Elaheh_A
[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی تالار
منتقد انجمن
تحلیلگر انجمن
کاراکتر افسانگان
برترین کاربر ماه
سطح
0
پارت نوزدهم_
استون با بیقراری از کلبه خارج شد و پس از طی کردن مسافتی به کلبهی مادربزرگ رسید.
اشلی نیز به دنبال او وارد کلبه شد، استون از دیدن او خوشحال شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- کتاب
آنها باید کتابی را که مادربزرگ قبل از مرگ از آن حرف میزد پیدا میکردند، انگار اشلی هم متوجه این موضوع شده بود که فوراً وارد اتاق مادربزرگ شده و همان کمدی که ایزابل تمام وسایلش را در آن میگذاشت، زیر و رو کرد.
اشلی موهای نقرهایش را از جلوی صورتش کنار زد و چشمش به همان کتابی که مادربزرگ پیشگویی را از روی آن میخواند، افتاد.
کتابِ رنگ و رو رفته را در دست گرفت و به سمت استون رفت، او در حال گشتن کابینتهای آشپزخانه بود.
با شنیدن صدای پای اشلی به سمت او برگشت و از خود پرسید که چطور توانسته بود چشمهای خاکستری رنگِ اشلی را فراموش کند.
اشلی پشت میز چوبی نشست و کتاب را مقابلش قرار داد، استون نیز روبروی او نشست.
@Liza
استون با بیقراری از کلبه خارج شد و پس از طی کردن مسافتی به کلبهی مادربزرگ رسید.
اشلی نیز به دنبال او وارد کلبه شد، استون از دیدن او خوشحال شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- کتاب
آنها باید کتابی را که مادربزرگ قبل از مرگ از آن حرف میزد پیدا میکردند، انگار اشلی هم متوجه این موضوع شده بود که فوراً وارد اتاق مادربزرگ شده و همان کمدی که ایزابل تمام وسایلش را در آن میگذاشت، زیر و رو کرد.
اشلی موهای نقرهایش را از جلوی صورتش کنار زد و چشمش به همان کتابی که مادربزرگ پیشگویی را از روی آن میخواند، افتاد.
کتابِ رنگ و رو رفته را در دست گرفت و به سمت استون رفت، او در حال گشتن کابینتهای آشپزخانه بود.
با شنیدن صدای پای اشلی به سمت او برگشت و از خود پرسید که چطور توانسته بود چشمهای خاکستری رنگِ اشلی را فراموش کند.
اشلی پشت میز چوبی نشست و کتاب را مقابلش قرار داد، استون نیز روبروی او نشست.
@Liza