به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت نوزدهم_
استون با بی‌قراری از کلبه خارج شد و پس از طی کردن مسافتی به کلبه‌ی مادربزرگ رسید.

اشلی نیز به دنبال او وارد کلبه شد، استون از دیدن او خوشحال شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:

- کتاب

آن‌ها باید کتابی را که مادربزرگ قبل از مرگ از آن حرف می‌زد پیدا می‌کردند، انگار اشلی هم متوجه این موضوع شده بود که فوراً وارد اتاق مادربزرگ شده و همان کمدی که ایزابل تمام وسایلش را در آن می‌گذاشت، زیر و رو کرد.

اشلی موهای نقره‌ایش را از جلوی صورتش کنار زد و چشمش به همان کتابی که مادربزرگ پیشگویی را از روی آن می‌خواند، افتاد.

کتابِ رنگ و رو رفته را در دست گرفت و به سمت استون رفت، او در حال گشتن کابینت‌های آشپزخانه بود.

با شنیدن صدای پای اشلی به سمت او برگشت و از خود پرسید که چطور توانسته بود چشم‌های خاکستری رنگِ اشلی را فراموش کند.

اشلی پشت میز چوبی نشست و کتاب را مقابلش قرار داد، استون نیز روبروی او نشست.

@Liza
 

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت بیستم_
استون کتاب را سمت خودش کشید و ورق زد، جز همان چند صفحه‌ای که با اشلی و مادربزرگ خوانده بود، چیز دیگری در کتاب نوشته نشده بود!

درست همانند بار اولی که کتاب را در دست گرفت، تمام صفحه‌هایش خالی بود. استون با خشم و ناراحتی غرید:

- لعنت به این کتاب که از صد صفحه‌ش فقط بیستاش پُره

اشلی با کنجکاوی از روی صندلی بلد شد و پشت استون ایستاد، به صفحه‌ی کتاب نگاه کرد و متوجه شد کلماتی با جوهری کمرنگ روی صفحه‌ نوشته شده است.

سرش را نزدیک‌تر برد و شروع به خواندن کرد:

- هم‌ اکنون که وجودِ آن موجود انکار شده است، رابط از میان رفته و فاعل دچار افسوس است.

اشلی به استون نگاهی کرد و گفت:

- فکر کنم داره تو رو میگه‌!

سپس پوزخندی زد که از چشم استون دور نماند و بعد خواندن را ادامه داد:

- آن موجود پس از پنهان شدن شروع به تغذیه از نیمه‌ی دیگرش کرده و او را ضعیف می‌کند.

اشلی انگشتش را روی صفحه گذاشت تا بتواند کلمات را بهتر ببیند:

- راهِ کشتن او همان جایگاه تغذیه است.

استون با سردرگمی دستش را درون موهایش کرد و آهِ عمیقی کشید:

- لعنت به من که همه چیو خراب کردم

اشلی دستش را روی شانه‌ی پسرک گذاشت و به او دلداری داد:

- هنوز میتونیم درستش کنیم

استون از جا بلند شد و دست اشلی را پس زد، با شرمندگی گفت:

- من قلب تورو شکستم!

یادآوریِ کاری که پسرک با اشلی کرده بود، دلِ اشلی را به درد می‌آورد اما او هرچه کرده بود بازهم اشلی دوستش داشت. می‌دانست که دیگر هیچوقت نمی‌تواند مانندِ گذشته استون را دوست بدارد اما می‌دانست که وجود استون در زندگی‌اش همانند نور خورشید برای ماه است.

اشلی به چشمان استون خیره شد و گفت:

- ولی من بازم بهت ایمان دارم

@Liza
 

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت بیست و یکم_
استون به طرف میز خم شد تا کتاب را از روی آن بردارد، یقه‌ی لباسش کنار رفت و جای زخمی کوچک روی گردنش توجه اشلی را به خود جلب کرد.

اشلی فوراً به طرف استون رفت و یقه‌ی لباسش را پایین‌تر کشید، استون شوکه شده و سرِ جایش خشکش زد. صدای پر از بُهت اشلی باعث تعجب استون شد:

- خدای من

استون به حالت قبل برگشت و دستی به گردنش کشید:

- چیشده؟

اشلی کتاب را از استون گرفت و ورق زد اما کلمه‌ی جدیدی را ندید، سپس به حرف آمد و گفت:

- فکر کنم فهمیدم چه خبره

استون با کلافگی پرسید:

- چیه؟

اشلی درحالی که به سمت درِ کلبه می‌رفت زمزمه کرد:

- اون دختر یه انسان نیست، اون از گردنت تغذیه می‌کرده

استون به دنبالِ اشلی از کلبه خارج شد، بویِ خاک باران خورده هوش از سرش برد و باعث شد استون مکثی کند و سپس بپرسد:

- حالا چیکار کنیم؟

ناگهان کتاب در دست اشلی تکانی خورد و روی زمین افتاد، اشلی روی زمین نشست و کتاب را ورق زد. جملات جدیدی که روی صفحه بود را خواند:

- در شبِ ماه کامل قدرت از دست رفته باز می‌گردد.

استون کنار اشلی نشست و پس از خواندنِ این جمله‌ی جدید، گفت:

- کِی ماه کامله؟

اشلی با نگرانی به چشمان استون خیره شد و گفت:

- فردا شب

استون از جا بلند شد و با قدم‌های آهسته شروع به حرکت کرد و زیر ل*ب گفت:

- خدای من وقت نداریم!

@Liza
 

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
دوباره شده بود همان استونِ ترسویی که برای هرکاری نیاز به مشوق داشت، خودش با دیدن احوال و سردرگمی‌اش به این باور رسید که تمام اتفاقات جلوی کلبه کارِ آیروس بوده و استون را کنترل می‌کرده است.

اشلی کتاب را در دست گرفت و به راه افتاد، در حین قدم زدنش زیر ل*ب گفت:

- آیروس رو برای انجام مراسم بیار

استون به دنبال اشلی رفت و جلوی او ایستاد:

- کدوم مراسم؟

اشلی چشمانش را درحدقه چرخاند و با کلافگی گفت:

- تو کِی میخوای به خودت بیای آخه؟

و با حرصی مشهود ادامه داد:

- مراسمِ کشتن اون دختر، مراسمی که باعث میشه تو یه گرگینه‌ی کامل بشی و پدرت از اینکه تورو جانشین کنه شرمنده نشه

تنه‌ای به استون زد و با بی رحمی گفت:

- چون تو نصف قدرتت تو دستای همون دختریه که با تو متولد شده!

انگار کل دهکده به دور سرِ استون می‌چرخید، اشلی او را به حال خودش رها کرد و رفت. استون حالا دلیل اصرار‌های پدرش را فهمیده بود، برایان از اینکه پسرش یک گرگینه‌ی کامل نیست و درهنگام تولدش نیمی از قدرتش به نوزادی که با او متولد شده، داده شده بود احساس شرم می‌کرد.

باید این ننگ را برای همیشه از روی پیشانی‌اش پاک می‌کرد، به دنبال اشلی دوید و به او گفت:

- اونو میکشم و بعدش میتونیم باهم خوشبخت باشیم

اشلی پاسخی نداد، با خود فکر کرد که چرا به این راحتی حرف‌های او را پذیرفت و قصد دارد به او کمک کند. هرچه فکر می‌کرد نمیتوانست با چیزی جزعشق خودش را قانع کند.

@Liza
 

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
در آن سو، استون به کلبه‌اش بازگشته بود و آیروس را درحالی که چند قارچ روی شومینه کباب کرده بود دید. با خود فکر کرد که حتما تمامِ ماجرا به خوردن این قارچ‌ها بر می‌گردد.

استون وارد کلبه شد و آیروس به استقبالش آمد، چه افسونی داشت این دختر که استون این‌طور در مقابل او رام می‌شد؟

قارچ‌های کباب شده را به سمت استون گرفت و گفت:

- برای تو درست کردم

استون به این نتیجه رسیده بود که دیگر نباید ل*ب به غذایی که این دختر درست کرده بزند اما اختیاری از خود نداشت و قارچ‌ها را گرفت.

آیروس به سمت صندلی رفت و روی آن نشست، شروع به حرف زدن کرد:

- دیر اومدی

استون پاسخی نداد و روی صندلی مقابل او نشست، آیروس دستی در موهای مشکی رنگش کشید و به سیاهی چشمان استون چشم دوخت.

موشکافانه سوالش را پرسید:

- انگار رنگ چشمت تغییر کرده، جایی رفتی؟

استون بیشتر از این نمی‌توانست سکوت کند پس پاسخ داد:

- آره دهکده بودم

آیروس یکه‌ای خورد و بلافاصله گفت:

-برای چی؟

استون چشمانش را ریز کرده و پاسخ داد:

-چرا نرم؟

آیروس چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:

-منظورم اینه که چرا تنها رفتی؟

انگار حرف‌های آیروس داشت به نفع استون میشد، از فرصت استفاده کرد و بلافاصله گفت:

-اتفاقا فردا شب مراسم بزرگی توی دهکده برگذار میشه

در چشمان مشکی رنگ آیروس خیره شد و گفت:

-باهام میای دیگه؟

آیروس را در موقعیت انجام شده قرار داده بود و این، کار را برای مخالفت دخترک سخت می‌کرد. چاره‌ای جز قبول کردن نداشت پس سری تکان داد و گفت:

-آره حتما

استون با نگاهی به سرتاپای دختر گفت:

-فقط قبلش باید برات لباس مناسب بیارم

می‌خواست از این فرصت استفاده کند تا روند انجام مراسم را از اشلی بپرسد.

***



هردقیقه به اندازه‌ی ساعت‌ها برایش می‌گذشت. به آسمان بالای سرش نگاه کرد، خورشید در وسط آسمان بود و با لطافت به زمین روشنی می‌بخشید.

به مردم دهکده که هرکدام مشغول کاری بودند و کسی با کسی کاری نداشت نگاه کرد و سپس به کلبه‌ی اشلی رفت. ضربات آرامش روی درب کلبه جان گرفت. پس از چند ثانیه قامت اشلی در چارچوب در قرار گرفت و استون را به داخل دعوت کرد.

فضای کلبه‌ی اشلی را بوی شکلات در بر گرفته بود. گل‌های جنگلی با لطافت و زیبایی در گلدان‌های چوبیِ مقابل پنجره جاخوش کرده بودند و نورِ خورشید از لابلای پرده‌های سفید رنگ عبور و فضای کلبه‌ را روشن میکرد.

استون به چشمان خاکستری رنگ اشلی نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند روی صندلی نشست. اشلی نیز بی‌هیچ حرفی وارد آشپزخانه شد و خنجری را با خود آورد.

خنجر را به سمت استون گرفت و گفت:

-مادربزرگ اینو داده بود بهم باید با این بکشیش

استون با کنجکاوی خنجر را از دست دختر گرفت و آن را بررسی کرد، لبه‌ای تیز و برنده با دسته‌ای چوبی. هیچ چیز عجیب و جالبی نداشت اما استون گمان می‌کرد اگر پیش اشلی بماند امن‌تر است پس گفت:

-پیش خودت بمونه

@Liza
 

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
اشلی شانه‌ای بالا انداخت و خنجر را پس گرفت، استون دوباره شروع به حرف زدن کرد:

-کجا باید بیام؟

اشلی به صندلی تکیه داد و چشمانش را به سیاهی چشمان استون دوخت و گفت:

-پایینِ دهکده جایی که جنگل شروع میشه

تمام آنچه که میخواست بفهمد را فهمیده بود و دیگر باید نزد آیروس برمیگشت، با شرمندگی به چشمان اشلی نگاه کرد و گفت:

-یه دست از لباساتو میدی ببرم برای آیروس؟

اشلی یکه‌ای خورد و دهانش باز و بسته شد اما چیزی نگفت، از جا بلند شد و به اتاقش رفت. یک دست از لباس‌هایی که دوست نداشت را برداشت و به دست استون داد سپس بدون حرفی به سمت درب کلبه رفت و آن را باز کرد. با دستش به بیرون اشاره کرد و استون با ناراحتی ا کلبه خارج شد.

***

قرصِ ماهِ کامل در وسط آسمان دلبری می‌کرد و ستارگان چشمک زنان در میان تلاطم دریای مشکی رنگِ آسمان خودنمایی می‌کردند اما در این میان فقط ماه لایقِ تماشا بود.

در پایینِ دهکده جایی که دامنه‌ی کوه به اتمام می‌رسید و خط رویش درختان جنگل بود، زمینی با چمن‌های کوتاه با وسعتی کم، پذیرای قبلیه‌ی گر‌گ‌ها بود.

مردم دهکده، بزرگ و کوچک همه جمع شده بودند. امشب شب مهمی برای نوجوان‌های قبیله‌بود چراکه در این شب آنها برای اولین‌بار به یک گرگ تبدیل میشدند و از همه مهم‌تر امشب برای استون شبی‌است که خودش را به همه ثابت کند.
 

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
ساعت‌ها می‌گذشت و سردی هوا بیشتر میشد، استرس و نگرانی در چشمان همه‌ی مردم دیده میشد. برایان، اشلی و امیلی به ترتیب پشت تخته سنگی که خنجر و کتاب روی آن قرار داشت ایستاده بودند.
استرس و دلشوره‌ی عجیبی به سراغ اشلی آمده بود و هرکاری که میکرد نمیتوانست این حالش را پنهان کند. برایان نیز دست کمی از اشلی نداشت در این میان اما فقط امیلی بود که به پسرش ایمان داشت و مطمئن بود که خواهد آمد.
دردهای ناشی از اولین تبدیل به سراغ نوجوانان می‌آمد و باید به قبیله برمی‌گشتند. از جمعیت کاسته می‌شد و سرانجام فقط مردان جنگجوی قبیله باقی مانده بودند.
نسیم سردی وزید که لرزه به جانِ آنها انداخت، استون و آیروس شانه به شانه‌ی یکدیگر درحال آمدن بودند. درست مقابل تخته سنگ متوقف شدند و آیروس با پوزخند به سمت استون برگشت و زمزمه کرد:
-بزدل
استون انگار سرِجایش خشکش زد و توان حرکت نداشت آیروس اما پوزخندش به خنده تبدیل شد و هرلحظه صدایش بلندتر و خنده‌اش وحشتناک‌تر میشد.
چندقدمی به جلو رفت و همزمان با قدم زدنش قارچ‌هایی هم اندازه با یک انسان بالغ سر از خاک بیرون می‌آوردند. همه مات و مبهوت به دخترک نگاه می‌کردند و هیچکس حرکتی نمی‌کرد. قارچ‌ها همانند حصار‌های سنگی دور تا دور او، اشلی و استون، برایان و امیلی قرار گرفت و جنگجویانِ قبیله پشتِ حصار ها بدون اینکه دیدی به داخل داشته باشند، ماندند.
صدای خنده‌ی آیروس قطع شد و بدنش در حال تغییر شکل دادن بود. رگ‌های سیاه رنگ از زیر پوستش بیرون می‌زدند و ناخن‌های دستانش درحال رشد بودند.
ناخن‌های مشکی رنگ و تیزِ انگشتان اشاره‌اش را در دهانش فرو برد و با تمام توان کشید، دندان‌های تیز و بلندش از زیر گوشت پاره‌ شده‌اش نمایان شد و سرش را به سمت استون چرخاند.
اکنون چشمان هردویشان کهربایی رنگ شده بود! همانطور که خیره در چشمان استون بود دستش را به سمت حصارهای قارچی دراز کرد و بشکنی زد. همزمان با بشکن زدنِ آیروس قارچ‌ها شروع به سوختن کردند و حرارتِ آتش باعث می‌شد مردمی که پشت‌ حصارها ایستاده‌اند عقب‌تر بروند.
گرمای درون حصارها طاقت‌فرسا و کلافه کننده بود، امیلی با دیدن صورت آیروس و خونی که از روی دندان‌هایش سر می‌خورد و به پایین می‌ریخت با ترس و وحشتی باورنکردنی پشت تخته سنگ نشست و زانوانش را به ب*غل گرفت.
عرق سرد از روی پیشانی‌اش سر می‌خورد و با اشک‌هایش مخلوط میشد، برایان به او نگاه کرد و فهمید که پسرش ترسو بودن را از مادر به ارث برده.
با اینکه هضم این اتفاقات برای برایان‌ هم سخت بود اما بیشر از این نمیتوانست اجازه دهد یک موجود اینگونه او و مردمش را به سخره گیرد.
وقتش بود که در هیبت گرگش فرو رود و دمار از روزگار این موجود مؤنث درآورد، برایان آنقدر در هنگام تبدیل سریع بود که حتی به صدمِ ثانیه نرسید که صدای زوزه‌هایش خبر از گرگش داد.
 

