به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
به نام آفرینندگار
نام دلنوشته: موریانه‌وار
ژانر: اجتماعی؟
نویسنده: پرتوِماه
تگ مربوطه: فاخر
مقدمه:

نیشخندی وحشی تمام صورتش را پوشانده بود. دندان‌های ریزش چون تلالو خورشید جلوه می‌نمود. نه درست‌ترش اینکه چون ساتور روی گردن یک اعدامی فریاد می‌کشید! خرت خرت. ناله‌ی چوب به هوا برخاست. خرت خرت. تن پوسیده‌اش زیر دندان‌های موریانه‌ی جلاد به لرزه افتاد. خرت خرت. موریانه قهقهه زنان چوبِ توی دهانش را جوید و گفت:
- ازت خوشم نمیاد. می‌خوای بدونی چرا؟ چون رقت‌انگیزی!
خرت خرت. چه باید می‌کرد تا موریانه دست از آزارش بردارد؟ به سازش باید می‌رقصید! ولی مگر نه اینکه رقص دلخواه موریانه جویدن چوب بود؟! خرت خرت!
 

Sara

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-03
نوشته‌ها
602
مدال‌ها
18
سکه
2,049
21_14_59_downloadfile (1).png

نویسنده‌ی عزیز، از این‌که انجمن بوکینو را برای انتشار آثارتان برگزیدید، خرسند و سپاسگزاریم.

لطفا قبل از تایپ دلنوشته‌ی خود، قوانین مربوطه‌ به تایپ دلنوشته را مطالعه کنید.​



همچنین شما می‌توانید در صورت نیاز به راهنمایی و بهبود بخشیدن قلم خود، درخواست ناظر دهید.​



پس از تایپ حداقل ۱۵ پست، می‌توانید درخواست نقد
و تگ دهید.​



شما می‌توانید پس از تایپ ١٠ پست برای اثر خود درخواست طراحی جلد دهید‌.​



بعد از ۲۰ پست می‌توانید پایان دلنوشته‌تان را اعلام کنید.​



در صورت تصمیم به عدم ادامه‌ی تایپ دلنوشته، شما می‌توانید درخواست انتقال به متروکه دهید و همچنین در صورت تصمیم به ادامه‌ی تایپ دلنوشته و انتشار اثرتان می‌توانید درخواست بازگردانی اثر از متروکه را دهید.​



𖡼 با سپاس از توجه شما 𖡼

[کادر مدیریت تالار ادبیات]
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
از دور به قبرستان متروک خیره مانده‌ام. حتی یک نفر هم به عزایش ننشسته. گورکنی پیر و فرسوده گور کوچکی کنده؛ آنقدر کوچک که بهت برم می‌دارد. تا به حال هیچوقت به جثه‌اش دقیق ننگریسته بودم. حتی تابوتی هم ندارد. گویی راسوی بی‌ارزشی گوشه جنگل جان داده باشد. جسم کوچک و سردش پر از خراش‌های ریز و درشت در چشمم فرو می‌رود. حداقل مقصر نیمی از زخم‌ها منم. حمله‌های پی در پی؛ شاید باید ابراز تاسف کنم ولی همچنان راضی از کار خود با نیشخند بی‌روحی به گورکن خیره‌ام. جسم کوچکش را درون گور می‌گذارد. خاک‌ها رویش ریخته می‌شوند اما او با همان چشمان باز مانده‌ی نمناک خیره مرا می‌نگرد. گویی آخرین تقلایش را روی من سرمایه گذاشته.
 
آخرین ویرایش:

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
کنار کپه‌ی خاک می‌ایستم. انگار که رو به رویم نشسته باشد و از پشت میله‌ها دست نوازشی که از آن منتفرم را بر سرم بکشد برایش زمزمه می‌کنم:
- خب آره باید اعتراف کنم تو یه درخت بودی. ولی اونقدر ریشه‌هات رو جویدم که خشکیدی.
صدای نازکش را می‌شنوم که با همان لبخند مورد تنفر واقع شده می‌گوید:
- خب زندگی موریانه‌ها هم این شکلیه دیگه. کاری از من و تو ساخته نبود.
چقدر از اینکه با درک کردن‌هایش خود را نادیده می‌گرفت و به جفتمان آسیب وارد میشد متنفر بودم. ولی این بار او خودش را قربانی جسد بی‌روحی چون من ساخت. منِ بی احساس چه حسی باید نسبت به او داشته باشم؟
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
قدم‌هایم ناخوداگاه به سمت همان تل خاک راهی شده. روز دیگری گذشته و باز جز منِ قاتل کسی اینجا نیست. بالای گور سرد می‌ایستم. نگاهم را به سمت تابلوی کنار گور می‌دوزم. تابلویی با نقوش گیاهان جنگلی. به راستی این او بود که شیفته‌ی طبیعت بود یا من؟! نمی‌توانم تشخیصش دهم شاید این یک توافق بوده باشد. جمله‌ی عجیب روی تابلو جزو آخرین خواسته‌ها و گفته‌هایش است. به خط عجیبی نوشته شده که من نمی‌فهممش؛ اما آن را از حفظم.
<<کاش میشد تموم آیینه‌ها رو خرد کرد تا اینقدر روح چرک خورده‌ی آدم رو به تصویر نکشن >>
باز برایش مثل همیشه حرف می‌زنم. انگار که نبودنش را باور نکرده باشم.
- تو یه احمقی که به اندازه صدها سال یا بیشتر غم ذخیره کرده. هربار که تار به تار سپید موهام رو قدم می‌زنم یاد تو و حماقت‌های غمگینت میوفتم.
گویی با همان قیافه خندانی که غم میان گرد باد چشمانش می‌لولد برایم بگوید:
- عوضش می‌تونیم فکر کنیم سنمون زیاده و جدی می‌گیرنمون!
تارهای سپید را می‌گوید. باورهای خوشبینانه‌اش حالم را بهم می‌زند. پس چرا هربار به آینه زل می‌زد با غم نگاهشان می‌کرد؟! احتمالا او هم یاد حماقت‌هایش می‌افتاد. مثل همیشه با همان دندان‌هایی که بعد شنیدن حرف‌هایش روی هم قفل می‌شود می‌غرم:
- اینقدر چرت نگو.
خودش هم می‌داند که هیچگاه او و غمِ ته نشین شده‌ی چشم‌هایش جدی گرفته نشد...
 
آخرین ویرایش:

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
بار چندم است که جنازه‌ی متعفن و درحال نابودی‌اش حضور من را اینجا حس می‌کند؟ دیگر آمارش از دست هردومان در رفته ‌است مگر نه؟
مگر هواشناسی هوای این مدت را آفتابی اعلام نکرده بود؟ خاک گور نم برداشته‌اش چه می‌گوید پس؟ بوی مرطوب غم زیر بینی‌ام می‌زند. اخم درهم می‌کشم. همیشه عاشق بوی خاک خیس خورده‌ی بعد از باران بودیم مگر نه، پس چرا این بار متعفن است؟! تعفن از حال من سرچشمه گرفته یا از جنازه‌ی کپک زده‌اش؟!
این بار برخلاف روزهای پیشین کنار گور چنباتمه زده‌ام. شاید به لمس‌هایش معتادم کرده بود؟ نگاهم مورچه‌ی سیاه کوچکی را دنبال می‌کند که از درون گور برمی‌خیزد و چیزی به دندان دارد. میان انگشتانم له‌اش می‌کنم. کسی حق ندارد جنازه‌ای که به من متصل است را جلوی چشمانم بجود، حتی اگر خودم آن جنازه را نابود کرده باشم. درحالی که جنازه‌ی مورچه را به کناری می‌اندازم برایش زمزمه می‌کنم:
- راستی طولانی موندن تو خلا چه طعمی داره؟ یه پوچی کپک زده؟ به نظرت میشه ازش گذشت؟ نیاز به بازسازی مجدد دارم. از وقتی از خلا بیرون خزیدم کپک‌ها روم وول می‌خورن.
نیشخندی بر لبم می‌نشیند و ادامه می‌دهم:
- نکنه نفرینم کردی که جفتمون بوی تعفن می‌دیم؟!
 
آخرین ویرایش:

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
به خود که می‌آیم، دارم به اویی که خود راهی قبرستان کرده‌ام می‌گویم:
- اعتراف می‌کنم جویدنت بدمزه‌ست. طعم سیب زمینی کپک زده میدی. ولی اونقدر ازت خستم که مجبور باشم طعم گندت رو تحمل کنم و دندونام رو از وجودت بیرون نکشم!
راستی مگر او در گور متعفنش نگندیده‌ است؟ پس چرا تمام نمی‌کنم سرزنش‌هایم را؟! حتی بوی تعفنش هم می‌تواند چون میله‌های زندان عمل کند یا شاید هم سعی دارم با سرزنش او خلا درون خودم را پر کنم و به رفتارم ببالم؟
 
آخرین ویرایش:

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
تابلوی جدید را کنار گور بر زمین می‌کارم. چرا می‌خواست هر چند روز یکبار تابلویی از گفته‌هایش برایش بیاورم را نمی‌دانم. شاید ارواح با همین قرارها دست و پا می‌زنند تا فراموش نشوند؟!
نگاهم را به جای نوشته‌ی تابلو به اطراف می‌دوزم.
<< شاید من اون امواج صوتی‌ای هستم که حتی تو خلا هم شنیده نمیشه >>
کنده‌های پوسیده، بوی نا، رطوبتی تهوع‌آور، گیاهانی هیولاوار و تیره. حضور من اینجا را به گند کشیده یا جنازه‌ی چندین روز مانده‌اش؟!
 

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
چند روز است که تنها رهایش کرده بودم؟ احتمالا سه روز. با نگاهی غبار گرفته به تابلوی جدید می‌نگرم.
<< مشتاق روزی که لازم نباشه اون پوشه غم بی‌نهایت لعنتی رو باز کنم و اون آهنگ عذاب‌آورِ آروم کننده پخش بشه!
یعنی اون روز کی می‌رسه؟ تقریبا مطمئنم که چنین روزی متعلق به نیشخند سرخوشانه‌‌ی جمجمه‌هاست و من مشتاقانه انتظار می‌کشم. >>
می‌خواهم بدانم آن روز رسید؟ نگاهم صحنه‌ی منفور ابرهای غبارآلود، تیره و باران‌زای تابلو را دنبال می‌کند و زمزمه می‌کنم:
- بگو که داری نیشخند می‌زنی؟!
رطوبت، رطوبت، رطوبت! بوی ماهیان مرده زیر دماغم می‌پیچد. نیشخند؟ آری سیل گندآب مرطوبی که جنون‌وار از گور بیرون می‌پاشد به من نیشخند می‌زند.
گندآب بالا و بالاتر می‌آید. ماهیان متعفن! جنازه‌های باد کرده‌ی شناور! راستی مگر هیولاها غم را احساس می‌کنند؟ مگر من نباید عاری از هر حسی باشم؟ این غمِ لعنتی زیر پوست دویده از من نشت می‌کند یا از گورِ مرطوبِ تهوع برانگیزش؟!
موسیقی پس زمینه، درخشش نام غم بی‌نهایت بر مانیتور کامپیوتر، متن نابود کننده‌ی تک آهنگ پوشه پشت سر هم در هوا تکرار می‌شود. هیچ روشنایی میان دل شب نمی‌تابد. تاریکی، تنهایی، نوت‌های غم‌انگیز موسیقی. سرما زیر پوست می‌لغزد. صدای ناله‌های بادی مُرده، یخ زدن پوست.
سرما، سرما، سرما! سردی‌ای آزار دهنده. شکستن؟! نه من نمی‌بازم. نفرت از وجودم غُله می‌زند؛ بر تنم می‌نشیند و سرما را می‌بلعد. گندآب فواره می‌زند و من به جنازه‌ها می‌خندم.
صدای موسیقی قطع می‌شود. نیشخندم سرخوشانه بر چهره نقش می‌زند. گویی حافظه‌ام تکان خورده باشد. بعد از مدت‌ها صدای قهقهه‌هایم جنازه‌ها را از هم می‌پاشاند.
من نامم را به یاد آورده‌ام! بلعنده‌ی نور؛ نور را می‌لیسم و به آن رنگ تنفر می‌پاشم. آری من سایه‌ی سیاه تنفرم. تاریکی همه چیز را خواهد بوسید. روشنایی توهمِ بیمار‌گونِ او بود. میل به سیاهی در من غلیان می‌کند. آذرخش در چشمانم لانه کرده. دلیل تاب آوردن در روزهای تهوع برانگیز بارانی!
 
آخرین ویرایش:

پرتوِماه

بنفشک*-*
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
189
مدال‌ها
2
سکه
1,046
اگر بخواهم خودم را تشبیه کنم همچون گردویی هزارساله در پستوی کابینتی فرو ریخته‌ام! در گذر زمان کپک‌ها وجودم را بلعیده‌اند. روزگاری پی تقلاهای مداوم برای رهایی بودم. حال اما به این تعفن خو کرده‌ام. چه ایرادی دارد اگر از من پوسته‌ی توخالی ظاهری‌ای باقی مانده باشد. میان کرم‌های جونده‌ی وجودم می‌غلتم و بیش از پیش او را سرزنش می‌کنم. کرم‌ها از سر و کولم بالا می‌روند و من خنثی نگاهم را به خود کرم زده‌ام می‌دوزم. حداقلش این است که گردوهای مغزدار از من کناره می‌گیرند و می‌توانم بیش از پیش در تعفنم غرق شوم!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا