• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

تا اینجای داستان از نظر شما چطور بوده؟

  • ضعیف

    Votes: 0 0.0%
  • متوسط

    Votes: 0 0.0%
  • خوب

    Votes: 1 100.0%
  • عالی

    Votes: 0 0.0%

  • Total voters
    1

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
125
سکه
442
پارت ۸

پاهایش ل*ب گودال بودند.
بوی تعفن از داخل گودال مثل دود سیاه بالا می‌زد.
چیزی داخل آن بود.
حرکتی نامنظم… نفس‌هایی سنگین…
نه انسانی، نه حیوانی.
فقط ی سایه‌ی زنده.
فرزاد یخ کرده بود.
نه می‌توانست فریاد بزنه و نه عقب برود.
دست‌هایی سرد و خشک از پشت شانه‌هایش را فشار می‌دادند.
صدای قدم‌هایشان دورش سنگین بود… ولی ناگهان از اعماق جنگل صدایی به گوش رسید، صدایی مثل حرکت ماشین.
همه لحظه‌ای مکث کردند.
کیوان گفت:
- صبر کنید… اون نیست… یه چیزیه توی جنگل...
فرزاد از آن وقفه استفاده کرد.
پایش را عقب کشید و به محض اینکه دستان اطرافش لحظه ای سست شد ضربه‌ای به یکی از آن‌ها زد و دوید.
فریاد یکی از مردها بلند شد:
- بگیرش! نذار بره!
فرزاد به درخت‌ها زد.
خارها دستش را بریدند.
نفسش به تنگی افتاده بود.
پشت سرش صدای ناله و نعره ای گوش خراش از اعماق گودال بلند شد.
وقتی عقب را نگاه کرد دید که همه آنها سرشان را دودستی گرفته و فریاد میزنند، انگار که درحال زجر کشیدن باشن.
به نظر میرسید موجودی که داخل گودال بود اونها رو به خاطر فرار فرزاد تنبیه میکرد.
فرزاد نفس‌نفس می‌زد.
شانه هایش از خستگی می‌لرزید.
صدای جیغ و فریاد آن‌ها هنوز توی گوشش بود.
صدایی که انگار از مغز استخوانش عبور می‌کرد.
برگشت و آخرین نگاه را به گودال انداخت.
چیزی از تاریکی گودال بیرون خزیده بود.
نه کامل… فقط بخشی ازسرش.
دقیق نتوانست اورا ببیند اما فقط سر اورا دید که کمی از گودال بیرون آمده بود.
اما همان کافی بود.
چشمانی سفید رنگ، گوش های دراز و نوک تیز و سری شبیه انسان.
فرزاد تلو تلو خوران خودش را به کلبه ای قدیمی در جنگل رساند.
در کلبه را با تکه چوبی از پشت بست و به گوشه ای از دیوار تکیه داد.
سعی کرد خودش را آرام کند.
داخل کلبه تاریک بود و بوی نم و چوب پوسیده فضا را پر کرده بود.
صدای نفس‌های فرزاد تند و بریده بریده بود.
سعی کرد از پنجره‌ی شکسته نگاهی به بیرون بیندازد اما جز مه و سایه درختان چیزی دیده نمی‌شد.
از جیبش فندک کوچکش را درآورد و شعله‌ی کوچکی روشن کرد.
نور لرزان فندک دیوارهای کپک‌زده‌ی کلبه را روشن کرد.
در گوشه‌ای یک میز شکسته و چند صندلی برعکس‌شده و پله‌هایی بود که به طبقه‌ی بالا یا شاید زیرزمین ختم می‌شدند.
صدایی از پشت کلبه آمد.
فرزاد نفسش را حبس کرد.
قدم‌هایی آرام و سنگین… انگار کسی یا چیزی دور کلبه می‌چرخید.
فندک را خاموش کرد.
با احتیاط عقب رفت، دستش روی دیوار کشیده می‌شد تا تعادلش را حفظ کند، پایش به چیزی گیر کرد و با صدای خفیفی روی زمین افتاد.
صدای قدم‌ها ایستاد.
سکوت.
فرزاد پلک نمی‌زد.
نفس نمی‌کشید.
فقط گوش می‌داد.
 

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
125
سکه
442
پارت ۹

ناگهان صدایی دیگر نه مثل قدم، نه مثل نفس، بلکه شبیه خراشیدن چیزی بر چوب از سمت پنجره شکستۀ کلبه شنیده شد.
«خش… خش… خش…»

فرزاد آهسته به سمت گوشه‌ی دیوار خزید، میله‌ای زنگ‌زده که کنارش افتاده بود را برداشت و محکم در دست فشرد.
صدایی به آرامی از پشت در کلبه آمد.
«تق... تق... تق...»
ترس و وحشت کل وجود فرزاد را فرا گرفت.
صدای ضربه محکم تر شد.
فرزاد پشت در ایستاد و آماده بود.
ناگهان کسی با لگد به درکلبه کوبید و چوبی که فرزاد با آن در کلبه را بسته بود شکست.
از پشت گرد و غبار در شکسته مردی را دید.
چند قدم عقب رفت... دستانش میلرزید.
اما تا چشمش به چهره او افتاد آرامشی اورا فرا گرفت.
او همان جنگلبانی بود که فرزاد هنگام ورود به جنگل دیده بود.
فرزاد میله را زمین انداخت و به سمت او رفت.
جنگلبان عینک آفتابی اش را صاف کرد و با طعنه گفت:
- خب دوستتو پیدا کردی یا نه؟
فرزاد به او نزدیکتر شد و با صدایی لرزان گفت:
- تاحالا از دیدن یه جنگلبان اینقد خوشحال نشده بودم.
جنگلبان پوزخندی زد.
- الان به من تیکه انداختی؟ ببینم تو قرار بود زود برگردی.
فرزاد با تته پته گفت:
- باید سریع از اینجا بریم... اونا... اونا دارن میان... اوپ چیز داره میاد.
جنگلبان بینی اش را خاراند.
- اون چیز؟!
فرزاد با دستپاچگی گفت:
- همین الان باید بریم تو راه برات میگم... اصن بریم منو بنداز زندان مگه من خلاف نکردم؟
جنگلبان طوری به فرزاد نگاه میکرد که انگار دیوانه ای رو به رویش ایستاده است.
- خب بیا زودتر از اینجا بریم انگار تو حالت خوب نیست.
فرزاد سرش را به نشانه تایید تکان داد.
آنها به راه افتادند.
جنگلبان درحالی که مدام سرش را میچرخاند و به فرزاد نگاه میکرد راهش را ادامه میداد.
وحشت در صورت فرزاد به وضوح دیده میشد.
در سکوت سنگینی که بینشون افتاده بود فقط صدای برگ‌ها زیر پایشان شنیده می‌شد.
مه همه‌جا را گرفته بود و نور خورشید از لابه‌لای شاخه‌های درخت‌ها عبور نمی‌کرد.
فرزاد پشت سر جنگلبان حرکت می‌کرد، مدام به اطراف نگاه می‌کرد، چشم‌هاش پر بود از اضطراب.
اما چیزی دیگر هم بود… احساسی ناخوشایند در دلش.
جنگلبان حتی یک بار هم نپرسید «چی شده؟»
فقط راه می‌رفت، ساکت، بی‌احساس...
 

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
125
سکه
442
پارت ۱٠

فرزاد بالاخره گفت:
- آقا… ببخشید… شما چرا اصلاً تعجب نکردی؟ مگه ندیدی وضع اون کلبه رو؟ گودال لعنتی، اون چیز… اون مردا…

جنگلبان ایستاد.
خیلی آرام برگشت و با لحنی سرد گفت:
- چیو قرار بود ببینم؟
فرزاد به او نزدیکتر شد.
- ببین... چند تا آدم دیوونه توی جنگلن که مثه زامبیا میمونن تو این فیلما، یه گودال ترسناک هم وسط جنگل جلوی یه درخت گنده و بیریخت هست که یه جونوری توشه بهش میگن نگهبان، محافظ یا یه همچین چیزی که اون آدما رو کنترل میکنه و اون آدما میخواستن منو...
ناگهان چیزی باعث شد تا حرفش قطع شود...
بوی تعفن!
همان بویی که از اون آدمها احساس میکرد.
اما... این بو... از جنگلبان بود.
جنگلبان که متوجه قطع شدن حرف فرزاد شد برگشت و اورا نگاه کرد.
فرزاد با وحشت به جنگلبان نگاه کرد و چند لحظه با او چشم در چشم شد.
جنگلبان روبروی فرزاد ایستاد و با صدایی آرام زیر ل*ب گفت:
- ببینم... چیزی شده؟!
دستش را با لرزش و ترس به سمت صورت جنگلبان برد.
عینک اورا برداشت.
از صحنه ای که دید مو به تنش سیخ شد...
چشمان جنگلبان گود بود.
- تو... تو... هم؟!
جنگلبان لبخند ترسناکی زد
- منم؟! منظورت اینه منم از اونام؟
فرزاد چند قدم ناخودآگاه به عقب برداشت، اما جنگلبان با هر قدمی که فرزاد به عقب میرفت به سمت او می آمد.
- ببین من نمیخوام باهم دعوا کنیم باشه؟ پس مثل بچه آدم دنبالم میای.
فرزاد خم شد تا سنگی از روی زمین بردارد اما ناگهان جنگلبان کلت کمری اش را در آورد و به روی او نشانه گرفت.
- خب... حالا چیکار کنیم آقای شکارچی؟
فرزاد خشکش زده بود.
به لوله‌ی سرد اسلحه‌ای که به سمتش نشانه رفته بود زل زد.
جنگلبان آرام گفت:
- حرکت نکن… فقط بیا، همین!

فرزاد آرام سرش را تکان داد و ایستاد.
پاهایش سست بودند اما قدم برداشت.

جنگلبان پشت سرش راه افتاد.
اسلحه هنوز به او نشانه رفته بود ولی دیگر چیزی نمی‌گفت.
راهی که می‌رفتند آشنا بود.
خیلی زود فرزاد فهمید که کجا میروند.
همان راه… همان مسیر… سمت گودال.
- داری منو کجا می‌بری؟!
جنگلبان لبخند زد.
- خودت گفتی اون‌جا یه چیزیه نه؟ خب… پس باید دوباره ببینیش.
فرزاد ایستاد.
- من دیگه یه قدمم سمت اون گودال نمی‌رم.
ناگهان جنگلبان با لگدی محکم به کمر او ضربه زد.
فرزاد تعادلش را حفظ کرد و زمین نخورد، جای پای جنگلبای روی کمرش باقی ماند.
- اگه حرکت نکنی جسدتو میبرم براش.
 

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
125
سکه
442
پارت ۱۱

فرزاد دیگر حرفی نزد.
انگار صدای تهدید جنگلبان مغزش را قفل کرده بود.
قدم‌هایش سنگین بود ولی راه می‌رفت.
هوا سردتر شده بود… یا شاید فقط تصورش بود.
صدای پرنده‌ای شنیده نمی‌شد.
نه نسیم، نه جیرجیرک…
فقط صدای برگ‌هایی که زیر قدم‌هایشان مچاله می‌شد.
هر چه جلوتر می‌رفتند بوی تعفن بیشتر می‌شد.
آن بوی پوسیدگی لعنتی...
همان بویی که بار اول مشامش را سوزاند.
سپس به اطراف نگاه کرد.
اطرفشان چند بیل مکانیکی از کار افتاده بود و چندتا از آنها چپ و وارونه شده بودند.
بعضی از درخت های اطرافشان یا قطع شده بودند یا سوخته بودند،به نظر می‌رسید قبلاً در آنجا درگیری بزرگی رخ داده باشد.
جنگلبان گفت:
- اون انتخابت کرده فرزاد… می‌دونی چقدر کم پیش میاد که خودش انتخاب کنه؟
تو خاصی… خیلی خاص.
فرزاد سرش را برگرداند:
اونا هم خاص بودن؟ خودت تو چی؟ چی گیرت میاد از این کارا؟
جنگلبان ناگهان در فکر فرو رفت.
فرزاد ادامه داد.
- تو یه جنگلبانی، چی شده که داری به یه موجودی که اصلا معلوم نیست چی هست خدمت میکنی؟ خانوادت کجان؟
جنگلبان فقط نگاه میکرد، انگار که چیزی درونش بیدار شده باشد.
ناگهان دستانش شروع به لرزیدن کرد، قطره اشکی از چشم سمت راستش به پایین آمد.
اسلحه اش را پایین آورد و روی زمین گذاشت و شروع کرد به گفتن کلماتی نامفهوم.
تو...تو... باید... ف... فرا... کن... ب... رررو... از این... از اینجا...در.. خ... تو... بب... ر
فرزاد احساس کرد که جنگلبان میخواهد چیزی را به او بگوید اما هرچه گوش کرد متوجه نشد.
فرزاد احساس کرد که تسلط آن موجود روی جنگلبان کم شده و جنگلبان به خود آمده است.
ناگهان جنگلبان سرش را گرفت و شروع کرد به فریاد زدن، گویا درحال زجر کشیدن باشد.
فرزاد به او نزدیک شد.
- چی گفتی؟ چی گفتی بگو… دوباره بگو!
جنگلبان روی زانو افتاده بود.
انگار چیزی اورا از درونش می‌درید.
دست‌هایش را روی گوش‌هایش فشار داد و سرش را تکان می‌داد.
با ناله و فریاد گفت:
- صداهارو… ببرین… بسه دیگه… نمی‌خوام…
فرزاد دستش را روی شانه او گذاشت و سعی کرد اورا آرام کند.
اما فریاد های او بلند تر شد، او در حال کشیدن زجری غیر قابل توصیف بود.
ناگهان جنگلبان تفنگ را از روی زمین برداشت.
فرزاد ترسید و عقب رفت.
جنگلبان تفنگ را روی فرزاد گرفت.
قلب فرزاد در سینه اش درحال پاره شدن بود.
در چشمان جنگلبان غم و اندوه زیادی را میتوانست ببیند.
ناگهان جنگلبان تفنگ را در دهان خود گذاشت و ماشه را در چشم بهم زدنی چکاند.
صدای شلیک اسلحه سکوت جنگل را شکست.
بدن بی جان او روی زمین افتاد و از تپه به پایین سر خورد.
فرزاد خشکش زده بود.
چشم از جایی که بدن جنگلبان افتاده بود برنمی‌داشت.
انگار هنوز منتظر بود بلند شود و بگوید همه‌اش شوخی بوده، یا شاید بخندد و اسلحه را دوباره بالا بگیرد.
ولی هیچ صدایی نمی‌آمد، هیچ حرکتی.
 
