جدیدترین‌ها

Welcome to انجمن رمان نویسی بوکینو

Join us now to get access to all our features. Once registered and logged in, you will be able to create topics, post replies to existing threads, give reputation to your fellow members, get your own private messenger, and so, so much more. It's also quick and totally free, so what are you waiting for?

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

اختصاصی داستان کوتاه 'پرونده‌ی نیمه‌شب' | yeganeh _ کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
5,252
پسندها
8,200
امتیازها
418
سکه
31,960
  • #1
🌱 بسم الله الرحمن الرحیم🌱

داستان کوتاه: پرونده‌ی نیمه‌شب

نویسنده: @yeganeh

شرکت کننده مسابقه "تگ قلم🖋"
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
5,252
پسندها
8,200
امتیازها
418
سکه
31,960
  • #2
باد سردی در خیابان پیچید. چراغ‌های چشمک‌زن ماشین پلیس، رنگ آبی و قرمز را روی آسفالت خیس منعکس کرده بودند. خیابان تقریباً خالی بود و فقط چند رهگذر کنجکاو از پشت نوار زرد پلیس صحنه‌ی جرم را تماشا می‌کردند.
ستوان @mahban در حالی که دست‌هایش را در جیب پالتویش فرو برده بود، به جسدی که وسط کوچه افتاده بود، خیره شد. کنار او، ستوان @yeganeh با دفترچه‌ی یادداشت ایستاده بود و با دقت به گزارش پزشکی قانونی گوش می‌داد.
پزشک قانونی گفت:
— قربانی یک زن حدوداً سی‌ساله‌ست. علت مرگ، ضربه‌ی شدید به سر. بر اساس زمان سفت شدن عضلات، حدود سه ساعت از مرگش می‌گذره.
@مهوین؛ ، کارآگاه جنایی که تازه به پرونده اضافه شده بود، زانو زد و نگاهی دقیق‌تر به جسد انداخت. با دستکش لاتکس که دستش کرده بود جسد را کمی حرکت داد و زیر ل*ب گفت:
— اینجا کشته نشده… بدنش هنوز آثاری از کشیدگی روی لباس‌ها داره، یعنی به اینجا آورده شده.
@yeganeh نگاهی به اطراف انداخت. کوچه تاریک و نیمه‌خلوت بود، فقط یک دوربین امنیتی بالای یک مغازه چشمک می‌زد. برگشت و به مهبان گفت:
— این صحنه یه چیزش نمی‌خونه.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
5,252
پسندها
8,200
امتیازها
418
سکه
31,960
  • #3
@mahban سری تکان داد:
— آره… خون زیادی اطرافش نیست. به احتمال زیاد جای دیگه‌ای کشته شده و بعد آوردنش اینجا.
در همین لحظه، گروهبان @پرتوِماه جلو آمد و گفت:
— رئیس، یه شاهد داریم. مردی که میگه صدای جیغ شنیده.
@mahban و @yeganeh به سمت مرد رفتند. پیرمردی با کت کهنه کنار ماشین پلیس ایستاده بود و با نگرانی سیگارش را بین انگشت‌هایش می‌چرخاند.
@yeganeh گفت:
— چی دیدین؟
مرد به سختی گلویش را صاف کرد و گفت:
— حدود ساعت ده شب بود، داشتم از اینجا رد می‌شدم که یه جیغ شنیدم. وقتی برگشتم، یه ماشین سیاه دیدم که سریع از کوچه بیرون رفت.
پرتو ماه دفترچه‌اش را درآورد و گفت:
— شماره پلاک دیدین؟
— نه… فقط یه چیزی که عجیب بود، صدای آهنگی که از ماشین میومد. یه آهنگ قدیمی بود، فکر کنم… شبیه آهنگای دهه‌ی شصت بود.
@مهوین؛ اخم کرد:
— آهنگ دهه‌ی شصت؟ قاتل خاصی به نظر می‌رسه.
@mahban و @yeganeh نگاهی به هم انداختند. @yeganeh گفت:
