به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت نهم_

وقت تنگ‌تر از آن بود که نبودِ اشلی را جویا شود پس به کلبه‌اش بازگشت و لباس‌های شکارش که متشکل از شلواری مشکی و پیراهنی سفید رنگ و دکمه‌ای بود را پوشید و تیروکمانش را برداشت.

پس از اینکه به دهکده بازگشت، همراه با بقیه راهیِ جنگل شدند. آفتاب از لابلای درختان صورتش را نوازش می‌کرد و جوانه‌های تازه سر از خاک بیرون آورده، زیر پاهایش له می‌شدند.

از بقیه دور افتاده بود و قسمت‌های جدیدی از جنگل پا می‌گذاشت، هیچ‌گاه قدم زدن در جنگل را به تنهایی ترجیح نمی‌داد! از این رو جنگل برایش تازگی داشت. در همین فکرها بود که صدای پایی به جز پای خودش را حس می‌کرد، تقریبا بیش از ده متر با او فاصله داشت به لطف حسِ شنوایی و بویایی‌اش که مخصوصِ گرگینه‌ها بود می‌توانست از همین فاصله بوی آهویی جوان را احساس کند.
احساس هیجان در وجودش جوانه می‌زد، شوق دیدن یک آهوی جوانِ زنده باعث شده بود بخواهد هرچه زودتر آن را پیدا کند.
قدم‌هایش را آرام و بی‌صدا و با احتیاطِ کامل برمی‌داشت، آهو را از دور می‌دید و یادآوریِ طعمِ گوشتش بیشتر وسوسه‌اش می‌کرد. از همین فاصله تیر و کمانش را آماده کرد و آهو را هدف گرفت، به دوثانیه نکشید که پیکانِ آهنین پوست و گوشتِ آهو را شکافت و خونش را به پای گیاهان ریخت.
دوید و نزدیک آهو شد، با خوشحالی به آن موجودِ بخت برگشته نگاه می‌کرد که قارچ‌های جنگلی توجه‌اش را جلب کردند. کوچک و بزرگ با نظم و ترتیب خاصی کنار یکدیگر قرار گرفته بودند.
با دیدن آنها به یاد اشلی افتاد، او قارچ جنگلی را دوست داشت و استون با خود فکر کرد که اگر اینها را برای او ببرد می‌تواند اتفاقات شب قبل را از دلش درآورد پس خم شد و روی زمین نشست.
با احتیاط قارچ‌ها را می‌چید و در جیب شلوارش جا می‌داد که مبادا کلاهک گرد و بی‌نقصش شکسته شود، دقت که کرد فهمید هرچه قارچ‌ها به نزدیکیِ درخت می‌رسید درشت‌تر می‌شدند.
حالا استون به نزدیکی درخت رسیده بود، دستش را برای چیدنِ قارچِ بلند قامت و خوش فرمی دراز کرده بود که بوی خونی به جز خون آهو مشامش را قلقلک داد. با خود فکر کرد که چطور تاکنون متوجه آن نشده بود و حتی رد خونی که روی زمین، کنارِ قارچ‌ها ریخته بود را ندیده؟

#الهه_آ
@Liza
 
آخرین ویرایش:

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت دهم_



خون را دنبال کرد و جسمی که در خود مچاله شده بود را دید، نزدیک‌تر رفت و صورتش را از نظر گذراند. انگار در آینه‌ای میانِ جنگل خودش را در قامت دختری مشکین گیسو می‌دید. تمام اجزای صورتش همانند استون بود، همان رنگ پوستِ برنزه، همان ابروانِ کشیده اما با لطافتی دخترانه.
صورتش را نزدیک به دختر کرد که ناگهان دختر، چشم از هم گشود و چشمانِ مشکی‌اش که با مژه‌های بلندش قاب گرفته شده بود به چشمانِ مشکی رنگِ استون گره خورد. استون شوکه خودش را در همان حالت نگه داشت که صدای بی‌جانِ دختر سکوتِ آن بین را شکست:

- کمکم کن
استون به سختی چشم از چشمانِ دختر که همانندِ آینه‌ای برای چشمانِ او بود گرفت و تازه مچ پای دختر را دید که منشاء خون‌های روی زمین بود. پای دختر را بررسی کرد و شکافی عمیق را یافت، پیراهنش را از تن بیرون آورد و پای او را محکم بست.
نمی‌دانست باید با او چه کند و پیشگوییِ مادربزرگش در ذهنش به صدا آمده بود "نیمه‌ی دیگرت"
خورشید تقریبا در وسط آسمان بود و گرمای ظهر بر جنگل غلبه می‌کرد، تا همین لحظه نیز دیر کرده بود. او برای شکارِ آهو آمده بود و صیدی گرانبهاتر نصیبش شده بود.

از دختر فاصله گرفت و خطاب به او گفت:

_تا شب از اینجا تکون نخور

***
همه در میدانِ دهکده جمع شده بودند و به شکارهایی که جوانان آورده بودند نگاه می‌کردند. نبودِ استون کار را برای مشخص کردن اینکه چه کسی برنده است سخت کرده بود.

رئیس دهکده در میانِ جوانان و شکارهایشان می‌چرخید که نگاهش به پسرش درحالی که آهویی را به دوش کشیده است افتاد.

استون به میان معرکه رسید و زیر ل*ب غر می‌زد که چرا پدرش اصرار به شکار در هیبت انسان را دارد و اجازه‌ی شکار در هیبت گرگشان را به آنها نمی‌دهد.
برایش مهم نبود که چه کسی چه چیزی را شکار کرده است؛ مهم این بود که باز هم اشلی را در میان جمعیت نمی‌دید و همینطور مادرش را.
آهو را به دست پدرش داد و با عذرخواهی کوتاهی به طرف کلبه‌ی اشلی که درست درکنار کلبه‌ی پدر و مادر استون بود رفت.
ضرباتش را پیاپی و با نگرانی روی درب چوبی وارد می‌کرد، در باز شد و قامت مادرش در چارچوب در قرار گرفت و با آرامی گفت:

_اینجا چیکار میکنی
استون با نگرانیِ مشهودی گفت:

_امروز اشلی رو ندیدم حالش چطوره؟

امیلی آهی کشید و زیر ل*ب گفت:

_معلوم نیست یهویی چش شد این دختر، از صبحه که چشماشو باز نکرده

نگرانیِ پسرک دو چندان شد و با بهت گفت:
- یعنی چی؟
امیلی از جلوی درکنار رفت و همانطور که از کلبه خارج می‌شد گفت:

_برو توی کلبه مواظبش باش تا من مادربزرگو بیارم

#الهه_آ
 
آخرین ویرایش:

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت یازدهم_

استون بدون فوت وقت وارد کلبه شد و به محض ورودش بوی شکلات کل وجودش را فرا گرفت، عاشق این بو بود.

به طرف اتاق اشلی رفت و دخترک را درحالی که رنگِ صورتش همچون آردی که زنان قبیله با آن نان می‌پختند، سفید شده بود دید. روی تختش بود و صدای نفس کشیدن‌هایش اتاق را در بر گرفته بود.

استون دست در جیبش کرد و قارچ‌ها را بیرون آورد؛ آن‌ها را درون کاسه‌ای که روی میزِ کنار تخت اشلی بود ریخت و دستش را نوازش وار روی صورت اشلی کشید، زیر ل*ب زمزمه کرد:

_چشماتو باز کن دخترکوچولوی من

مدتی کنار اشلی نشست و صورتش را نگریست، با خود فکر کرد که چه چیزی این دختر را برایش خاص کرده، صدای درب کلبه باعث شد که از جا برخیزد و از اتاق خارج شود.

مادرش به همراه ایزابل به کلبه آمده بودند، پس از صحبت‌های ابتدایی از آنها خداحافظی کرد و به جنگل بازگشت. او کارهای مهم‌تری برای انجام دادن داشت!

***

خنکیِ هوا روحش را جَلا می‌داد و در دلش حسرت می‌خورد که چرا پیش از این خلوتش را درجنگل نمی‌گذراند. تقریبا به مکانی که صبح آن دختر را ملاقات کرده رسیده بود و با دیدن دخترک به سمتش دوید و کنارش نشست.

چشمان دخترک بسته بود و صدای نفس کشیدنش را به سختی می‌شنید، با دستانش چند ضربه‌ی آرام به صورت او زد و با صدای لرزان گفت:

_هی بیدار شو
با خود فکر کرد که چگونه دختر را به دهکده ببرد و اصلا او را به کدام کلبه ببرد؟ با نگاه به صورت معصوم دختر، باز هم لعنتی به رسم و رسوم دهکده فرستاد.

مگر این دختر چه گناهی کرده که در روز تولد استون به‌دنیا آمده و اکنون باید کشته شود؟


#الهه_آ
@Liza
 
آخرین ویرایش:

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت دوازدهم_
پس از اینکه جوابی از دختر دریافت نکرد، دستش را از زیرپای او رد کرد و سپس دست دیگرش را زیر سرش فرستاد و بلندش کرد.

***

دهکده در سکوتی عجیب فرا رفته بود، دختر را روی تخت خوابش گذاشته بود و مرهمی را که از مادربزرگ گرفته بود را روی زخمِ پای او گذاشت و با پارچه‌ای سفید رنگ پای دختر را بست.
همان‌جا کنار تخت خوابش برده بود و با صدای آخ و ناله چشمانش را از هم گشود، دختر در تلاش بود از جا برخیزد. شتاب زده از جا برخواست و به او کمک کرد و در جواب صدای دخترانه و با نازی را شنید:
- ممنونم
استون لبخندی در جواب زد و با کمی مکث پرسید:
- اسمت چیه؟ چجوری اومدی اینجا؟
دختر درحالی که از جا بلند می‌شد زمزمه کرد:
- آیروس
استون که متوجه شد دختری که به خانه‌اش آورده است بیش از این حرفی نمی‌زند راهِ سرویس بهداشتی را به او نشان داد و گفت که راحت باشد. به اتاق برگشت و دید روی ردِ خونی که از پای آیروس روی زمین ریخته است، قارچ‌هایی روییده‌ است که روز قبل در جنگل برای اشلی چیده بود. زیر ل*ب با خود زمزمه کرد:

- پس روی خونِ انسان قارچ سبز میشه!
***
ساعت‌ها و روزها سپری می‌شد و استون بیشتر وقتش را با آیروس می‌گذراند. هرازگاهی به اشلی سر می‌زد و نمی‌توانست بیشتر از یک ساعت او را تحمل کند، نمی‌دانست چه بر سرش آمده که هرچه بیشتر اشلی را می‌دید بیشتر از او بیزار می‌شد. گاهی با خود فکر می‌کرد کسی آنها را افسون کرده تا عشقِ بینشان را نابود کند و گاهی آنقدر اشلی را دوست داشت که حضور آیروس را در کلبه‌اش فراموش می‌کرد.
در این مدتی که آیروس به دهکده آمده بود، استون اشلی را از آمدن به کلبه محروم کرده بود و علاقه‌ای به گذراندن وقتش را با او نداشت و بلعکس دوست داشت تمام روز را با آیروس در جنگل قدم بزند.
#الهه_آ
@Liza
 

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت سیزدهم_
صدای شکستنِ شاخه‌های خشکیده زیر پایشان و بوی خاکِ باران خورده، این قدم زدنِ معمولی را خاص می‌کرد. استون به حرف آمد و گفت:

- بعد از یه هفته هنوزم نمیخوای بگی چجوری اینجارو پیدا کردی

آیروس خنده‌ای کرد که صورتش را دلنشین‌تر کرد، قاب صورتش با زمینه‌ی جنگلِ پاییزی زیباترین چیزی بود که استون می‌توانست امروز ببیند. آیروس همانطور که با دستانش برگ‌های نارنجی رنگ را نوازش می‌کرد گفت:

- چه اهمیتی داره دونستنش؟

استون از حرکت ایستاد و سرش را سمت دخترک چرخاند:

- آخه تاحالا حتی یه انسانم پاشو توی این منطقه‌ی دورافتاده نذاشته
آیروس که انگار از جواب دادن بازمانده بود، دست استون را در دست گرفت و بحث را عوض کرد:

- راستی منم تا الان تورو توی هیبت گرگت ندیدم

استون از او فاصله گرفت و چند قدمی دور شد، روبروی او ایستاد و استخوان‌هایش در حال تغییر شکل دادن بودند. او داشت جلوی چشمِ آیروس به گرگ تبدیل می‌شد!

چند ثانیه نگذشت که او کاملا در هیبت گرگ مشکی رنگش فرو رفته بود و چشمانِ به رنگِ کهربایش را به آیروس دوخت، دخترک به او نزدیک شد و با حیرت دستش را روی خز‌های مشکی رنگِ استون کشید و زمزمه کرد:

- پس گرگِ کنار دریاچه تو بودی
کنارِ پوزه‌‌ی استون کمی بالا رفت و صدایی حواسِ او را از آیروس پرت کرد، کمی دقیق‌تر شد و گوشش تکانی نامحسوس خورد. به سمت چپِ آیروس رفت و بوی شکلات مو به تنش سیخ کرد.

با نگرانی به سمتِ آن‌طرف درخت‌ها دوید و اشلی را درحالی که دور می‌شد دید. اگر او و آیروس را دیده بود چه؟

دیگر توانِ حرکت نداشت، کارش تمام شده بود، اشلی حتما به پدرش می‌گوید که چه پسری تربیت کرده!
پاهایش سست شد و روی زمین افتاد، حالا نه گرگِ مشکی بلکه همان استونِ ترسو در قالب انسانش بود که با نا امیدی روی زمین افتاده بود. آیروس خودش را به استون رساند و دستش را روی زانو گذاشت و چند نفس عمیق کشید.

از فرط دویدن نفسش بند آمده بود و دهانش خشک شده بود، هرچه تلاش کرد نتوانست حرفی بزند و چند ثانیه‌ای صبر کرد سپس گفت:

- چیشد؟
@Liza
 

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت چهاردهم_
استون درحالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود سرش را بالاگرفت و به او نگاه کرد، عجیب بود که وقتی درکنار آیروس بود برایش اهمیتی نداشت که اشلی بفهمد یا نفهمد اما وقتی اشلی را می‌دید و در چشمانش نگاه می‌کرد از خودش متنفر می‌شد. درک این دوگانگی احساسش برایش سخت بود به طوری که حتی از جواب دادن به سوالِ آیروس بازمانده بود.

از جا بلند شد و خاک‌های روی لباسش را تکاند، با لحنی عاری از هر احساسی گفت:

- باید برگردیم

***

به کلبه برگشته بودند و استون روی صندلی درحالی که دو آرنج دستش روی میز بود و سرش را گرفته بود به صدای آیروس گوش می‌کرد:

- وقتشه امروز من برات غذا درست کنم عزیزم

عزیزمِ آیروس او را از حال و هوای اشلی دور کرد، حالا دیگر صندلیِ اشلی متعلق به آیروس بود و بویِ تن اشلی از خانه پریده بود و به‌جای او تمامِ کلبه را آیروس متعلق به خود کرده بود. دخترک تمام تلاشش را کرده بود که استون دیگر به سراغ اشلی نرود و در این راه بسیار موفق بود!

آیروس با قارچ‌های درون دستش مقابل استون نشست، چاقو را در دست گرفت و برش‌های نازکی به قارچ زد. آنها را درون کاسه ریخت و چشمانش به چشمانِ پسرک افتاد، انگار دو آهنربای مشکی رنگ درون حفره‌ی چشمان او بود که اینگونه آیروس را درون خود می‌کشید.

محو چشمان او بود که صدایش را شنید:

- قارچارو از کجا آوردی؟

آیروس می‌دانست که دیر یا زود این سوال را می‌پرسد و جوابی که آماده کرده بود را به او داد:

- همون موقع که تو غیبت زد اینارو چیدم

چشمکی زد و کاسه‌ی پر از قارچ را برداشت و از جا بلند شد، استون نیز به دنبال او وارد آشپزخانه شد.

@Liza
 
آخرین ویرایش:

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت پانزدهم_

برایش عجیب بود که در این چند لحظه‌ای که به دنبال اشلی دویده بود این دختر چگونه تمام مواد غذاییِ درون قابلمه را پیدا کرده است، با ریخته شدن قارچ‌ها توسط آیروس در قابلمه بوی دلپذیر سوپِ قارچ کلِ کلبه را در بر گرفت.

استون دلش می‌خواست هرچه زودتر این غذای دلپذیر را بخورد، اما نمی‌دانست که چه در انتظار اوست!

***

استون بدون هیچ حرفی مشغول خوردن سوپی بود که آیروس برای او پخته بود، درحالی که کاسه‌ی دومش را می‌خورد درِ کلبه به طرز وحشتناکی به صدا درآمد.

پنجره‌های کلبه را با پرده‌های ضخیمی پوشانده بود و نمی‌توانست ببیند که چه کسی اینطور وحشیانه به در ضربه می‌زند.

در همین فکرها بود که صدای شکستنِ شیشه باعث شد از جا بپرد و در را باز کند، با دیدن صورت قرمز از خشمِ اشلی فوراً خارج شد تا مانع از ورود اشلی به کلبه شود.

اگر اشلی وارد کلبه می‌شد و آیروس را می‌دید به کل دهکده خبر می‌داد که استون "نیمه‌ی دیگرش" را پیدا کرده و او را از همه مخفی کرده است.

اشلی درحالی که از عصبانیت نفس-نفس می‌زد محکم به تختِ سینه‌ی استون زد که باعث شد پسرک چند قدمی به عقب رفته و با درِ کلبه برخورد کند.

موهای پریشانِ اشلی در هوا می‌رقصید و ضربات محکم مشت‌هایش حواله‌ی تن و بدن استون می‌شد، دخترک با صدای لرزانش گفت:

-معلوم هست چیکار میکنی که این چند وقت منو از خودت روندی؟

و با ناامیدی ایستاد و منتظرِ جواب از جانب استون شد، پسرک اما به چشمانِ اشلی که پیش از ورود آیروس همانند معبد برایش بود، خیره شده بود و دهانش قادر به حرکت برای پاسخگویی نبود.

می‌خواست اعتراف کند که نمی‌داند دلیل این دوگانگی رفتارش چیست اما هرچه تقلا کرد نتوانست ل*ب از ل*ب بگشاید، این‌ سکوت باعث عصبانیت بیشتر اشلی شد.

اشلی درحالی که صورتش از عصبانیت سرخ‌تر می‌شد و بدنش می‌لرزید ناگهان روی زمین نشست و شروع به گریه کرد، با خشمی هویدا فریاد کشید:

- لعنتی تو اصلا برات مهمه که من دلم تنگه؟

استون می‌خواست کنار اشلی بنشیند و به او بگوید که هنوز دوستش دارد اما نمی‌داند چه بر سرش آمده ولی انگار درجایش خشکش زده بود و توان حرکت نداشت.

با تمام قوا دلش می‌خواست که بنشیند اما نمیشد؛ انگار کسی او را تسخیر کرده و بدنش را کنترل می‌کند.

این‌بار هم اشلی سخن گفت:

- تورو خدا یه حرفی بزن کهربای من

استون در هر زمان و مکانی که بود، کهربا، او را به هم می‌ریخت. انگار تنها کنترل اشک‌هایش را داشت که بی‌مهابا شروع به گریه کرد.

با برخورد اولین قطره‌ی اشک بر زمین، اشلی متوجه شد که استون نه تنها حرکتی نمی‌کند و حرفی نمی‌زند بلکم شروع به گریه کرده است!

اشلی از جا بلند شد و با ناباوری اشک‌های پسرک را پاک کرد و زمزمه کرد:

- چه بلایی سرت اومده

ناگهان چشمان استون تغییر رنگ داده و کهربایی شد، چشمه‌ی اشکش خشکید و صورتش را عصبانیت در بر گرفت و با صدایی خشک که انگار متعلق به پسرک نبود فریاد کشید:

- از اینجا برو

اشلی شوکه از تغییر ناگهانیِ پسرک چند قدمی را به عقب رفت و با بغض گفت:

- تو چت شده

یکباره استون شرع به حرکت کرد و اینبار اشلی را هُل داد و با صدای بلندتری فریاد کشید:

- گفتم از اینجا برو

اشلی روی زمین افتاد و درد شدیدی در بدنش پیچید و استون بی‌تفاوت به درون کلبه بازگشت و در را با شدت بست.

رفت و ندید که چگونه دخترک را خار و خفیف کرد، رفت و اشلی را با تکه‌های قلبش که روی زمین افتاده و پودر شده تنها گذاشت.

رفت و ندید که آیروس چگونه لبخند بر ل*ب نظاره‌گر ماجراست.
 

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت شانزدهم_

***
صدای بارانِ پاییزی و بوی چایِ کوهی، صدای ترق و تروق سوختنِ چوب‌های درون شومینه و بوی جنگلِ باران خورده فضای دل‌انگیز و لذت‌بخشی را رقم زده بود که هر موجودی دوست داشت ساعت‌ها در آن حال بماند و از پشت پنجره باران را تماشا کند.

دهکده مهمان بارش باران بود و بادِ پاییزی برگ‌های زرد و نارنجی را با خود به ارمغان آورده بود.

استون از کلبه خارج شد و قطرات باران بر روی جسم او فرود می‌آمد، تکیه بر درخت کاج زد و به هیاهوی دهکده چشم دوخت.

از مردم دهکده‌اش فاصله گرفته بود، هم مکانی و هم دلی! به بچه‌ها که سرمستانه به دنبال یکدیگر می‌دویدند و دستان خود را باز کرده و باران را به آغوش می‌کشیدند خیره شده بود.
نگاهش را به سمت کلبه‌ی اشلی سوق داد، از آخرین باری که دخترک را ‌آنطور از خود رانده بود، دیگر او را ملاقت نکرده و همینطور چشمانِ کهربایی‌اش دیگر به رنگ مشکی درنیامد.

انگار هویت او در همین چندماه تغییر کرده بود، همانطور که مشغول تماشای دهکده بود متوجه شد که ایزابل درحال آمدن به سمت اوست.

دوباره وحشت به جانش افتاد و بلافاصله از درخت فاصله گرفت، دستپاچه شد و چرخی به دور خود زد. دستی در موهای خیسش کشید و به طرف مادربزرگش رفت.

به نزدیکی او که رسید بدون هیچ حرفی ایستاد، از چشمانِ سیاه مادربزرگ می‌ترسید! همیشه این حالت چشمانِ ایزابل گواه از خبر بدی را می‌داد.
حالتی که استون را به قعر چاه می‌برد و با هیچ طنابی نجات نمی‌یافت. استون ل*ب باز کرد که حرفی بزند اما با سیلی‌ای که از ایزابل خورد، حرف در دهانش ماند و سرش به سمت مخالف بدنش چرخید.

@Liza
 
آخرین ویرایش:

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت هفدهم_
ردِ انگشتان ایزابل بر روی پوست گندمگونِ استون ماند و با ترس به صورت مادربزرگ نگریست. ایزابل با خشم موهای نقره‌فام و خیسش را از جلوی چشمانش کنار زد و با عصبانیت غرید:

- پس کِی میخوای بهم بگی؟

باران شدیدتر شده بود و باد سردی می‌وزید که استون را به لرزه می‌انداخت، ل*ب باز کرد که حرفی بزند، اینبار هم ایزابل مانع شد:

- چرا وجود اون دخترو مخفی میکنی؟

استون با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود به ایزابل نگاه می‌کرد، به آرامی زمزمه کرد:

- کدوم دختر؟

این سوال باعث شد سیلیِ دوم نیز مهمان صورتش شود و خشمِ ایزابل فوران کند:

- خفه شو احمق!

ایزابل با ناباوری یقه‌ی لباس استون را در دست گرفت و صورت پسر را مقابل صورتش آورد و فریاد کشید:

-آیروس

استون پایِ خود را احساس نمی‌کرد، وقتی مادربزرگ یقه‌ی او را رها کرد روی زمین افتاد و نالید:

- میخواستم بگم...

ایزابل میان حرف او پرید و غرید:

- دیگه دیره استون دیگه دیره

استون با ته‌مانده‌های انرژی‌اش از جا برخواست و گفت:

- چرا دیر؟

مادربزرگ با نگرانیِ مشهودی واقعیتی تلخ را در صورت پسرک کوبید:

- تو دیگه تواناییِ کشتن اونو نداری
@Liza
 
آخرین ویرایش:

Elaheh_A

[مدیر آزمایشی تالار افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-06
نوشته‌ها
59
سکه
292
پارت هجدهم_
باران انگار قصد بندآمدن نداشت، گاهی شدت می‌گرفت و گاهی مثل الان نم‌نم می‌بارید.

استون درحالی که مادربزرگ را روی دستانش حمل می‌کرد وارد کلبه‌ی پدر و مادرش شد.

اشلی در کنار آن‌ها مشغول نوشیدن چای بود که با دیدن استون در آن وضعیت با عصبانیتی هویدا به سمت او یورش برد و غرید:

- چه بلایی سرش آوردی

مادرِ استون لباس اشلی را از پشت گرفت و او را از استون جدا کرد، با صدایی نگران گفت:

- چیشده پسرم؟

استون با احتیاط مادربزرگ را روی زمین گذاشت و خطاب به آن‌ها گفت:

- داشتیم حرف می‌زدیم نمیدونم چیشد

اشلی خم شد و در گوشِ استون زمزمه کرد:

- خائنِ دروغگو

سپس با نفرت به چشمان کهرباییِ او خیره شد، پدر استون که تا این لحظه در شوک فرو رفته بود نزدیک مادرش آمد و با ناباوری زمزمه کرد:

- مادر بِل

انگار باورش نمی‌شد جسمِ کم جان مادرش روبرویش است و صدایی از او خارج نمی‌شود، با نگرانی و درحالی که نفس کشیدن برایش سخت شده بود او را تکان می‌داد و اسمش را فریاد می‌کشید.

گویی آسمان هم نگرانی و تشویشِ این مرد را درک می‌کرد که اینگونه رعد و برق‌هایش را به زمین حواله می‌کرد.

با هر رعد و برق صدایی مهیب و سرسام آور، تمام کلبه را به لرزه می‌انداخت و جسمِ ایزابل همانند ماهی‌ای که از آب بیرون افتاده باشد می‌لرزید.

ناگهان چشمان ایزابل باز شد و به استون نگاه کرد، با صدایی دورگه و جیغ مانند خطاب به او نالید:

- کمک کن...نجاتمون بده...کتاب...کتا..ب

صدای رعد و برق مانع از این می‌شد که صدای کم جانِ ایزابل به گوش برسد، هم‌زمان با قطع شدن صدای رعد و برق جسمِ ایزابل نیز بی‌جان شد.

درکمال تعجب باران نیز بند آمد و چشمانِ کهربایی استون به رنگ مشکی درآمد؛ انگار با این تغییر رنگ تمام احساساتِ از دست رفته‌اش به جسمش بازگشت و اطلاعاتی فراوان به ذهنش رسوخ کرد.

او چه کرده بود؟ تمام زندگیِ خود را با فکر به معصومیتِ چشمانِ آیروس تباه کرده بود.

قبلش طوری به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید که انگار قصد بیرون آمدن داشت، باورِ اینکه مادربزرگش در دستان خودش جان داده است برایش سخت بود.

نفسش را به سختی بیرون فرستاد و با شرمساری گفت:

- خدای من

جسم بی‌جان مادربزرگ را تکان می‌داد و زیر ل*ب می‌گفت:

- من چیکار کردم

کنترل احساساتش برایش سخت بود، مادربزرگ را خیلی دوست داشت با اینکه از چشمانش می‌ترسید. اشک‌هایش روی گونه‌اش غلتید و زمزمه کرد:

- خواهش میکنم بلند شو کمکم کن خواهش میکنم تنهام نذار

بدون توجه به صدای گریه‌های مادرش و تقلاهای پدرش روکرد به سمت اشلی و کلمات را با عجله پشت سرهم بر زبان آورد:

- اشلی منو ببخش اون کارا دست خودم نبود

اشلی میخواست حرفی بزند که استون اجازه‌ی این کار را نداد و ادامه داد:

- بهت توضیح میدم خواهش میکنم باورم کن

@Liza
 
آخرین ویرایش:
بالا