به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

داستان کوتاه مرلین | Aytak کاربر انجمن بوکینو

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
«پارت هجدهم»

مرلین بر روب تاب سفید رنگ باغ آقای ایدن نشسته بود. پس از خروجش از خانه‌ی ادوارد، به باغ آمد. ساعت‌ها در این باغ بود و هیچ اهمیت نمی‌داد که خانواده‌اش به دنبالش می‌گردند. دلش به حال ماری بی‌چاره که قرار بود باز هم جور او را بکشد می‌سوخت؛ اما گویی بخشی از وجودش درهمش نسبت به همه‌چیز بی‌اعتنا شده و این بخش، در حال حکومت بر تمامی اعصاب بدنش بود. پاییز و برگ‌های سقوط کرده بر زمین به زیبایی باغ می‌‌افزودند؛ دخترک بی‌توجه، تنها سرش را به زنجیر تاب تکیه داده بود و به قرار دادن نوک پایش بر روی زمین، آرام خود را تاب می‌داد. تار- تاری از موهای بافته شده‌اش بر روی پیشانی‌اش ریخته شده بودند و رنگ پیراهنش بر خلاف همیشه، تیره بود. می‌دانست که این قسمت باغ از خانه‌ی آقای ایدن فاصله دارد و مردک به این راحتی، نمی‌توانست او را ببیند و بیرون کند.

در همان لحظه بادِ پاییزی، خشن وزید و دخترک انتظار داشت سرعت تاب بیش از پیش شود. اما تاب به طور ناگهانی از حرکت بازخواست. دخترک هول شده سرش را از زنجیر فاصله داد. گویا فکرش در لحظه نقض شد. با ترس از وجود آقای ایدن، اطراف را نگریست.

ادوارد حینی که دستش را به تکیه‌گاه تاب زده بود، با لبخندی محو مرلین را می‌نگریست. مرلین با کمری کج شده، به محض دیدن ادوارد، نفس عمیقی کشید. خیره در چشمان تیره‌ی ادوارد نالید:

-‌ ادی!

ادوارد نیز به چشمان عسلی رنگ معشوقش خیره شد. به راحتی می‌توانست برق چشمان مرلین را ببیند و خوب می‌دانست که این برق، از سر ذوق همیشگی نیست؛ بلکه از بغض و اندوهش است. باد آن‌چنان تند می‌وزید که گویی درحالی فرار است و با وزشش، چشمان مرلین را می‌سوزاند؛ اما دخترک پلک نمی‌زد و تنها نالان و پر تمنا به ادوارد می‌نگریست.

ادوارد اما هردو لبش را بر هم کوبید و از او نگاه گرفت. از حرف‌هایی که می‌خواست بزند خجالت می‌کشید. تاب را رها کرد. به برگ‌های زیر پایش نگاه دوخت و سپس، کنار مرلین نشست. با حرکتش، سر مرلین نیز به سوی او می‌چرخید اما ادوارد، همچنان فراری از نگاه او، دستش را دور شانه‌ی دخترک قرار داد و سرش را به شانه‌اش تکیه زد. خیره به روبه‌رو، از اعماق قلبش زمزمه کرد:

-‌ مرلین، تو چون نوری پر فروغ، در میان ظلمت قلبم می‌درخشی.

گویا قبل از حرف‌هایش، قصد داشت عشقش را به مرلین نشان دهد و او را از هر نوع شکی دور سازد. مرلین اما هیچ نگفت. دو دستش را دور بازوی ادوارد حلقه کرد و او نیز به نقطه‌ای نامعلوم نگاه دوخت و عشقش را، با حرکاتش نشان داد. ادوارد که سکوت او را دید، زبان بر ل*ب پایینش کشید و به همین سبب، باد باعث یخ زدگی لبش شد. سپس گفت:

-‌ در تمام این مدت فکر می‌کردم به خانه‌ رفته‌ای. بنابراین با رفتن بانو کاترین من نیز در خانه ماندم و به آینده‌ فکر کردم. سی دقیقه‌ی پیش جورج احمق به سراغم آمد و پرسید که آیا تو را دیده‌ام یا خیر. همان لحظه مطمئن شدم که تو در باغی. با وجود این‌که به او پاسخ منفی دادم، اما همچنان در خانه‌ام به امید آمدن تو، منتظر ماند.

مکث کرد. با فکر به اخم‌های در هم جورج، تک‌خندی زد و افزود:

-‌ مردک احمق!

و باز هم پاسخی نگرفت. دخترک گویی بیش از اندازه در افکار خود غرق بود که برخلاف دیگر مواقع، حال و حوصله‌ی پاسخ گفتن به او را نداشت. ادوارد تاب را به حرکت درآورد و خود ادامه داد:

-‌ مرلین؟! ما باید طبق حرف‌های بانو کاترین عمل کنیم.

با همین یک جمله‌اش، به گویی شوک به او وارد شد که ناگه، از ادوارد فاصله گرفت. بدنش را به سمت او چرخاند و تند گفت:

-‌ ادوارد! هیچ می‌فهمی چه می‌گویی؟ چه‌گونه می‌توانیم از هم جدا شویم؟

تن صدایش قدری بالا بود که ادوارد می‌ترسید هر لحظه سر و کله‌ی آقای ایدن پیدا شود. محض اطمینان اطراف را نگریست. چیزی جز حرکت شاخ و برگ‌ها در اثر باد دیده نمی‌شد. او نیز کمر خم کرد و به سمت مرلین نشست. برخلاف مرلین، با لحنی آرام و ملایم گفت:

-‌ دوره‌ی تحصیل ما چهار سال است مرلین. ما باز هم پس از به پایان رسیدن تحصیلمان یک‌دیگر را می‌ببنیم. درست زمانی که هردوی ما موفق شدیم و به رویایی که باید می‌رسیدیم.

برق چشمان مرلین بیش از پیش شد. باد چشمان تَرَش را می‌سوزاند. ل*ب‌هایش بر اثر بغض جلو آمدند و تنها، نگاهش به آن‌دو گ*ه مشکین بود. گویی قصد داشت حرف‌های قلبش را از این‌ طریق بگوید. اما زبانش تنها نالید:

-‌ ادی!

ادوارد لبخندی تلخ بر ل*ب راند. ارتباط چشمی‌شان را برای هزارمین‌بار قطع کرد و به دست‌های ظریف مرلین، که روی پاهایش بودند خیره شد. خم شد، خود را به دستانش رساند. آن‌ها را میان دست‌های خود محفوظ ساخت، و روی پاهای خود نهاد.

-‌ مرلین اگر هردو در روستا بمانیم، دیگر هیچوقت فرصت موفقیت نداریم و مانند دیگر زوج‌های روستا می‌شویم. بی‌هدف!

قطره‌های اشک یکی پس از دیگری بر روی جاده‌ی گونه‌هایش جاری می‌شد و سر بینی و گونه‌هایش از شدت بغض و سرما قرمز شده بود. ل*ب‌هایش را به داخل دهان سپرد که از لرزش ل*ب‌هایش جلوگیری کند. ادوارد برای تاثیر بیشتر حرف‌هایش، دستان مرلین را فشرد و ادامه داد:

-‌ من هم باید مانند دیگر روستاییان به کشاورزی بپردازم و تو در خانه مشغول غذا پختن و گردگیری. رویای ما چیزی فراتر از این‌هاست. درست است؟

مرلین با گریه سرش را چندین‌بار به نشانه‌ی تایید تکان داد. خود نیز با حرف‌های ادوارد موافق بود؛ اما دوری از ادوارد آن هم پس از سختی‌های اخیر، برایش دسوار بود و حتم نداشت که این احساس، متقابل‌ است. ادوارد یکی از دستانش را از دست مرلین جدا ساخت و تار موی جلو آمده‌ی او را پشت گوش زد؛ اما دستش را پایین نیاورد و همان‌جا کنار گونه‌ی خیس از اشک مرلین قرار داد. خود نیز با بغض زمزمه کرد:

-‌ قسم می‌خورم که از همین حالا دلتنگت می‌شوم. حتی دلتنگ چینی که حین خنده کنار چشمانت میوفتد.

سر خم کرد و انگشت اشاره‌ی دست دیگرش را بر روی مچ مرلین کشید. خیره به آن ل*ب زد:

-‌ حتی دلتنگ خالی که روی مچ دست چپت هست.

مرلین هقی زد و از شدت گریه‌های بی‌امانش، به سکسکه افتاد. ادوارد با درد قلبش، چشمانش را بر هم فشرد. مچ او را بالا گرفت و با همان پلک‌های بر هم فشرده‌اش، بوسه‌ای عمیق به خال روی مچش زد. مرلین اما، از جای برخاست که دستان ادوارد، سر خورد و کنار پایش رها شد. دخترک با پشت دست قطره‌ اشکش را از گونه‌اش کناری زد. هق دیگری زد و با با ل*ب‌هایی آویزان شده، میان نفس‌های تدش گفت:

-‌ موفق می‌شویم. موفق می‌شویم و بعد روزی در همین باغ و همین ساعت یک‌دیگر را می‌بینیم. با نامه‌ احوالم را برایت می‌نویسم.

ادوارد نیز بارها و بارها سر تکان داد و به تبعیت از او، از جای بلند شد. حال هردو جوان مقابل یک‌دیگر بودند. با چشم‌هایی که مدام خیره‌ی یک‌دیگر بودند. ادوارد نیز این‌بار قصد به برداشتن نگاهش نداشت. به گویی مابقی سخنانشان را با چشم می‌گفتند. بازوی راست مرلین را میان چنگش فشرد. مرلین را به خود نزدیک کرد و او را در آغوشش مبحوس ساخت. دست دیگرش را پشت گردن او نهاد. از سویی دیگر مرلین، چانه‌اش را روی شانه‌ی او قرار داد و دو دستش را دور او حلقه‌ کرد. چشم بست و همزمان با دمی عمیق از عطر تنش، قطره اشکش فرو ریخت. برای اولین‌بار، زمزمه‌وار نالید:

- دوستت دارم ادی!

***​
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
«پارت نوزدهم»

لندن - سال 1894

-‌ قیمتش زیاد است.

مردِ فروشنده با حرص، نفسش را پر قدرت با بیرون فوت کرد و دندان بر هم فشرد. انزجار در چشمانش بی‌داد می‌کرد. شب قبل باران، دست نوازشش را بر لندن و ساختمان‌های بزرگش کشیده بود و به همین دلیل، مردمان شهر امروز با سرمای بهاری عجیبی روبه‌رو بودند. سردیِ هوا برای اویی که ذاتاً سرمایی‌ست، به تنهایی علتی برای اعصاب خوردی‌اش محسوب می‌شد و حال، خریداری چموش مته را درست روی مغزش قرار داده بود. بی‌حوصله ل*ب‌ زد:

-‌ قیمت تغییری نمی‌کند.

خریدارِ اخمو، با آن موهای کوتاه و در هم ریخته‌‌اش، زبانی بر روی دندان نیش شکسته‌اش کشید. ظاهرش به خوبی بدی را جار می‌زد. چیزی زیر ل*ب گفت و از در مغازه خارج گشت. با باز و بسته شدن در، باد سردی زوزه‌کشان در مغازه مهمان شد که فروشنده به خود لرزید. ناسزایی زیر ل*ب گفت و بر روی صندلی خشک و رنگ و رو رفته‌اش نشست. روبه‌رویش تنها ویترینی بود که خوراکی‌ها در آن چیده شده بودند و پشت‌سرش نیز، قفسه‌ای مملو از باقی خوراکی‌ها بود.

روزنامه‌ی روز را از روی ویترین شیشه‌ای برداشت و مقابل چشمانش قرار داد. عینکش را روی چشم تنظیم و سپس، مشغول مطالعه شد. خوشبختانه مغازه خلوت بود و فرصت مطالعه داشت. با گذشت دقایقی، به صفحه‌ی آخر روزنامه رسید. روی صندلی تکانی خورد که از خشک شدن کمرش جلوگیری کند. در خود جمع شد و ابتدا. تیتر بزرگ صفحه‌ی آخر‌ را خواند:

-‌ پیشرفت وبا به طرز سهمگینی در روستاهای اطراف به چشم می‌آید.

به آرامی سرش به نشانه‌ی تأسف تکان داد و سپس، به مطالعه‌ی متن زیرین پرداخت. متن با فونتی ریزتر نوشته بود و به این سبب روزنامه را به چشمانش نزدیک‌تر ساخت.

