Elaheh_A
[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی تالار
منتقد انجمن
تحلیلگر انجمن
کاراکتر افسانگان
برترین کاربر ماه
سطح
0
پارت نهم_
وقت تنگتر از آن بود که نبودِ اشلی را جویا شود پس به کلبهاش بازگشت و لباسهای شکارش که متشکل از شلواری مشکی و پیراهنی سفید رنگ و دکمهای بود را پوشید و تیروکمانش را برداشت.
پس از اینکه به دهکده بازگشت، همراه با بقیه راهیِ جنگل شدند. آفتاب از لابلای درختان صورتش را نوازش میکرد و جوانههای تازه سر از خاک بیرون آورده، زیر پاهایش له میشدند.
از بقیه دور افتاده بود و قسمتهای جدیدی از جنگل پا میگذاشت، هیچگاه قدم زدن در جنگل را به تنهایی ترجیح نمیداد! از این رو جنگل برایش تازگی داشت. در همین فکرها بود که صدای پایی به جز پای خودش را حس میکرد، تقریبا بیش از ده متر با او فاصله داشت به لطف حسِ شنوایی و بویاییاش که مخصوصِ گرگینهها بود میتوانست از همین فاصله بوی آهویی جوان را احساس کند.
احساس هیجان در وجودش جوانه میزد، شوق دیدن یک آهوی جوانِ زنده باعث شده بود بخواهد هرچه زودتر آن را پیدا کند.
قدمهایش را آرام و بیصدا و با احتیاطِ کامل برمیداشت، آهو را از دور میدید و یادآوریِ طعمِ گوشتش بیشتر وسوسهاش میکرد. از همین فاصله تیر و کمانش را آماده کرد و آهو را هدف گرفت، به دوثانیه نکشید که پیکانِ آهنین پوست و گوشتِ آهو را شکافت و خونش را به پای گیاهان ریخت.
دوید و نزدیک آهو شد، با خوشحالی به آن موجودِ بخت برگشته نگاه میکرد که قارچهای جنگلی توجهاش را جلب کردند. کوچک و بزرگ با نظم و ترتیب خاصی کنار یکدیگر قرار گرفته بودند.
با دیدن آنها به یاد اشلی افتاد، او قارچ جنگلی را دوست داشت و استون با خود فکر کرد که اگر اینها را برای او ببرد میتواند اتفاقات شب قبل را از دلش درآورد پس خم شد و روی زمین نشست.
با احتیاط قارچها را میچید و در جیب شلوارش جا میداد که مبادا کلاهک گرد و بینقصش شکسته شود، دقت که کرد فهمید هرچه قارچها به نزدیکیِ درخت میرسید درشتتر میشدند.
حالا استون به نزدیکی درخت رسیده بود، دستش را برای چیدنِ قارچِ بلند قامت و خوش فرمی دراز کرده بود که بوی خونی به جز خون آهو مشامش را قلقلک داد. با خود فکر کرد که چطور تاکنون متوجه آن نشده بود و حتی رد خونی که روی زمین، کنارِ قارچها ریخته بود را ندیده؟
#الهه_آ
@Liza
وقت تنگتر از آن بود که نبودِ اشلی را جویا شود پس به کلبهاش بازگشت و لباسهای شکارش که متشکل از شلواری مشکی و پیراهنی سفید رنگ و دکمهای بود را پوشید و تیروکمانش را برداشت.
پس از اینکه به دهکده بازگشت، همراه با بقیه راهیِ جنگل شدند. آفتاب از لابلای درختان صورتش را نوازش میکرد و جوانههای تازه سر از خاک بیرون آورده، زیر پاهایش له میشدند.
از بقیه دور افتاده بود و قسمتهای جدیدی از جنگل پا میگذاشت، هیچگاه قدم زدن در جنگل را به تنهایی ترجیح نمیداد! از این رو جنگل برایش تازگی داشت. در همین فکرها بود که صدای پایی به جز پای خودش را حس میکرد، تقریبا بیش از ده متر با او فاصله داشت به لطف حسِ شنوایی و بویاییاش که مخصوصِ گرگینهها بود میتوانست از همین فاصله بوی آهویی جوان را احساس کند.
احساس هیجان در وجودش جوانه میزد، شوق دیدن یک آهوی جوانِ زنده باعث شده بود بخواهد هرچه زودتر آن را پیدا کند.
قدمهایش را آرام و بیصدا و با احتیاطِ کامل برمیداشت، آهو را از دور میدید و یادآوریِ طعمِ گوشتش بیشتر وسوسهاش میکرد. از همین فاصله تیر و کمانش را آماده کرد و آهو را هدف گرفت، به دوثانیه نکشید که پیکانِ آهنین پوست و گوشتِ آهو را شکافت و خونش را به پای گیاهان ریخت.
دوید و نزدیک آهو شد، با خوشحالی به آن موجودِ بخت برگشته نگاه میکرد که قارچهای جنگلی توجهاش را جلب کردند. کوچک و بزرگ با نظم و ترتیب خاصی کنار یکدیگر قرار گرفته بودند.
با دیدن آنها به یاد اشلی افتاد، او قارچ جنگلی را دوست داشت و استون با خود فکر کرد که اگر اینها را برای او ببرد میتواند اتفاقات شب قبل را از دلش درآورد پس خم شد و روی زمین نشست.
با احتیاط قارچها را میچید و در جیب شلوارش جا میداد که مبادا کلاهک گرد و بینقصش شکسته شود، دقت که کرد فهمید هرچه قارچها به نزدیکیِ درخت میرسید درشتتر میشدند.
حالا استون به نزدیکی درخت رسیده بود، دستش را برای چیدنِ قارچِ بلند قامت و خوش فرمی دراز کرده بود که بوی خونی به جز خون آهو مشامش را قلقلک داد. با خود فکر کرد که چطور تاکنون متوجه آن نشده بود و حتی رد خونی که روی زمین، کنارِ قارچها ریخته بود را ندیده؟
#الهه_آ
@Liza
آخرین ویرایش: