سختم از دست بدم.
کریستن خنده‌ای بلند زد و طوری شروع به متهم کردن یونا کرد که حتی خودش‌هم نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد.
-دوستت؟ من هیچ‌وقت دوست تو نبودم یونا!
- منظورت چیه ؟
- من بهت گفته بودم که ازت فقط می‌خوام قلبت رو بهم بدی. تو گفتی منتظرم بمون، من منتظرت موندم اما الان زدی زیرش! فکر کردی الانم خیلی راحت بی‌خیالت میشم؟
- صبر کن، من یک آنالیا هستم! تو اینو فهمیدی و باهاش کنار اومدی اما هیچ‌وقت ازت نپرسیدم تو کی هستی، نه؟
#آنتروس
#آینازاولادی
 

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
Staff member
LV
1
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
138
Awards
1
سکه
791
- تو چرا از راز منو اورال خبر داشتی؟
صدایی، مکالمه‌ی بین یونا و کریستین را قطع کرد.
اورال داشت از پله‌ها آرام آرام‌ پایین می‌آمد.
- چون اون کسیه که باعث این زخمه!
اورال موهایش را کنار زد تا به کریستین یادآوری کند، با این‌که چهره و اسمش را عوض کرده‌ اما بازهم می‌تواند هویتش را تشخیص بدهد.
کریستین خندید و سرش را کمی کج کرد.
- خیلی خوب و واضح جاش روی صورتت خود نمایی می‌کنه.
- درسته! هم من، هم خودت می‌دونیم که بعد از این‌که یونا رو عاشق خودت بکنی می‌خوای قلبش رو از قفسه‌ی سینه‌اش بیرون بکشی تا خودتو از اون‌ نفرین خانوادگی مسخره‌ات نجات بدی!
یونا مبهوت با ترس به آن دو نگاه می‌کرد، گیج شده، آن‌ها یکدیگر را می‌شناختند؟
- کریستین اورال داره چی‌میگه؟
کریستین دستی بر چشمانش گذاشت و آهی کشید.
- داره دروغ میگه!
- سری پیش هم همین قصد رو داشت که...
کریستین فریاد زد و حرف اورال را قطع کرد.
- دارم به وضوح میگم که دروغ میگه، من هیچ‌وقت قصد کشتن تو رو نداشتم یونا!
در چشمانش اشک حلقه‌زده.
- به خدا راست میگم! من‌ همیشه تو رو سهم‌ خودم می‌دونستم. من تو رو از اورال دزیدم و زندانی کردم تا برای خودم بشی، اما برای نجات جونم اورال رو زخمی کردم تا بتونم فرار کنم. تو خودتو بخاطر نجاتش از مرگ بخاطر خون ریزی‌ شدیدی که داشت فدا کردی. اون با خوردن خون تو زنده مونده؛ خونی که خودت تا آخرین قطره‌اش رو بهش هدیه کردی!
کریستین کم کم گریستن خودش را نمایان کرد.
- تو همیشه اورال رو انتخاب می‌کنی، فرقی نمی‌کنه توی چه دوره‌ای باشه؛ چه زمانی یا چه مکانی، همیشه منو مثل یک مجسمه می‌بینی!
- تو چی هستی کریستین؟ چطور این زخمو روی صورت اورال به‌جا گذاشتی؟
یقه‌ی کریستین رو گرفت و با خشم فریاد زد.
- تو چی هستی؟ تو منو تبدیل به اهریمن کردی؟ کینه رو توی وجود من پرورش دادی و قلبم رو سیاه کردی تا خودت آبادش کنی؟
- من یک گرگینه‌ام! می‌خوای برات زوزه بکشم؟
می‌خندید.
اورال با مشت کوبید توی صورتش و بعد از افتادنش بر روی زمین با یک دست بلندش کرد. در چشمان آبی رنگ کریستین که حال سرخ شده زل زده است.
کریستین با ل*ب و دهان سرخ گون شده‌اش در اثر ضربه‌ی مشت اورال همچنان می‌خندید و اشک می‌ریخت.
- دلم برات می‌سوزه کریستین! شاید راست بگی اما هیچ‌وقت بخاطر این‌که بازم سعی کردی یونا رو ازم بگیری نمی‌بخشمت! الانم فقط می‌تونم بگم بهتره گورتو گم کنی و از زندگی یونا بیرون بری تا اوضاع رو از این بدتر نکردی.
کریستین خندید و دست اورال را از یقه‌اش جدا کرد، خودش را تکاند و زوزه‌ای بلند کشید‌ و از آن‌جا فرار کرد.
اورال یونا را در آغوشش جای داد.
- منو ببخش اورال.
- بهت قول میدم ازت محافظت کنم یونا. آه راستی! راهش رو پیدا کردم، باید با معشوقت که یک آنتروس هست ازدواج کنی.
یونا خیره به چشمان اورال آرام زمزمه کرد.
- یعنی تو؟
- پس هنوز تنها معشوق قلبت منم؟ خب پس منم به عشق تو همه‌ی این شهر رو می‌تونم چراغونی کنم؟
دختر سرش را پایین انداخت و تبسمی همچون‌ گل‌های لاله به او تحویل داد.
کاترین آن‌ها را برای شام صدا زد.
داخل رفتند، یونا دست اورال را گرفت و آرام آرام از پله‌‌ها بالا رفت؛ همانند پرنسس‌های رویایی.
میز شام آماده شده بود تا یونا را بعد از هشت سال دوری از خانه، پذیرایی گرمی کند.
مرغ بریان، نوشیدنی‌های خوش طعم و سوپ‌های معطر جنگلی.
اورال صندلی را برای یونا عقب کشیده تا بنشیند.
این مرد دیگر ترسی در وجودش نداشت.
حال احساس سبکی داشت؛ احساس پرواز.
در آن ساعات همه‌چیز به صورت نرمال و عادی در حال انجام شدن و پیش رفتن بود، اما همان زیاد از حد عادی بودن ترسناک است.
هیچ‌وقت به شرایط یا جوی که زیاد از حد آرام است اعتماد نکنید؛ این خود حماقت است.
بعد از صرف شام دختر به صورت اورال که برای اولین بار به طور کامل می‌دیدش خیره گشت.
#آنتروس
#آینازاولادی
 

Who has read this thread (Total: 9) View details

Top Bottom