— یه قاتل که به موسیقی قدیمی گوش می‌ده؟ جالب شد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
5,252
پسندها
8,200
امتیازها
418
سکه
31,960
  • #4
@پرتوِماه دست به سینه شد:
— پس باید از دوربین مغازه کمک بگیریم.
آن‌ها به سمت مغازه‌ی نزدیک صحنه‌ی جرم رفتند و پس از کمی صحبت، صاحب مغازه حاضر شد فیلم‌های دوربین را نشان دهد. تصویر تار و سیاه و سفید بود، اما در گوشه‌ی صفحه، درست در ساعت ۲۲:۰۳، ماشینی سیاه از کوچه خارج شد.
@پرتوِماه تصویر را متوقف کرد و گفت:
— یه چیزی اونجا روی شیشه‌ی عقب چسبونده…
@mahban چشم‌هایش را ریز کرد:
— برچسب قدیمی یه باشگاه موسیقی؟ اینو قبلاً یه جا دیدم.
«باشگاه موسیقی کوک»
چند ساعت بعد، @mahban ، @yeganeh ، @مهوین؛ و @پرتوِماه جلوی یک باشگاه موسیقی متروکه در حومه‌ی شهر ایستاده بودند. باران نم‌نم می‌بارید و ساختمان قدیمی، با آجرهای ترک‌خورده و پنجره‌های شکسته، زیر نور کم‌رمق چراغ خیابان سایه‌ی ترسناکی داشت.
چراغ‌های باشگاه خاموش بود، اما درِ آهنی کمی باز مانده بود.
@yeganeh اسلحه‌اش را آماده کرد:
— حس بدی دارم.
@mahban در را آهسته هل داد. داخل، بوی کهنگی و چوب پوسیده می‌آمد. کف سالن پوشیده از گرد و غبار بود. روی صحنه‌ی کوچک، یک گرامافون قدیمی بود که هنوز در حال چرخش بود… و ناگهان، صدای موسیقی‌ای آرام و وهم‌آلود در فضا پیچید.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
5,252
پسندها
8,200
امتیازها
418
سکه
31,960
  • #5
هر چهار مأمور، اسلحه‌هایشان را بالا آوردند. اما پیش از اینکه واکنشی نشان دهند، صدای خنده‌ای سرد و خش‌دار در سالن طنین انداخت.
— منتظرتون بودم،خانم‌ها.
سایه‌ای از پشت پرده‌های کهنه حرکت کرد. لحظه‌ای بعد، مردی با کت بلند چرم و چهره‌ای مخفی در سایه، از تاریکی بیرون آمد. دست‌هایش را در جیبش فرو کرده بود و در حالی که سرش را کمی کج کرده بود، آن‌ها را برانداز کرد.
@mahban قدمی جلو گذاشت:
— تو کی هستی؟
مرد پوزخندی زد و گفت:
— آخرین نفری که قراره قبل از مرگت ببینی.
@پرتوِماه اسلحه‌اش را محکم‌تر گرفت:
— اینجا چه خبره؟ این باشگاه متروکه‌ست. تو اینجا چیکار می‌کنی؟
@مهوین؛ مضطرب زمزمه کرد:
— یه جای کار می‌لنگه....
ناگهان، صدای قفل شدن درِ آهنی پشت سرشان بلند شد. @mahban و @yeganeh بلافاصله به عقب برگشتند، اما خیلی دیر شده بود. در قفل شده بود و صدای چرخش کلیدی از بیرون آمد.
@yeganeh لعنتی گفت و به سمت در دوید و با نا امیدی لگدی به آن زد:
— لعنتی... یه تله بود!
مرد ناشناس قدمی به جلو گذاشت و گفت:
— پرونده‌ای که دنبالش بودید، خیلی بزرگ‌تر از اون چیزیه که فکر می‌کردید. شما وارد بازی‌ای شدید که هیچ راه خروجی نداره.
@پرتوِماه نگاهی سریع به اطراف انداخت و زمزمه کرد:
— باید یه راه خروج پیدا کنیم.
@mahban به مرد خیره شد:
— بهتره تسلیم بشی.
مرد پوزخندی زد و گفت:
— تسلیم؟ فکر می‌کنم تنها کسی که الان می‌تونه از این جمله استفاده کنه من باشم.
در همان لحظه، چراغ‌های سالن خاموش شدند و تاریکی مطلق بر همه‌جا چیره شد. فقط صدای موسیقی آرام و ترسناک گرامافون در سکوت شب پیچید و ترس را در دل دخترها انداخت.​
 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین