به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

داستان کوتاه مرلین | Aytak کاربر انجمن بوکینو

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
به نام پروردگار قلم

74D18095-3B16-42F0-9679-DC791F4EAF7C.jpeg

عنوان داستان: مرلین
ژانر: عاشقانه-تراژدی-اجتماعی
نویسنده: دینا.ق (Aytak)

خلاصه:
هنر، درست در دل روزهای سلطتنت ملکه ویکتوریا خود را با دست و دل بازی به نمایش گذاشت. گاه مردمان به هنرِ هنرمندان چنان عشق و علاقه می‌ورزیدند که هنرمندان به تلاش‌های خود بیش از پیش قوا می‌بخشیدند. در حوالی سال 1980، مرلین یکی از قربانیان عشق به انگشتانی بود که دلبرانه بر کلاویه‌های پیانو به رقص در می‌آمدند و موسیقی دلنوازی را به گوش می‌رساندند. انگشتانی که میل به رویا پردازی و پرواز داشتند و هرگاه، چندین قدم محکم به سوی آرزوی خویش برمی‌داشتند. و در نهایت، انگشانی که با هر گام، گویی با لگدی بی‌مهر، محبت مرلین را به نابودی می‌کشاندند.

1403/5/13

ناظر: @arisky

تقدیم به انگیزه‌ی همیشگیم~
The music played
 
امضا : Aytak

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
1000001491.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌



برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌



بعد از قرار دادن ۱۵ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:




برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:




پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:




و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
«پارت اول»


روستای اشمور، واقع در بریتانیا - سال 1931 میلادی

گوی طلایی‌فام خورشید با نهایت قوا، پرتوهای نورش را برای روستا می‌فرستاد. گویی زمان جنگ است و او نورش را همچون شمشیری بُرنده، در قلب روستا فرو می‌کند. مردها، ناراضی از گرمای ذوب‌کننده، بی‌انرژی‌تر از هر زمان دیگری در مزرعه و زمین‌هایشان کارمی‌کردند و زنان ترجیح می‌دادند پس از انجام کارهای طاقت‌فرسا و تمام نشدنی خانه، دورهمی‌های‌شان را به جای زمین‌های سرسبز، در خانه برگذار کنند.

پیرمرد همراه با عصای چوبی‌ای که داشت، از خانه‌اش بیرون زد. همانند همیشه آراسته بود. با احساس باد گرمی که بر چهره‌ی استخوانی‌اش نشست، دکمه‌ی اول پیراهن سفیدش را گشود و کوله‌اش را روی شانه‌اش مرتب کرد. کوله‌ای که حتی متوجه نشده بود گوشه‌ی آن توسط موش‌ها خورده شده‌‌ است. چشمانش سویی برای دیدن نداشتند؛ اما آن‌قدر در طی این سال‌ها روستا مسیر پیش رویش را طی کرده بود که به راحتی پستی- بلندی‌هایش را تشخیص می‌داد. جاده‌ی سنگی را آن‌قدر طی کرد که در نهایت به در چوبیِ مورد نظرش در رسید. عصایش را دست به دست کرد و بعد، دست برد که در را باز کند؛ اما چیزی احساس نکرد و به این معنا بود که درب باز است.

صدای دو مرد را با فاصله‌ی کوتاهی می‌شنید که نشان می‌داد باز هم مشتری آمده و هنری مشغول سر و کله زدن با اوست. اندکی در جای خود مکث کرد و با تشخیص منبع صدا، سرش را به طرف راست گرداند. می‌دانست که با حضورش توجه‌ او را جلب کرده است. بنابراین، بی‌آن‌که چیزی ببیند، تنها سری برای هنری تکان داد. زیر ل*ب زمزمه کرد:

-‌ روز به خیر هنری.

و بعد، وارد مکان مورد نظرش شد. صدای متعجب مرد جوان را به وضوح می‌شنید:

-‌ او که بود؟

ل*ب گوشتی‌اش به بالا کش آمد. گام‌هایش را شمرد و کاملاً خرسند بود که مسیر مد نظرش مستقیم است. قدم‌ها که به سیزده رسیدند، کمر خم کرد. کف دستش را روی زمین نهاد و به واسطه‌ی آن در جای نشست. کوله‌ی مشکی‌رنگِ سوراخ شده‌اش را درآورد و در حالی که بطری آب را از آن خارج می‌کرد، خیره به روبه‌رو و خطاب به فرد مقابلش گفت:

- او فکر می‌کند نه تنها چشم‌هایم نمی‌بینند، بلکه دیگر گوشی هم برای شنیدن ندارم. اما هنوز هم به خوبی مدت‌ها پیش می‌شنوم که اگر روزی حرفی زدی، بشنوم و پاسخت را بدهم.

طبق معمول پنج ثانیه منتظر ماند؛ اما صدایی نشنید. لبخندی تلخ بر ل*ب راند که چین کنار چشمانش خود را نشان دادند. امیدوارانه، پنج ثانیه‌ی دیگر منتظر ماند. پنج، چهار، سه، دو، یک. باز هم جوابی نشنید. بطری را به طور کامل از کیف خارج ساخت. آن را معلق در هوا نگاه‌داشت و کیفش را از روی پایش کناری گذاشت. آهی کشید و همانند همیشه برای صحبت پیش قدم شد:

-‌ دیشب در خوابم تو را دیدم. هرچند چندان زیاد نخوابیدم؛ اما همان سه ساعت و چهل و هشت دقیقه برای دیدن تو در خوابم کافی بود. همان پیراهن زمردی رنگ همیشگی را به تن داشتی. سرزنده و شاد!

بطری را به روی پایش بازگرداند. کند بود و دستانش می‌لرزید. به سختی در بطری را گشود و دمی عمیق و طولانی کشید. دست چروک و زبرش را به موهای تمام‌ سفیدش کشید و با صدایی سرشار از حسرت افزود:

-‌ صبح که از خواب برخاستم نیز، با یاد تو بیدار شدم. درست زمانی که جلیقه‌ی مشکینم را بر روی پیراهنم می‌پوشیدم، به یاد داستانی افتادم که سال‌ها پیش به یادت نوشتم. داستانی که قصد دارم آن را بازسازی کنم؛ اما نه چشمانم سوی دیدن دارند و نه دست‌هایم سوی نوشتن.

صدایش خش‌دار بود و تمامی مردمان روستا می‌دانستند که این خش صدا، به واسطه‌ی بغض‌هایی‌ست که شبانه می‌ترکند و خواب را از او می‌ربایند. به راستی که اگر بذر حسرت در دلت بماند، حتی اگر زنده هم بمانی هر روز مرگی دوباره را تجربه می‌کنی. ابتدا بطری را به ل*ب‌هایش نزدیک کرد و جرئه‌ای از آن خورد. بطری را پایین آورد و با پشت دست قطرات آبِ روی ل*ب‌ و چانه‌اش را زدود.

-‌ پس امروز به قدری این‌جا پیش تو می‌مانم که داستان را خودم برایت بخوانم.

بطری را این‌بار مقابل پایش گرفت و تمامی آب درون آن را روی زمین ریخت. اهمیتی به شلوار خیس شده‌اش نداد. خم شد و آب را در زمین پخش کرد. همزمان گفت:

-‌ داستانی که این‌بار نه از دید من، بلکه دیدگاه همگان به نگارش درآمده است.


ناظر: @arisky
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
ویرایش نشده~~

«پارت دوم»

شبنم‌های عرق روی پیشانی چروکش را با پشت دست زدود و از شدت گرمای عذاب‌آور هوا، هوف عمیقی کشید. با آرام‌ترین لحن ممکن شروع کرد:

-‌‌ سال 1890 بود. جایی در هومه‌ی همین روستا، در حالی که نور طلایی‌فام، سرتاسر فضای سالنی چهل متری را در بر گرفته بود، انگشتانی با نهایت مهارت بر پیانوی مشکی رنگ به رقص در آمدند. آوازی دل‌انگیز و بی‌کلام در سالن می‌پیچید و می‌پیچید. می‌پیچید و با موسیقی باران آمیخته می‌شد. می‌پیچید و مرلین را م*س*ت و مدهوش خود می‌ساخت. مرلینی که همیشه اعتقاد داشت که حرکت انگشتان او بر پیانو خود به تنهایی رقصی مجزا محسوب می‌شود.

مرلین با آن موهای طلایی‌ و نیمه بسته‌اش، به محض به صدا در آمدن پیانو، پلک‌ بست و با نهایت احساس رقص خود را بر روی سرامیک‌های سالن آغاز نمود. دستانش، دستان ظریفش آن‌چنان پیچ‌و‌تاب می‌خوردند که گویی پسرک پیانیست، به جای نواختن موسیقی، آن را در رگ‌های دخترک تزریق کرده بود و حال، ریتم موسیقی‌ست که او را زنده نگاه داشته. پیانیست آن‌قدر این قطعه را تمرین کرده‌ بود که دستانش جای کلاویه‌ها را حفظ شده‌ بودند. بنابراین، تنها مردمک‌های مشکی و سرشار از عشقش را بر روی رقص دخترک موطلایی کوک زد. مرلین، نوک پایش را روی سرامیک‌ها فشرد و چند دور چرخ زد. چشمانش را گشود و با لبخند و حس خوب، مردمک‌های روشنش را به دیوار آینه‌کاری شده‌ی مقابلش داد. آینه‌ای که در آن، تصویر رقص خود و پیانو زدن ادوارد را می‌دید و اهمیتی به حواشی نمی‌داد. نیم لبخندی آرام، به ادواردی زد متقابلاً از طریق آینه او را می‌نگریست.

دقایق به آرامی می‌گذشتند. عقربه‌ی ثانیه به قدری صفحه‌ی مربعی ساعت روی دیوار را با تیک و تاکش پیمود که دامن زمردی و چین‌دار دخترک برای آخرین‌بار در هوا به پرواز در آمد و همچنین پسرک پیانیست، انگشت سبابه‌اش به آخرین کلاویه‌‌ی مد نظرش کوبید. هردوی آن‌ها با این حرکت، اتمام کار را در مجرای شنوایی حضار فریاد زدند.

پس از لحظه‌ای صدای دست‌هایی با نوای باران ادغام شدند و در نهایت احساس بارها و بارها به یک‌دیگر کوبیده می‌شدند. جمع افراد تماشاچی که ایستاده‌ بودند، نهایتاً به پنج نفر می‌رسید اما سالن آن‌قدر بزرگ بود که صدای کوبش آن‌ها به بلندترین حالت ممکن شنیده می‌شد. پسر پیانیست نیز هفده عضله‌ی صورتش را به کار انداخت و با ل*ب‌های کش‌ آمده و رضایت تام، از جای خود برخاست. پس از آن‌که ادوارد در کنار مرلین و رو به جمعیت قرار گرفت، صدای دست‌ها لحظه به لحظه پایین آمدند. هردو با خرسندیِ تمام، نگاهی کوتاه و اما عمیق به یک‌دیگر انداختند.

چشم‌هایشان سرشار از تحسین بود و هردو می‌دانستند که کار را به بهترین نحو ممکن به نایان رساندند. رو به سمت جمعیت گرداندند، مرلین با دست چپ دامنش را بلند کرد و ادوارد، دستش را پشت کمرش نهاد و با تعظیمی کوتاه، پایان قطعی نمایش را اعلام کردند.

پس از به اتمام رسیدن تشویق حضار، زنی قد بلند از میان جمعیت بیرون آمد و به سمت ادوارد و مرلین گام برد. با حرکت او، مابقی افراد بر طبق قوانین در سالن پراکنده، و مشغول تعریف از اجرای آن‌دو شدند. سالن سرتاسر خالی بود و در آن، تنها چند صندلی برای نشستن و دو پیانو وجود داشت. زن قد بلند، با آن موهای فر و استخوانی رنگی که ظاهرش را پخته‌تر نشان می‌داد، آن‌قدر قدم از قدم برداشت که در نهایت روبه‌روی ادوارد و مرلین ایستاد. صدای کفش‌های پاشنه بلندش برای اهالی روستا همیشه تازگی داشت. با اعتماد به نفس، لبخندی بر ل*ب‌های نازکش راند و رو به چهره‌ی سرشار از استرس مرلین گفت:

-‌ رقص تو به اندازه‌ای هنرمندانه و زیبا بود که در تمام مدت چشم‌هایم محو تو بود، دوشیزه مرلین.​
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
«پارت سوم»

مرلین خشنود از تعریف کاترین، دستش را مقابل دهانش گرفت و کوتاه خندید. چراکه قوانین روستا همیشه دستور می‌دادند که یک بانو، حق خندیدن با صدای بلند را ندارد. هرچند که اهمیتی به این قوانین مزحک نمی‌داد؛ اما در این لحظه و مقابل استادی همچون کاترین، ناچار به اطاعت بود. سپس، بار دیگر دامن پیراهن خوش‌دوخت و نگین‌کاری شده‌اش را با انگشتان ظریفش بلند، و کمر خم کرد. لبخندزنان و با لحنی آرام ل*ب زد:

-‌ ممنونم.

کاترین پلک‌هایش را بر هم نهاد و لحظه‌ای، دیدگان آبی‌‌ رنگش را پنهان‌ ساخت. درحالی که نیم‌لبخندی روی ل*ب‌های براقش به چشم می‌آمد، او نیز متقابلاً سر تکان داد و با صدایی لطیف و لحنی محکم افزود:

-‌ تسلط شما روی رقص‌ برای من واضح است؛ اما استرسی که دارید، باعث می‌شود تسلط شما کمتر دیده شود. امیدوارم که در تمرین‌های بعدی این مشکل شما رفع شود.

مرلین به تأیید او سر تکان داد و ل*ب‌هایش را بر هم فشرد. بار اولی نبود که با ایرادش روبه‌رو می‌شد و خدا می‌دانست که به چه اندازه از استرسش حین رقص، نفرت دارد! نگاهش را به ادوارد داد که واکنش او را ببیند. ادواردی که در تمام این مدت با نیم لبخندی، مردمک‌‌های قهوه‌ای‌اش را به او دوخته بود. نامحسوس پلک بر هم گذاشت که به مرلین اطمینان خاطر بدهد. هیچ نمی‌خواست او را مغموم ببیند و قطعا اگر در شرایط دیگری بودند، سعی می‌کرد به او دلداری دهد. کاترین همچون مرلین، چشمان درشتش را به ادوارد سپرد. در حالی که حین صحبت خال کنار لبش بیشتر خودنمایی می‌کرد، گفت:

-‌ و شما، جناب ادوارد.

ادوارد ناچار و با مکث، از مرلین نگاه گرفت. در آرامش دستی به جلیقه‌ی لجنی رنگش زد و آن‌ را به صورت نمایشی مرتب ساخت که کاترین، ادامه داد:

-‌ ریتم اصلی موسیقی آرام است. به آرامی رقص مرلین. اما عجله دارید. کلاویه‌ها را سریع‌تر از حالت ممکن لمس می‌کنید و این باعث ناهماهنگی موسیقی و رقص شود.

ادوارد سر تکان داد که تار موهایش روی پیشانی‌اش افتادند. آن‌ها را به بالا هدایت کرد و همزمان پاسخ گفت:

-‌ حتماً رعایت می‌کنم.

کاترین کف دو دست لاغرش را بر هم کوبید که صدایی به واسطه‌ی حرکتش در سالن اکو شد و نگاه دیگر حضار را به سمت خود کشاند. حضاری که بر روی صندلی‌های فلزی گوشه‌ی سالن نشسته و مشغول صحبت بودند. چند گام به عقب رفت و باز هم صدای تق‌تق کفش‌ها! همیشه از صدای کفش‌هایش لذت می‌برد. انتظاری بیش نمی‌رفت، او بهترین استاد روستا بود و شیفته‌ی جلب توجه! درحالی که نگاه پر اعتماد به نفسش را بین مرلین‌‌ِ و ادوارد می‌گرداند، این‌بار خطاب به هردوی آن‌ها، با تحسین‌ گفت:

-‌ با وجود نقص‌هایی که به تنهایی از کار شما گفتم؛ اما همکاری چشم‌گیری که دارید وجود نقص‌ها را کمرنگ می‌کند.

و در نهایت با آن دستان پوشیده از دست‌کش توریِ سفید، دامن پف‌دار، چندلایه و صورتی‌اش را در دست گرفت. پیش از تنها گذاشتن آن‌دو، سخن آخرش را این‌چنین گفت:

-‌ در کلاس فردا منتظر شما هستم.

مرلین چنان از جملات آخر کاترین خرسند به نظر می‌رسید که حتی مشکلش را نیز فراموش کرد. بی‌شک اگر در این لحظه‌ تنها در اتاق کوچک و شلخته‌اش بود، خنده‌های از سرِ خوشی‌اش را آزاد می‌ساخت. باری دیگر رخش را به سمت ادوارد چرخاند که ادوارد با حس نگاه او، دو طرف کت لجنی‌‌اش را با یک دیگر نزدیک ساخت. به طوری که روبه‌روی مرلین قرار گیرد به چپ چرخید و با ملایمت گفت:

-‌ اعتراف می‌کنم کارت عالی بود مرلین. من با تمام وجود از همکاری و بودن با تو خوشحالم.​
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
«پارت چهارم»

ادوارد که گویی از ذوق بیش از اندازه‌ی مرلین خبردار بود، جمله‌اش را عمداً به زبان آورد. گوشه‌ی لبش را منظوردار به بالا کش‌ داد و پشت به او، به طرف درب عظیم سالن گام برد. پالتوی خاکستری‌اش را از روی رخت‌آویز کنار درب برداشت و به تن کرد و بعد، از سالن و هوای گرمش خارج گشت.
از سویی دیگر، مرلین در حالی که از شدت خوشی گیج و مبهوت بود، هنگ شده به تبعیت از ادوارد به سمت رخت‌آویز حرکت کرد و کت مشکینش را چنگ زد. کندی در تک‌به‌تک حرکاتش مشهود بود و برای کنترل هیجانی که دقایقی پیش تجربه کرده بود، احتیاج به فضایی خالی از سکنه داشت. هیچ نمی‌دانست لبخند عریض روی ل*ب‌هایش از تعریف کاترین شکل گرفته، و یا دو جمله‌ای که ادوارد خطاب به او بر ل*ب راند. تنها می‌دانست که سالن همیشه شلوغ، برای کنترل افکارش هیچ مناسب نیست. نگاهش را برای بار آخر به کاترینی داد که درحال صحبت با دیگر شرکت‌کننده‌ها بود و بعد، با به تن کردن کتش، همچون ادوارد از سالن خارج گشت.

باران بند آمده بود؛ اما با خارج شدنش هوای سرد و پاییزی در سلول‌های بدنش رخنه کرد و او را به لرزی کوتاه وادار کرد. دو دست پوشیده از دستکشش را روی بازوهای پوشیده‌اش کشید. چشم گرداند، خبری از ادوارد نبود و جاده‌ی پیش رویش، خلوت به نظر می‌رسید. لبخند حتی با دیدن خدمتکار خشک مادرش جورج، از لبانش محو نمی‌شد. دم عمیقی از هوا کشید و به سمت او گام برداشت. جورج که چهره‌ای گرد و پوستی سبزه داشت، با دیدن مرلین کمر راست کرد و به حالت آماده باش درآمد. با همان اخم همیشگی و بی‌دلیلش، دست مرلین را در دست گرفت و او را روی اسب نهاد.
مسیر سالن تا خانه‌شان، به واسطه‌ی اسب کوتاه‌تر از دفعات قبلی بود. پس از چند دقیقه، خود را مقابل درب خانه‌ی سقف‌شیروانی‌شان دید. وارد شد و همانند همیشه، گرمای داخل خانه بر تنش نشست. دستکش‌های سفیدش را یکی‌یکی در آورد و آن را در جیب کتش نهاد. پشت‌بند آن کت یخ زده‌اش را نیز از تن خارج کرد و روی چوب‌لباسی کنار در آویزان کرد. سپس تیله‌های عسلی‌اش را سرتاسر پذیرایی کوچک و مجلل‌شان گرداند. تن صدایش را بالا برد و داد زد:

-‌ مارتا؟ کجا هستی؟

اندکی صبر کرد؛ اما جوابی نشنید. شانه بالا انداخت. کلاه سفیدش را از سر درآورد که در همان لحظه، صدای مارتا در خانه‌ طنین انداخت:

-‌ من داخل آشپزخانه هستم مرلین.

لبخند با شنیدن صدای مارتا، در صورتش چادر پهن کرد. با قلبی تپنده و مالامال از هیجان، کلاه را با نهایت قوا در دست فشرد. چشم از پذیرایی و تم قرمز- مشکی‌اش گرفت و خود را به درب چوبی گوشه‌ی خانه رساند. پلک بر هم زد و نفس خود را پر هیجان، در سینه حبس نگاه داشت. دستگیره‌ی چوبی را به سرعت پایین کشید و همزمان که لبخند می‌زد، پلک‌هایش را گشود. مارتا درحالی که پشت میز نشسته بود و تکه‌های گوشت را برش می‌داد، شانه‌اش با صدای ناگهانی در بالا پرید و تکه گوشتی از دستش رها شد. سرش را به سمت مرلین گرداند که مرلین، بازدمش را فرو داد و تند پرسید:

-‌ مادر و پدر کجا هستن؟

مارتا با پشت دست موهای حنایی‌اش را کنار زد. چهره‌اش همانند مرلین بور بود و صورتش به گردی می‌زد. بی‌آن‌که چشمان عسلی‌اش را به او بدهد، تک‌خنده‌ای به هیجان خواهر کوچکش زد و همزمان با برش گوشت‌ها پاسخ گفت:

-‌ همسایه‌ی روبه‌رویی مریض شده، مادرمان به عیادتش رفته است. پدر نیز به علت باران مشغول بردن اسب‌ها به طویله است.

مرلین جلو آمد و کلاه را روی میز نهاد. خود نیز از صندلی کمک گرفت و بر روی میز نشست که مارتا، چهره در هم جمع کرد؛ اما هیچ نگفت. می‌دانست که اگر به مرلین بگوید لباس خاکی‌اش را تعویض کند و یا حداقل بر روی صندلی بنشیند، نتیجه‌ای نمی‌بیند. پس تنها ظرف حاوی گوشت را از لباس مرلین فاصله داد و پرسید:

-‌ امروز چه‌طور بود؟

مرلین کف دو دستش را بر هم کوبید که به این واسطه، درد عمیقی در دستان سرخ و یخ زده‌‌اش احساس کرد. اما خم به ابرو نیاورد. تنها در حالی که هنوز هم از شدت دویدن نفس‌نفس می‌زد، با هیجان گفت:

-‌ اجرای بی‌نقصی داشتیم! من رقصیدم و ادوارد پیانو می‌زد. بهترین تجربه‌ی عمرم بود!

مارتا سر تکان داد. آخرین تکه‌ی گوشت را برش زد و از جای برخاست. به واسطه‌ی بلند شدنش، صندلی با صدایی عقب رفت. تکه گوشت را برداشت و آن را توی قابلمه‌ی روی گاز ریخت. سپس گفت:

-‌ خوشحالم مرلین. اما به این موضوع دقت کن که خانواده‌ی ما، خشک‌ترین خانواده‌ی روستا است. اگر پدر و مادر متوجه این موضوع شوند، بی‌شک کاری می‌کنند که دیگر ادوارد را نبینی.

مرلین دو دستش را به میز بند کرد و خود نیز پایین آمد. شانه بالا انداخت و بی‌خیال گفت:

-‌ اما قرار نیست متوجه شوند مارتا.

مارتا به سمت او برگشت و به گاز تکیه‌ زد. دستانش را به لبه‌ی آن بند کرد و گفت:

-‌ باید مراقب باشی. آن‌ها ادوارد را در شأن تو نمی‌بینند.

مرلین مردمک در کاسه‌ی چشمش گرداند و نفسی به بیرون داد. دستش را به کمر زد و پشت به او کرد. حرصی گفت:

-‌ آه خدایا! مارتا! محض رضای خدا یک‌بار حرف‌های منفی را کنار بذار. آن‌ها به هیچ وجه از علاقه‌ی من نسبت به ادوارد با خبر نمی‌شوند!

مارتا شانه بالا انداخت. او تنها تحمل فشار روانی دیگری برای خانواده‌اش نداشت. در طی این سال‌ها به اندازه‌ی کافی در خانه‌ بحث‌های مرلین و مادرش را تحمل کرده بود و از سویی، هیچ نمی‌خواست که خواهرش ضربه‌ای ببیند. خیره به تور روی سفید پیراهن مرلین، تنها گفت:

-‌ امیدوارم!

***
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
«پارت پنجم»

مرلین همانند همیشه لبخند بر ل*ب داشت. شب قبل از شدت شوق چندان نخوابیده بود و حال ساعت شش صبح بود که قصد به خروج از خانه را داشت. با پیراهن بنفش رنگ و‌ موهای جمع شده در کلاه، هرکس او را می‌دید به وضوح متوجه می‌شد که قصد خروج از خانه را دارد. از میان لباس‌های پخش شده بر زمین، کتاب‌های روی هم قرار گرفته و همچنین دیگر وسایلی که در اتاقش پخش شده بود، گذشت و در نهایت پشت میز چوبی‌اش نشست.

روبه‌رویش آینه‌ای بلند و لوزی شکل قرار داشت و روی میز، سه عدد شمع خاموش که در پایه چیده شده بودند. آن‌قدر به رنگ سفید علاقه داشت که علاوه‌بر دکوراسیون اتاق، شمع‌های روی میز هم سفید بودند. طبق عادت همیشگی‌اش کاغذ و قلم تازه‌ای بر روی میز آماده بود. قلمش را در جوهر مخصوص فرو کرد و سپس آن‌ را بر روی کاغذ کاهی به رقص درآورد. با همان دست‌خط ناخوانایی که داشت، نوشت:

-‌ به سالن می‌روم که برای رقص امروز تمرین کنم. لطفاً از جانب من با پدر و مادر صحبت کن.

از شدت سردی هوا و استرسی که داشت، دستانش می‌لرزید و همین موضوع، باعث می‌شد که خطش از قبل نیز بدتر شود. می‌دانست که مارتای بی‌چاره با دیدن برگه دقایقی نوشته را رصد می‌کند که جمله را تشخیص دهد. کاغذ را تا کرد و از روی صندلی چوبی‌اش بلند شد که صدای جیر- جیر صندلی برای چندمین بار بلند شد. از آن صدای عذاب‌آور، ابروان باریکش را به آغوش هم داد و از اتاق خارج شد.

طبقه‌ی بالا اتاق بزرگی نداشت و مرلین بود که برای دوری از خانواده‌اش در تنها اتاق کوچک آن‌جا ساکن بود. راهرویی عریض و خلوت. دامنش را طبق معمول و بر خلاف دیگر مردمان با دست چپ در دست گرفت و از پله‌ها پایین رفت. نفسش را پر اضطراب بیرون ‌داد و با برداشتن چند قدم روبه‌روی درب اتاق مارتا ایستاد. نگاهی به کاغذ در دستش ‌انداخت و خم شد. کاغذ را روی زمین سرد قرار داده، و سپس با نوک انگشان باریک و کوتاهش آن را به داخل هول داد. با اطمینان حاصل کردن داخل رفتن کاغذ، به سرعت در قهوه‌ای رنگ را باز کرد و از خانه خارج شد.

روستا به واسطه‌ی باران شب قبل هوای تازه‌ای به خود گرفته بود. باران آن‌قدر سخت بود که حال، سوز سردی در هوا می‌پیچید و پاییز را برای اهالی روستا طاقت‌فرسا می‌ساخت. دخترک دم عمیقی از هوا کشید و از حقار اطراف خانه خارج شد. جاده‌ی دو طرفه‌ای پیش رویش بود. ابتدا نگاهی به سمت راست خود داد. جاده‌ای که به سالن بانو کاترین منتهی می‌شد. دم عمیقی کشید و راه جاده‌ی راستی را در پیش گرفت.

پانزده دقیقه گذشت و در نهایت خانه‌ی مد نظرش را دید. قلبش بیشتر از پیش کوبید و هر لحظه امکان داشت سینه‌اش را بشکافد. تقریباً یک متر دیگر باید جاده‌ی خاکی را پشت‌سر می‌گذراند که به جاده‌ی سنگلاخی و معروف روستا برسد. قدم‌هایش را بلند و تند کرد و در نهایت مقابل خانه ایستاد. خانه‌ای با دیوار‌های سفید و سقف شیروانی مشکی. نیمی از بدنه‌اش با پیچک پوشیده شده بود و بر روی ایوانش گلدان‌های پر از گل به چشم می‌آمد. با قلبی پر تپش، نفس‌هایی مقطع و چشم‌های سرشار از هیجان، دست بلند کرد. در حصار مانند و چوبی آن را گشود و وارد جاده‌ی تمام سنگلاخی شد. پیش از آن‌که فرصت کند و اطراف را بنگرد، به ناگه در خانه گشوده شد و قامت بلندی مقابل چشمان پر شور مرلین شکل گرفت.

ادوارد آن جلیقه‌ی مشکی رنگ و پیراهن سفیدی که زیر آن به تن داشت، سر بلند کرد که راهش را ادامه بدهد؛ اما با دیدن مرلین شوک زده قدمی عقب رفت. هر دو تعجب کرده بودند. ادوارد ناباورانه خندید و بی‌آن‌که در خانه‌ را ببندد، پرسید:

-‌ این‌جا چه می‌کنی مرلین؟

مرلین می‌دانست که به زودی او را می‌بیند؛ اما انتظار نداشت که به این سرعت مقابل چشمانش پدیدار شود. به دنبال جوابی منطقی، سر پایین انداخت و به چکمه‌های توری و سفیدش خیره شد، دو دستش را جلوی خود در هم پیچاند. ناچار، سر بلند کرد و پیش از آن‌که پشیمان شود، زبان حقیقت در کام چرخاند:

-‌ به دیدار تو آمدم.

و شوک دوم! ادوارد تنها نگاهش کرد. قسم می‌خورد که لحظه‌ای قلبش ایستاد و بعد پر قدرت خود را به قفسه‌ی سینه‌اش کوبید. اول صبحی، چه حمله‌‌ای بود که مرلین به او وارد کرد؟ انتظار هر جوابی را داشت جز این. حتی اگر دخترک می‌گفت که آمده است ارتباط‌شان را قطع کند، برایش قابل باور‌تر بود. لبخندش محو بود و هیچ نمی‌گفت؛ اما چشمانش تیره‌اش سراسر کلام بودند. دست راستش را به سمت مرلین دراز کرد و با مهربانی گفت:

-‌ کار خوبی کردی. بیا داخل.​
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
«پارت ششم»

مرلین با لبخند دامنش را در دست گرفت. قدم از قدم برداشت. دست دراز شده‌ی ادوارد هنگامی که دست مرلین را در خود اسیر کرد، پایین آمد. از پله‌های ایوان بالا رفتند و سپس داخل شدند. ادوارد درب را به آرامی پشت سر خود بست. پشت مرلین ایستاد و کت دخترک را از تنش خارج کرد. همزمان که آن را آویزان می‌کرد پرسید:

-‌ صبحانه خوردی؟

-‌ متاسفانه خیر.

ادوارد به طرف شومینه رفت و مرلین اطراف را نگریست. دیوارهای پوشیده با کاغذ دیواری، سرشار از قاب عکس‌هایی سیاه و سفید از ادوارد. ادوارد شمع‌های روی شومینه را به وسیله‌ی آتش شومینه روشن کرد و آن‌ها را مجدداً روی شومینه گذاشت. سپس به سمت پله‌ها رفت، با دست به میز چهار نفره‌ی گوشه‌ی خانه اشاره زد و خطاب به مرلین گفت:

-‌ من به آشپزخانه می‌روم. با یک‌دیگر صبحانه می‌خوریم و بعد به سمت سالن تمرین می‌رویم.

مرلین نگاهش را از مجسمه‌ی کنار شومینه گرفت. ابرو بالا انداخت و متعجب سر کج کرد. راضی از پیشنهاد ادوارد، هومی زیر ل*ب گفت و طمیمانه به سمت میز رفت. رضایت‌مند گفت:

-‌ با کمال میل!

ادوارد دستش را بند میله‌های فلزی و مشکی رنگ پله کرد و یکی- یکی آن‌‌ها را بالا رفت. مرلین بر روی صندلی نشست و بی‌هدف اطرافش را می‌نگریست. گاه نگاهش را به لوستر بزرگ آویزان از سفف می‌داد و گاه به سگی که کنار شومینه دراز کشیده بود. پس از دقایقی کوتاه، درحالی که کتاب‌های کتابخانه‌ی روبه‌رویش را می‌نگریست، ادوارد با سینی صبحانه پایین آمد. سینی را روی میز نهاد، دو فنجان سپید رنگ از روی سینی برداشت و آن‌ها را مقابل خودشان نهاد. درحالی که با قوری آن‌ها را لبریز از چای می‌کرد، مرلین دو دستش را در هم چفت کرد و پرسید:

-‌ تنها زندگی می‌کنی؟

به وضوح می‌شد دید که حرکت دستانش لحظه‌ای متوقف شد. بزاق دهانش را قورت داد. کتری را به جای خود بازگرداند و سپس آرام گفت:

-‌ با آنجلا و فردریک زندگی می‌کنم. پدر و مادرم را سال‌ها پیش در جنگ از دست دادم. در آن زمان آنجل و فرد خدمتکارهای خانه‌ی ما بودند. پس از آن اتفاق، آن‌ها مسئولیت بزرگ کردن من را به دوش کشیدند.

مرلین ابرو بالا انداخت. در این شش ماهی که ارتباط داشتند، ادوارد هیچوقت در این مورد چیزی نگفته بود. از پرسیدن سوالش پشیمان شد. دستش را دور فنجان قرار داد، از گرمای آن بهره برد و تنها به اتاق کنار شومینه نگاه دوخت. ادوارد محتویات سینی را روی میز چید و با دیدن زاویه‌ی درد مرلین، لبخندی زد. کنجکاوی‌اش را این‌گونه برطرف کرد:

-‌ آن‌جا اتاق پیانو است. هر از گاهی با پیانوی داخل آن تمرین می‌کنم. متعلق به پدرم است.

مرلین نگاه عسلی‌اش را از اتاق گرفت و خجالت‌وار، سر پایین انداخت. در سکوت فنجان چایش را برداشت و با داغی، جرئه‌ای از آن نوشید. در این سرمای پاییزی تنها به گرمای چای نیاز داشت.

هردو جوان با یک‌دیگر از خانه‌ی زیبای ادوارد خارج شدند. بی‌شک این تجربه، بهترین تجربه برای آن‌دو بود. هنوز هم از یک‌دیگر خجالت‌ می‌کشیدند و این دیدارها، باعث می‌شد وجودشان برای هم به عادت تبدیل شود. ادوارد درب را بست. چند قدم جلو رفتند و از جاده‌ی سنگلاخی خارج شدند. ادوارد نگاهش را به روبه‌رو داد. باغی که حصارهای کوتاه دورتادور آن را در بر گرفته بودند. سمت چپ و راستش را خانه‌های سقف شیروانی احاطه کرده بودند و در این فاصله، تنها برگ درختان سال‌خورده به چشم می‌آمدند. مرلین متوجه نگاه خیره‌ی ادوارد شد و برای این‌که هوش و حواس پسرت برگردد، سرفه‌ای کوتاه کرد. ادوارد به سمت او بازگشت و آرام گفت:

-‌ برویم. ممکن است دیر شود.

چند قدمی به جلو برداشتند. کمابیش ساکنان روستا را می‌دیدند که بر سر زمین‌هایشان می‌روند. فصل، فصل سرما بود و گل و گیاهان کمتر از دو فصل پیش به چشم می‌آمدند. مرلین نتوانست جلوی کنجکاوی خود را بگیرد. نگاهش را به نیم‌رخ ادوارد و بینی استخوانی‌اش داد. سپس پرسید:

-‌ آن باغ خیلی زیباست. متعلق به کیست؟

ادوارد دستانش را پشت خود مبحوس کرد. سرش پایین بود و به حرکت پاهایش می‌نگریست. سنگ‌ریزه‌ی مقابل پایش را به جلو پرتاب کرد و پاسخ گفت:

-‌ متعلق به آقای ایدن است. همسایه‌ی قدیمی ما. یک روز تو را مخفیانه به آن‌جا می‌برم.

-‌ چرا مخفیانه؟

ادوارد با یادآوری دعواهایش با آقای ایدن خنده‌ای صدادار کرد و گفت:

-‌ چون صاحب باغ اجازه‌ی ورود خروج به دیگران را نمی‌دهد؛ اما من به این باغ علاقه‌ی بسیاری دارم. همیشه مخفیانه به داخل آن می‌روم.

ادوارد که فرصت را غنیمت شمرد، ابتدا نگاهی به کلاه گل‌کاری شده‌ی مرلین داد و در دل لبخندی زد. در حالی که برای گفتن حرفش مردد بود، انگشت بر ل*ب کشید و افزود:

-‌ هرچند باید در فصل بهار باغ را ببینی. مطمئناً از گل‌های لاله‌ی کاشته شده در آن خوشت می‌آید.

با شنیدن اسم لاله چشمان مرلین گرد شد. نگاهش را مجدد به نیم‌رخ ادوارد داد و ادوارد پیش از آن‌که مجال صحبت به مرلین بدهد، از او پیشی گرفت:

-‌ خصوصا لاله‌های سفید!

مرلین خشک شده در جایش ایستاد و ادوارد بی‌آن‌که متوجه این موضوع شود، به راه خود ادامه داد. سپس کنار خود را نگاه کرد به واکنش مرلین را ببیند؛ اما متوجه شد که مرلین از او عقب مانده است. تنش را به پشت چرخاند. نقشه‌اش گرفته بود! با خنده پرسید:

-‌ چرا ایستادی؟

مرلین تک‌خندی مملو از بهت زد. دستش را مقابل دهانش گرفت و ناباور پرسید:

-‌ اما… تو از کجا می‌دانی که من به این گل علاقه دارم؟!

ادوارد نگاهی عمیق به او انداخت. چشمان تیره‌اش تنها روی مردمک‌های عسلی مرلین زوم بودند. قدمی نزدیک شد، دستانش هنوز پشتش در هم چفت بودند. به مرلین که رسید، سرش را مقابل گوش او خم کرد. ابتدا پلک بست و دمی عمیق از بوی خوش او گرفت. اطمینان داشت که دخترکش بوی گل می‌دهد! با لبخندی نشسته بر لبانش، از اعماق قلبش زمزمه کرد:

-‌ من همه‌چیز را در مورد تو می‌دانم مرلین.

***​
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
«پارت هفتم»

پس از چهل و پنج دقیقه طی کردن مسیر، حال به سالن آموزشی رسیدند. مسیر خانه‌ی ادوارد تا سالن سی دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید؛ اما از آن‌جایی که برای طی کردن مسیر کوتاه باید از خانه‌ی مرلین عبور می‌کردند، ترجیح دادند که راه‌های طولانی را انتخاب کنند. بنابراین با تأخیر، حال مقابل درب عظیم سالن بودند. دری که سفیدی‌اش حال در روشنایی بیشتر به چشم می‌آمد و طرح‌های طلایی‌اش، با نور خورشید برق می‌زدند. نگهبان سالن با آن یونیفورم مخصوصش، با دیدن مرلین و ادوارد لبخندی زد و به آن‌ها خوش‌آمد گفت. سی و چهار سال بیشتر نداشت؛ اما ژنتیکی، تار- تاری سفید لابه‌لای موهایش دیده می‌شد. در سالن را گشود و خود کناری ایستاد که آن‌دو وارد شوند. مرلین به نگاه سبز او لبخند زد، دامنش را بر طبق عادت بالا داد و داخل شد. ادوارد نیز با تکان دادن سری برای جوزف، داخل شد. به محض ورودشان، بانو کاترین و ویلیام در تیررس نگاهشان قرار گرفته بودند. آن‌قدر گرم صحبت بودند که حتی صدای تقه‌ی در را نشنیدند. کاترین رو به ویلیام که بر روی صندلی و پشت پیانو نشسته بود ل*ب زد:

-‌ من از شنیدن پیانو زدن تو واقعاً لذت می‌برم ویلیام!

دو دستش را روی پیانو نهاد و کمرش را خم کرد که به او نزدیک شود. متأسف و ناراحت افزود:

-‌ اما تا زمانی که هزینه‌ی کلاس‌ها را پرداخت نکنی، نمی‌توانم اسمت را بدهم و در این‌صورت، دعوت‌نامه‌ای هم دریافت نمی‌کنی.

ویلیام سر پایین انداخت. امروز به مرتبی روزهای پیش نبود و چهره‌ی سختش، حال آن زمختی روزهای قبل را نداشت. بزاق دهانش را قورت داد و مغموم پاسخ گفت:

-‌ اخیراً پدرم از باغش فروشی ندارد. محصولاتش چندان به اندازه‌ی قبل نیستند و به همین علت، توانایی پرداخت هزینه‌ها را ندارم.

مرلین و ادوارد با شنیدن این جمله، نگاهی به یک‌دیگر انداختند. مرلین گوشه‌ی ل*ب کالباسی‌اش را گزید و ادوارد ل*ب‌هایش را داخل داد. سپس رو از مرلین گرفت و با گفتن «روز به خیر» آن‌ هم با طنینی رسا، کاترین و ویلیام را از وجود خودشان با خبر کرد. هیچ دوست نداشت به شنیدن مشکلات ویلیام بپردازد و مطمئن بود مرلین نیز علاقه‌ای به اسراغ سمع ندارد. ویلیام با فکر به این‌که مشکلش را آن‌دو نیز شنیده‌اند، سرش را بیشتر پایین برد. از شدت شرم پشت گوشش سرخ و داغ شده بود و تپش قلبش بیشتر. کاترین که پشتش به آن‌ها بود، اندکی از حضور آن‌ها تکانی غیر ارادی خورد. از پیانو جدا شد و به پشت برگشت. سعی کرد همچون ادوارد، فضایی عادی بسازد. بنابراین دستانش را از هم گشود. لبخندی دندان نما و البته ملیح زد. سرزنده گفت:

-‌ اوه بچه‌ها! امروز با تأخیر آمده‌اید!

ویلیام انگشتش را روی کلاویه‌ها نهاد؛ اما فشاری به آن‌ها وارد نمی‌کرد که با صدایشان توجه بیشتری را جلب کند. افکارش در هم شده بودند و حتی به زمزمه‌های جمع نیز گوش نمی‌داد ادوارد اما با شیطنتی که کم از او دیده می‌شد، نیم‌نگاهی به مرلین انداخت و ل*ب زد:

-‌ باید از سانسورهای دوشیزه مرلین عبور می‌کردیم.

مرلین نیز با نگاهی چپ شده به ادوارد نگریست که خنده‌ی او را عمیق‌تر کرد و با اینوکار مرلین با نیز به خنده وا داشت. کاترین متعجب ابرو بالا برد. ابتدا قصد داشت دلیل جمله‌ی ادوارد را بپرسد؛ اما با نگاهش به ساعت نصب شده روی دیوار که عدد هشت را نشان می‌داد خورد. بنابراین خطاب به حرف ادوارد تنها خنده‌ای ملیح و آرام کرد. دو دستش را به عادت برهم کوبید و رو به جمع گفت:

-‌ مشکلی نیست. خیلی خب ادوارد، تو امروز با پیانوی فرعی تمرین کن. قصد دارم کار ویلیام حین تمرین با پیانوی اصلی را ببینم. و مرلین، تو نیز تا زمانی که لینزی و شرلوت حضور پیدا می‌کنند، به رقص فردی خود بپرداز.

هردو سر تکان دادند و نمایش سرشار از احساس خود را آغاز نمودند. ساعاتی گذشت و همگی سخت درحال تمرین بودند. مابقی پیانیست و رقاص‌ها، با تاخیر آمدند؛ اما آن‌چنان سریع شروع به کار کردند که تمرین را از دست ندادند. پیانیست‌ها به نوبت پیانو می‌زدند و هر دم که دست هر پیانیست روی کلاویه‌ها به رقص در می‌آمد، رقاص‌ها همزمان رقص خود را شروع می‌کردند. گاه همچون دفعات پیش به گروه‌های دو نفره، متشکل از یک دختر رقاص و یک پسر پیانیست تبدیل می‌شدند و برای یک‌دیگر نمایش اجرا می‌کردند. میل به شکوفایی در تک‌تک آن‌ها جاری بود و این را از چهره‌های مشتاق‌شان به وضوح دیده می‌شد. هرکس در آن سالن طویل با دیوارهای سفیدی که با رنگ طلایی تزئین شده بودند مشغول به کار بود. سطح زمین سرامیکی بود و تصویر هاله‌مانند رقاص‌ها را پدیدار می‌کردند. هر سه رقاص مقابل آینه‌ی قدی نصب شده روی دیوار قرار می‌گرفتند و می‌رقصیدند. به راستی که موسیقی، میان سلول‌های بدنشان در گردش بود!

پس از آن‌که همگی روی صندلی‌های انتهای سالن ولو شده و مشغول صحبت بودند، کاترین روبه‌روی آن‌ها قرار گرفت. ابتدا نگاهش را به کارتن‌های حاوی کفش و لباس‌های اضافه داد و بعد، دو دستش را بر هم کوبید که حواس هر شش نفر را معطوف خود سازد. سپس با صدایی رسا گفت:

-‌ ‌رقاص‌ها و پیانیست‌های عزیز!​
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
341
مدال‌ها
16
سکه
1,808
«پارت هشتم»

گاه همچون دفعات پیش به گروه‌های دو نفره، متشکل از یک دختر رقاص و یک پسر پیانیست تبدیل می‌شدند و برای یک‌دیگر نمایش اجرا می‌کردند. میل به شکوفایی در تک‌تک آن‌ها جاری بود و این را از چهره‌های مشتاق‌شان به وضوح دیده می‌شد. هرکس در آن سالن طویل با دیوارهای سفیدی که با رنگ طلایی تزئین شده بودند مشغول به کار بود. سطح زمین سرامیکی بود و تصویر هاله‌مانند رقاص‌ها را پدیدار می‌کردند. هر سه رقاص مقابل آینه‌ی قدی نصب شده روی دیوار قرار می‌گرفتند و می‌رقصیدند. به راستی که موسیقی، میان سلول‌های بدنشان در گردش بود!
پس از آن‌که همگی روی صندلی‌های انتهای سالن ولو شده و مشغول صحبت بودند، کاترین روبه‌روی آن‌ها قرار گرفت. ابتدا نگاهش را به کارتن‌های حاوی کفش و لباس‌های اضافه داد و بعدز دو دستش را بر هم کوبید که حواس هر شش نفر را معطوف خود سازد. سپس با صدایی رسا گفت:

-‌ ‌رقاص‌ها و پیانیست‌های عزیز!

سرها همگی به سمت او بازگشتند و صحبت‌ها نه تنها کاهش یافتند، بلکه به مرور به اتمام رسیدند. کاترین با حس غرور از این سلطه‌گری‌اش، به عادت همیشگی‌اش قدمی عقب رفت و افزود:

-‌ به روزهای آخر تمرین نزدیک می‌شویم. در این مدت خیلی از دوستان شما از کلاس‌ها حذف شدند و در نهایت، شما شش نفر باقی ماندید.

نگاهش را روی تک‌ به تک چهره‌ها گرداند. اشتیاقِ آمیخته با استرس را در نگاه‌ها به وضوح می‌دید. لبخندی زد با خیالی آسوده ادامه داد:

-‌ به زودی از سوی شهر، دعوت‌نامه‌ای دریافت می‌کنید و پس از آن، هفت روز برای رفتن به شهر فرصت دارید. کلاس‌های باقی‌مانده‌ی شما در شهر برگذار می‌شود. دوره‌ای که تنها چهار سال زمان می‌برد. پس از اتمام دوره، با مدرکی که به شما داده می‌شود، می‌توانسد در سرتاسر کشور انگلیس مشغول به کار شوید.

کلاه زرشکی‌ای که همرنگ لباسش بود را روی موهایش مرتب ساخت. چشمان سبز و گربه‌ای مانندش را ابتدا روی تک‌به‌تک چهره‌ها گرداند و با لحنی‌ آرام‌تر و همان لبخندش گفت:

-‌ به تمرین‌های خود بپردازید.

***

مرلین دستی به لباس کرم رنگش کشید. پیش از آن‌که کلاه مشکینش را روی سرش تنظیم کند، نگاهی به آن انداخت. با دیدن گل لاله‌ی سفید روی آن لبخندی روی ل*ب‌هایش شکل گرفت. دستش به حالت نوازش‌وار را روی گل قرار داد، باید پیش از آن‌که خشک شود، آن را عوض کند. سرش را خم کرد. دمی عمیق از بوی خوبش گرفت که لبخندش عمیق‌تر شد. کلاهش را روی سرش گذاشت، دامنش را با دست چپ گرفت و از پله‌ها به آرامی پایین آمد.

مارتا از چوب‌رختی کنار در، چتر مشکینش را برداشت و با صدای جیر- جیر پله‌ها، به سمت مرلین بازگشت. تحسین برانگیز خواهر کوچک‌ترش که از لحاظ ظاهری، نسخه‌ای از خود او بود را نگریست. ل*ب‌‌های باریکش را انحنا داد که وقت رفتن‌شان را اعلام کند. در همان هنگام، مرلین آخرین پله‌ را پایین آمد و از به سرعت او پیشی گرفت. به لحنی قاطع، نیتش را اعلام کرد:

-‌ من به مراسم نمی‌آیم مارتا!

مارتا در لحظه چشم گرد کرد. با خود گمان می‌برد که مرلین سر عقل آمده است اما دخترک، هنوز هم به سرکشی ادامه می‌داد. اگر مرلین به مراسم نمی‌آمد، باز هم باید جنگ اعصابی جدید را در خانه تحمل کند. با همان مردمک‌های گرد شده‌اش، تک‌خندی ناباور زد. دست پوشیده با دستکشش را به صورت نمایشی پیشانی‌ کوتاهش زد و متعجب گفت:

-‌ شوخی‌ات گرفته است؟ امروز یک‌شنبه است. اگر به هر دلیلی در مراسم شکرگذاری شرکت نکنی، مادر و پدر تنبیهت می‌کنند. این مراسم آن‌قدر برای آن‌ها مهم است که منتظر ما نماندند و زودتر به سمت کلیسا حرکت کردند. حال به آن‌ها چه بگویم؟ خدایا مرلین!

مرلین لبخندی به آشفتگی مارتا زد. هرچند حق را به او می‌داد؛ اما جلو رفت و زمانی که مقابل مارتا قرار گرفت، روی پنجه‌ی پایش ایستاد. دستش را روی شانه‌ی خواهرش گذاشت و بوسه‌ای آرام روی گونه‌ی یخ زده‌اش نشاند. سپس با ملایمت گفت:

-‌ من می‌دانم که تو می‌توانی موضوع را حل کنی.​
 
امضا : Aytak
بالا