Last edited:

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
125
سکه
442
پارت ۱۲

فرزاد خم شد و تفنگ را از روی زمین برداشت.
سرد بود... هنوز سردی دست جنگلبان را در خودش نگه داشته بود.
لرزی از میان انگشت‌هایش عبور کرد.
نمی‌دانست از سرماست یا وحشت.
کمی اطراف را نگاه کرد.
جنگل…
همان جنگل ولی نه مثل قبل.
درخت‌ها حالا زنده به‌نظر می‌رسیدند.
نه مثل یک موجود زنده… بلکه مثل تماشاچیانی ساکت و بی‌رحم.
احساس کرد که درخت‌ها در حال نگاه کردن او هستند.
یا شاید هنوز چیزی جایی… پنهان در تاریکی او را می‌پاید.
همان موجود… نگهبان… یا هرچه که بود.
یک لحظه حس کرد یکی از شاخه‌ها تکان خورد.
اما خبری نبود.
راهش را کج کرد و همان مسیری را که آمده بودند برگشت.
هر سایه و هر صدای خفیف… مثل چاقویی روی اعصابش می‌خزید.
صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پاهایش دیگر طبیعی نبود.
انگار کسی پشت سرش بود.
نه قدم‌زنان… بلکه خزنده.
آرام، بی‌صدا… و منتظر.
تفنگ را محکم‌تر گرفت و سرعتش را بیشتر کرد.
ولی جنگل مثل هزار تو شده بود.
مسیر قبلی دیگر آن‌طور که در ذهنش بود به نظر نمی‌آمد.
ناگهان چشمش به ماشینی در جاده خاکی ای درجنگل خورد.
به نظر میرسید همان ماشینی باشد که صدایش حواس آن انسان ها را پرت کرد تا او فرار کند.
به ماشین نزدیک شد.
قطرات خون روی شیشه ماشین پاشیده بود و لنگه کفشی روی زمین افتاده بود.
لاستیک های ماشین پنچر و یکی از در های آن کنده شده بود و جای پنجه ای عجیب و غریب روی کاپوت آن مشاهده میشد.
فرزاد نفسش را حبس کرد و به اطراف نگاهی انداخت.
همه‌چیز بی‌حرکت بود، اما انگار سکوت جنگل داشت فریاد می‌زد.
با احتیاط قدم برداشت و به ماشین نزدیک شد.
کف دستش را روی بدنه‌ی سرد و خون‌آلود کشیده شد.
در ذهنش مدام این سوال تکرار میشد.
- یعنی همشون مردن؟
چند قدم عقب رفت، دوباره به ماشین نگاه کرد.
درِ ماشین باز بود… ولی داخلش چیزی جز بهم‌ریختگی نبود.
یک کیف دستی افتاده بود روی صندلی شاگرد.
دستش را دراز کرد تا آن را بردارد…
اما درست همان لحظه از عمق جنگل صدایی آمد.
صدای ناله.
ضعیف… اما انسانی.
فرزاد سر جایش خشک شد.
دوباره صدا آمد…
- کمک…
انگار از سمت راست جاده، از لابه‌لای درختان تاریک.
نگاهش بین کیف و صدا در نوسان بود.
تفنگ را محکم‌تر گرفت.
– اگه تله باشه چی؟
دو دل شده بود و نمیدانست که برای کمک برود یا نه.
 

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
125
سکه
442
پارت ۱۳

ناله دوباره تکرار شد… این بار کمی واضح‌تر.
- تو رو خدا… کمکم کند…
صدا در وجودش پیچید.
نه فقط در گوشش… انگار از درون خودش می‌آمد.
صدای زنی بود؟ پیر؟ یا جوان؟
واقعی بود؟ یا خیال؟
اگر یکی از همان آدمها باشد چه؟
قدم کوچکی به عقب برداشت.
نه… نباید جلو برود… باید عاقلانه فکر کند.
ولی… اگر کسی زنده باشد چه؟
اگر هنوز فرصت نجاتی باقی مانده باشد چی؟
نفسش را با فشار بیرون داد.
چشم به سیاهی درختان دوخت.
انگار خود تاریکی داشت او را صدا می‌زد.
قدم اول را برداشت…
فرزاد به آرامی از میان درخت‌ها عبور کرد.
ناله حالا واضح‌تر شده بود، همراه با صدای خس‌خس نفس‌های کسی که انگار درد می‌کشید.
چند متر جلوتر، در روشنایی کمرنگی که از لابه‌لای شاخه‌ها رد می‌شد چیزی دید.
زنی به درختی تکیه داده بود.
لباسش پاره و خاکی بود، صورتش کبود، موهایش ژولیده و تنفسش سنگین.
تا فرزاد را دید چشم‌هایش پر از خواهش شد.
- ت… تو رو خدا… کمکم کن…
فرزاد جلو رفت و روی زانو نشست.
تفنگ را زمین گذاشت و با احتیاط گفت:
- حالت خوبه؟ چی شده؟ تونستی فرار کنی؟ تنها بودی؟
زن سرش را به سختی تکان داد.
- اونا… اونا شوهرمو بردن... من فقط دویدم...
فرزاد سرش را نزدیک برد.
- اینجا چیکار میکنین؟
زن با صدایی لرزان و بریده بریده گفت:
- من و شوهرم... اهل تهرانیم....جانور شناسیم... اومده بودیم... کلکسیون... پروانه هامونو... کامل کنیم...که یه چیزی بهمون... حمله کرد... یه موجود ترسناک و قد بلند... .
چشمان فرزاد ریز تر شد.
- خب بعدش؟
زن اشک هایش را با آستینش پاک کرد.
- اون موجود ماشینو...داغون کرد و رفت... بعدش... یه سری آدم اومدن... اول فکر کردیم... برای کمک اومدن... ولی من و شوهرمو... به زور از ماشین... اوردن... بیرون... کتک‌مون زدن... من فرار کردم... فقط من...
فرزاد دستی به صورت خود کشید و آهی سر داد.
- یعنی به خاطر چنتا پروانه مسخره اومدین تواین جهنم دره؟
زن با چشمانی گریان فقط نگاه کرد.
فرزاد اسلحه اش را در جیبش گذاشت و ازجایش بلند شد.
- خیلی خب پاشو باید از اینجا بریم.
دست زن را گرفت تا اورا بلند کند اما زن هیچ تکانی نخورد.
- خانم نمیخوای بلند شی؟
زن دستش را روی زانویش گذاشت و به آن اشاره کرد.
فرزاد نگاهی به زانوهاس او انداخت.
- پاهات؟! شکستن؟
زن با گریه جواب داد:
- وقتی داشتم فرار میکردم خوردم زمین و پاهلم شکست.
ناگهان صدایی از بین درخت ها به گوش فرزاد خورد.
از بین درخت ها چشمانی سفید را دید، تمام بدنش از ترس یخ زد، موجودی قد بلند با پوستی کشیده و رنگ پریده و زبانی آویزان ا
ز دهانش در جنگل قدم میزد انگار دنبال چیزی می‌گشت.
 
Last edited:

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
125
سکه
442
پارت ۱۴

فرزاد یک قدم عقب رفت.
نفسش در سینه حبس شد.
موجود درست آن‌سوی درخت‌ها ایستاده بود… یا شاید فقط سایه‌اش را دیده بود.
اما آن چشم‌های سفید، بی‌روح و بدون پلک… او را دیده بودند.
مطمئن بود.
زن با صدایی لرزان زمزمه کرد:
- اونجاست… همونه…
فرزاد برگشت، صدایش را پایین آورد:
- ساکت… تکون نخور…
موجود خم شد و زمین را بو کشید…
انگار رد کسی را گرفته بود.
بعد سرش را بالا آورد…
و فریادی از اعماق جهنم کشید.
جیغی که استخوان‌ها را به لرزه می‌انداخت.
فرزاد دندان‌هایش را روی هم فشار داد.
- لعنتی… وقت نداریم!
زن پاچه‌ی شلوار فرزاد را گرفت.
- منو تنها نزار... لطفا... من میترسم...
فرزاد میدانست او فقط سرعتش را کم میکند.
دلش میخواست برود اما وجدانش او را آزار میداد.
زن با چشمانی مظلوم به فرزاد خیره شده بود.
فرزاد یک‌لحظه مردد ماند.
زن با چشمانی بی‌پناه در چشمش زل زده بود و پاچه‌ی شلوارش را هنوز محکم گرفته بود و بدنش از ترس می‌لرزید.
صدای قدم‌های موجود حالا واضح‌تر بود… نزدیک‌تر…
شاخه‌ها زیر پاهایش می‌شکستند و صدای نفس‌های سنگینش مثل طبل مرگ در گوش فرزاد می‌کوبید.
فرزاد دندان‌هایش را روی هم فشار داد.
یک لحظه به زن نگاه کرد.
و بعد… نگاهش را دزدید.
- من… من نمی‌تونم…
صدایش فقط یک زمزمه بود، بیشتر شبیه نفرین به خودش.
دست زن را آرام کنار زد.
- منو ببخش…
زن با گریه سرش را تکان داد.
- نه… نه خواهش می‌کنم… تنهام نزار…
فرزاد دیگر به عقب نگاه نکرد.
دندان‌هایش را بهم فشار داد و دوید…
میان درخت‌ها… در دل تاریکی…
صدای زن هنوز در گوشش زنده بود:
– تنهام نزارررر…!
اما او فقط می‌دوید.
نفسش به شماره افتاده بود و قلبش دیوانه‌وار می‌کوبید و اشک‌هایش با باد می‌جنگیدند.
خودش هم نمی‌دانست گریه می‌کند یا نه… فقط می‌دانست که زنده ماندن به این تصمیم گره خورده بود.
در پشت سرش صدایی شبیه غرش و جیغ به هم آمیخته شد…
و بعد…
سکوت.
جنگل دوباره
آرام شد.
اما چیزی درون فرزاد برای همیشه شکست.
 

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
125
سکه
442
پارت ۱۵

فرزاد می‌دوید… بدون نگاه به پشت سر.
شاخه‌ها صورتش را می‌خراشیدند‌ و‌ بوته‌ها لباسش را پاره می‌کردند اما نمی‌ایستاد.
نمی‌توانست.
همه چیز در ذهنش می‌چرخید… صدای زن… جیغ آن موجود… تصویر چشم‌های سفید.
هوا تاریک شده بود.
نفسش به شماره افتاده بود.
پاهایش سست شده بودند.
اما ناگهان… نور.
از میان درخت‌ها نوری کم‌رنگ و لرزان پیدا بود.
جاده.
با آخرین توانش خودش را به بیرون کشید.
زمین آسفالت سرد زیر پاهای زخمی‌اش حس شد.
چند لحظه فقط ایستاد، نفس‌نفس زنان به تاریکی پشت سرش خیره شد.
بعد صدایی آمد…
صدای‌ ماشین.
فرزاد سر چرخاند.
چراغ‌های یک ون نقره‌ای از دور دیده می‌شدند.
سه نفر داخل آن بودند.
مردانی مسلح با یونیفرم‌های چرک‌گرفته.
شاید نجات… شاید فقط آدم.
فرزاد درحالی که به سمت آنها می‌دوید فریاد زد:
- هی! کمکم کنید! هی… من اینجام!
در همین لحظه کلتی که در دستش بود روی زمین افتاد و بی آنکه متوجه شود فقط دوید...
مردان داخل ون اورا دیدند.
- هی بچه ها یه دیوونه با لباس پاره داره میاد سمتمون.
- هی بزار بزنیم کنار یکم دست بندازیمش بخندیم.
فرزاد همچنان دست تکان میداد و فریاد می‌زد.
- کمک!کمک کنین!
اما ناگهان…
سکوت جنگل شکست.
و از دل درخت‌ها یک فریاد خشمگین برخاست.
فرزاد برگشت.
موجود درست آنجا بود.
قدبلند، سفید، وحشی و با زبانی که از دهانش آویزان بود.
در دستش… یک سنگ بزرگ و تیز.
با قدرتی غیرانسانی آن را پرتاب کرد.
سنگ با صدایی وحشتناک به شیشه‌ی جلو ماشین خورد.
شیشه خرد شد… فرمان از دست راننده در رفت…
ماشین منحرف شد و با شدت به درخت کناره‌ی جاده کوبید.
انفجار.
آتش زبانه کشید.
فرزاد فقط توانست چند قدم عقب برود و با دهانی باز سوختن‌شان را تماشا کند.
جیغ‌های خفه‌شده، دود، شعله…
و بعد فقط صدای آتش باقی ماند.
موجود ناگهان به سمت فرزاد دوید.
نفسی برای فرزاد باقی‌ نمانده بود.
فرزاد خشکش زده بود.
موجود با سرعت غیرقابل‌باوری به سمتش می‌دوید.
پاهای فرزاد فرمان نمی‌بردند.
اما درست وقتی موجود به چند قدمی‌اش رسید،انفجاری دیگر از درون ماشین منفجرشده به هوا بلند شد.
موج انفجار فرزاد را پرت کرد.
همه‌جا خاک و دود شد.
فرزاد گیج و زخمی روی زمین افتاده بود.
گوش‌هایش سوت می‌کشید… صدایی نمی‌شنید… فقط دود… فقط درد…
و بعد…
چیزی دید.
یکی از مردهای داخل ماشین نیمه‌جان بیرون افتاده بود… بدنش سوخته بود و یک اسلحه در دستش.
فرزاد با خزیدن خودش را رساند.
اسلحه را کشید… هنوز گرم بود.
با دست‌های لرزان به سمت تاریکی نشانه رفت…
اما از موجود خبری نبود.
فقط سکوت.
مثل اینکه ناپدید شده باشد.
 

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
125
سکه
442
پارت ۱۶

فرزاد از جاده دور شد، اسلحه در دست و نفس‌نفس‌زنان.
می‌دانست تا طلوع آفتاب هیچ جایی امن نیست…
باد سردی از لابه‌لای درخت‌ها گذشت و فرزاد لرزید.
سلاح را محکم در دست گرفته بود اما حس می‌کرد هرلحظه ممکن است انگشتانش از کار بیفتند.
نمی‌دانست چقدر راه رفته… یا چند ساعت گذشته.
فقط می‌دانست باید دور شود.
از جاده،از آن ماشین سوخته، از فریادها… از خودش.
هر از گاهی برمی‌گشت پشت‌سرش را نگاه می‌کرد.
هیچ‌چیز نبود.
اما حس می‌کرد هست.
یک چیزی… درست در مرز دید… درست پشت سایه‌ها.
صدای نفس‌نفس خودش حالا برایش بیگانه شده بود.
نکند موجود آمده داخل ذهنش؟
نکند فقط همان‌جا مانده و او دارد فرار می‌کند از چیزی که دیگر بیرونی نیست…؟
شاید هم مرده بود.
شاید هنوز کنار زنِ توی جنگل نشسته بود… و همه‌ی این‌ها فقط یک رویا بود برای فرار از گناه.
ناگهان صدایی شنید.
خش‌خش برگ‌ها.
تفنگ را بالا آورد.
نفسش حبس شد.
چشم‌هایش را تنگ کرد.
چیزی بین درخت‌ها حرکت کرد؟ یا فقط باد بود؟
- اون اونجاست…
صدایی در سرش زمزمه کرد.
فرزاد به اطراف نگاه کرد.
هیچ‌کس نبود.
اما صدا واضح بود، زن،همان زن.
- چرا تنهام گذاشتی؟
دستش لرزید.
تفنگ را پایین آورد.
- نه… نه… تو مردی… تو مُردی… من دیدم…
زن فقط به او نگاه می‌کرد، ساکت.
چشمانش بی‌رمق، سرشار از گلایه‌ای بی‌صدا.
فرزاد چشمانش را محکم بست و زمزمه کرد:
- نه… این فقط توهمه…
صدای نفس‌نفسش حالا شبیه ناله شده بود.
وقتی دوباره چشمانش را باز کرد هیچ‌کس نبود.
جنگل دوباره تاریک بود.
سکوت.
اما دلش سنگین‌تر شده بود.
قدم زد.
یکی… دو تا…
اما انگار چیزی همراهش قدم برمی‌داشت.
هر صدایی که از خودش بود،تکراری ضعیف پشت‌سر داشت.
انعکاس قدم‌ها… یا تقلید؟
سعی کرد بی‌صدا راه برود اما آن صدا همچنان بود.
ناگهان قطره آبی از درخت بالای سرش روی گونه اش افتاد.
سرش را بالا گرفت.
همان موجود ترسناک بالای درخت بود و با چهره وحشتناکی به فرزاد خیره مانده بود.
گوش های دراز و نوک تیز،زبانی دراز و آویزان از دهانش،چشمانی سفید و پوستی کشیده.
فرزاد نفسش بند آمده بود.
سرش هنوز بالا بود…
نگاهش قفل شده بود به آن چیز.
موجود نه تکان می‌خورد نه صدا می‌داد… فقط نگاه می‌کرد.
چشمان سفیدش انگار قلب آدم را منجمد می‌کردند.
فرزاد آرام، بی‌هوا یک قدم عقب رفت.
شاخه‌ای زیر پایش شکست.
در یک لحظه، موجود از درخت به پایین پرید…
بی‌صدا…
اما فرزاد حسش کرد.
تنه‌اش تکان خورد، انگار هوا خودش را جمع کرد برای فرود چیزی غریب.
تفنگ را بالا آورد.
دست‌هایش می‌لرزیدند اما شلیک کرد.
گلوله‌ای شلیک شد…
و بعد صدای افتادن چیزی روی برگ‌ها.
فرزاد به جلو خیره شد…
هیچ‌چیز آن‌جا نبود.
نفسش را حبس کرد.
نه صدایی… نه حرکتی…
فقط شب و درخت و سایه.
آرام نزدیک‌تر رفت.
پاهایش می‌لرزید.
هر قدم انگار روی پوست چیزی می‌گذاشت.
ناگهان چیزی اورا از حرکت بازداشت.
همان درخت قدیمی و بزرگ با گودالی زیرش.
بدنش می‌لرزید و نمی‌توانست تکان بخو
رد.
انگار که جنگل اورا بازیچه خود کرده بود.
او دوباره در قلمرو آن موجود بود.
 