-‌ بر اثر وبا، حادثه‌ای تأسف برانگیز برای… .

در همان لحظه، زنگوله‌ی بالای درب به صدا درآمد که خبر از مشتری تازه‌ای می‌داد. روزنامه را روی ویترین رها ساخت و به گروه دختران کوچکی که وارد مغازه می‌شدند نگاه دوخت. پلک بر هم فشرد و نالید:

-‌ خداوندا. بچه‌ها نه!

***
پی‌نوشت: این پارت عمداً کوتاهه.
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
«پارت بیستم»

لنکستر - سال 1904

انگشتانش از شدت درد گز- گز می‌کردند و او، بی‌وقفه می‌نواخت. یک ساعت پیش انگشتانش را بر روی کلاویه‌های سفید و مشکین پیانو به رقص درآورده بود و تا کنون، بی‌وقفه می‌نواخت. همانند همیشه با حرکت انگشتانش، تمامی مخاطبان را مدهوش خود ساخت. مخاطبانی که بر صندلی‌های چوبی، پشت‌ میزهای گردشان نشسته بودند و همزمان با صرف نوشیدنی، از نواختن قطعه‌ای ملایم لذت می‌بردند.

چشم‌ها بر روی او کوک خورده بودند و دیدگان او، تنها حرکت انگشتانش را می‌دید؛ اما نگاهِ ذهنش بر روی آینده‌اش بود. آینده‌ای که با مرلین داشت. همانند تک به تک روز‌های این چهار سال، مکالمه‌ها و تجربیاتش در ذهنش مرور می‌شدند و حال، عاشقانه بودن قطعه بیش از پیش احساساتش را برمی‌انگیخت. با حس خوبی که داشت، پر قدرت انگشتانش را حرکت می‌داد.

آخرین کلاویه‌ را پیدا کرد و با مرور ریتم موسیقی در ذهنش، انگشت شستش را روی آن نهاد. موسیقی به اتمام رسید و حال، صدای کف‌زدن حضار در گوش می‌پیچید. از جای برخاست که کت بلندش تکانی خورد و بر طبق عادت، دستی به جلیغه‌اش کشید. نورهای قرمز فام سرتاسر سالن را روشن می‌ساختند و گاه بر روی چهره‌ی استخوانی‌اش می‌نشسه. مقابل جمعیت شاد قرار گرفت. به واسطه‌ی سکویی که روی آن بود، از بالا به جماعت می‌نگریست. مردم از روی صندلی‌هایشان برخاسته، و با لبخند او را تشویق می‌کردند. می‌دانست حتی صدای کف زدن آن‌ها نیز باعث نمی‌شود که نوای موسیقی‌اش، از ذهنشان بیرون برود. پر اعتماد به نفس، و با لبخندی ملایم و همیشگی آخرین تعظیم را کرد و به سمت پشت صحنه گام برد.

پشت صحنه به دو بخش تقسیم می‌شد و این بخش، تنها مختص استراحت آرتیست‌ها بود. با تمام وجود خدا را شاکر بود که در این لحظه، این بخش خلوت است. اتاقکی کوچک و مملو از وسایل چوبی. صندلی‌های عظیم برای استراحت، یخچالی کوچک و مملو از خوراکی و در نهایت، کمد لباس. بر روی یکی از صندلی‌ها نشست و سرش را به آن تکیه داد. به سقف سیمانی چشم دوخت و به محض آن‌که ذهنش را آماده‌ی رویاسازی کرد، صدایی او را از کارش وا داشت:

-‌ اجرای شما بی‌نقص و مدهوش کننده بود آقای رولان.

به آرامی سرش را از تکیه‌گاه فاصله داد و با دیدن جوزف، دستیار بانو کاترین و نگهبان سابق سالن روستا، پوفی نامحسوس کشید. با اعماق وجود خسته بود و هیچ نمی‌خواست با کسی هم‌صحبت شود. از جای برخاست. جوزف که چهره‌ای نرم و مهربان داشت را با آن کت‌ و شلوار خوش‌دوخت و سفیدش، برانداز کرد. قد کوتاه و ظاهر مهربانش او را چندین سال جوان‌تر نشان می‌داد. با لبخندی ضعیف، خیره به موهای مرتب و طلایی‌اش گفت:

-‌ اوه، مچکرم.

جوزف پلک بر هم نهاد و سرش را با احترام خم کرد. از چهار سال گذشته همراه با بانو کاترین بود و به همین سبب ادوارد را به خوبی می‌شناخت. ناخودآگاه برایش احترام خاصی قائل بود. به جلو آمد و پاکتی که در دست داشت را مقابل ادوارد قرار داد. ادوارد خم ابروانش را بیشتر کرد. به آرامی، پاکت را از دست جوزف گرفت و متعجب، سؤال ذهنش را بر ل*ب راند:

-‌ این چیست؟

-‌ دعوت‌نامه‌ای از سوی مقامات، برای شما.

ادوارد پاکت را گشود و محتوای آن را نگریست. کاغذی از درون آن خارج ساخت و همزمان که آن را رصد می‌کرد، گفت:

-‌ دعوت‌نامه‌ی چه؟

جوزف خیره به حرکات او، لبخندی زد که خط خنده‌اش آشکار شد. با حوصله پاسخ گفت:

-‌ به زودی جشن بالماسکه در لنکستر صورت می‌گیرد که اکثر افراد مشهور در آن شرکت می‌کنند. بانو کارتین مسئولیت این مراسم را دارند و از شما و جناب ویلیام، به عنوان نوازنده‌های جشن دعوت شده.

همزمان با اتمام سخن او، ادوارد تای کاغذ را به طول کامل گشود و به خط‌ به خط نوشته‌ها نگریست. در بی‌نقصی کار خود شکی نداشت و می‌دانست که ویلیام نیز در حرفه‌ی خود، بی‌نقص است. اما باز هم ابروهایش از فرط تعجب بابت این دعوت، بالا رفته بودند. در تمام مدتی که با ابروهای بالا رفته و چشمانی دقیق محتوای دعوت‌نامه را می‌خواند، جوزف او را تماشا می‌کرد. اندکی از گره‌ی ابرویش کاست و همچنان خیرخ به نوشته‌ها، محترمانه گفت:
-‌ بابت پیشنهاد ممنونم.

گویی احترام میان این‌دو مشترک بود که جوزف مجدد نیمچه لبخندش را بر روی ل*ب‌هایش نهاد. ادوارد مجدد کاغذ را تا کرد و سعی داشت آن‌ را به پاکت برگرداند. جوزف گفت:

-‌ بنابراین روز یک‌شنبه منتظر شما هستیم.

دست ادوارد در جای خود خشک شد. سر بلند کرد و گویی به گوش‌های خود شک داشت. گوشه‌ لبش را به دندان گرفت و پرسید:

-‌ روز یک‌شنبه؟

-‌ بله جناب.

ادوارد نفسی عمیق کشید. کاغذ را درون پاکت چپاند و درب آن را همچون قبل بر هم نهاد. به نوعی که انگار پاکت هیچوقت باز نشده بود. کاغذ را مقابل جوزف گرفت و ناامیدانه گفت:

-‌ روز یک‌شنبه سفر مهمی در پیش دارم. متاسفم؛ اما دعوت شما را رد می‌کنم. از پیشنهادت ممنونم جوزف.

جوزف چشم گرد کرد و قدمی عقب رفت. به وضوح جا خورد. هیچ انتظار نداشت که ادوارد چنین موضعیت خوبی را رد کن. با هنگی، پاکت را از ادوارد گرفت. با مکث، بهت‌زده‌ اعتراض کرد:

-‌ اما جناب رولان!

ادوارد بی‌توجه در جای قبلی خود نشست و همچون دقایقی قبل، سرش را به پشتی صندلی تکیه زد. بی‌شک مرلین برایش از هر مهمانی دیگری ارزشمندتر بود. هرچند که در یک‌سال اخیر نامه‌اش بی‌پاسخ مانده بود که البته، به دخترک حق می‌داد. کار و حرفه‌اش آن‌چنان آسان می‌برد و حتم داشت نامه به دستش نرسیده است. مجدد بازدمی به بیرون فرستاد. ساعدش را روی چشمان خسته‌اش نهاد و خطاب به جوزف منتظر، تأسف‌وار گفت:

-‌ متأسفم جوزف.

***
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
«پارت بیست و یکم»

ساعت چهار و سی و هفت دقیقه‌ی عصر بود که ادوارد اولین قدمش را در جاده‌ی سنگلاخی روبه‌روی خانه‌اش گذاشت. بوی خوش گل‌هایی که در سرتاسر روستا رشد کرده بودند، نسیم ملایمی که می‌وزید و خورشید نالانی که نورش را چندان به رخ نمی‌کشید، جار می‌زدند که فصل بهار است.

در حالی که خوشحالی و هیجان را در تک به تک سلول‌های بدنش احساس می‌نمود، لبخندی کنج ل*ب‌هایش نشاند. قصد نداشت پیش از دیدن مرلین با هیچ یک از دوستانش در روستا روبه‌رو شود. بنابراین در ساعتی به روستا آمده بود که می‌دانست عاری از حضور اهالی است. باری دیگر در دل خدا را از قانون‌مند بودن مردمان روستا شکر کرد. لحظه‌ای برگشت و نگاهش را به درختان بلند قامت باغ آقای ایدن داد و سپس، مجدد به خانه‌اش نگریست؛ اما با توجه به این‌که یک ساعت تا قرارش با مرلین مانده بود، درب اولیه‌ی خانه را گشود و داخل محوطه‌ی سنگلاخی آن شد.خانه‌ای که همچون گذشته رنگین بود و به قول همسایه‌ها، روح داشت و زندگی درآن می‌دمید. لبخندش آن‌چنان عریض بود که گوشه‌ی چشمانش چین خورده بودند و سر گونه‌هایش خط افتاده بود.

مردمک‌هایش می‌خندیدند و حرکات تند اجزای بدنش، به خوبی خوشحالی‌اش را نشان می‌دادند. نگاهش را از گلدان‌های حاوی گل و میز و صندلی فلزی داخل محوطه گرفت و از پله‌های ایوان بالا رفت. به درب قهوه‌ای که رسید، چمدان چندان سنگینش را کنار خود رها ساخت و با دو انگشت، ضربه‌ای محکم به در کوبید. پانزده ثانیه. در دل شمرد. به واسطه‌ی هیجان بی‌اندازه‌اش تمامی لحظات را می‌شمرد. پانزده ثانیه منتظر ماند و در نهایت درب به آرامی توسط آنجلا باز شد. با چشمانی گرد شده و متعجب از حضور ادوارد دستانش شل شد، دستگیره‌ی در راه رها ساخت و گامی به عقب راند. خنده‌ای بهت زده کرد و حیران گفت:

-‌ جناب ادوارد؟ انتظار برگشت شما را نداشتم!

ادوارد نیز همچون او خنده‌ای صدادار کرد. سرخوشی‌اش به وضوح احساس می‌شد! آرنجش را روی چهارچوب نهاد و سرش را به کف دستش تکیه زد. ژست به اصطلاح جنتلمنی به خود گرفت و خیره به صورت گندم‌گون آنجلا، ابرو بالا انداخت و گفت:

-‌ اجازه‌ی داخل آمدن دارم؟

آنجلا دلتنگ شوخی‌های همیشگی ادوارد با او، تک‌خندی صدادار زد. دستی به دامن لک‌دار و کثیفش زد و به سرعت عقب رفت که ادوارد داخل بیاید. چشمان براق، پر شوق و بادامی‌اش را به ادوارد داد و پر احساس گفت:

-‌ از دیدن دوباره‌ی شما خوشحالم.

هنوز همانند فرزندش او را دوست داشت. ادوارد چمدان را از جا بلند کرد و به محض ورود به خانه، آن را روی پارکت‌های کرم رنگ رها ساخت و چشمان دلتنگش را به سرتاسر خانه کوک زد. همزمان ل*ب زد:

-‌ ممنونم آنجل.

فضای خانه همچون روستا تغییر نکرده بود و ادوارد نمی‌دانست که خوشحالی‌اش از این موضوع را چطور نشان دهد! هوای خانه به واسطه‌ی شومینه‌ی روشن و هیزم‌هایی که می‌سوختند، گرم‌تر به نظر می‌رسید. مبل‌های طرح‌دار و بزرگ خانه، هنوز در گوشه‌ای‌ترین قسمت پذیرایی بودند. با خود گمان می‌برد که کتاب‌های کتابخانه‌ی کنار میز نیز در نخورده باشند. صندلی‌های سپید میز غذاخوری، همچنان عدد چهار را خرکش می‌کردند. نگاه عمیق و دلتنگش، لحظه‌ای بر روی صندلی همیشگی خودش و مرلین ثابت ماند.

در تمام مدت، آنجلا با نگاه عمیقش، او را دنبال می‌کرد. حضور ادوارد خانه را برایش گرم‌تر ساخته بود. هرچند بعید می‌دانست این گرما ادامه پیدا کند. ادوارد با حس سنگینی نگاه آنجل، سر تکان داد، دستانش را در پشت کمر خود در هم گره زد و این‌بار به سوی شومینه رفت. شومینه‌ای که مانند همیشه آتش شعله‌ور آن، دیده‌اش را مسخ می‌کرد. همان جاشمعی‌ها و همان قاب عکس سیاه و سفید که حاوی عکس خود بود، روی شومینه به چشم می‌آمد. حتی پادری قهوه‌ای کنار درب هم تعویض نشده بود. ثانیه‌ای بعد، به سمت آنجل بازگشت. با وجود دلتنگی نهفته در چشمانش، لبخندی زد پرسید:

-‌ فردریک کجا است؟

آنجل هنوز همان‌جا کنار درب ایستاده بود؛ با این تفاوت که دیگر لبخند بر لباش نبود. با دیدن نگاه منتظر ادوارد، لبخند تصنعی و آرامی ‌زد. پاسخ گفت:

-‌ در طبقه‌ی بالا استراحت می‌کند. فصل بهار حساسیتش را تشدید کرده.

ادوارد اما، بی‌توجه به حالت عجیب چهره‌ی آنجل به نشانه‌ی تفهیم چندبار سر تکان داد. بی‌آن‌که چفت دستانش را باز کند گفت:

-‌ به اتاقم می‌روم و ساعتی بعد باز می‌گردم. به فردریک بگو به زودی به دیدنش می‌روم. پس از استراحت، برمی‌گردم و چمدانم را به اتاقم می‌برم.

همانند همیشه منتظر پاسخی نماند. به یاد داشت که مرلین چه‌قدر نسبت به این عادت او نفرت می‌ورزید. نیم‌لبخندی زد و به سمت راست خانه قدم برداشت و پس از لحظاتی، از مقابل دیدگان آنجل محو شد.​
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
«پارت بیست و دوم»

پنجاه و هشت گام! می‌شمرد. آن‌قدر هیجان‌زده بود که حتی قدم‌هایی که از خانه تا باغ پیموده بود را می‌شمرد و حال حصار‌های کوتاه باغ را می‌دید. حصارهایی که حال به واسطه‌ی شش سانت بلندتر شدن قدش کوتاه‌تر از پیش بودند. آقای ایدن هربار دو نوجوان هفده ساله را با تعویض حصارهای باغش تهدید می‌کرد اما مردک خسیس پس از گذشت چهار سال، حتی زحمت تعمیر ترک‌های حصار را نکشیده است. با فکر به آن دوران تک‌خندی زد. تکخندی مملو از استرس و اضطراب.
قلبش برای دیدن مرلین چنان تند به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید که گویی هرآن قصد به شکفتن آن دارد. دست‌‌گل را زیر ب*غل زد و پایش را روی لبه‌ی حصار نهاد و همچون همیشه، از روی آن پرید. پایش لحظه‌ای پیچ خورد اما قبل از افتادنش، تعادل خود را حفظ کرد. آن‌قدر ذوق داشت که حتی درد مچ پایش و خاکی شدن لبه‌ی شلوار پاچه‌ای‌اش نیز اهمیت نداشت. مردمک‌های قهوه‌ای‌اش را به اطراف دوخت. باغ همچون قبل به نظر می‌رسید. با این تفاوت که گل و گیاهان بیش از پیش خود را نشان می‌دادند. بوته‌های گل لاله‌ی سفید، از هر چیز دیگری بیشتر چشمانش را نوازش می‌کردند. با دیدن آن‌ها و یادآوری خاطرات، لبخند عمیق‌تر بر لبانش می‌نشست. وجود درخت‌های جوان و تازه، با آن میوه‌های خوش عطر نشان می‌داد آقای ایدن حداقل دستی به باغ کشیده است. دست‌ گل لاله‌ را در دست جابه‌جا کرد و قدم از قدم برداشت. بوی طبیعت مشامش را پر کرده بود. به وسط باغ، همان جای همیشگی که رسید، لبخندش عریض‌تر شد و با صدایی آرام و استرسی گفت:

-‌ هنوز نرسیده است.

همچون همیشه، میان چهار درخت نشست و گل‌های لاله‌ی سفید را کنار خود قرار داد. پاهایش را دراز، و با خم کردن کمرش کف دستانش را روی زمین گذاشت. با خود گمان برد که چه‌قدر کارهایش از روی عادت است. عادتی که حتی نمی‌دانست چه زمانی تبدیل به عادت شده است! برای دیدن دخترک لحظه‌شماری می‌کرد. نسیم ملایمی گه‌گاهی می‌وزید و بی‌حوصله، موهای ادوارد را به بازیِ خود می‌گرفت؛ اما برای اویی که بدنش در حالت اضطراب قرار داشت، این نسیم گویی طوفان بود.

تکانی به دستانش داد که جای خود را راحت‌تر سازد؛ اما با حس جسم سخت و سردی، دستانش را به سرعت برداشت. شوک زده در همان حالت که نشسته بود برگشت و نگاهش به سنگ عظیم و بد قواره‌ای خورد که میان گیاهان سبز محبوس گشته بود. گره‌‌ی ابروانش را کور ساخت و کنجکاو شده، به جلو رفت. گیاهان را با دست کناری زد.

-‌ مرلین رابینز.

بدنش بیش از پیش لرزید و قسم می‌خورد که این‌بار باد شدیدتر وزید. با دیدن نوشته‌ی حکاکی شده روی سنگ، مردمک چشمانش گشاد شده بودند.
قلبش به تکاپو افتاد و بدنش آن‌قدر سریع واکنش نشان داد و عقب رفت، که حتی دسته گل لاله، زیر زانوان خاکی شده‌اش له شد. نفس‌نفس می‌زد و سینه‌اش پر شتاب بالا و پایین می‌شد. امکان نداشت! باز هم جلو رفت به امید این‌که این سنگ، تنها شوخی‌ای از جانب مرلین باشد. بی‌اهمیت به خاک، کف دستش را روی سنگ نهاد و دیگر گیاهان را نیز کنار زد و زیر ل*ب دشنامی به آقای ایدن داد که حتی زحمت کوتاه کردن علف‌های هرز را به خود نمی‌دهد. دستانش را با استرس روی سنگ می‌کشید که به ناگه، با احساس متنی دیگر بر روی سنگ، در جای ایستاد. نام و نام خانوادگی حکاکی شده‌ی مرلین هربار با تیری تمامی بدنش را مورد هدف قرار می‌داد. گویا سرباز فداکاری در جبهه‌ی دشمن است و کمترین مجازاتش، مرگ! علف‌های هرز و زرد شده را کنار گذاشت و متن حک شده را با صدایی لرزان خواند:

-‌ به قولی که داشتیم عمل کردم.

متن را بارها خواند و هربار تن صدایش تحلیل می‌رفت. حال دیگر تپش شدید قلبش از خوشی نبود، از بدبختی‌اش بود. بغض چونان بادکنکی در گلویش بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد و چشمانش دستش را به زمین گرفت و از جای برخاست. تعادلش زیر صفر بود و مدام سکندری می‌خورد. خنده‌ی مبهوتی زد و ناباور، تقریباً داد کشید:

-‌ این شوخی‌ست. مطمئنم. مرلین؟

تن صدایش حین صدا کردن مرلین بالا رفت. چشمانش از زور اشک می‌سوخت. چرخی دور خود زد و اطراف را با چشمان تار شده‌اش رصد کرد. نبود! دو دستش را به صورتش کشید و بانگش این‌بار، بلندتر از قبل در باغ اکو شد:

-‌ مرلین؟ تو این‌جا هستی؟

یقین داشت که سرش گیج نمی‌رفت، بلکه باغ رسماً دور سرش می‌چرخید. نبود. جز یک سنگ سرد و محکم هیچ ردی از مرلین در باغ نبود. باد تندتر می‌وزید و حال حتی صدای زوزه‌اش با نفس‌های ادوارد آمیخته شده بود. موهایش بر اثر باد مدام خود را جلوی چشمانش تاب می‌دادند و به حال بد او، دامن می‌زدند. بی‌تعادل به جای قبلی خود برگشت و پاهایش او را کنار سنگ قبر رها کردند. دوباره و چندباره کلمات روی سنگ‌ را خواند.

-‌ به قولی که داشتیم عمل کردم.

دو دستش به صورت تکیه‌گاه روی سنگ بودند و تن بی‌جانش را حمل می‌کردند. نمی‌دانست چندبار مرلین را صدا کرده و حتی نمی‌دانست چندمین قطره‌ی اشک است که از پس چشمانش می‌ریزند و ردی بر روی قبر به جای می‌گذارند. در همان لحظه، سایه‌ای از میان درختان کنار رفت و طنینی آشنا در گوشش پیچید.​
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
«پارت بیست و سوم»

-‌ ساکن جوان روستا بر اثر وبا مرد!

به قدری در این روز استرس به او وارد شده بود که با هر اتفاق بدنش به سرعت واکنش می‌داد. کمرش را صاف کرد و چشم‌های اشک‌بارش را به قامت کوتاه و خمیده‌ی فرد روبه‌رویش داد. ناباور، زبان بر ل*ب‌های خشک و سرمازده‌اش کشید و بغض کرده ل*ب زد:

-‌ آقای ایدن!

باری دیگر از جای برخاست. سکندری‌خوران، و بی‌تعادل. برخلاف همیشه! چند گام سست جلو رفت که پایش به چیزی برخورد کرد. نگاهش را به پایین داد و قطره‌ی بعدی اشکش باز هم با دیدن نام مرلین فرو ریخت. مجددا به آقای ایدن با آن کت مشکی رنگ نگاه سپرد و ناباورانه گفت:

-‌ چه‌طور با مرلین در چنین شوخی مزحکی همدست شدید؟ مرلین… مرلین کجاست؟!

نفس تندی کشید و دستش را روی قلب تپنده‌اش گذاشت. از لحظات قبل نیز تند‌تر می‌تپید. باری دیگر نگاهش را به اطراف چرخاند. حتی تاب سفید انتهای باغ هم خالی بود. مرلین نبود! آب دهانش را سخت فرو داد و باز هم فریاد کشید:

-‌ مرلین؟!

آقای ایدن، با ترحم و چهره‌ای در هم رفته، حال زار ادوارد را می‌نگریست. هنوز همانند قبل بود. ابروهای پرپشت و نامرتبش، چین و چروک پیشانی و ریش‌های بلندش هیچ تغییری پیدا نکرده بودند. سری متأسف برای ادوارد تکان داد. بیشتر از هر شخص دیگری حال پسرک بی‌چاره را درک می‌کرد. روزنامه‌ای را که در دست داشت را مقابل چشمانش مشکی رنگش گذاشت و تیتر آن‌ را با صدایی بلند خواند:

-‌ ساکن جوان روستا بر اثر وبا مرد!

ادوارد قدم نصف و نیمه‌اش را بازگشت. گویی هوا با غمِ او همراه بود که حال سوزِ سرد بهاری تن اهالی را به لرزه می‌انداخت. ناباوری در چهره‌اش مشهود بود و پوست صورتش حال به سرخی می‌زد. و به قدری بلند نفس می‌کشید که انگار ریه‌هایش برای آخرین‌بار در بدنش فعالند. آقای ایدن بر طبق عادت، دست به ابروی شکسته‌اش زد و باز هم متأسف. سرش را برای حال ادوارد تکان داد. دستش را پایین آورد و به سمت قبر حرکت کرد. به خاطر پیری‌اش، به سختی و پر سر و صدا کنار قبر نشست و روزنامه را روی آن نهاد. با هر حرکتش، چشمان ادوارد غم‌ناک را به دنبال خود خرکش می‌کرد. بی‌توجه به نفس‌نفس زدن‌های ادوارد، مابقی علف‌های هرز را کنار زد و دستش را روی نام حکاکی شده‌اش لغزاند.

-‌ یک‌سال گذشته وبا حاکم روستا شده بود. دوشیزه مارتا دچار این بیماری شده بودن و بانو مرلین برای مراقبت از ایشان به روستا بازگشت. پس از مدتی خود نیز دچار این بیماری شدن.

دیگر بی‌رمقی و ناتوانی ادوارد بهت‌زده را مورد توجه خویش قرار نداد. تنها به نام مرلین خیره بود و به یاد آن روزها، با صدای خش‌دارش ادامه داد:

-‌ هفت روز قبل از این‌که بمیرند، جورج پیر به سراغم آمد و نامه‌ی از سوی بانو مرلین به من داد. در نامه، ازمن خواسته بود که هرطور شده، مرگ ایشان را به گوش شما نرسانیم. نوشته بود می‌دانم ادوارد با شنیدن این خبر حرفه‌ی خود را رها می‌کند و من این را نمی‌خواهم. درخواست دوم ایشان این بود که در این باغ دفن شود. تاریخ و ساعت قراری که داشتید را در نامه نوشته بود و از من خواست در این ساعت در باغ باشم و از حادثه‌ای که رخ داده، به شما بگویم.

سر بلند کرد و لبخندی تلخ بر ل*ب‌هایش راند. مردمک‌های مغمومش را به ادوارد خشک شده و چشمان سرخش کوک زد. دستی به موهای کوتاهِ سپیدش که چند تار مشکی داشت کشید و ادامه داد:

-‌‌ خانم و آقای رابینز، به همراه جورج پس از آن اتفاق روستا را برای همیشه ترک گفتند. خانه‌ی آن‌ها یک‌سالی‌ست که خالی از سکنه مانده است.

ادوارد دیگر توان شنیدن نداشت. توان هیچ عملی را در خود نمی‌دید. حتی نفس‌هایش هم کند و سخت بودند. پاهای بی‌جان شده‌اش، برای هزارمین بار بی‌رمق گشتند و دستانش با خاکی شدنشان، جور ناتوانی را کشیدند. دیدگان از شدت اشک تار شده‌اش را به قبر داد.

-‌ مرلین!

این‌بار فریاد نزد. تنها نالید. با آن صدای گرفته و خش‌دارش، چنان با عجز و ناله نام مرلین را بر زبان آورد که حتی دلِ سنگ آقای ایدن نیز به حال جوانک سوخت.

***
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
«پارت بیست و چهارم - آخر»

سال 1931 - روستای اشمور

آقای ایدن شبنم‌های عرق روی شقیقه‌اش را با انگشت شست پاک کرد. سپس خم شد و آخرین کارتن حاوی سیب زرد را نیز در دست گرفت. کمرش روز به روز خم‌تر می‌شد و حال قدش کوتاه‌تر از پیش به نظر می‌رسید. چند تارِ سیاه میان ریش‌هایش، پس از گذشت سال‌ها رخت سفید به تن کرده‌ بودند و حتی یک تار مشکی در ریش و موهای برهم ریخته‌اش پیدا نمی‌شد. نگاهش را از درختان سال‌خورده و سرسبز باغ گرفت و با نفس‌نفس و پایی لنگ، از میان حصارهای سپید و بلند باغ خارج شد. گویی که خساستش را نادیده گرفته و تغییری در ساختار حصار‌های باغ داده بود. مردی که روبه‌روی درب ایستاده بود، با آمدن ایدن تکیه‌اش را از گاری پشت‌سرش گرفت و دست به سینه‌اش را گشود. کلاه آفتاب‌گیر حصیری‌اش را روی سر پایین آورد و کارتن را از ایدنِ بی‌رمق‌ گرفت. پس از این‌که جعبه را روی گاری زهوار در رفته نهاد، با چهره‌ای در هم نگاهی به تعداد کمِ سیب‌‌های درون آن داد. ابروهایش را به آغوش یک‌دیگر سپرد و با نارضایتی اعتراض کرد:

-‌ چهله‌ی تابستان است؛ اما درختان باغ شما هنوز هم پر بار نیستند.

آقای ایدن که از شدت درد کمرش همچنان نفس‌نفس می‌زد، پای سالمش را به زمین خاکی فشرد که تعادلش را حفظ کند. کمر خمیده‌اش را به حصارهای پشت‌سرش تکیه‌ زد و چندش‌وارانه، سرتاپای او را نگاهی انداخت. با چشمانی دردمند، خیره به او گفت:

-‌ این باغ نفرین شده. این‌که درختان محصول دارند جای شکر دارد.

مردک که با آن ابروی شکسته‌ و کله‌ی تاسش، ظاهری زمخت داشت، جعبه را به جلو هول داد که ته گاری قرار گیرد. با شنیدن جمله‌ی ایدن، به سمت او بازگشت. حال تعجب با سرتقی، ماسک نارضایتی را از چشمان آبی‌اش به بیرون راند. ابرو بالا داد و خوشه‌ی گندم میان ل*ب‌های گوشتی‌اش را با انگشت وسط و اشاره پایین آورد. با لحنی که حال تعجب را برگزیده‌ بود پرسید:

-‌ نفرین؟

ایدن دستش را بند حصار کرد و به کمک پای سالمش، کمرش را اندکی صاف نمود. پیش از آن‌که پاسخی به مرد منتظر و فضول بدهد، ادوارد از درب خانه‌اش خارج شد و نگاه آقای ایدن را معطوف خود ساخت. همیشه همین بود. هربار از لحظه‌ای که از درب خانه خارج می‌شد تا آخرین لحظه‌ای که وارد باغ می‌شد آقای ایدن او را مورد بررسی قرار می‌داد. در این سال‌ها ایدن او را بیش از هر شخص دیگری درک می‌کرد. مرد که منتظر پاسخ بود، با دیدن حواس‌پرتی آقای ایدن دستش را بند کش لباس سرهمی‌اش کرد و خود نیز به عقب برگشت. ادوارد اما بی‌توجه به آن‌دو دکمه‌ی پیراهن سفیدش رنگش را گشود، کوله‌اش را مرتب ساخت. خانه‌اش دیگر انرژی و رنگ‌ و روی سابق را نداشت. گویی روح آن نیز همچون مرلین به آسمان‌ پر کشیده بود. با سری افکنده و افکاری مشوش، به عادت تک به تک روزهای این چهارصد و نود و دو ماه باغ آقای ایدن را مورد هدف قرار داد. مانند همیشه مرتب و تمیز به نظر می‌رسید؛ چراکه می‌دانست مرلین او را این‌گونه دوست داشت؛ اما بر خلاف هفده سال اول عمرش، دیگر آرامش نداشت. افکارش موریانه‌وار مغزش را مورد هدف قرار داده بودند. افکاری که بی‌شک اگر در مغز هر فرد دیگری رخنه می‌کردند، حال دیوانه می‌شد! پیش از ورودش، عصایش را دست به دست کرد. سرش را به سمت ایدن گرداند و با صدایی ضعیف گفت:

-‌ روز به خیر هنری.

و مانند همیشه منتظر پاسخی نماند. پس از آن‌که ورود ادوارد به باغ، مردک فضول به سمت آقای ایدن بازگشت. متعجب پرسید:

-‌ او که بود؟

آقای ایدن نگاه از جای خالی ادوارد گرفت. دستش را بند یقه‌ی پیراهن مشکی رنگش کشید و با تکان دادن آن، سعی داشت گرما را از خود دور سازد. چندش‌وارانه‌ سرتاپای مرد با آن کت رنگ و رو رفته‌اش را از نظر گذراند. با وجود آن‌همه سرمایه‌ای که هر سال برای خرید محصولات باغ آقای ایدن حرام می‌کرد، خساستش مجال خرید لباس نو را به او نمی‌داد. خصوصیتی درست هماهنند آقای ایدن داشت و با این وجود آقای ایدن او را در دل قضاوت می‌کرد. انسان‌ها چنین‌اند. عادات بدِ تو را اگر دیگری داشته باشد، برایش منزجر کننده به نظر می‌رسد. ایدن بی‌میل پاسخ گفت:

-‌ صاحب دوم باغ.

مرد به پس سرش دستی کشید و خیره با داخل باغ، زیر ل*ب با خود چیزی گفت. آقای ایدن کنجکاوی او را که دید، دستی به کمر دردناکش کشید و ادامه‌ی سخنش را چنین گفت:

-‌ رفت و آمد مردمان روستا به این باغ ممنوع است. سال‌ها پیش برای رسیدگی به باغ به سرمایه و شریک نیاز داشتم.

نیم نگاهی به سمت باغ داد و پوزخندی زد.

-‌ مردک احمق برای دیدن معشوقش تمامی پول‌هایش را خرج باغ کرد. هر روز مسیر سنگلاخی خانه‌اش را می‌پیماید و ساعت‌ها در کنار سنگ قبر او می‌ماند.

فضولی با تمام قوا در میان سلول‌های بدن مرد رخنه کرده بود. نگاه خیره‌ی آقای ایدن را احساس می‌نمود و تنها، به نقطه‌ای کور از باغ می‌نگریست.

آن‌قدر چشمان غم‌ناک ادوارد برایش عجیب به نظر می‌رسید‌ که حتی خساستش هم فراموش کرده بود. دست در جیب فرو برد و پاکت پولی را از آن خارج ساخت. بی‌هیچ نارضایتی، پاکت را مقابل آقای ایدن گرفت. سپس پرسید:

-‌ معشوقش؟

چشمان حریص آقای ایدن برقی زد. پاکت را به تندی از مرد گرفت و حال بی‌توجه به درد پایش، متحوای آن را به دقت نگریست که حتی یک پوند از آن جا نمانده باشد. حین این‌که تعداد اسکناس‌ها را چک می‌کرد افزود:

-‌ سرگذشت سختی داشته است. این‌که تا به حال نمرده، بدترین نفرین پروردگار برای اوست و وجودش، بدترین نفرین برای باغِ بی‌نوای من.

مرد همچنان داخل باغ را می‌نگریست. با هر جمله‌ی ایدن، کنجکاوتر می‌شد و میلش برای آشنایی به ادوارد، بیشتر. با وجود حصارهای بلند باغ چیزی جز درختان پیر و سال‌خورده‌ به چشم نمی‌آمد. سر تکان داد و با افکاری درگیر، از باغ نگاه گرفت. اهرم گاری را در دست گرفت و پشت به آقای ایدن زمزمه کرد:

-‌ زمستان سال آینده برای خرید محصولات باغ برمی‌گردم.

***​
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
پیش از شروعت، پیش از تجربه‌ی لحظه به لحظه‌ی رویاهای بزرگ و کوچک شبانه‌ام، پیش از احساس نوازش دستان و لمس گرمای آغوشت، به پایان رسیدی و حال قلب بی‌چاره‌ام را به دنبال خود خرکش می‌کنم که زین پس، دلتنگی‌هایم را با حضورت در آن‌ بهبود می‌‌بخشم، بهترین شفای دردهای نهفته در جانم.

-‌-‌-

گالری شخصیت‌ها.


-‌-‌-

بالاخره، با تموم نقص‌ و عیب‌های داستان و با تموم علاقه‌‌ای که برای نوشتنش داشتم، وقتشه بگم پایان.
حقیقتاً قصد به ویرایش داشتم که یه ورژن بهتر و حرفه‌ای‌تر از داستان رو بخونید. منتها طبق گفته‌ی ناظرم عمل کردم و ویرایش رو گذاشتم برای زمانی که یه نقد کلی گرفتم. شاید عجیب و غیر منطقی به نظر برسه؛ ولی من این داستان رو از پارت آخر به اول نوشتم و می‌دونم به همین دلیل سرشار از ایراده. و حتی یک‌بار هم به طور کامل مطالعه‌‌ش نکردم. پس، اگر مشکلی داشت به بزرگی خودتون ببخشید و در نهایت، خوشحال میشم اگه ایراداتش رو جهت اصلاح بهم بگید :‌)

ناظر: @arisky
 
امضا : Aytak
بالا