گاهی، دلمان میخواهد از برخی رفتارهای آدمها عصبانی شویم، مقابله به مثل کنیم، انتقام بگیریم. اما همیشه لبخند میزنیم، سکوت میکنیم و وانمود میکنیم اتفاق مهمی نیفتاده و چیزی نشنیده و ندیده و نفهمیدهایم. اما شب هنگام، زمانی که به مرور آنچه گذشتهایمان میپردازیم، خشمگین میشویم و بغض میکنیم از کارهای آدمها.
آدمیزادیم دیگر! دلمان خواسته دلی نشکنیم و بانی احساسات ناخوشایندی نباشیم؛ حتی اگر قرار باشد خودمان بشکنیم و خودمان هر شب با بغض به خواب برویم و هر صبح با مهربانی و لبخندی نجیبانه به استقبال آدمی برویم.
آدمیزادیم دیگر، روزها تصمیم میگیریم اهمیت ندهیم و راه خود را برویم و شبها در برابر حجم عظیم واقعیتهای انکار شده و بغضهای فروخورده و حرفهای تلنبار شده، بیدفاع میشویم؛
آری! این سکوت است... .
آدمیزادیم دیگر! دلمان خواسته دلی نشکنیم و بانی احساسات ناخوشایندی نباشیم؛ حتی اگر قرار باشد خودمان بشکنیم و خودمان هر شب با بغض به خواب برویم و هر صبح با مهربانی و لبخندی نجیبانه به استقبال آدمی برویم.
آدمیزادیم دیگر، روزها تصمیم میگیریم اهمیت ندهیم و راه خود را برویم و شبها در برابر حجم عظیم واقعیتهای انکار شده و بغضهای فروخورده و حرفهای تلنبار شده، بیدفاع میشویم؛
آری! این سکوت است... .
آخرین ویرایش: