بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی ایجاد شده است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذتبخش موفقیت را بچشید!
ثبتنام
ورود به حساب کاربری
نويسندگان گرامی توجه کنید:
انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران میباشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
(کلیک کنید.)
قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
(کلیک کنید.)
انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری میباشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما
مسدود میگردد.
باز کردن گره از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرفهایش، ما را به کشف حقیقت نزدیکتر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
مارتا با حیرت به حرکات او مینگریست. حال چهطور گند خواهر کوچکش را ماسمالی میکرد؟ تنها چیزی که در این لحظه به آن فکرمیکرد، دروغی بود که باید بر ل*ب میراند. حالت زارش را در چشمان روشنش ریخت و با ناامیدی به مرلین نگریست. مرلین اما، بیتمجه با همان لبخندش از مارتا فاصله گرفت و درب را گشود. پدر و مادر مشکین پوشش به سمت کلیسا میرفتند و از همینجا، میتوانست فاصلهی پنج متریاش با آنها را حس کند و از سویی، آواز کلیسا را به خوبی میشنید. بیتوجه به جادهی سمت چپ، مسیر خاکی سمت راست را برگزید و به سمت مقصد مورد نظرش حرکت کرد.
کلیسا مانند همیشه در روز یکشنبه شلوغ بود و تقریباً، دو سوم جمعیت روستا در آنجا حضور داشتند. مارتا در طول راه مدام به مشکلی که مرلین برایش ساخته بود فکر میکرد. نگاه از دیوارهای سفید و تزئی شدهی کلیسا گرفت، سر تکان داد که افکارهای مشوش را از خود دور کند. سپس دامنش که بر خلاف همیشه پفی نداشت را با یک دست بالا برد و از راهروی عریض کلیسا عبور کرد. مادر و پدرش همانندهمیشه بر روی صندلیهای ردیف دوم نشسته بودند و دو صندلی کنار آنها خالی بود. مارتا برای جلوگیری از استرس، دستش را چندینبار مشت کرد و سپس آن را گشود. بر روی صندلی کنار مادرش نشست. پدرش با جوزف مشغول صحبت بود. خانم رابینز، کمر خمکرد که پشتسرش را ببیند. خبری از مرلین نبود! به جای خود بازگشت. ابرو در هم کشید و رو به نیمرخ مارتا پرسید:
- مرلین کجاست مارتا؟
مارتا بیآنکه به چشمهای مادرش نگاه بیاندازد، تنها به خانم اسکات خیره شد که بچهی شش سالهاش را به زور روی صندلی مینشاند. بیفکر گفت:
- لباسهایش آماده نبودند. به من گفت کمی دیرتر میآید.
صدای نفس حرصی مادرش آمد و پشتبندش، اعتراضش از سرکشی مرلین به گوش رسید:
- کاش این دختر کمی مسئولیتپذیر بود!
***
باغ بزرگ آقای ایدن سرشار از درختان متعدد بود که هرکدام در هر فصل، میوهی مخصوص خود را میدادند و به همین سبب بود کهچشم اکثر مردم روستا به دنبال آن بود. زمینهای گلکاری شده حال با برگهای خشک شده و نارنجی پوشیده شده بودند و عطر پرتقال، سرتاسر فضا را در بر گرفته بود. ادوارد در مرکز باغ نشسته بود. پاهایش را تا جمع کرده، و دستانش را به دور آن حلقه کرده بود. مرلین نیز بیتوجه به خاکی که ممکن بود لباس رنگ روشنش را در بر بگیرد، نشسته در کنار او، سرش را روی شانهاش تنظیم کرده بود. خیره به روبهرو زمزمه کرد:
- این باغ واقعاً زیباست.
ادوارد هیچ نگفت و تنها با پایین آوردن شانهاش، جای مرلین را روی آن راحتتر کرد. مرلین افزود:
- دومین باریست که به اینجا میآیم؛ اما برایم غریب نیست. همانند خانهام است. خانهای که آرزو دارم با تو داشته باشم.
چشمان ادوارد برق زد؛ اما به سختی جلوی لبخندش را گرفت. هرچند که هرکسی با دیدن آن دو گوی براق، متوجه میشد که قلبش سرشار از خوشحالیست! با دستش، برگ خشک شدهی روی زمین را برداشت. ابتدا آن را مقابل چشمانش گذاشت و سپس، برگ را میان مشتش فشرد. برگ خورد شد و تکههایش از میان مشت ادوارد بر روی شلوار پارچهایاش ریختند. مشتش را گشود و خیره به تکههای ریز و درشت برگ، با عمق وجوش گفت:
- برای رسیدن دعوتنامهها لحظهشماری میکنم! اگر از اینجا به شهر برویم، همان خانهی توی ذهنت را برایت میسازم. پر شور و پر از احساس. خانهای که همانند هیچیک از خانههای روستا نیست.
حال نوبت مرلین بود که چشمهایش برق بزند. هردو جوان هفده ساله در این لحظه آرام به نظر میرسیدند اما هیچکس نمیدانست که درون قلبشان چه تپشهای بلندی را احساس میکنند. مرلین بر خلاف ادوارد ل*بهایش را به لبخند گشود. یک دستش را دور بازوی اوحلقه کرد و عمیق فشرد. همین حرکت برای تأیید حرفهای ادوارد کافی بود! به گویی که زبان عشقشان تنها با زبان بدنشان بود. دخترک همچون ادوارد برگ خیره شد. دست آزادش را جلو برد. تکهای که بزرگتر از مابقی بود را برداشت و آن را نیز میان انگشتانش خورد کرد.
- مرلین، تو برایم همچون گلی هستی که در گلدان خانهی من است. همان لالهی سفیدی که میان دیگر گلها خودنمایی میکند. از تو مراقبت میکنم. اگر برای رشد به آب نیاز داری، آن را برات فراهم میکنم و نور بخواهی، خورشید را برایت از آسمان میآورم.
مرلین سرش را از شانهی او فاصله داد و به نیمرخ او نگریست. بیهیچ حرفی. سکوت مطلق. هیچ نمیدانست چه بگوید. کلمات در مغزشگم گشته بودند و او، تنها میخواست با جشمهایش سخن بگوید. ادوارد اما نگاهش نکرد. میکیک صورتش هیچ نمیگفت. دستش را کجکرد که مابقی تکهها از آن افتادند و سپس، دستی روی شلوارش کشید و برگ را روی زمین ریخت. دست روی زانوی خود نهاد و از جایبرخاست. در نهایت به سمت او برگشت و با کمری خم شده، دست دراز کرد که او را بلند کند.
مرلین مبهوت شده دستش را گرفت و بلند شد. حال به آن ارتباط چشمیای که میخواست رسیدند. ادوارد ل*بهایش انحنا یافته بود؛ اما حرفی نمیزد. به راستی که چشمها دریچهی روح ما هستند. مرلین آب دهانش را قورت داد. بغض در گلویش نشسته بود و میدانست اگرچیزی بگوید، قطرات زلال اشک به چشمهایش حجوم میآورند. با اینحال ل*ب از ل*ب گشود:
- رفتنمان به این معناست که دیگر سختگیریهای خانوادهی من، مانعی برای وقتگذراندنمان نیست. این چهار سال را با یکدیگرمیگذرانیم. من به آنها نمیگویم که در یک شهر هستیم. در اینصورت، آنها دیگر کاری به من ندارند.
دستش پوشیده از دستکش توری و سپیدش، در تمام این مدت روی قلبش بود. گویی میخواست ثابت کند که حرفهایش از اعماق قلباست. ادوارد زبانی روی ل*ب خشکش کشید. بازوی او را گرفت و جلو رفت. و باز هم چشمها و مردمکهای درهم گره خورده!
ادوارد به مرلین نزدیک شد که در هماندم، صدایی خشن و محکم آندو را از حس و حال خود خارج کرد:
- شما بچهها باز هم بیاجازه وارد باغ من شدهاید؟
هردو با هین بلندی از جا پریدند و تند و سریع، سمت صدا برگرشتند. آقای ایدن، صاحب باغ، درحالی که دست به کمر زده بود و لباسی سرهمی به تن داشت، انگشتش را مقابل آنها گرفت و قدمی به آنها نزدیک شد. دست ابروهای برپشتش را به هم داد و چینی به چینهای پیشانی بلندش افزود. با صدای خشدارش غرید:
- مطمئن باشید روزی حصاری بلند دور تا دور باغ میکشم که دیگر حق ورود نداشته باشید!
مرلین دستش همچنان روی قلبش بود. تپشش کمتر که هیچ، بیشتر نیز شده بود. با چشمانی گرد شده به کلهی تاس و چهرهی خشن آقای ایدن نگاه میکرد. آقای ایدن فاصلهاش با آندو زیاد نبود و با اینحال، حینی که زیر ل*ب ناسزا میگفت لنگلنگان به آنها نزدیک میشد. ادوارد که این جملات او برایش تازگی نداشتند، قدمی عقب رفت. مچ مرلین را گرفت و زیر ل*ب دستور داد:
- حرکت کن!
پشتبند این حرکت، رو کج کرد و آنچنان سریع به طرف مخالفشان دویدند که هر دم ممکن بود پاهایشان به تخته سنگی گیر کند. ادوارد حین دویدن، بیتوجه به اینکه نفس کم آورده بود صدایش را بالا برد و با شیطنت، خطاب به آقای ایدن فریاد زد:
- همیشه همین را میگویی و فراموش میکنی که یک مرد خسیسی!
قهقههی مرلین با حرف ادوارد بالا رفت و با سرعت بیشتری دویدند. آقای ایدن با آن پای لنگش، دیگر جانی برای دنبال کردن آنها نداشت. با دیدن خروج آنها از باغ، در جای خود با نفسنفس ایستاد. عصایش را به زمین فشرد و زیرلب غرید:
- خودش کم بود، حال معشوقش را هم با خود به اینجا آورده است!
چهره در هم جمع کرد و پیش از آنکه مسیر دوباره آمدهاش را برگردد، ناسزایی به آندو داد. مرلین و ادوارد حین دویدن آنقدر خندیدند که حال، درد خود را به جان قفسهی سینهشان انداخته بود. با نهایت قدرت خود را به جادهی سنگلاخی رساندند و حال با نفسهای مقطع، خیره در چشمهای یکدیگر مابقی خندههایشان را از اعماق وجود رها ساختند. چشمانشان بیشتر از هر بار دیگری میخندید. مرلین کمر خم کرد. به سختی و با ل*بهایی کش آمده پرسید:
- آقای ایدن… قصد ندارد… زن بگیرد؟ اگر زن و بچه داشت… حال به این اندازه ما را اذیت… نمیکرد!
ادوارد که همچون مرلین خم شده بود، با تهمایهای از خنده، دستش را از روی زانوانش برداشت. کمر صاف کرد و به برگ درختانی خیره شد که از این فاصله نیز خودنمایی میکردند. سپس پاسخش را اینگونه گفت:
- زن بیچارهاش سالها پیش بر اثر وبا مرد. همه میگفتند باغش نفرین شده. زیرا درست پس از آنکه باغ را از صاحب قبلی خریدند، همسرش فوت شد.
مرلین لبخندش را خورد و او نیز همانند ادوارد به باغ خیره شد. متعجب و زمزمهوار گفت:
- اوه.
هردو لحظاتی به باغ خیره بودند. مرلین سرش را به چپ گرداند و جاده را برانداز کرد. یکشنبه بود و جاده خلوت به نظر میرسید. نگاهش را اینبار به نیمرخ ادوارد داد و گفت:
- اد، من دیگر باید به خانه برگردم. اگر تا نیمهشب بیرون باشم باید بحث با پدر و مادرم را تحمل کنم. در ضمن ممکن است به دلیل کار امروزم تنبیه شوم و تا روز تمرین، نتوانیم یکدیگر را ببینیم. پس تا روز تمرین، بدرود.
ادوارد سر تکان داد که باغ و آقای ایدن را فراموش کند. به سوی مرلین بازگشت. با نارضایتی از مرلین و وضعیت خانوادهاش، ل*ب بر هم فشرد. جلو رفت و دست مرلین را در دست گرفت. همزمان با خم کردن خود، آن را بالا برد و بوسهای بر رویش نشاند. با لبخندی کوتاه، مهربان گفت:
- من نیز جایی کاری دارم. از اینکه امروز در کنارم بودی خوشحالم گلِ باغِ من. مراقب خودت باش.
دخترک نیز لبخندی زد. تشکری زیر ل*ب گفت و دامن لباسش را با دست گرفت. با رفتن به جادهی خاکی، مسیر خانهشان را در پیش گرفت. ادوارد آنقدر مرلین را نگاه کرد که در نهایت دخترک از تیررس نگاهش خارج شد. مسیر سنگلاخی را طی کرد و مقابل در خانه قرار گرفت آن را گشود که با صدایش، سگ مشکیاش سر بلند کرد. ادوارد را که دید، از کنار شومینه بلند شد. بلند بلند پارس کرد و خود را تند و میگمیگوار به او رساند. ادوارد خنده سر داد. خم شد و دستی به سر سگ کشید. خندهرو گفت:
- هی پسر! آروم!
با شنیدن طنین خندهی ادوارد و پارس مداوم سگ، آنجلا از آشپزخانهی طبقهی بالا پایین آمد. پیراهن بلند و سفیدی داشت که روی آن پیشبندی مشکی به تن کرده بود. موهای مشکی رنگ و کوتاهش به واسطهی دستمالسر سفید بسته شده بود. لبخندی به روی ادوارد زد که به علت فرم دهانش، لثههایش نمایان شدند. در این سالها او را مانند پسر نداشتهاش دوست داشت. پسری که هیچوقت نمیتوانست آن را نسیب شود و ادوارد، برایش نعمت بزرگی محسوب میشد! مهربان گفت:
- سلام ادوارد.
ادوارد با دست سگ را به داخل خانه راهنمایی کرد و خود ایستاد.
دمی عمیق از عطر غذای پخش شده در خانه کشید و با حس خوب، تکیهای به چهارچوب در زد و خیره در مردمکهای قهوهای آنجلا گفت:
- سلام آنجلا. یک پاکت روی شومینه گذاشتهام. آن را برایم میآوری؟
- حتماً.
آنجلا چند گام به سمت راست برداشت و به شومینه رسید. به محتویات روی آن نگاهی انداخت که در نهایت، به پاکتی که مد نظر ادوارد بود رسید. قاب عکس روی آن را کناری زد و پاکت را برداشت. پس از آنکه پاکت را به ادوارد داد، ادوارد با خداحافظی درب را روی هم بست و آنجلا نیز، به طبقهی بالا بازگشت.
***
تبر را به دست گرفت و در حالی که سرمای هوا بند بند وجودش را تحت اسارت گرفته بود، با دست آزادش شبنمهای عرق سرد پیشانیاش را زدود. از شدت سردی هوا پوست سفیدش به روح میمانست. پایش را روی تخته چوب قرار داد. اینبار تبر را اسیر دو دستش کرد و با تمام قوا، آن را بر چوب کوبید. تخته چوب به چند تکهی بزرگ نقسیم شد و پسرک، لبخند محو و بیمعنایی زد. از شدت خستگی، تبر را بر زمین پرت کرد. هوفی کشید و با حس گرفتگیِ کمرش، زمزمهای نامفهوم و پر درد از ل*ب خارج کرد. به ناگه، صدایی آشنا از پشتسر شنید که باعث شد به سرعت برگردد و درد کمرش، تشدید پیدا کند:
- عالی بود پسر!
چهرهاش در هم رفت. دست روی ناحیهای که درد داشت نهاد و آخی گفت. آنقدر درد کمرش زیاد بود که مغزش فرصت تعجب به او نمیداد. تنها به مشقت پرسید:
- ادوارد! تو اینجا چه میکنی؟
ادوارد جلو رفت و بازوی او را گرفت. با پایش، چوبهایی که بر روی تخته سنگ بودند را کنار زد و ویلیام را روی تخته سنگ نهاد. ویلیام دندان بر هم کوبید و نفسش را از میان ل*بهای انحنا یافتهاش به بیرون داد. ادوارد متأسف از حال زارش، سری برای او تکان داد و پاکت را از جیب پالتوی بلندش خارج کرد. پاکت را مقابل چشمان دردمند و نیمهباز ویلیام قرار داد و سپس گفت:
- نمیدانم چه کسی باعث شده که تو به این اندازه سرکش شوی!
مرلین پلک بست و بازدم تندی به بیرون داد. با همان لباس کرم رنگش، روی تختش نشسته بود و مادر و پدرش، مقابل او ایستاده بودند. اتاقش بیش از پیش نامرتب بود؛ اما چیزی که فضا را برایش تشنجآور میکرد، تنها شنیدن سرزنشهای پدر و مادرش بود. همزمان با پدر و مادرش به خانه رسیده بود و دقیقاً بیست و سه دقیقهی مداوم بود که برای حضور پیدا نکردنش در مراسم دعا، سرزنش میشد. هرقدر همانند هجدهمینبار پیش در این سال سعی بر سکوت داشت، آنها بدتر میشدند و حال لیوان حاوی صبرش تا خرخره پر شده بود! چشم گشود و خیره به مادرش پر از حرص گفت:
- سختگیریهای زیاد از حد خانوادهی قانونمند شما!
پدرش ابرو در هم کشید. موهایش جو گندمی بودند و پیشانیاش سرشار از چروک. مرلین همیشه معتقد بود که وجود مادرش در زندگی پدرش، او را تا اینحد پیر و چروکیده کرده است. در غیر این صورت سن او به پنجاه نیز نرسیده بود. آقای رابینز هشدار داد:
- درست صحبت کن مرلین!