Last edited:

Rizer

[موزیسین انجمن]
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
125
سکه
442
پارت ۱۷

ناگهان موجود از دل تاریکی جهید.
فرزاد حتی فرصت نکرد انگشتش را روی ماشه فشار دهد.
ضربه‌ای خشک به سلاحش خورد و تفنگ در میان برگ‌ها غلتید و گم شد.
دست‌های لاغر و کشیده‌ی موجود با ناخن‌هایی چون تیغ صورت فرزاد را گرفت.
انگار پوستش را سوراخ می‌کردند.
پیش از آن‌که حتی فریادی از گلویش خارج شود. فک‌هایش با خشونتی وحشیانه باز شدند.
درد در مفصل‌هایش پیچید.
بوی تعفنِ گوشت مرده و آهن زنگ‌زده گلویش را پر کرد.
موجود سرش را پایین آورد… دهانش را روی دهان فرزاد گذاشت و شروع کرد به بالا آوردن چیزی.
صدایی خفه و مرطوب در گوشش لرزید مثل غرغر چیزی که نفس نمی‌کشد.
مایعی داغ و غلیظ، فلزی و سنگین از گلوی فرزاد پایین رفت.
هر بار که فرو می‌رفت انگار آتش مذاب و لجن سیاه را همزمان در رگ‌هایش می‌ریختند.
وقتی موجود عقب رفت فرزاد به چهار دست‌وپا روی زمین افتاد.
سینه‌اش تند بالا و پایین می‌شد اما هوا نمی‌رسید.
اول سرمایی خزنده از نوک انگشتانش آغاز شد…
مثل این‌که خونش داشت یخ می‌بست.
بعد چشم‌هایش تار شد.
پشت پلک‌هایش سایه‌هایی می‌رقصیدند.
با لرز دستش را به صورتش کشید…
زیر چشم‌هایش گود شده بود.
پوستش نرم و بی‌جان مثل پارچه‌ی خیس.
نفس‌کشیدن سخت شد.
ضربان قلبش سنگین‌تر می‌زد… هر ضربه شبیه پتکی کند در سینه.
از دور صدای قدم‌های موجود می‌آمد… اما نزدیک نمی‌شد.
فقط ایستاده بود و نگاه می‌کرد.
انگار منتظر بود تا تغییر کامل شود.
فرزاد فهمید…
چند دقیقه‌ی دیگر او فرزاد نخواهد بود.
تصاویر محو گذشته در ذهنش جرقه زدند:
چهره‌ی مادرش، نور روز، بوی نان تازه…
و بعد همه‌چیز در تاریکی فرو رفت.
دستش را به زمین زد و شاخه‌ای ضخیم و نوک‌تیز کند.
سر شاخه را به قلبش نشانه رفت.
لحظه‌ای سکوت کامل.
فقط صدای ضربان قلبش… که هر لحظه کندتر می‌شد.
با آخرین توان شاخه را در سینه‌اش فرو برد.
دردی عمیق و خاموش مثل شکستن چیزی در عمق وجودش.
چشم‌هایش سیاه شد…
در آخرین لحظه موجود را دید که با لبخندی آرام و چشمانی بی‌پلک به او نگاه می‌کرد.
نه خشم… نه غم… فقط رضایت.
ضربانش ایستاد...
موجود بر جسد خم شد و آن را بو کشید…
بعد بی‌صدا عقب رفت و در تاریکی ناپدید شد.
انگار که شکارش را از دست داده باشد… یا شاید کارش را کامل کرده بود.

«پایان»
(ممنون از شما که تا آخرین نفس فرزاد کنار سایه‌ها ماندید.)





اپیزود ۲ بزودی...

inshot_۲۰۲۵۰۸۰۷_۲۱۵۹۱۲۰۰۲_g01p.jpg
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 7) View details

Top Bottom