پس از اینکه گروه
@Narin ✿ را دنبال کردند و به پایین کوه رسیدند، تازه متوجه شدند که باید به کجا بروند. آنها همه خسته و گرسنه بودند و به دنبال چیزی برای خوردن میگشتند.
@مهوا؛ که از درختان و گلها حسابی خوشش آمده بود، با یک دست پر از برگ و گلهای رنگی برگشت و گفت: "بچهها، این گلها ممکنه به درد بخورند!"
@CEYLAN که همیشه در طبیعت غرق میشد، شروع به بوییدن گلها کرد و با هیجان گفت: "آره، اینها رایحهای جادویی دارند!"
در همین لحظه،
@Blueberry که همیشه دنبال عکسهای جدید بود، به سمت یک درخت بزرگ و عجیب حرکت کرد و گفت: "این درخت رو باید ثبت کنم، خیلی خاصه!" اما وقتی به سمت آن رفت، درخت کهنه و عجیب به یک طرف خم شده بود و
@Blueberry با یک دست به درخت تکیه داد و ناگهان از بالای آن یک پرنده بزرگ و رنگارنگ به هوا پرید.
@Blueberry با وحشت جیغ کشید و همه به سرعت به سمت او دویدند.
@mahban "آیا تو خوب هستی؟"در حالی که در دلش میخندید که
@Blueberry به چه چیزی واکنش نشان داده است.
"آره، من فقط... از ترس کمی جا خوردم!"
@Blueberry با لبخندی عصبی گفت. همه با هم خندیدند و ادامه دادند
تصمیمات غیرمنطقی و هیجانهای بیشتر
در مسیر بازگشت، با وجود خستگی زیاد،
@مهوا؛ دوباره شروع به صحبت کرد. "خب، حالا که همه چیز خوب پیش میرود، شاید باید یه راه جدید پیدا کنیم که از اینجا به خانه برسیم."