مرلین دستانش را مشت کرد و ملحفهی سفید تخت را میان مشت خود فشرد. به سختی جلوی خود را گرفته بود که جیغ نکشد. مادرش در آن پیراهن سرمهای رنگ و دکمهدارش، ظالمتر از پیش به نظر میرسید. موهای بسته شدهاش، صورتش را کشیدهتر میکرد. چین و چروک میان دو ابرویش را عمیقتر ساخت و با همان لحن بلند داد زد:
- چنین چیزی حتی یکبار هم در خانوادهی ما رخ نداده بود. ناچار بودم که به دیگران بگویم مریض هستی و مجبوری در خانه بمانی!
مرلین ملحفه را رها کرد و پشتبند آن، موهای بلندش را پشت گوش زد که با این حرکت، چهرهی خانم رابینز بیش از پیش به خاطر دیدن موهای بسته نشدهاش در هم رفتند. مرلین سه بار نفس کشید تا تسلط خود را پیدا کند. در هر صورت قصد نداشت به خانوادهاش بیاحترامی کند. لحنش را برعکس مادرش پایینتر آورد و با لحنی منزجر گفت:
- من شما را مجبور نکردم که دروغ بگویید! میتوانستید رک بگویید که مرلین هیچ علاقهای به شرکت در مراسمات مسخره و گولزننده ندارد!
چشمان مادر و پدرش گرد شد. هر نوع کاری را میپذیرفتند؛ به جز توهین به اعتقاداتشان. مادرش قدمی جلو رفت و ناباور گفت:
- مرلین!
پدرش برای آرام کردن مادرش جلو رفت. بازوی پوشیدهی او را گرفت که از هر اتفاق احتمالی جلوگیری کند. خود نیز پوزخندی زد و خیره به نیمرخ همسرش با آن گونههای استخوانی، دندان قورچهای کرد. حرصی خطاب به مرلین گفت:
- داشتن چنین فرزندی مایهی ننگ است!
مرلین نیز به تبعیت از او پوزخندی زد. کاملاً خوشحال بود از اینکه سکوت و آرامش پدرش را به ارث برده است و مانند مادرش، پرخاشگر نیست. به تاج فلزی تختش تکیه داد. دستش را روی سینه نهاد و پر از افتخار گفت:
- من به این موضوع افتخار میکنم پدر.
پشتبند آن، با فشاری به عضلات صورتش، دو ابروی روشن و باریکش را همآغوش کرد.
- عقاید و رسومها چه ارزشی دارند وقتی من هیچ علاقهای به آنها ندارم؟ موهایم را ببندم، چون میان مردمان روستا موی پف کرده و بسته جا افتاده است! با صدای بلند نخندم چون برای دختران روستا مایهی ننگ به نظر میرسد!
مادر و پدرش آنچنان با خشم او را مینگریستند که هرآن ممکن بود فوران کنند. به جای فکر کردن به درستی و غلطی سخنان مرلین، تنها یک عقیدهی قدیمی را سر لوحهی زندگیشان قرار داده بودند و دیگران را وادار به اطاعت از آن میکردند. مرلین اما به نقطهای کور خیره شده بود و تنها حرف میزد. نه به نفسنفس زدنهای حرصی پدرش توجهی داشت، و نه به زمزمههای سرشار از ناسزای مادرش گوش میسپرد. زبانش را میان دو دندان نیشش فشرد و بعد افزود:
- من دوست ندارم که همراه با مردمانی در مراسم دعا شرکت کنم که در طول هفته گناه میکنند و در نهایت، روزهای یکشنبه با یک طلب بخشش که از ته دل هم نیست، ادعای پاکی میکنند. یکشنبه که به پایان میرسد همین مردمان مجدد گناه میکنند و این چرخه تا زمان مرگشان ادامه پیدا میکند!
پدرش بازوی مادرش را عمیقتر فشرد و او را از تخت مرلین دور کرد. به سمت خروجی اتاق حرکت کرد و با زمزمهی جملهای به کیت او را به بیرون اتاق هدایت کرد. پیش از آنکه خود از اتاق خارج شود، به سمت مرلین بازگشت و تمسخر آمیز گفت:
- با این افکارت هرچه در روستا بمانی بیشتر آبروی خانوادهی ما را میبری! چه خوب شد که بانو کاترین کلاسهایش را در روستا برگذار کرد!
دستگیرهی در را در دست گرفت و آن را به خود نزدیک کرد. انگشت اشارهی دست آزادش را برای تأکید حرفش بالا برد و جملهی آخر را رو به مرلین کوبید:
- به محض اینکه دعوتنامهات را دریافت کردی به شهر میروی. امیدوارم با تحمل سختیهای شهر، پس از برگشتنت سر عقل آمده باشی!
و سپس با بالاترین حد ممکن درب را بر یکدیگر کوبید! مرلین خندهی عصبیای کرد. ذهنش با تمام وجود درد داشت.
کمرش را روی تخت سر داد به طوری که طاقباز، روی آن دراز کشید و دامن لباسش تخت را در بر گرفت. جایش را روی بالشت مرتب کرد و با همان خندهی حرصیاش، به طوری که انگار پدرش هنوز آنجاست گفت:
سه روز از تنبیه بیرحمانه و مزحک مرلین میگذشت و هنوز، حق خروج از خانه را نداشت. بانو کاترین به واسطهی سرما خوردگیاش تا هفتهی آینده کلاسها را کنسل کرده بود و در سالن اجازهی هیچ تمرینی نبود. خورشید هنوز در استراحت به سر میبرد و روز به روز، استراحت خود را تمدید میکرد. تاریخ، هنوز در اواخر ماه اکتبر به سر میبرد و این موضوع نشان میداد که خورشید، فعلاً استراحت را ترجیح میدهد.
خانهی رابینزها به واسطهی شومینه و شمعهایی که سرتاسر خانه چیده شده است، از دیگر خانهها گرمتر به نظر میرسد؛ اما از دیدگاه مرلین، هرچند که خانه گرم باشد، خشک بودن و پایبندی بیش از اندازهی پدر و مادرش به رسوم و قوانین، همیشه فضایی سرد و اسخوانسوز میسازند. خانم رابینز بر روی صندلی، در کنار شومینه نشسته بود. عینک بر چشمانش چادر زده بود و گربهی خاکستریاش، روی پاهایش جا خوش کرده بود. همزمان که با دست چپش گربه را نوازش میکرد، با دست دیگرش کتابی که هدیهی همسرش بود را مقابل چشمانش گرفته، و خط به خط آن را مطالعه میکرد.
از سویی دیگر مارتا، با وسواس فراگونهاش مشغول گردگیری پارکتهای خانه بود و بر اثر بادی که از تکان خوردن جارو در فضا میپیچید، هر از گاهی ناخودآگاه باعث خاموشی شمعها میشد. سوا از وسواسش، برای مرلین ناراحت بود و همین باعث میشد از شدت مشغلهی فکری، خود را با کاری مشغول کند.
پاندولهای ساعت دیواری عدد چهار را فریاد میزدند که تقهای که به در خانه خورد، همچون طوفانی حواس جمعی خانم رابینز و مارتا را بر هم زد. مارتا کمر صاف کرد و ابتدا نگاهی به مادرش انداخت. سپس با رفتن به سمت در خانه، نگاه خانم رابینز را به دنبال خود کشاند. جارو را به دیوار تکیه داد و خود نیز، در را به آرامی گشود.
- سلام مارتا!
مارتا با دیدن لینزی، همکلاسی مرلین لبخندی آرام زد. به کنار رفت و خطاب به دخترک مشکینپوش گفت:
- اوه؛ سلام لینزی. از دیدنت خوشحالم.
لینزی که صورتی استخوانی و برنز داشت، سر تکان داد. تمیمانه ل*ب زد:
- مچکرم.
سپس به داخل خانه آمد. لبخندش از حس گرمای خانه عمق گرفت. چشم گرداند و اطراف خانه را نگریست. با دیدن خانم رابینز، دامن مشکی و پف کردهاش را در دست گرفت و رو به او که هنوز روی صندلی نشسته بود گفت:
- روز به خیر خانم رابینز.
خانم رابینز نیز متقابلاً سر تکان داد و باز هم مشغول کتابش شد. هیچ حوصلهی مهمان نداشت و ترجیح میداد دخترانش به مهمانان رسیدگی کنند. خشک بودنش دل لینزی را زد که به سمت مارتای آرام و همیشه که مهربان برگشت. مارتایی که در ظاهر آرام بود؛ اما با وجود چنین خانوادهای، هیچ آرامشی در وجود خود نداشت. لینزی با لحن شیرینش گفت:
- مرلین امروز برای تمرین حضور پیدا نکرده است. بانو کاترین انتظار او را میکشد.
مارتا ابرو بالا انداخت و متعجب پرسید:
- مرلین امروز تمرین داشت؟
با صدای مارتا و بردن نام مرلین، خانم رابینز مجدد کتاب را کنار گذاشت و چهقدر که از توقف حین مطالعهی کتاب بیزار بود! اما باید شرایط را در دست میگرفت. بنابراین نگاهش را به مارتا و لینزی داد و حواسش را معطوف آن دو ساخت. لینزی پلک بر هم زد و تایید کرد:
- بله. بیماری بانو کاترین رفع شده است. حال در سالن انتظار مرلین را میکشد.
مارتا با شک به مادرش نیم نگاهی انداخت. ابرو بالا انداخت و بعد خطاب به لینزی گفت:
- بسیار خب. من صدایش میکنم.
به محض آنکه راهش را به سمت پلهها کج کرد، مرلین آخرین پله را پایین آمد. لباسش سفید رنگی به تن داشت که سرتاسر بالا تنهاش توری بود و روی پارچهی لباس، گلدوزیهای ریز و صورتی به چشم میآمد. مرلین که با شنیدن سر و صدا پایین آمده بود، و با دیدن لینزی تک ابرویش را متعجب بالا برد. هنگ شده، ابتدا مارتا و مادر منتشرش را زیر نظر گذاشت. دستهای از موهایش را پشت شانهاش انداخت و با تعجیب پرسید:
- لینزی، تو اینجا چه میکنی؟
لینزی ل*ب بالاییاش را از درون گزید. با ترس از آنکه مرلین ساز مخالفتش را کوک کند، قدمی به سمت او برداشت و سریع گفت:
- تمرین امروز را فراموش کردی مرلین. باید برویم.
مرلین نیز به تبعیت از او جلو رفت. با همان ابروی بالا رفتهاش، لحظهای مکث کرد که دفتر یادداشتش و تاریخهای نوشته شده در آن را به یاد بیآورد. چیزی که در حافظهاش بود را مردد به زبان آورد:
- اما امروز… .
لینزی به سرعت قدمهایش افزود. مچ دست مرلین که با دستکش بلندی تا آرنج پوشیده شده بود را گرفت. رو به مارتا و خانم رابینز کرد و خود، به ساعت حرف مرلین را تکمیل کرد:
- تمرین داشتیم. دیر شده.
و مرلین را همراه با خود به سمت در خانه برد. با خداحافظی سرسری از خانم رابینز و مارتا، در را گشود و به بیرون رفت. آنقدر در کارش سرعت و عجله به خرج میداد که حتی در را پشتسر خود نبست. در تمام مدت مرلین را با زور به همراه خود خرکش میکرد. مارتا با زمزمهی «آنها دیوانهاند» ل*بهایش را به پایین کش داد. شانه بالا انداخت و مجدد جارو را به دست گرفت. از سویی دیگر خانم رابینز ابرو بالا برد م با پوزخندی، کتاب را به طور کامل بست. گربه را از روی پایش به زمین هدایت کرد که گربه خرخری کرد. کتاب به دست، از جای برخاست. از درب نیمهباز بیرون را نگاهی انداخت و به آندو خیره شد. با همان پوزخند تمسخر برانگیزش، صدایش را بالا برد و تاکید کرد:
- پس از تمرین به خانه برگردید.
لینزی نیز بیآنکه برگردد، درحالی که مرلین را با خود میکشید داد زد:
- چشم!
و سپس با تن صدایی آرام به مرلین گفت:
- فعلاً همراه من بیا!
خانم رابینز آنقدر آندو را نگاه کرد که از تیررس نگاهش خارج شدند. بچههای احمق! به راستی گمان میبردند که میتوانند به او دروغ بگویند؟ حرکات استرسآمیز لینزی، حتی مارتای ساده را نیز به شک انداخته بود. از خانه خارج شد، در را پشت خود بست و راه استبل را در پیش گرفت. احتمال میداد که خدمتکارشان جورج، در این ساعت آنجا باشد.
مرلین که با رفتارهای عجیب و غیر طبیعی لینزی مطمئن شد کلاسی برگزار نشده، با لجاجت در جای خود ایستاد. حرصی گفت:
- لینزی! ما امروز تمرینی نداشتیم! من مطئنم!
لینزی ناسزایی زیر ل*ب گفت. مؤدبیاش تنها مقابل مادر و خواهر مرلین بود. بازدمش را تند به بیرون راند. به سمت مرلین بازگشت و گفت:
- زیادی صحبت میکنی!
و سپس با رفتن ادامهی راه، به مرلین نشان داد که پاسخی به سؤالاتش نمیدهد و دخترک فعلاً باید دنبالش بیاید.
پس از دقایقی، بالأخره با مخالفتها و لجبازیهای مرلین، به ورودی سالن نزدیک شدند. یکطرف درب بسته و طرف دیگر آن نیمهباز بود و همین موضوع باعث میشد که مرلین، دست از مخالفتش بردارد؛ اما چهطور؟ مطمئن بود که امروز هیچ کلاسی نداشتند. علاوهبر آن، بانو کاترین به تازگی مریض شده بود؛ چهطور با وجود دکتر تازهکار روستا، به این سرعت بیماریاش درمان پیدا کرده باشد؟ بیتوجه به لینزی قدمهایش را به جلو برداشت که در نهایت، روبهروی درب قرار گرفت. لینزی چند قدم از او دورتر، با لبخند او را مینگریست.
مرلین کف دستش را روی در قرار داد و آن را به جلو هول داد. سالن را که دید، رسما خشک شد! نفس را در سینهاش ناخواسته نگاه داشت. چندباری، با بهت و حیرت پلک زد؛ اما تصویر حقیقی بود! خواب نبود! باورش نمیشد. قدمهایش را با ناباوری به جلو برمیداشت. بوی عطر گل سرتاسر سالن را در بر گرفته بود و تزئینات دیوارها آنچنان زیبا بودند که غیر واقعی به نظر میرسیدند! نگاه قدردان، ناباور و خیس شدهاش را به ادوارد داد. ادواردی که درست در مرکز سالن ایستاده بود. هرچند کند، اما آنقدر قدم از قدم برداشت کت روبهروی ادوارد قرار گرفت. با احساسات تام، ناباورانه ل*ب گشود:
- ادی!
باری دگر اطراف را نگریست. صندلیهای مرتب چیده شده، دیوارهای مملو از گل، که با روبان تزئین شده بودند. حاضر بود تا ابد در چنین جایی، با چنین عطری زندگی کند. ویلیام پشت پیانوی اصلی نشسته بود و آنها را با لبخند مینگریست. حتی او نیز در این شرایط چهرهی همیشه اخمدارو زمختش را دور ریخته بود. از سویی، لینزی تکیه زده به دیوار، با شیرینی آندو را مینگریست. ادوارد خم شد و دستش را مقابل مرلین گرفت. پر افتخار گفت:
- مایلید با من برقصید دوشیزه؟
اشک مرلین بند نمیآمد. باورش نمیشد که ادوارد به تنهایی به این اندازه حس و حال منفیاش را کنار زده بود. یک دستش را روی قلبش نهاد و دست دیگرش را به ادوارد داد. با لبخندی سرشار از بغض، پاسخ گفت:
- البته!
و این کلمهای بود برای آغاز رقص آرام و ملایم آندو! اینبار ویلیام انگشتانش را بر صفحهی پیانو به رقص در آورد و با نگاهی دقیق، کلاویهها را میکاوید. نور سالن همانند همیشه طلایی بود و حال، با وجود چندین و چند شمعی که در اطرافشان چیده شده بود، سالن روشنتر نیز به چشم میآمد. مرلین یک دستش را روی شانهی ادوارد قرار داده بود و دست دیگرش، میان پنجههای او مبحوس بود. آرام و با متانت میرقصیدند که ادوارد، کمر مرلین را به نرمی فشرد. نگاه به تار موی افتاده بر پیشانیاش انداخت و با لبخند گفت:
- این تنها راهی بود که میتوانستم تو را از خانه بیرون بیاورم.
مرلین از او دور شد، بدنش را پیچ و تابی داد و سه دور چرخید. سپس، مجدداً به یکدیگر نزدیک شدند و دستهایشان، در همان جای قبلی کوک شد. با لبخند صورت بیریش و گندمگون ادوارد را از نظر گذراند. لبخند زنان گفت:
- از تو ممنونم اد؛ اما چهطور اینکار را کردی؟
ادوارد بیآنکه سر کج کند، به ویلیامی اشاره کرد که با ل*بهایی جمع شده از فرط دقت، مینواخت. هر دو ماهرانه چرخیدند و از جای اصلی خود، جابهجا شدند. ادوارد حینی که سرش برای دیدن مرلین خم بود، پاسخ گفت:
- به ویلیام کمک کردم و در ازایش، او با اینکار مؤافقت کرد. بانو کاترین مریض بود؛ بنابراین لینزی را به سراغ جوزف، نگهبان سالن فرستادم. او نیز با مظلومنمایی لینزی، کلید سالن را برای چند ساعت به ما قرض داد.
حال نوبت مرلین بود که شانهی ادوارد با میان انگشتانش بفشارد. پلک بر هم نهاد و با همان بغض ناشی از شادیاش و صدایی ضعیف ل*ب زد:
- ممنونم ادوارد.
- مرلین؟
دخترک تا آمد پاسخی دهد، ادوارد او را با ریتم موسیقی چرخی داد و از پشت او را در آغوش کشید. همچنان بدنهایشان با نوای موسیقی نرم تکان میخوردند. دمای هوا سرد بود؛ اما در این لحظه، گرمی و حرارت آغوششان آنچنان بالا بود که سرمایی احساس نمیشد. ادوارد دستش را دور مرلین حلقه کرد و کنار گوشش، با ضعیفترین صدای ممکنش ل*ب زد:
- با دیدنت، گلی سرزنده از ژرفِ قلبِ بینوایم میروید و من، آن را با تمام وجود احساس میکنم.
دو جوان در آن سالن عظیم و گرم، به رقص احساسی و هنرمندانهی خود میپرداختند. غافل از آنکه درب نیمهباز است. جورج که چرخش مرلین را در آغوش اداورد دید، پوزخندی زد. ریشهای بلندش را خاراند و کنایهآمیز، به طوری که انگار مرلین جملهی او را میشنود، گفت:
- خوشیات کوتاه مدت است دوشیزه مرلین! من اجازه نمیدهم کسی اینچنین آقا و خانم رابینز را گول بزند! آن هم با وجود من!
سپس از سالن دور شد و به مکان پیشین خود، یعنی خانهی رابینزها بازگشت.
آتش، شعلهور و سوزندهتر از هر لحظهی دیگری در شومینهی بزرگ اتاق به رقص در آمده بود. تعداد هیزمها به وضوح بیشتر به نظر میرسید و تمامی اینها، تنها برای گرم نگهداشتن اتاقِ دنح و کوچک کاترین بود. کاترین که بر روی تخت چوبیاش درازد کشیده بود، برای هزارمینبار در این چند روز، چشمان ریز شده و بیرمقش را در سرتاسر اتاق گرداند. اطمینان داشت که کمد دیواری بزرگش، پنجرهی چوبی بسته شده و پردهی نازک و سفید آن نیز از نگاههای کاترین خستهاند؛ اما چارهای جز این نداشت. سرما خوردگی آنچنان قوی خود را به جان بدنش انداخته بود که چارهای جز استراحت در اتاق سفید- کرمش نداشت. بینیاش را بالا کشید و ملحفهی سفید را تا گردنش بالا برد. سپس بیهدف، نگاه آبیاش را به لوستر آویزان از سقف کاذب اتاق داد که در همان لحظه، تقهای به درب خورد.
نگاهش را به درب داد و همچنان که ملحفه در دستانش بود، تن بیجانش را بالا کشید. به تاخ تخت چوبی تکیه زد و با صدایی ضعیف گفت:
- بله؟
چشمان جوزف از آنسوی درب به وضوح گرد شدند. هیچ انتظار چنین صدای خشدار و ضعیفی را نداشت. دستش را بند دستگیرهی فلزی کرد؛ اما پیش از آنکه آن را بگشاید، مردد زبان در کام چرخاند:
- بانو کاترین؟
کاترین آب دهانش را قورت داد و از شدت درد گلویش، چهره در هم کشید. هیچ علاقهای نداشت که کسی او را اینگونه ضعیف بداند. بنابراین ابروهایش را به آغوش یکدیگر سپرد و تن صدایش را اندکی بالا برد:
- بیا داخل جوزف.
جوزف ل*بهایش را به داخل فرو برد و با نارضایتی از اینکه خلوت کاترین را بر هم زده، دستگیره را پایین کشید و با مکث وارد شد. اتاق، رسماً بوی مریضی و سرماخوردگی میداد و تنها، صدای سوختن هیزمها را نفسهای کاترین به گوش میرسید. جوزف مردمک به کاترین دوخت و قدمی نزدیک او شد. کاترین سرفهی خشداری کرد و بیحال پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
جوزف سر پایین برد و پارکتهای شیری اتاق مقابل چشمانش نمایان شدند. آرام گفت:
- از طرف استادتان برای شما خبری دارم.
کاترین خود را بالاتر کشید. بالشت پشمیاش را با دست مرتب کرد و صاف نشست که جوزف ادامه داد:
- جناب تایلر گفتند که تعداد شرکت کنندهها برای آکادمی و ظرفیت کلاسها کافی هستند. فقط باید سعی داشته باشید که تعداد آنها کم و یا زیاد نشود. از طرفی دیگر، باید به زودی دعوتنامهها را به آنها بدهید. اگر کارها را همانند دورهی قبل به موفقیت به اتمام نرسانید، متأسفانه مجوز شما برای برگذاری مابقی کلاسها باطل میشود.
با اتمام حرفش، آب دهانش را قورت داد و با وجود اینکه حرفها از جانب او نبود، شرمنده قدمی عقب رفت. کاترین اما اخمی به ابرو نشاند. کاش حرف جورف شوخیای بیش نبود! به وضوح سالها تکبر، تلاش و آموزشهای او را به تمسخر گرفته بودند. نفس تندی کشید که مشامش نرسید و به حرصش افزود. با ابروهایی در هم توپید:
- آنها تنها دنبال یک بهانه برای اخراج من هستند! با رفتن من، دیگر هیچ استاد ماهری در آن آکادمی پیدا نمیشود. از طرفی، من حتی با وجود مریضی خود، تأخیری در کار نمیاندازم. آنها هستند که با ارسال نکردن دعوتنامهها، کار من را به تأخیر انداختهاند!
گلوی خشدار و دردمندش، بینی گرفته و صدای ناهنجار شدهاش به عصبانیتش میافزود و همین، باعث تندتر شدن دم و بازدمهایش میشد. جوزف که هیچ از شرایط پیش رویش راضی نبود، بیتوجه به چشمان خشمگین کاترین، چشمانش را در سرتاسر اتاق گرم و بخار شده گرداند. لحظهای بعد، زبان بر ل*ب کشید و با آرامش پاسخ داد:
- دعوتنامهها را به صورت دستی بنویسید. آقای تایلر اضافه کردند که یک مهر به عنوان استاد آکادمی همراه شماست و این مهر برای دعوتنامه، کافیست.
کاترین حرصی از شرایط پیش آمده، پلک بر هم کوبید. ل*بهای خشک و پوستپوست شدهاش را بر هم فشرد و او نیز، با مکث گفت:
- بسیار خب جوزف. اسامی آکادمیها و شهرها را برای من لیست کن. به زودی دعوتنامهها حاضر میشوند.
آقای رابینز در اسطبل کوچک و خفقانآورش، مشغول چک کردن اسبها بود. شغلش خرید و فروش اسب بود و به همین سبب اکثر اوقات برای خرید اسب به شهر میرفت و آنها را به مردمان روستا میفروخت. به عادت هر روزهاش، تک به تک اسبها را نگریست که زخمی نباشند. آخرین اسب کوچکی که لوسی نام داشت و سفید رنگ بود را بررسی کرد. از آنها دور شد و کنار در طویله ایستاد. ابروهایش را به طوری در هم برد که گویی درحال حل معادلهای دشوار است و بعد، با انگشت اشارهاش، به شمارش آنها پرداخت.
با اطمینان خاطر پیدا کردن از تعداد درست اسبها، برگشت و دستگیرهی حلقهمانند در را به دست گرفت و آن را گشود. از طویله خارج شد که خانم رابینز را نشسته بر روی تخته سنگی دید. نفسی از هوای آزاد کشید، در را کاملاً بست و چفت زنگ زدهی آن را محکم کرد. خود نیز به سمت همسرش رفت و درست در کنار او، بر روی تخته سنگ نشست. خانم رابینز شوکزده از حضور ناگهانی همسرش، هول شده شانهاش بالا رفت. سر کج کرد و نیمرخ آقای رابینز را که دید، نفس عمیقی کشید. آقای رابینز با افسوس و نگرانی گفت:
- من برای مرلین نگرانم، کیت.
خانم رابینز سرش را متاسف تکان داد. سه روز از روزی که جورج رقص مرلین و ادوارد را برایش شرح داده بود میگذشت. شب که همسرش به خانه برگشت، خانم رابینز ریز به ریز حرفهای جورج را برای او بازگو کرد. خوب به یاد داشت که چه دعوای بزرگی در آن شب در خانه شکل گرفت. تکههای شکسته شدهی آینهی اتاق مرلین، از آثار آن دعوای سهمگین بودند. لبههای پالتوی خاکستریاش را به خود نزدیک کرد. عصر شده بود و هوا به نسبت ظهر گرمتر به نظر میرسید. خیره به جادهی خلوت مقابلش، تأسفوار پاسخ گفت:
- من هم همینطور چارلز. دخترمان بسیار سرکش و بیادب شده. مارتا در کودکی به این اندازه بد نبود. او دختر آرامی بود و همیشه حرفهای من و تو را گوش میداد.
آقای رابینز سکوت کرد. ذهنش سرشار از فکر بود و از سویی، سخنان اخیر مرلین او را تحت فشار قرار داده بودند. او آدمی بود که با تمام وجود بر روی عقایدش پافشاری میکرد؛ اما بخشی از وجودش بر تایید از حرفهای مرلین، در مخالفت با عقایدش را گشوده بود. کیت که سکوت چارلز را دید، با ادامهی حرفهایش او را به خود آورد:
- باید هرچه سریعتر به شهر برود. با رفتنش به شهر، سختی و مشقت زندگی او را از کارهای بچگانه باز میدارد. جورج را نیز به دنبالش میفرستم که از دور مراقب او باشد.
سپس به طوری که انگار فکر جدیدی به سرش زده است، سرش را آزادانه تکان داد. دستش را به زانویش بند کرد، از جا برخاست و به خانه نگاه کرد و فریاد زد:
- جورج!
در انتظار به رسیدن جورج، دوباره به همسرش نگاه کرد و فکرش را اینگونه با او در میان گذاشت:
- حرفهای مردم روز به روز بیشتر میشوند. جز رقص سه روز پیش، خیلی از همسایگان او را با ادوارد دیدهاند. من اجازه نمیدهم که دخترم با چنین افراد کوچکی نشست و برخاست کند. امروز به دیدار بانو کاترین میروم و در را*ب*طه با کلاسها و تحصیل مرلین از او سؤال میکنم.
افکار چارلز در حال پیشروی بودند که شنیدن اسم ادوارد توسط کیت، در باز شدهی ذهنش به سرعت بسته شد. چهره در هم کشید و او نیز به کمک زانوهایش برخاست. خاک و کثیفی شلوارش را تکاند و در همین حین، جورج آماده باش با موهای همیشه در هم ریختهاس را میدید که از پشت خانه خارج میشود. دست روی شانهی کیت نهاد و خیره به جورجی که برای رسیدن به آنها میدوید، زمزمه کرد:
- با حرفت مؤافقم. نتیجه را به من بگو. در خانه منتظرت هستم.
راه حتی با اسب هم برای خانم رابینز طولانی بود و هیچ نمیدانست مرلین چهطور اصرار دارد که سرمای استخوانسوز پاییز، مسیر را هر روز پیاده طی کند. سرش را به عادت، متأسف به چپ و راست تکان داد. به کمک جورج از اسب پایین آمد و به سمت سالن حرکت کرد. جورج افسار اسب را گرفت و آن را به کناری برد.
بانو کاترین همانند همیشه در این چندماه پشت میزش در سالن نیمهتاریک نشسته بود و مشغول بررسی کم و کسریهای کارش بود. بنیهاش به سبب سرما خوردگی ضعیف شده، و کارهایش کند پیش میرفتند. همه با دیدن او تعجب میکردند؛ چراکه به قدری به کارش علاقهمند بود که حتی ساعتها کار نیز او را آزار نمیداد. هر روز در دل خدا را شاکر بود که طرحهای آموزشیاش به نوجوانان روستاهای اطراف انگلیس جواب داده است و میتواند چندین نفر را موفق کند و خود نیز به درآمد برسد.
خانم رابینز هر لحظه به میزش نزدیکتر میشد که در نهایت با انداختن سایهاش بر روی کاترین، او را از حضور خود مطلع ساخت. کاترین سر بلند کرد که خانم رابینز، با لبخندی ساختگی و متظاهرانه سلامی گفت.
کاترین چهرهی استخوانی و چروک او را برانداز کرد. چشمهایی ریز و قهوهای رنگ، موهایی کمپشت و ل*بهایی نازک. او را میشناخت. تنها یکبار او را همراه با مرلین حین ثبتنام دیده بود؛ اما حافظهاش برای ثبت ظاهر آدمها به قدری خوب بود که به راحتی آنها را در ذهنش میسپرد. با لبخند از جا بلند شد. تظیمی با سر کرد و سپس با رویی خوش گفت:
- خوشآمدید خانم رابینز. بفرمایید.
خانم رابینز بر روی صندلی چوبی کنار میز نشست و کاترین نیز مجدد به جای خود بازگشت. انگشتانش را در هم چپاند و آرنج هر دو دستش را روی میز نهاد. سپس گفت:
- چهطور میتوانم به شما کمک کنم؟
خانم رابینز چهرهی ناامیدانه و مغمومی به خود گرفت. ابتدا سر پایین انداخت و سپس برای تأثیر بیشتر حرفهایش در چشمان آبیفام کاترین خیره شد و به اصطلاح سفرهی دلش را با اندکی سانسور و دروغ، برای کاترین باز کرد. به راستی که این زن، جادوگری بیش نبود!
آسمان قلم آبی رنگش را در دست گرفته، و سرتاسر خود را رنگ زده بود؛ اما گویی وسعتش آنقدر زیاد بود که بسیاری از جاها را فراموش کرده بود. چرا که لکههای سفیدی که ابر نام داشتند، در میان آن رخت آبی به چشم میآمدند. باد، روز به روز زوزهی خود را قویتر از پیش میساخت و گویی درحال تمرین برای جنگی سهمگین بود. از میان شاخ و برگ درختان میوزید و مقصدی نامعلوم را انتخاب میکرد.
در میان کلبههای مخروبه و خالی از سکنه، خانههای سقفشیروانیِ کوچک و عمارتهای بزرگ روستا، مرلین در گوشهی دیوار اتاق بر هم ریختهی خود نشسته بود. چشمانش بسته و سرش از شدت افکار مزاحمش درد داشت. مادرش اینبار حتی به پنجرهی اتاق هم رحم نکرده و با میخ و چوبی عظیم، آن را بر هم چفت کرده بود. دخترک تنها و تنها انتظار دعوتنامهها را میکشید. شیشههای خورد شده، ملحفهی به هم ریخته، سینیهای غذای نیمه خورده شده در سرتاسر اتاق به چشم میآمد. صدای چرخش کلیدی در قفل درب چرخید به گوش آمد؛ اما مرلین سر بلند نکرد. میدانست که مادرش برای ششمینبار در طی این ساعات برای چک کردن او آمده است. در با صدای جیر- جیر از چهارچوب فاصله گرفت و پشتبند آن، صدایی در اتاق پیچید:
- چهقدر اتاقت کثیف است!
مرلین متعجب سر بلند کرد. انتظار وجود مارتا را نداشت. گمان میبرد مادرش به اعضای خانواده تأکید کرده است که به سراغش نیایند. نیم نگاهی به مارتا در آن لباس ابریشمیِ آبی انداخت. حقلهی دستانش به دور زانوان جمع شدهاش را تنگتر کرد و آرام گفت:
- مارتا، هیچ حوصلهای برای صحبت و نصیحت ندارم!
مارتا لبخندی به روی مرلین زد. میدانست که در این سه روز چه بر سر خواهرکش آمده است. در این مدت هرقدر سعی داشت مادرش را راضی کند که کوتاه بیاید، موفق نشد. خیره به چشمان گود افتاده و موهای نامرتب مرلین، خم شد و سه عدد کتابی که مقابل پایش بودند را برداشت. با حواسی جمع از اینکه شیشهای در پایش فرو نرود، به سمت طاقچهی کنار تخت گام برد. منظوردار پرسید:
- برای دیدن ادوارد حوصلهای داری؟
مرلین خیرهخیره او را نگریست. هیچیک از حرفهای مارتا را نمیفهمید. مارتا پس از مرتب کردن کتابها روی میز، به سمت تخت آشفتهاش حرکت کرد. چشمان عسلی و گیج مرلین داد میزدند که توضیحات بیشتری نیاز دارند. ملحفهی سفید را از روی زمین بلند کرد و آن را روی تخت نهاد و ادامه داد:
- مدتی بیرون باش. قصد دارم اتاقت را تمیز کنم.
گرهی دستان مرلین اینبار نه تنها شل شد، بلکه دستانش بر روی دامنش افتادند. منظور مارتا را در گوشهای از مغزش حدس میزد؛ اما متاسفانه نیمهی خالی لیوان بیشتر مد نظرش بود که مخالفتآمیز ل*ب زد:
- اما مادر… .
مارتا نفسی عمیق کشید. ملحفه را مرتب روی تخت نهاد پهن کرد و با دست، برآمدگی و بینظمیهای آن را رفع کرد. همزمان گفت:
- مادر به دورهمی همیشگیاش با همسایهها رفته. پدر نیز برای خرید اسببهای جدید، به شهر رفته است.
کمر صاف کرد و به ساعت مربعی اتاق چشم دوخت. سپس افزود:
- من به خوبی هیجانات و سرکشیهای تو را درک میکنم مرلین. اما فقط دو ساعت و بیست و هشت دقیقه وقت داری. ساعت ده منتظرت هستم.
ل*بهای مرلین کش آمدند. دستش را روی زمین گذاشت. از جای به سرعت برخواست و به تندی، به سمت خروجی اتاق حرکت کرد. هرچند در راه مراقب بود که شیشههای مقابل درب در پایش فرو نروند. با خروجش، به پلههای راهرو نزدیک شد و همزمان تن صدایش با بالا برد. تقریباً داد کشید:
- تو واقعاً خواهر خوبی هستی مارتا!
مارتا خندهی کوتاهی کرد و با حال خوب، خیره به جای خالی او شد. این کوچکترین کاری بود که در چنین خانوادهای میتوانست برای خواهرش انجام دهد و حال، خشنود از خوشحالی خواهرکش، به تمیز کردن اتاق برهم ریختهی او پرداخت.
مرلین آنقدر پلههای خانه را سریع طی کرد که سه بار سکندری خورد و به سختی، تعادلش را حفظ کرد. اگر ذوق و شوق و ارادهاش برای بیرون رفتن را نداشت، بیشک تا به حال بارها زمین خورده بود. بیهیچ توجهی به دکوراسیون عوض شدهی خانه، موهای باز و بیکلاه ماندهاش، سردی بیش از حد هوا و رهگذرانی که او را با تعجب مینگریستند، خود را بیوقفه به خانهی ادوارد رساند. مقابل درب که ایستاد، متوجه شد که چهقدر مسیر طولانی او را از نفس انداخته است. دستانش را روی زانوانش خم کرد و نفسنفس زد. مردمان روستا حین حرکت او را با تعجب مینگریستند و بسیاری از آنها، زمزمههایی زیر ل*ب میگفتند. بیشک همگی او را میشناختند و حتم نداشت که به زودی این فرارش به گوش مادرش میرسد. اما حال، تنها چیزی که اهمیت داشت ادوارد بود. دو تقهی محکم به در زد. بازدمی تند به بیرون داد که همزمان، قامت کوتاه آنجلا مقابل چشمانش شکل گرفت. آنجلا که یکبار او را با ادوارد دیده بود، به سرعت او را شناخت. لبخندی زد و با روی خوش گفت:
- دوشیزه مرلین! از دیدن شما خوشحالم.
بیآنکه چیزی بگوید، سرکی به داخل کشید و تند- تند سر تکان داد. آنجلا لبخندش خشک شد. با کندی ناشی از تعجب در را کامل گشود و خود کنار رفت. مرلین با این حرکت او، به سرعت وارد خانه شد. دور تا دور را نگریست؛ اما خبری از ادوارد نبود. تنها چیز متحرکی که به چشم میآمد، سگی بود که از شدت سرما کنار شومینه جاخوش کرده بود. خانه با بار قبل، مو نمیزد. آنجلا با که تعجب حرکات مرلین را نگاه میکرد، در خانه را بست و پرسید:
- دوشیزه؟ اتفاقی افتاده؟
مرلین هیچ نگفت. در لحظه لامپی پر فروغ در ذهنش روشن شد. دامن بلندش را با دو دست بالا برد و به سوی اتاق پیانو دوید. دستگیرهی در را فشرد و آن را گشود که ادوارد را کنار پنجرهی فلزی و مشکی رنگ، پشت به خود یافت. اگر ادوارد در خانه نبود، باید تمامی باغ آقای ایدن را به دنبالش میکرد و این تنها یک معنا داشت، به پایان رسیدن وقت! ادوارد فنجانب قهوه در دست راست داشت و درحالی که داشت جرئهای از آن مینوشید، پرده را کنار میزد. با شنیدن صدای در، به پشت بازگشت. با دیدن مرلین چشمانش گرد شدند. پلکی زد و گویی هنوز حضور او را درک نکرده بود، با منگی فنجان را روی طاقچهی مقابل پنجره نهاد. مغزش هنوز لود نشده بود و گمان میبرد شاید این حضورش تنها یک توهم ناشی از فک و خیالاتش است. آب دهانش را بلعید و گیج گفت:
- مرلین! تو اینجایی! حالت خوب است؟
وضعیت آشفته و موهای در هم ریختهی مرلین بذر نگرانی را در دل ادوارد کاشته بود. هرچند که خود نیز دست کمی از او نداشت. مرلین در را بست و خود از پشت به آن تکیه داد. با بغض نالید:
- ادی!
ادوارد دستی پشت گردنش کشید و درحالی که به جلو قدم برمیداشت، با حالتی زار گفت:
- در این چند روز از نگرانی احساس جنون داشتم. کجا بودی؟ حتی در کلاسهای استاد کاترین هم شرکت نکردی! از تمامی رقاصها و دوستانت پرسیدم؛ اما هیچکدام خبری از تو نداشتند.
مرلین ل*ب پایینیاش را گزید که از لرزشش جلوگیری کند. بیآنکه متوجه شود، اشک، از پس مژههای بلندش، بر جادهی گونههای سِر شدهاش فرو میریخت. با همان لحن گفت:
- اد… خانوادهام…
- هی!
ادوارد جلو رفت. بازوی او را کشید و از در فاصله داد. سیبک گلویش تکان خورد. خیره در مردمکهای لرزان و عسلی رنگ دخترک، با لحن ملایمش، او را به آرامش دعوت کرد. پرسید:
- چه شده؟
مرلین لپش از از درون گزید. به واسطهی دویدنش پاهایش درد داشتند و هنوز احساس میکرد نیاز به اکسیژن بیشتری دارد. بینیاش را بالا کشید و با بغض زمزمه کرد:
- دعوتنامه کی آماده میشود؟ باید هرچه سریعتر از اینجا برویم. خانوادهام سختگیرند.
ادوارد خود نیز حالش چندان خوش نبود؛ اما برای آزادی خاطر دخترک، نیمچه لبخندی بر ل*ب راند. چه اهمیتی داشت که خانوادهاش سختگیرند؟ با خود گمان میبرد که به زودی دعوتنامهها آماده میشدند و مرلین بیآنکه در را*ب*طه با کشور ادوارد چیزی به آنها بگوید، با او راهی سفر میشد! اما کاش تنها همین بود. اگر اتفاقات با ذهن ما هماهنگی داشتند، بیشک سرنوشت بهتری نسیبمان میشد. ادوارد بیخبر از همهچیز، با ذهنی مثبت ل*ب از ل*ب گشود:
- به این چیزها فکر نکن مرلین. همهچیز حل میشود.
دخترک اما هیچ نگفت. شاید هم به این راحتی نمیتواند خانوادهاش را دست به سر کند. سر پایین انداخت و به دامن پیراهنش خیره شد. لبههای آن با روبان طلایی در بر گرفته شده بودند. ادوارد که بیحالی او را دید، دستش را پایین انداخت و اینبار، مچ مرلین را گرفت. او را با خود به سمت پیانوی وسط اتاق برد و روی صندلی نرم و سرخ رنگ مقابلش نشاند. خود نیز کنارش نشست. انگشتش را روی یکی از کلاویهها کوبید که صدایش اتاق را پر کرد و شانههای مرلین را پراند.
دخترک مغموم او را نگریست که ادوارد، دستانش را به حالت آمادهباش روی پیانو نهاد. سرش را روی شانهاش کج کرد و سپس پرسید:
- برایت پیانو بزنم؟
مرلین لبخند زد. با تمام وجود از بودن ادوارد در زندگیاش خوشحال بود. خود نیز نمیدانست که هربار، چهگونه حال بد و گمراهیاش را برطرف میکند. بیهیچ حرفی، سری تکان داد و مهر تایید را بر سؤال ادوارد کوبید. ادوارد با لبخند کارش را شروع کرد. اگر موسیقی دیگری میزد، بیشک به نوتهایش احتیاج پیدا میکرد؛ اما در شش ماهی که بانو کاترین کلاسهایش را برگذار کرده بود، آنقدر این قطعه را نواخت که دیگر جای نوتهای آن را حفظ بود. گاه چشمانش بسته میشد و حین نواختن، عطر مرلین را بو میکشید. و گاهی، او عمیقاً خیرهی مرلین بود و مرلین، معطوف حرکت انگشتان او. آنقدر زد که در نهایت موسیقی به اتمام رسید. ادوارد با لبخند، برای بار هزارم دمی عمیق از عطر مرلین کشید و با آرامش وجودی که داشت، پلک گشود. تیلههای مشکی رنگش را به مرلین دوخت که مرلین سر پایین انداخت. در این سه روز شرایط آنقدر شکننده شده بود که حال، پردهای شفاف از اشک کاسهی چشمش را در بر گرفته بود. ادوارد تنها منتظر به او نگاه میکرد. لحظهای بعد، دخترک سر بلند کرد. خیره در نگاه عمیق ادوارد، میان اشک خندید و زمزمه کرد:
- فوقالعاده بود!
ادوارد با خیالی راحت، بازدمش را به بیرون فرو داد. نور از پنجرهی کنارشان به داخل اتاق میتابید و چهرههایشان را روشن میساخت. ادوارد با چشم اشارهای به پیانوی سفیدش داد و پرسید:
- دوست داری پیانو بیاموزی؟
مرلین ل*بهایش را به جلو جمع کرد و با کف دست قطرهی اشکش را زدود. او نیز همانند ادوارد انگشتش را روی کلاوه کوبید که صدایش بازهم در اتاق پخش شد. ناراضی گفت:
- نه. علاقهای ندارم.
ادوارد لبخندش را نرمتر کرد وبه مرور آن را فرو خورد. ابرو بالا برد و متعجب پرسید:
- اما چرا؟
مرلین آرنجش دست راستش را روی پیانو نهاد و بعد، گونهی راستش را روی کف دستش قرار داد. با اینکار، موهایش بیشتر دورش پخش شدند. سپس عمیق گفت:
- اگر پیانو زدن را خوب فرا بگیرم، تو دیگر هیچوقت برایم پیانو نمیزنی.
به وضوح میشد برق چشمان ادوارد را دید. لبخندی که همیشه ملایم بود، آنقدر عمق گرفت که چین کنار چشمانش معلوم شد و با اینکار نشان داد که اگر ل*بهایش را کش بدهد، چشمانش زیاد از حد ریز میشوند. دستهای از موهای مرلین را در دست گرفت. به جلو خم شد. ابتدا نفسی عمیق کشید و عطر لاله را به مشامش برد و بعد، انتهای آنها را بوسه زد.
و وجود او، جبران رنج کشیدنهای قلب بینوای من است.
در همان لحظه صدای زنگ بود که آندو را به خود آورد. ادوارد درحالی که ابرویش متعجب بالا رفته بود، خیره به کلاویههای پیانو، همزمان با مرلین به صداهای پذیرایی گوش سپرده بود. صداها ضعیف بودند و آنچنان به گوش نمیرسیدند. مرلین از جای برخاست و به در اتاق نزدیک شد. همزمان زنی گفت:
- جناب ادوارد هستند؟
آنجلا به واسطهی قد کوتاهش، سر بلند کرد که چهرهاش را به راحتی ببیند. کفشهایش قد او را چند سانت بلندتر نشان میدادند. پاسخ گفت:
- بله بانو. بفرمایید.
همزمان به اتمام جملهی آنجلا تقتق کفشها در سالن طنین انداز شد. مرلین چشم گرد کرد. هول شده به ادوارد نگاهی سریع انداخت و ادوارد نیز، تند از جای برخاست. تقتق کفشها لحظه به لحظه نزدیکتر به گوش میرسید. مرلین نفسی با استرس کشید. فضای گرم اتاق برایش خفقانآور بود و حتی جان نداشت پنجره را باز کند. هر دو میدانستند چه کسی آمده است و در این لحظه، بیشک نمیخواستند آنها را با هم ببیند. ادوارد دستش را بند پیانو کرد و بیحرف به مرلین نگریست. مرلین سرش را تکان داد صدای کفش قطع شد تقهای به در سفید رنگ خورد. ادوارد به محض اینکه نیمخیز شد که بایستد، در باز شد و زن داخل آمد. آرام و ناباور گفت:
- بانو کاترین!
مرلین پلکی کوتاه فشرد و زیر ل*ب، اصواتی نامفهوم از ل*ب خارج ساخت. ناچار به سمت درب بازگشت با کاترین روبهرو شد. همانند همیشه، موقر و مرتب. موهایش همچنان فر و پف کرده بود که توسط کلاهی سرمهای همرنگ لباسش، پوشیده شده بودند. مرلین لبخندی سرشار از استرس زد و میدانست کاترین به خوبی آن لبخند استرسی را میشناسد. آرام گفت:
- روز به خیر بانو کاترین.
کاترین برای هردوی آنها سری تکان داد. ادوارد هنوز هم کنار صندلی پیانو ایستاده بود و دستش به عنوان تکیهگاه، روی پیانو بود. کاترین سر خم کرد و کیف کوچکش را گشود. گفت:
- پس حقیقت دارد!
قطعاً در این لحظه دو جوان نمیخواستند کاترین آندو را با هم ببیند. هرچند که به لطف جورج پیر و احمق، تا به حال خبر ارتباط آندو میان مردمان روستا پیجیده بود. مرلین نگاهی به ادوارد کرد که ادوارد، تعلل را جایز ندانست. جلو آمد. کنار مرلین و مقابل کاترین قرار گرفت. به منظور تایید حرف او، دستش را دور کمر مرلین نهاد و فشاری هرچند ملایم به پهلویش وارد کرد. نفس در سینهی مرلین حبس شد و لبخند بیجنبهاش، عمیقتر شد. کاترین اما بیتوجه دو پاکت از کیفش خارج کرد. ابتدا نام نوشته شده در پشت پاکت اول را دید و متوجه شد که متعلق به ادوارد است. پاکت اول را به ادوارد، و دومی به به مرلین سپرد. ادوارد ابرو بالا برد و متعجب گفت:
- این چیست؟
مرلین همچون کاترین، متن پشت پاکت را خواند:
- دعوتنامه، دوشیزه مرلین رابینز.
قلبش تندتر تپید. به راستی، همان دعوتنامهای بود که منتظرش بودند؟ حال میتوانست با ادوارد به کشوری دور از این روستا برود! لحنش از شدت هیجان بلندتر شد. تند پرسید:
- دعوتنامه؟
لبخند ادوارد شدت گرفت و او نیز هیجان داشت؛ اما صد حیف که نمیتوانست چیزی مقابل کاترین بروز دهد و تنها با دستش فشاری به پهلوی مرلین داد که دخترک، خوب ذوق او را احساس کرد. کاترین اما لبخند نزد. تنها نگاه آبیاش را در مردمکهای ذوقزدهی آنها گرداند و متأسف گفت:
- بله. از سوی آکادمی رقص لندن، و آکادمی نوازندگی شهر لنکستر دعوت شدید.
لبخند بر روی چهرههایشان ماسید. به وضوح خشکشان زد. پاکت از دست مرلین بر روی پاکتهای چوبی اتاق افتاد و با ل*بهایی انحنا یافته کاترین را مینگریست. ادوارد نیز دست کمی از او نداشت. بهت زده گفت:
- اما… .
کاترین قدمی عقب رفت و گویی عادت داشت حین ارائهی توضیحات، از فرد مقابلش دور شود. کیف کوچک و نگینکاری شدهاش را بست. زبان دروغ را برگزید و ناامیدانه گفت:
- تمام تلاشم را داشتم که شما در یک کشور تحصیل کنید. اما سرپرست بخش مخالف این موضوع بود. رقاصهای روستا به یک آکادمی و پیانیستها، به آکادمی دیگر دعوت شدهاند.
مرلین نیز قدمی به سمت او جلو رفت که دست ادوارد از پهلویش سر خورد. امروز آنقدر فشار عصبی تحمل کرده بود که برای اولینبار، لحن تندش را سر کاترین خالی کرد:
- شما به ما قول دادید. ما با این موضوع موافق نیستیم!
گوشهی ل*ب کاترین بالا رفت و طرحی که پوزخند نام داشت، در چهرهاش حکوت کرد. هیچ اجازه نمیداد شخصی با چنین لحنی با او صحبت کند. بنابراین، مقابل آندو خم شد و پاکت رها شده بر زمین را برداشت. ادوارد تنها نگاه بهتزدهاش بر روی مرلینی بود که نفسنفس زدنهایش در اتاق پخش شده بود. کاترین پشت به آندو کرد و به سمت شومینهی داخل اتاق قدم برداشت. به محض آنکه کنار شومینه رسید، تنش را برگرداند و با همان پوزخند، گفت:
- اجباری برای رفتن به دانشگاه نیست. اگر راضی نیستید، دعوتنامهها را آتش بزنم.
آتش؟ بیشک چنین دعوتنامهای به هیچ اندازه برای مرلین اهمیتی نداشت! ظاهر تخسی به خود گرفت و ل*ب از ل*ب گشود. اما پیش از آنپکه طنینی از میان ل*بهایش خارج شود، ادوارد جلو رفت. مچ او را اسیر دستهای خود کرد و رو به کاترین گفت:
- نیازی به اینکار نیست.
مرلین ناباور داد زد:
- اما ادوارد!
ادوارد خم به ابرو آورد و رویش را به سمت مرلین داد و تذکر داد:
- مرلین!
دخترک با تمام حرصش نفسنفس میزد. هیچ نمیدانست چهگونه با این وضعیت کنار بیاید و حال، مخالفت نکردن ادوارد او را ناامید کرده بود. ادوارد خیره در چشمان براق شدهی مرلین گفت:
- بانو کاترین؟ ممکن هست که اجازه بدهید ما صحبت کنیم؟
کاترین پاکت را بر روی صندلی کنار شومینه نهاد. دستی به دامن خود گرفت و با لبخند گفت:
- حتماً.
- نیازی به صحبت نیست.
ادوارد با تمام بهت زدگیاش مرلینی را مینگریست از شدت فشار عصبی، فوران گشته بود. مرلین برای باز هزارم بغض کرد. انگشتش را سوی پاکت گرفت. در حالی که اشک میریخت و پوستش به قرمزی میزد، با لحنی تند داد کشید:
- من به این دعوتنامه نیازی ندارم! شش ماه پیش ما به این شرط در کلاس شما شرکت کردیم که در یک کشور تحصیل کنیم!
بیتوجه به پوزخند هیستریک کاترین و نگاه مغموم ادوارد، دستگیرهی در نیمه باز را در دست فشرد. سرمای دستگیره در جانش رخنه کرد. در را کامل گشود و پشت به آنها، بریده- بریده گفت:
- لطف کنید موضوع را حال کنید!
از اتاق خارج شد. اتاقی که با بغض وارد آن شده بود و حال با بغض آن را ترک میکرد. ادوارد آب دهانش را قورت داد که بغضش را فرو خورَد. قدمی جلو رفت. دستش را روی چهارچوب نهاد و با عجز فریاد کشید: