«پارت اول»
روستای اشمور، واقع در بریتانیا - سال 1931 میلادی
گوی طلاییفام خورشید با نهایت قوا، پرتوهای نورش را برای روستا میفرستاد. گویی زمان جنگ است و او نورش را همچون شمشیری بُرنده، در قلب روستا فرو میکند. مردها، ناراضی از گرمای ذوبکننده، بیانرژیتر از هر زمان دیگری در مزرعه و زمینهایشان کارمیکردند و زنان ترجیح میدادند پس از انجام کارهای طاقتفرسا و تمام نشدنی خانه، دورهمیهایشان را به جای زمینهای سرسبز، در خانه برگذار کنند.
پیرمرد همراه با عصای چوبیای که داشت، از خانهاش بیرون زد. همانند همیشه آراسته بود. با احساس باد گرمی که بر چهرهی استخوانیاش نشست، دکمهی اول پیراهن سفیدش را گشود و کولهاش را روی شانهاش مرتب کرد. کولهای که حتی متوجه نشده بود گوشهی آن توسط موشها خورده شده است. چشمانش سویی برای دیدن نداشتند؛ اما آنقدر در طی این سالها روستا مسیر پیش رویش را طی کرده بود که به راحتی پستی- بلندیهایش را تشخیص میداد. جادهی سنگی را آنقدر طی کرد که در نهایت به در چوبیِ مورد نظرش در رسید. عصایش را دست به دست کرد و بعد، دست برد که در را باز کند؛ اما چیزی احساس نکرد و به این معنا بود که درب باز است.
صدای دو مرد را با فاصلهی کوتاهی میشنید که نشان میداد باز هم مشتری آمده و هنری مشغول سر و کله زدن با اوست. اندکی در جای خود مکث کرد و با تشخیص منبع صدا، سرش را به طرف راست گرداند. میدانست که با حضورش توجه او را جلب کرده است. بنابراین، بیآنکه چیزی ببیند، تنها سری برای هنری تکان داد. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- روز به خیر هنری.
و بعد، وارد مکان مورد نظرش شد. صدای متعجب مرد جوان را به وضوح میشنید:
- او که بود؟
ل*ب گوشتیاش به بالا کش آمد. گامهایش را شمرد و کاملاً خرسند بود که مسیر مد نظرش مستقیم است. قدمها که به سیزده رسیدند، کمر خم کرد. کف دستش را روی زمین نهاد و به واسطهی آن در جای نشست. کولهی مشکیرنگِ سوراخ شدهاش را درآورد و در حالی که بطری آب را از آن خارج میکرد، خیره به روبهرو و خطاب به فرد مقابلش گفت:
- او فکر میکند نه تنها چشمهایم نمیبینند، بلکه دیگر گوشی هم برای شنیدن ندارم. اما هنوز هم به خوبی مدتها پیش میشنوم که اگر روزی حرفی زدی، بشنوم و پاسخت را بدهم.
طبق معمول پنج ثانیه منتظر ماند؛ اما صدایی نشنید. لبخندی تلخ بر ل*ب راند که چین کنار چشمانش خود را نشان دادند. امیدوارانه، پنج ثانیهی دیگر منتظر ماند. پنج، چهار، سه، دو، یک. باز هم جوابی نشنید. بطری را به طور کامل از کیف خارج ساخت. آن را معلق در هوا نگاهداشت و کیفش را از روی پایش کناری گذاشت. آهی کشید و همانند همیشه برای صحبت پیش قدم شد:
- دیشب در خوابم تو را دیدم. هرچند چندان زیاد نخوابیدم؛ اما همان سه ساعت و چهل و هشت دقیقه برای دیدن تو در خوابم کافی بود. همان پیراهن زمردی رنگ همیشگی را به تن داشتی. سرزنده و شاد!
بطری را به روی پایش بازگرداند. کند بود و دستانش میلرزید. به سختی در بطری را گشود و دمی عمیق و طولانی کشید. دست چروک و زبرش را به موهای تمام سفیدش کشید و با صدایی سرشار از حسرت افزود:
- صبح که از خواب برخاستم نیز، با یاد تو بیدار شدم. درست زمانی که جلیقهی مشکینم را بر روی پیراهنم میپوشیدم، به یاد داستانی افتادم که سالها پیش به یادت نوشتم. داستانی که قصد دارم آن را بازسازی کنم؛ اما نه چشمانم سوی دیدن دارند و نه دستهایم سوی نوشتن.
صدایش خشدار بود و تمامی مردمان روستا میدانستند که این خش صدا، به واسطهی بغضهاییست که شبانه میترکند و خواب را از او میربایند. به راستی که اگر بذر حسرت در دلت بماند، حتی اگر زنده هم بمانی هر روز مرگی دوباره را تجربه میکنی. ابتدا بطری را به ل*بهایش نزدیک کرد و جرئهای از آن خورد. بطری را پایین آورد و با پشت دست قطرات آبِ روی ل*ب و چانهاش را زدود.
- پس امروز به قدری اینجا پیش تو میمانم که داستان را خودم برایت بخوانم.
بطری را اینبار مقابل پایش گرفت و تمامی آب درون آن را روی زمین ریخت. اهمیتی به شلوار خیس شدهاش نداد. خم شد و آب را در زمین پخش کرد. همزمان گفت:
- داستانی که اینبار نه از دید من، بلکه دیدگاه همگان به نگارش درآمده است.
ناظر: @arisky