به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
پروانه چون آدم‌های دو رو می‌ماند. با زیبایی ظاهری بال‌های رنگ رنگش کرم زشت و چشم‌های وحشت‌برانگیزش را می‌پوشاند. کث*افت می‌خورد؛ اما همه دوستش دارند! هرچه کثیف‌تر دوست داشتنی‌تر! کرمِ ترسناک و بدقیافه‌ای دارد؛ اما ظرافت بال‌هایش و رنگ‌های جذابش اجازه‌ی کشتنش را نمی‌دهد. شاپرک اما نمونه بارز آدم‌هایی‌ست که تا ته خط رفته و نتوانسته یا نخواستند برگردند، پس با ظاهر زشتشان فریاد برمی‌آورند که <<آهای مردم ما بدیم، زشتیم، نیش می‌زنیم پس سمتمون نیاین که خودتون ضرر می‌کنید.>>
پایم را روی قبر نهاده‌ام و با پوزخند کنده‌های پوسیده را می‌نگرم. هوای متعفن را نفس می‌کشم و درونم را برایش می‌خوانم. سپس درحالی که قصد رفتن کرده‌ام زمزمه می‌کنم:
- ترجیح میدم یه شاپرک باشم تا تظاهر کنم به پروانه بودن پس منتظر نباش بهت برگردم احمق!
سرمای استخوان سوز حرفم روی کنده‌ها قندیل می‌زند. و من خنثی‌تر از قبل قدم‌هایم را برمی‌دارم.
 
آخرین ویرایش:

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
این روزها کمتر به او می‌اندیشم. یک فاصله‌ی عمیق میان ما افتاده. من راضی‌ام و می‌توانم از تاریکی‌ها لذت ببرم. او نیز یاد گرفته میان کرم‌هایی که روز به روز می‌بلعندش آرام بگیرد. نگاهم لحظه به لحظه نسبت به او تیره‌تر می‌شود. با خود زمزمه می‌کنم:
- تو مثل یه گیاه انگل بودی که از احساسات بقیه تغذیه می‌کرد. بارها و بارها رفتارهای زننده رو نادیده می‌گرفتی تا بتونی زنده بمونی و ازشون تغذیه کنی. حالم از شیوه زندگیت بهم می‌خورد.
این روزها با فاصله و نادیده گرفتن انسان‌ها خو کرده‌ام. آرامشی مسحور‌کننده درونم جریان میابد و من لبخند افسون‌کننده‌ی تاریکی را می‌ستایم و هر لحظه بیش از پیش شیفته‌اش می‌گردم.
 
آخرین ویرایش:

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
کالبدی خسته و درهم پاشیده! من و او سازنده‌ی وجودی هستیم که از هردوی ما نشات می‌گیرد. روزگاری او صاحب تاج و تخت بود و بر این کالبد فرمانرُو، حال اما این منم که مقتدرانه تاج زرین بر سر و شنل پشمین بر دوش بر اسب تکیه زده و می‌تازانم. ترکیب ما اما این روزها چون موجود نزار و بیچاره‌ی سومی می‌ماند. این روزها من خود را حتی از آن کالبد ترکیبی نیز جدا می‌پندارم. مدفن تعفن برانگیز او در این کالبد رمیده و قصر پرشکوه من نیز. این روزها چون موجودی می‌مانم که این کالبد درهم پاشیده را به تسخیر خود درآورده و می‌کوشد ویرانی‌ای که در حین تسخیر به بار آورده از نو آباد سازد تا بتواند در این آواره‌تن لانه سازد. گاهی کالبد وامانده علایقی از خود نشان می‌دهد، منِ صاحب تاج زرین اما در نگاهم همه‌چیز رنگ و بوی انزجار به خود پوشانده. انزجار و تهوع چون لایه‌ای گرد و غبار بر همه‌جا سایه افکنده ولو اینکه این سایه بر کالبدی که قصر پرشکوه خویش در آن بنا کرده‌ام هم تابیده.
 
آخرین ویرایش:

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
ذهن بشر منزل‌گه اوهامی‌ست که خود می‌سازد. منِ متصل به منطق؛ وهمی از سیاهی و تاریکی، چونان دره‌ای ژرف و بی‌انتها بر خویش کشیده و این تن وامانده را فروپاشانده در قعر آسمان نگه داشته‌ام. پارادوکسی که هر سه‌ی ما؛ من، او و ترکیب ما از آن رنج می‌بریم. فرو پاشیدن میان عمق دره و پذیرای نور شدن در اوج آسمان هرگز راحت نخواهد بود.
 
آخرین ویرایش:

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
یک، دو، سه، چهار... قدم‌هایم را می‌شِمُرم. الان می‌توانم با اطمینان بگویم جنازه‌اش با خاک گور یکی شده، دگر بوی تهوع‌آور همیشگی بینی‌ام را آزار نمی‌دهد. چون همیشه لبخندی بر لبم نیست، در خنثی‌ترین حالت خویش فرو رفته و توجهی به کدر شدن نگین‌های تاجم در هوای مه گرفته و تاریک قبرستان ندارم. صدای ترق تروق آرامی نگاهم را معطوف زمین می‌سازد. یک تابلوی شکسته! بی‌اهمیت پایم را محکم‌تر رویش می‌گذارم و کنار قبر روی کنده‌ای می‌نشینم.
- می‌دونی، اگه میام اینجا به خاطر این نیست که نبودت دردناکه! فقط یه عادت قدیمی شده.
آری من به طور قطع مطمئنم کشتنش بهترین انتخاب بود! هرچند جوانه‌های ریز گیاهی کنار گور دل‌‌آزرده‌ام می‌کند. کالبد سوم که مدتی‌ست رو به راه شده، از دوباره سبز شدنش نگران است. جنگ خموشی یافته و این تن بازسازی شده در آرامش روزهایش را می‌گذراند.
حرف‌هایش در مغزم می‌پیچد که می‌گفت؛
- یعنی ماه هم از چاله چوله‌های تاریک خودش خسته‌ست؟
دستم را روی نامش می‌کشم و زمزمه می‌کنم:
- می‌دونی هرکسی خودکم‌بینی خاص خودش رو داره!
هرچند زندگی من از او زیباتر‌ است. به لطف نبود نور جوانه کوچک دراز و باریک است. اندکی نگاهم را تاب می‌دهم، آن‌سوتر جوانه کوچک دیگری در انتظار نور جان باخته. نگاه آرامش بخشی به کالبد سوم انداخته و زمزمه می‌کنم:
- تا وقتی نوری نتابه جای نگرانی نیست!
 
آخرین ویرایش:

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
ناگهان با شنیدن صدایی چشم‌هایم گشوده می‌شود. به خود که می‌آیم می‌بینم کنار گور اویی که دیگر نیست به خواب رفته‌ام. مدتی‌ست گه‌گاه ناگاه به خواب می‌روم و تا ساعت‌ها برنمی‌خیزم. همین کالبد سوم را نگران می‌کند. تاج کدر شده‌ام کنار دستم روی زمین کج شده و جوانه‌ی در حسرت نور را به زیر غلتانده. سر و صدا بار دگر مرا به خود می‌آورد، نگاهم را به اطراف می‌دوزم که چند تنی آدم به همراه یک ماشین با دسته‌ای بزرگ می‌بینم! ناخواداگاه برمی‌خیزم و به سمتشان می‌شتابم. خاک برداری؟! آن هم از این‌جا؟! رو به سوی مرد کرده و می‌پرسم:
- خاک‌برداری تو قبرستون آخه؟!
مرد نگاه مبهوتش را به من دوخته و با اندک مکثی می‌گوید:
- کدوم قبرستون آخه؟! می‌دونی چقد وقت گذشته؟ اینجا یه زمانی قبرستون بود؛ تموم شد رفت! فکر کنم کسی که خاک شده بوده واست خیلی مهم بوده که با وجود اینکه مدت‌ها از تخریب این‌جا می‌گذره اونجوری کنار خورده سنگ‌ها چنباتمه زده بودی نه؟
دستش را روی شانه‌ام می‌زند و زمزمه می‌کند:
- نگران نباش می‌سپرم اون سمتی رو کار نداشته باشن!
و با نگاه دلسوزانه‌اش به سمت ماشین برمی‌گردد. مبهوت به حرف‌هایش می‌اندیشم! به سمت گور برمی‌گردم. کی سنگ گور آنچنان شکسته و من نفهمیده‌ام؟ اطرافم را می‌نگرم، سنگ‌ گورهای خورد شده، تنه‌های خشکیده، درختان هیولاوار و خروار خروار خاک! چه زمانی گورستان تا این حد رو به تخریب رفته؟! تاجم را برمی‌دارم و تلو تلو خوران درحالی که از گورستان خارج می‌شوم زمزمه می‌کنم:
- کالبد سوم حق داشت بترسه! چجوری جلوی سبز شدن دوباره‌ت رو بگیرم حالا؟!
 
آخرین ویرایش:

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
با قدم‌های کج و معوج، تلو تلو خوران از میان درختان هیولاوار عبور می‌کنم. تاج پوسیده همچنان در دستانم جا خوش کرده. کالبد سوم درست مثل زمین شهری می‌ماند که زیر زلزله‌ی دست‌سازِ من به آواری فروریخته بدیل گشته؛ گورستانی مدفنِ خروار خروار جنازه‌ی زیر آوار مانده! اگر قرار باشد زمین ویرانه با جوانه‌های تازه دوباره سبز شود به سر من چه خواهد آمد؟
- از آدم‌های امیدوار متنفرم! حالا باید با جوونه‌هایی که از شدت امید برق می‌زنن و خاک قبرستونی که قراره زیر نور آفتاب بدرخشه چیکار کنم؟
باز گذشته میان ذهنم جولان می‌دهد. اولین نگین از تاج بر زمین فرو می‌غلتد! دستی از پشتِ میله‌های زندان بر تنِ رنجور و خسته‌ام نور می‌تاباند؛ نوری که پوستم را می‌سوزاند. هیچگاه محبتش را تاب نخواهم آورد! نگاه به زمین می‌دوزم و در پَسِ سایه‌ها عقب‌تر می‌خزم. صدای نازکی زمزمه می‌کند:
- من می‌دونم چقدر از زندانی بودن متنفری؛ اما اگه آزادت کنم چی به سر من میاد؟ چی به سر آدم‌ها میاد؟ می‌دونم نمیشه همه چیز رنگی رنگی و قشنگ باشه و تو هیولای وجودِ منی!
زیر گریه میزند و باز ادامه می‌دهد:
- می‌دونی هر روز احمقانه میام اینجا تا آرومت کنم، چهره‌ی لاغر و استخونیت دلمو به درد میاره؛ ولی هربار که می‌بینم بیشتر جون گرفتی از وحشت به خودم می‌لرزم! اگه هیولای وجودِ رام نشدم از اینجا بزنه بیرون چی به سر همه چیزایی که برام عزیزن میاد؟!
صدای شاخه‌ای که زیر پاهایم می‌شکند مرا از گذشته بیرون می‌کشد. هرگز نخواهم گذاشت مرا باز تا مرز پوسیدن، محبوس پشت میله‌ها رها سازند!
 
بالا