هر چهار مأمور، اسلحههایشان را بالا آوردند. اما پیش از اینکه واکنشی نشان دهند، صدای خندهای سرد و خشدار در سالن طنین انداخت.
— منتظرتون بودم،خانمها.
سایهای از پشت پردههای کهنه حرکت کرد. لحظهای بعد، مردی با کت بلند چرم و چهرهای مخفی در سایه، از تاریکی بیرون آمد. دستهایش را در جیبش فرو کرده بود و در حالی که سرش را کمی کج کرده بود، آنها را برانداز کرد.
@mahban قدمی جلو گذاشت:
— تو کی هستی؟
مرد پوزخندی زد و گفت:
— آخرین نفری که قراره قبل از مرگت ببینی.
@پرتوِماه اسلحهاش را محکمتر گرفت:
— اینجا چه خبره؟ این باشگاه متروکهست. تو اینجا چیکار میکنی؟
@مهوین؛ مضطرب زمزمه کرد:
— یه جای کار میلنگه....
ناگهان، صدای قفل شدن درِ آهنی پشت سرشان بلند شد.
@mahban و
@yeganeh بلافاصله به عقب برگشتند، اما خیلی دیر شده بود. در قفل شده بود و صدای چرخش کلیدی از بیرون آمد.
@yeganeh لعنتی گفت و به سمت در دوید و با نا امیدی لگدی به آن زد:
— لعنتی... یه تله بود!
مرد ناشناس قدمی به جلو گذاشت و گفت:
— پروندهای که دنبالش بودید، خیلی بزرگتر از اون چیزیه که فکر میکردید. شما وارد بازیای شدید که هیچ راه خروجی نداره.
@پرتوِماه نگاهی سریع به اطراف انداخت و زمزمه کرد:
— باید یه راه خروج پیدا کنیم.
@mahban به مرد خیره شد:
— بهتره تسلیم بشی.
مرد پوزخندی زد و گفت:
— تسلیم؟ فکر میکنم تنها کسی که الان میتونه از این جمله استفاده کنه من باشم.
در همان لحظه، چراغهای سالن خاموش شدند و تاریکی مطلق بر همهجا چیره شد. فقط صدای موسیقی آرام و ترسناک گرامافون در سکوت شب پیچید و ترس را در دل دخترها انداخت.