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
شکوه و عظمت برایان در بدن گرگش صدچندان بود به طوری که برای لحظاتی آیروس مبهوت مانده بود؛ گرگی خاکستری رنگ با چشمانی به رنگ دریا. با عظمت و گام‌هایی سنگین به سمت آیروس آمد و خرناسی کشید، چنگال‌های تیز و کشنده‌اش را به سمت دخترک روانه کرد که باعث شد بازوی او خراشی عمیق بردارد و خون بر سر و صورت استون فواره بزند.
انگار این حمله‌ی رئیس گله تلنگری بود که دیگران به خودشان بیایند و به یاد آورند که برای چه کاری در این مکان جمع شده‌اند. آیروس دست دیگرش را روی بازوی زخمی‌اش گذاشت و زمزمه کرد:
-اوه پس مراسمی که پسرت میگفت اینه
قهقه‌ای سر داد و به سمت برایان حمله‌ور شد، درگیریِ شدیدی بین او و برایان شکل گرفته بود. از طرفی برایان با چنگال‌های بُرنده‌اش به آیروس حمله میکرد و از آن طرف آیروس دفاع کرده و با ناخن‌های مشکی رنگش به طرف برایان حمله میکرد.
هرلحظه که مبارزه‌ی آن‌ها طول میکشید انگار آیروس قوی‌تر می‌شد و آتش‌های دورشان بلندتر می‌شد.
آیروس برایان را به سمت حصارها می‌کشاند، گویی انرژی و قدرت آیروس از قارچ‌های آتشین بود. در آن سوی میدان اشلی با سرعت کتاب و خنجر را از روی تخته سنگ برداشته و کتاب را به دست امیلی داد:
-خواهش میکنم نذار بلایی سر این کتاب بیاد
خنجر را در دست گرفت و نفس عمیقی کشید، باید این خنجر را به استون می‌رساند. روبروی استون قرار گرفته بود، این پسر هنوز هم سرِ جایش خشکش زده بود.
اشلی نمیدانست که آیروس قدرتش را از استون می‌گیرد یا از حصارها اما هرچه که بود در این لحظه او باید دخترک را میکشت.
اشلی با تمام توانش بازوان پسر را در دست گرفته بود و تکانش میداد:
-استون به خودت بیا
اما جوابی از پسر دریافت نمیکرد، نگاهی به آیروس و برایان که سخت مشغول کتک زدن یکدیگر بودند انداخت و سپس شروع به حرف زدن با استون کرد:
-کهربای من خواهش میکنم به خودت بیا
چشمان استون تکانی خورد و به صورت خیس از اشکِ اشلی نگاه کرد، دوباره همان احساس جلوی کلبه را داشت. میخواست خنجر را از اشلی بگیرد اما توانِ این کار را نداشت، اشلی دوباره شروع به حرف زدن کرد:
-به تقدیر نشون بده که ما مالِ همیم
در آن طرف، آیروس با تمام توان برایان را به حصارهای آتشین چسبانده بود و بوی سوختنِ موها و صدای جلز و ولز گوشت بدنش، مو به تنِ هر موجودی که آن‌طرف حصار ها بود سیخ میکرد.
امیلی از شکاف تخته سنگ سوختنِ شوهرش را میدید و بیش‌از این نمیتوانست ترسو بودن را ادامه دهد، او نیز در قالب گرگش درآمد و با تمام سرعتش به طرف آنها دوید.
پوزه‌اش را از هم باز کرد و دندان‌های تیز و برنده‌اش را در گوشت دست آیروس فرو کرد و با تمام توان کشید، دست دختر از بدنش جدا شد و برایان را رها کرد. امیلی به شوهر نیمه سوخته‌اش نگاه کرد و زوزه‌های از روی دردش دلِ هر موجودی را می‌سوزاند. آتش‌ها کارِ خودشان را کرده بودند!
امیلی بی توجه به بقیه در کنار شوهرش بود و زوزه می‌کشید، از او می‌خواست که بلند شود اما دیگر برای این کار دیر شده بود. باز هم زندگی‌اش را به ترس باخته بود.
آیروس به سمت استون و اشلی رفت، به شانه‌ی چپش که دیگر دستی از آن آویزان نبود نگاه کرد و با دست دیگرش جلوی خون‌ها را گرفت. صدای دورگه‌اش که دیگر لطافت دخترانه‌اش را نداشت در گوش آنها پیچید:
-تقدیر این پسر منم از روزی که متولد شده من هستم و تا روزی که بمیره من میمونم
به اشلی که با ترس به او نگاه میکرد خیره شد و گفت:
-پس انقد تقدیر تقدیر نکن
آیروس شروع به راه رفتن به دور آنها کرد و همزمان شروع به حرف زدن کرد:
-استون چرا اینکارو باهام کردی
شانه به شانه‌ی پسرک ایستاد و در گوشش زمزمه کرد:
-ما میتونستیم باهم به این احمقا حکومت کنیم
سپس قهقه‌ای کرد و از استون که همانند مجسمه‌ای ایستاده بود جدا شد، اشلی دستان استون را در دست گرفت و با احتیاط خنجر را در دستانش گذاشت.
ناگهان آیروس به سمت اشلی حمله‌ور شد و چنگال‌های تیزش پوست گردن دخترک را شکافت.
صدای جیغ گوش‌خراش اشلی به هوا بلند شد و بلافاصله روی زمین افتاد. آیروس دوباره به سمت دخترک حمله‌ور شد و پشتش کاملا به سمت استون بود. اکنون استون می‌توانست به راحتی او را بکشد اما هرچه تقلا می‌کرد نمیتوانست تکان بخورد.
اشلی برای اینکه از آسیب دیدنِ بیشتر در امان بماند شروع به تبدیل شدن کرد، نور ماه خز‌های نقره‌ای رنگ دخترک را درخشان‌تر می‌کرد.
اشلی شروع به زوزه کشیدن کرد و با این کار از استون می‌خواست که تکان بخورد، دومین ضربه را آیروس بر بدن اشلی وارد کرد و باعث شد بارِ دیگر دخترک به زمین بخورد.
اینبار اگر استون تکانی نمی‌خورد اشلی را برای همیشه از دست میداد، همین فکر که زندگی را بدون اشلی تصور کند باعث شد تکانی بخورد و انگشتانش را به دور خنجر سفت‌تر کند.
تمام قوایش را در دستانش ریخته بود و تنها به این فکر میکرد که آیروس درحال کشتنِ دلیل زندگیِ استون است.
درست پشت سر آیروس قرار گرفته بود و خنجر را تا حد ممکن بالا برده بود، بلافاصله با تمام توان خنجر را پایین آورد و در پشت گردن او فرو برد.
خون‌های قرمز رنگ بر سر و صورت استون می‌ریخت و صدای خرخر مانندی از گلوی آیروس بیرون می‌آمد. آتش‌های روی حصار‌های اطراف درحال خاموش شدن بودند و انگار که از روز اول وجود نداشتند.
استون خنجر را از گردن او درآورد و اینبار با قدرت بیشتری در گردن او فرو کرد و فریاد کشید:
-این برای پدرم
اکنون حصارهای اطراف کاملا از بین رفته بودند و جنگجویانی که پشت حصارها بودند با تعجب و شگفتی به استون نگاه می‌کردند.
صدای زوزه‌های امیلی هنوزهم به گوش میرسید و استون متوجه شد نه تنها جنگجویان بلکه کل دهکده پشت حصارها منتظر دیدن آنها بودند.
 

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
استون خنجر را در گردن دخترک چرخاند و با لگدی دخترک را به طرفی پرت کرد، با نگرانی اشلی را در آغوش کشید و زمزمه کرد:

-اشلی بیدار شو

جوابی از سمت دختر دریافت نمیکرد و این باعث نگرانیِ بیشترش میشد، اشلی هنوز هم در بدن گرگش بود.

صدای خرخر‌های آیروس درحال قطع شدن بود و احساسی عجیب سراسر بدن استون را در بر گرفته بود. درست مثل اولین باری که تبدیل به یک گرگ شد.

همان درد در بدنش پیچید و باعث شد روی زمین بیفتد، سلول به سلول تنش درحال تغییر شکل یافتن بود و درد امانش را بریده بود، صدای شکستن استخوان‌هایش در فضا میپیچید و باعث شده بود تمام قبیله به دور او حلقه بزنند.

به سرعت درحال تبدیل شدن بود و خزهای مشکی رنگش درحال رشد، حالا او یک گرگ کامل بود ولی با این تفاوت که دیگر نقصی در ظاهرش نداشت و احساس قدرت می‌کرد.

زوزه‌هایش از روی خوشحالی یکی پس از دیگری از حنجره خارج میشد و باعث شد که متوجه نشود اشلی با نگاهی پر از تحسین و لبخند کمرنگی به او خیره است.

اشلی میخواست از جا برخیزد اما تحمل این همه درد را نداشت. ناگهان روی زمین افتاد و استون متوجه او شد. بلافاصله به سمت دخترک برگشت. در این بدن انسانی، تمام زخم‌ها و خراش‌های روی صورت و بدنش قابل مشاهده بود.

استون نیز به بدن انسانش برگشت و دستش را از زیر زانوی دخترک رد کرد و او را بلند کرد.

باید به دهکده برمیگشتند؛ برق تحسین در چشمان مردم دلِ استون را گرم میکرد اما نبود پدر در ادامه‌ی زندگی‌اش برایش سخت بود.

***

باریکه‌های طلاییِ نور خورشید، سبزیِ درختان را درخشان می‌کرد و هر جانداری را هوشیار. صدای آواز پرندگان، هیاهوی مردم دهکده و سر و صدای کودکان.

همانند همیشه با هیکل ورزیده و تنومدنش به درختِ قطور کنار کلبه‌اش تکیه زده بود. با چشمانِ به رنگ شبش جایی میان آسمان و زمین را می‌نگریست.

بوی شکلات و چای بابونه خبر از آمدنِ حامی‌اش میداد، استون به سمت دخترک برگشت. موهای نقره‌ای رنگ دخترک در زیر نور خورشید می‌درخشید و انعکاس نور در چشمان خاکستری رنگش بی‌نظیر بود.

دختر با لوندی مخصوص به خودش دستش را روی شانه‌ی استون گذاشت و گفت:

-چاییِ اشلی دَم آوردم برات

استون از ته دل خندید و بوسه‌ای برپیشانی دخترک زد و زمزمه کرد:

-دورت بگردم



پایان

۱۴۰۳/07/13

19:33
 
آخرین ویرایش:
بالا