What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
87
Reaction score
270
Time online
2d 37m
Points
63
Location
قم
سکه
437
  • #11
پارت ۹

جمشید سرش را تکان داد و دست‌هایش را در هم فشرد.
- کبودی صورتت... فکر نمی‌کنم مال گذشته باشه.

زن لحظه‌ای سکوت کرد، سپس پوزخندی زد.
نه از سر تمسخر، بلکه تلخ و سنگین.
- کودکیم خوب نبود، و بزرگسالی جالبی هم ندارم.
مکثی کرد، انگار گفتن جمله بعدی برایش سخت باشد.
- اینا... ضرب دست شوهرمه.

جمشید نفسش را در سینه حبس کرد.
خشم و اندوه در چهره‌اش درهم تنید.
- هنوزم باهاشی؟

زن شانه‌ای بالا انداخت، بی‌رمق و بی‌احساس.
- وقتی جایی برای رفتن نداری، با هر کسی می‌مونی، حتی اگه جهنم باشه.

جمشید به زمین نگاه کرد، چند لحظه‌ای حرف نزد.
باد سردی از میان شاخه‌های خشک درخت گذشت و شاخه‌ای کوچک به آرامی بر نیمکت افتاد.

- می‌دونی...
زن نگاهش را به او دوخت.
- من همیشه فکر میکنم ضعیفم، چون نتونستم از خیلی چیزا دفاع کنم، از خودم، از گذشته‌م.
ولی بعد فهمیدم بعضی وقتا تحمل کردن هم یه جور شجاعته... فقط نباید توی همون تحمل دفن شی.

زن آهسته سرش را پایین انداخت.
اشکی بی‌صدا از کنار گونه‌اش لغزید، ولی زود با پشت دست آن را پاک کرد.
- آدم وقتی زیادی درد می‌کشه، کم‌کم باور می‌کنه که حقشه...

جمشید آرام گفت:
- نه... هیچ‌کس نباید باور کنه که درد سهمشه...چی دارم میگم، اصن یکی باید اینارو به خود من بگه!

زن نفس عمیقی کشید.
صدای نفسش میان هوای سرد لرزید.
- شاید اگه امروز نیومده بودم اینجا، هیچ‌وقت این حرفا رو نمی‌زدم.
جمشید به چهره زیبای او زل زد و در زیبایی او غرق شد...انگار چیزی درون قلبش لرزید.
زن متوجه نگاهش شد، اما به جای دلخوری یا خجالت، فقط لبخندی کم‌رنگ زد.
لبخندی که نه برای زیبایی‌اش، بلکه برای آن لحظه‌ی نادرِ درک شدن بود.

- چیزی شده؟
جمشید نگاهش را آهسته برگرداند، انگار بخواهد خودش را از دنیایی بیرون بکشد که مدت‌هاست از آن فراری بوده.
- نه… فقط… مدت‌ها بود با کسی اینجوری درد و دل نکرده بودم.

زن لبخندش کمی پررنگ‌تر شد.
- شاید ما هم مثل این برگ‌ها شدیم… هر کدوم جدا از شاخه‌هامون، تنها، زخمی… ولی هنوز یه باد کوچیک کافیه تا یه جایی فرود بیایم که شاید کسی حواسش بهمون باشه.

جمشید با نگاهی پرمعنا گفت:
- شاید این نیمکت، همون جاییه که باید می‌افتادیم.

لبخند زن ناگهان محو شد...
کیفش را در آغوش گرفت.
- من دیگه باید برم شوهرم عصبی میشه.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
87
Reaction score
270
Time online
2d 37m
Points
63
Location
قم
سکه
437
  • #12
پارت ۱٠

جمشید ل*ب‌هایش را به‌هم فشرد.
گویی می‌خواست چیزی بگوید، اما نمی‌دانست چطور.

- اسمت چیه؟
زن درحالی که از جایش بلند شد گفت:
- رویا... اسمم رویاس،خداحافظ!

جمشید لبخند کم‌جانی زد.
در دلش نام را چند بار زمزمه کرد:
- رویا...
اسمش مثل خودش بود؛ لطیف، غمگین و در عین حال پر از راز.

به قدم‌های آرام او که دور می‌شد خیره ماند، آن‌قدر که سایه‌اش میان درختان گم شد.
گویی چیزی از جمشید با او رفت… یا شاید چیزی درونش بیدار شد.

سکوت پارک دوباره برگشت.
اما دیگر آن سکوت، مثل قبل نبود.
نیمکتی که لحظاتی قبل میزبان دو روح زخمی بود، حالا گویی حامل عهدی ناگفته شده بود.

جمشید دستش را در جیب پالتوی کهنه‌اش فرو برد.
انگار اولین بار بود که هوای سرد را حس نمی‌کرد.

آرام زمزمه کرد:
- رویا…
و بعد، به آرامی سرش را به پشتی نیمکت تکیه داد،
با قلبی که دیگر فقط زخمی نبود… بلکه زنده بود.

چند خیابان آن‌سوتر، در اتاقی سپید و خاموش،
ثریا روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود.
بافته‌ی سیاهی روی دامنش پهن بود؛ شال ناتمامی که با هر گره‌اش، انگار بخشی از جانش را می‌بافت.
دست‌هایش از لرزش سرفه‌ها دیگر مثل قبل نبودند، اما با تلاشی آرام و بی‌وقفه، میل‌ها را در هم می‌تنید.

نگاهش به در بود… چشم‌انتظار کسی که نیامده بود.

پزشک‌ها گفته بودند زمان زیادی نمانده.
اما مادرها همیشه صبر را بهتر از پزشک‌ها می‌شناسند.

در اتاق ناگهان باز شد.

جمشید با قدم‌های تند وارد شد، چشمانش نگران، صورتش سرخ از سرما، و نفسش به شماره افتاده.

ثریا میل‌های بافتنی را روی دامنش نگه داشت و آرام سر بلند کرد.

- جمشید...

- مامان! خوبی؟ حالت چطوره؟ سرفه‌هات بهتر شده؟ دکتر چی گفت؟ چرا به من زنگ نزدی؟
صدایش پر از اضطراب بود.
کنار تخت خم شد و دستان سرد مادرش را در دست گرفت.

ثریا، با لبخندی محو، به‌سختی گفت:

- خوبم... تا وقتی تو رو دارم، خوبم.

جمشید نفس راحتی کشید.
هنوز نگاهش پر از دلشوره بود، اما حالا تهِ آن برق کوچکی دیده می‌شد.

کمی سکوت کرد و بعد بی‌اختیار ل*ب‌هایش باز شدند، گویی کلمات سال‌ها در گلویش مانده بودند و حالا راهی برای بیرون آمدن یافته بودند.

- امروز… یه زن رو دیدم توی پارک،اسمش رویا بود.

ثریا کمی ابرو بالا انداخت. سکوت کرد، گوش داد.

- نمی‌دونی مامان… نمی‌دونی چه حس عجیبی بود. فقط چند دقیقه حرف زدیم ولی… انگار اون چند دقیقه، همه‌چی رو عوض کرد، خیلی حس خوبی بهش داشتم.
ثریا به چشم‌های پسرش نگاه کرد؛ حالا روشن‌تر از همیشه.
می‌دانست آن نگاه، از جنس حرف‌هایی‌ست که آدم‌ها تا تهِ جان لمس می‌کنند، اما نمی‌توانند توضیحش بدهند.

جمشید لبخند زد.
- اسمش رویاست، مامان… رویا.
انگار از دل یه خواب قدیمی اومده بود.

ثریا آهی کشید، چشمانش را بست.
- پس پسرم داره سر و سامون میگیره!
 
Last edited:

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
87
Reaction score
270
Time online
2d 37m
Points
63
Location
قم
سکه
437
  • #13
پارت ۱۱

چند لحظه، سکوت بین‌شان ماند.
ثریا دوباره مشغول بافتن شد، اما نگاهش هنوز گاهی روی چهره‌ی جمشید می‌چرخید.
او اما ساکت مانده بود، مثل کسی که هنوز درگیر جمله‌ای‌ست که خودش هم باورش نکرده.
بالاخره گفت:
- فقط یه چیز هست، مامان...
یه چیزی که نمی‌دونم باید بگم یا نه.
ثریا نخ را با دقت از میان انگشتانش رد کرد.
- بگو، جمشید. من مادرتم.
جمشید آرام گفت:
- خودش گفت شوهر داره.
ولی... معلوم بود خوشحال نیست و گفت داره به جدایی فکر می‌کنه، من نمی‌خوام کاری بکنم، فقط... فقط نمی‌تونم بهش فکر نکنم.
ثریا دست از بافتن کشید.
نگاهش را بالا آورد، جدی و بی‌حاشیه.
- جمشید… زن شوهر دار، زن تو نیست.
جمشید ل*ب‌فشرد.
اخمش نشست.
- من نگفتم مال منه! فقط... یه حس بود.
یه لحظه‌ی کوتاه، ولی واقعی.
ثریا آرام، اما محکم گفت:
- خیلی از لحظه‌ها واقعی‌ان، ولی این دلیل نمی‌شه که دنبالشون بری، تو یه مردی نه یه پسر احساساتی.
اون زن شاید تنها باشه، شاید خسته باشه… اما تا وقتی زن یه مرد دیگه‌ست، نباید جایی توی دلت براش باشه.
جمشید نفسش را با حرص بیرون داد.
- مامان یه نگاه به قیافه من بنداز! همه از من میترسن و فرار میکنن یا چندششون میشه ولی اون... اون هیچکدوم از این حسا رو نداشت.
اگه یه نفر تو رو، وقتی شکسته بودی، فقط دید، فقط فهمید، فقط گوش داد... هنوزم می‌گفتی نرو؟
ثریا ل*ب باز کرد، اما هیچ نگفت و فقط نگاه کرد.
جمشید بلند شد.
- تو همیشه دنیا رو یا سفید دیدی، یا سیاه.
اما بعضی چیزا بین‌ اینا هستن، مامان! خاکسترین... مثل من، مثل اون.
سپس درحالی که به سمت در رفت گفت:
- نگران خرج بیمارستان هم نباش دیر یا زود پول جور میکنم و درمانتو شروع میکنیم.
ثریا خواست بپرسد ازکجا اما او رفت.
آرام، ولی با دلِ پُر.
ثریا تنها ماند.
شال از روی دامنش سر خورد.
و او، برای اولین بار در آن روز، میل بافتنی را کنار گذاشت.
جمشید درحالی که توی راهروی بیمارستان حرکت میکرد به سمت پذیرش رفت و رو به مسئول آنجا گفت:
- سلام، ببخشید دیروز یه خانم و اقایی دنبال اهدا کننده قلب برای بچشون بودن.
پرستار درحالی که به چهره جمشید زل زده بود گفت:
- بله بله! اتفاقا یه ساعت پیش اینجا بودن.
جمشید کاغذی از جیبش بیرون اورد و با دستانی لرزان روی میز گذاشت.
- این شمارمه اگه اومدن لطفا شمارمو بهشون بدین.
پرستار کاغذ را از جمشید گرفت و درحالی که رفتن جمشید را نگاه میکرد کاغذ را در جیبش فرو برد.
 
Last edited:

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
87
Reaction score
270
Time online
2d 37m
Points
63
Location
قم
سکه
437
  • #14
پارت ۱۲

صبح روز...
جمشید روی نیمکت پارک نشسته بود، به نظر میرسید انتظار کسی را می کشد.
صدای خش خش جارو زدن رفتگر سکوت پارک را شکست.
جمشید پاهایش را روی سنگ فرش زیر پاهایش میکشید و به اطراف نگاه میکند.
ناگهان کسی از پشت دست روی شانه اش گذاشت، جمشید با کنجکاوی برگشت و نگاه کرد.
اما ماموری پشت سرش ایستاده بود و با شک به جمشید نگاه میکرد.
- آقا؟ دنبال کسی میگردین؟
جمشید آب دهانش را قورت داد.
- امممم ب...بله منتظر خواهرم هستم.
پلیس با چشمانی ریز به چشمان جمشید زل زد.
- چیزی مصرف میکنی؟
- نه آقا!
- زودتر از اینجا برو! چهره غلط اندازی داری.
جمشید سرش را به آرامی تکان داد.
پلیس به آرامی از جمشید دور شد و مشغول قدم زدن در پارک شد.
جمشید نفس راحتی کشید، اما قلبش هنوز تند می‌زد.
ناگهان کسی کنارش نشست، جمشید نگاهی به کنارش انداخت، همان زن بود،رویا!
چشمان زیباش برق خاصی داشت، موهایش به رنگ گندم و رژ سرخی بر لبش.
- آقا! میبینم که امروز هم اینجایین!
- سلام! آره یکم حالم گرفته بودش این پارک حس خوبی بهم میده.
رویا خندید! خنده اش همچو آتشی داغ بر قلب جمشید نشست.
- امروز حالت چطوره رویا.
- بد نیستم! اومده بودم اینجا یه چرخی بزنم شاید بازم تورو ببینم.
نگاه جمشید مات و مبهوت ماند، باورش نمیشد که زنی به این زیبایی بخاطر دیدن او آمده باشد.
- راستش منم اومده بودم که شاید دوباره تورو ببینم اخه سری قبل خیلی ناگهانی رفتی.
رویا لبخند زد، لبخندی که ترکیبی از تعجب، بازیگوشی و شاید کمی دل‌گرمی بود.
- واقعاً؟ فکر نمی‌کردم یه همچین تأثیری داشته باشم...
جمشید لبخندی خجالتی زد و نگاهش را برای لحظه‌ای به زمین دوخت.
- خب... راستش داشتم فکر می‌کردم شاید دیگه هیچ‌وقت نبینمت، اون روز خیلی زود رفتی.
رویا با آرامش سرش را به یک سمت کج کرد، انگار داشت خاطراتی را مرور می‌کرد.
- گاهی مجبور می‌شی فرار کنی... از جاهایی، از آدم‌هایی، حتی از حسایی که نمی‌فهمیشون.
جمشید با دقت به چشم‌های سبزش نگاه کرد، کلمات در گلویش گیر کرده بودند.
- یعنی... از من فرار کردی؟
رویا لبخندی زد.
- معلومه که نه! گفتم بهت شوهر من بدش میاد من از خونه بیام بیرون.
سکوت کوتاهی بین‌شان افتاد.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
87
Reaction score
270
Time online
2d 37m
Points
63
Location
قم
سکه
437
  • #15
پارت ۱۳

صدای دور کلاغ‌ها در آسمان پیچید و جمشید برای لحظه‌ای فقط به چهره‌ی رویا خیره ماند.
- نمیدونم چجوری بگم ولی از دیدار دیروزمون به مادرم گفتم.
رویا دستی روی کیفش کشید و با صورتی که انگار رضایتی نداشت با صدایی آرام گفت:
- جدی؟ خب؟
استرس وجود جمشید را فرا گرفت، ناگهان اعتماد به نفسش مانند باد بادکنک خالی شد.
- ناراحت شدی؟
رویا نگاهی به صورت جمشید انداخت، نگرانی را در چشمان جمشید به وضوح دید.
سرش را کمی کج کرد.
- نه! چرا ناراحت بشم؟
جمشید لبخندی زد، در دلش حسی میان خوشحالی و تردید بود.
- یه بیمارستان این نزدیکی هست مادرم اونجاس.
ناگهان رویا از جایش بلند شد و کیفش را روی شانه اش انداخت.
لبخند جمشید محو شد.
رویا کمی اطراف را نگاه کرد.
جمشید از حرفی که زده بود احساس پشیمانی کرد،احساس کرد زیاده روی کرده است.
ناگهان رویا با لبخندی نرم بر لبانش گفت:
- پس بیا، فکر نکنم خیلی دور باشه احتمالا ۱٠ دقیقه ای برسیم.
جمشید با دستپاچگی از جایش بلند شد، نفسی راحت کشید.
با شرمندگی گفت:
- ببخشید ولی من ماشین ندارم.
رویا با همان لبخند بر لبش رو به جمشید ایستاد.
- من خودم پیاده روی رو ترجیح میدم.
جمشید احساس کرد او فرشته ای از جانب خداست، مگر میشود زنی اینقدر مهربان و دلنشین باشد؟
در سکوتی دلنشین از میان مسیر سنگ‌فرش‌شده‌ی پارک عبور کردند.
هر دو آرام، بی‌نیاز از کلمات، انگار که هر قدم‌شان را آهنگی نامرئی همراهی می‌کرد.
هردو از کنار همان پلیس رد شدند.
پلیس با تعجب به جمشید و رویا نگاه کرد، زیر ل*ب زمزمه کرد.
- خدا شانس بده، گوشت خوب همیشه دست شغال میوفته.
در همین زمان جمشید به پلیس نگاه کرد.
- جناب بند کفشتون بازه.
پلیس بی توجه به حرف جمشید فقط آنها را نگاه می کرد.
جمشید نیم‌نگاهی به صورت رویا انداخت.
نور آفتاب روی موهای گندم‌گونش افتاده بود، و چشمان سبزش مثل دو برگ نمدار در بهار می‌درخشیدند.
او حس می‌کرد دیگر تنها نیست...
ثریا مادر جمشید روی تخت بیمارستان درحالیکه به پنجره خیره مانده بود احساس درد در قفسه سینه اش احساس کرد.
...صدای آه آرامی از گلویش بیرون آمد.
دستش را به آرامی روی سینه‌اش گذاشت و نگاهش را از پنجره به سقف اتاق دوخت.
پرستاری که وارد اتاق شد با دیدن چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی ثریا سریع‌تر قدم برداشت.
- خانم کریمی؟ حالتون خوبه؟
ثریا با صدایی ضعیف گفت:
یکم نفس‌کم‌آوردم... الان بهترم.
پرستار سریع به سمت دستگاه اکسیژن رفت و در حالی که به آرامی ماسک را روی صورت ثریا گذاشت، با نگاهی نگران گفت:
- اجازه بدید دکتر بیاد یه نگاهی بندازه، فقط چند دقیقه.
ثریا سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد و چشمانش را بست.
افکار زیادی در ذهنش چرخ می‌زد؛ از روزهایی که جمشید کودک بود، تا دیروز که برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها لبخند واقعی بر ل*ب پسرش دیده بود.
اما یک چیز او را نگران کرده بود... آن زن، رویا.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
87
Reaction score
270
Time online
2d 37m
Points
63
Location
قم
سکه
437
  • #16
پارت ۱۴

درب اتاق آهسته باز شد و جمشید به همراه رویا وارد شدند.
چهره‌ی جمشید پر از امید بود، اما وقتی چشمش به صورت مادرش افتاد، لبخندش ناپدید شد.
- مامان؟ حالت خوبه؟!
ثریا به سختی لبخند زد و دستش را بالا آورد.
- خوبم مادر، فقط یه کم خسته‌ام.
چشم‌های جمشید پر از نگرانی بود.
رویا با احترام جلو آمد و آرام گفت:
- سلام خانم ، من رویا هستم... دوست جمشید.
ثریا با نگاهی تیز اما مهربان به رویا خیره شد.
چند ثانیه‌ای فقط سکوت کرد.
بعد به آرامی گفت:
- خوش اومدی دخترم.
چیزی در صدای ثریا بود که هم گرمی داشت، هم تردید.
رویا متوجه آن شد، اما ترجیح داد لبخند بزند و چیزی نگوید.
جمشید کنار تخت نشست و دست مادرش را گرفت.
- اومدم رویا رو باهات آشنا کنم مادر.
ثریا نگاهش را از جمشید به رویا انداخت و بعد گفت:

- پسرم امیدوارم همیشه با آدمایی باشی که دلشون پاکه، حتی اگه گذشته‌شون پر از سایه باشه.
رویا لحظه‌ای پلک زد.
نگاهش با نگاه ثریا قفل شد.
انگار هر دو چیزهایی از هم فهمیدند، بی‌آنکه کلمه‌ای بینشان رد و بدل شود.
- پسرم میشه مارو یه لحظه تنها بزاری؟ میخوام با این خانم صحبت کنم.
جمشید با تعجب گفت:
- چیزی شده مادر؟
- نه عزیزم چنتا سوال ازش دارم.
جمشید نگاهی به رویا انداخت.
رویا سرش را به نشانه موافقت تکان داد.
سپس جمشید به آرامی از جایش بلند شد و درحالیکه از پشت سر به آنها نگاه می کرد از در خارج شد.

داخل اتاق، سکوتی سنگین افتاده بود.
فقط صدای آهسته‌ی دستگاه مانیتور قلب و تهویه هوا به گوش می‌رسید.
رویا کنار تخت ایستاده بود و دستانش را جلوی خود گره کرده و نگاهش به چشمان نیمه‌باز ثریا بود.
ثریا با صدایی آهسته، اما محکم گفت:
- بشین دخترم.
رویا بی‌صدا روی صندلی کنار تخت نشست.
قلبش تند می‌زد؛ نمی‌دانست این گفت‌وگو قرار است به کجا برسد، اما حس می‌کرد مهم است.
ثریا نفس عمیقی کشید و بعد آهسته گفت:
- می‌دونی... من از اون مادرا نیستم که زود قضاوت کنه. ولی زندگی به من یاد داده پشت هر لبخندی یه قصه‌ست... تو چه قصه‌ای داری، رویا؟
رویا لحظه‌ای به پایین نگاه کرد.
چند ثانیه سکوت کرد، بعد ل*ب باز کرد:
- قصه‌ی من؟ قصه‌ایه که خیلی وقتا خودمم از تعریف کردنش می‌ترسم.
ثریا پلک زد و آهسته گفت:
- از چی می‌ترسی؟ از اینکه قضاوت بشی؟ یا از اینکه دوباره درد بکشی؟
رویا به آرامی لبخندی تلخ زد.
- از اینکه دوباره به کسی نزدیک بشم...
ثریا نگاهی عمیق به او انداخت.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
87
Reaction score
270
Time online
2d 37m
Points
63
Location
قم
سکه
437
  • #17
پارت ۱۵

- ظاهر جمشیدو که میبینی؟ صورتش توی آتیش سوزی کارخونه سوخته، هیچ پولی هم نداریم، اما به ظاهرش نگاه نکن پسر ساده دل و مهربونیه، زیاد شکست خورده.
من مادرشم، دل‌نگرانی‌هام واسه دل خودمه نه واسه کنترل کردن اون.
رویا گفت:
- من نمیخوام زندگی کسیو بهم بریزم، باور کنین.
من خودمم زخمی‌ام... از یه زندگی که توش فقط نقش خوب بازی کردم، نه اینکه واقعاً خوشحال بودم.
لحظه‌ای صدای گریه‌ی خفه‌ای در گلوی رویا پیچید، اما خودش را کنترل کرد.
ثریا گفت:
- شوهر داری، درسته؟
رویا مکث کرد و سرش را پایین انداخت و بعد آهسته گفت:
- داشتم... ولی حالا فقط یه اسم مونده تو شناسنامه‌م. نه دل، نه زندگی.
ثریا نگاهی طولانی به او انداخت و سپس آرام سرش را تکان داد.
- فقط یه چیز ازت می‌خوام... اگه نمی‌تونی بمونی، زود برو.
جمشید دیگه تحمل شکست نداره.
رویا با چشمانی پر اشک، بی‌صدا سرش را تکان داد.
در همان لحظه در اتاق باز شد و جمشید دوباره داخل شد.
نگاهش به هر دو زن افتاد، اما از چیزی که دیده بود چیزی نفهمید.
فقط پرسید:
- همه‌چی خوبه؟
ثریا لبخندی زد، این‌بار لبخندی واقعی‌تر.
- آره مادر، خیالم یه کم راحت‌تر شد.
رویا از روی صندلی بلند شد، ولی نگاهش هنوز به چشمان ثریا بود.
انگار تازه پیوندی نادیدنی بینشان شکل گرفته بود؛ پر از احتیاط، اما واقعی.
ناگهان ورود دکتر سکوت را شکست.
- اقای فهیمی! باید مادرو تنها بزارید ایشون باید استراحت کنن.
جمشید چند لحظه به مادرش خیره ماند، بعد با نگرانی زیر ل*ب گفت:
- چی بهش گفتی؟
ثریا فقط نگاهش کرد؛ نگاهی سنگین با ردی از اندوه.
جمشید بی‌درنگ از جا بلند شد و دوان‌دوان از اتاق بیرون رفت.
توی سالن فریاد زد:
- رویا! صبر کن!
رویا قدم‌هایش را تندتر کرد، بی‌آنکه برگردد.
- رویا وایسا، کارت دارم!
باز هم پاسخی نیامد.
جمشید خودش را به او رساند و دستش را روی شانه‌اش گذاشت.
رویا ناگهان ایستاد.
برگشت و صدایش لرزید:
- به من دست نزن!
جمشید عقب رفت، جا خورد.
- رویا... اگه مامانم چیزی گفته، ببخش.
اون منظوری نداشته، باور کن.
رویا با بغضی خفه‌شده گفت:
- به مادرت چی گفتی؟
- به خدا هیچی… فقط خواستم تورو بهش نشون بدم، همین.
رویا کیفش را با دستش فشار داد، صدایش لرزان و تلخ بود:
- گفتی قراره ازدواج کنیم؟
جمشید چشم‌هایش را گرد کرد:
- نه! اصلاً همچین حرفی نزدم!
رویا نگاهش را از او دزدید.
- ببین جمشید... تو آدم خوبی هستی اما من شوهر دارم، درسته ازش راضی نیستم…
امل از مردای دیگه هم خوشم نمیاد.
شما مردا... به اندازه کافی زخم زدید.
صدایش پایین‌تر آمد.
- پدرم... شوهرم...
دیگه دلم نمی‌خواد بازم زخم بخورم.
جمشید قدمی جلو آمد. آرام و صادق گفت:
- اما رویا… من اون مردی نیستم که فکر می‌کنی.
من واقعاً دوستت دارم...
در همین لحظه، پرستاری به سمت‌شان آمد.
- لطفاً صداتونو بیارین پایین، اینجا بیمار بدحال داریم.
هر دو سکوت کردند، فقط نفس‌های سنگین‌شان بود که شنیده می‌شد.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
87
Reaction score
270
Time online
2d 37m
Points
63
Location
قم
سکه
437
  • #18
پارت ۱۶

اشکی از گوشه‌ی چشم رویا فرو ریخت و دستانش، بی‌صدا اما آشکار، می‌لرزید.
صدایش به سختی در گلویش شکل گرفت:
- جمشید... دیگه نمی‌خوام همو ببینیم.
کلماتش مثل خنجر در هوا ماندند، سنگین، بریدند، و فرو نشستند.
او با پشت دست اشکش را پاک کرد، اما بغض هنوز توی راه گلویش سنگینی می‌کرد.
رویا قدم برداشت و رفت؛ بی‌آنکه به پشت سر نگاه کند.
جمشید خشکش زده بود.
فقط ایستاده بود و نگاهش می‌کرد.
اشک در چشمانش حلقه زد... صدای نفس‌هایش سنگین شد.
و در آن لحظه، صدای شکستن قلبش، در سکوت سالن، از همه چیز واضح‌تر بود.
ناگهان صدایی از بیرون بیمارستان، سکوت سالن را شکست صدای فریاد.
آشنا بود... صدای رویا!
جمشید بی‌درنگ دوید، در را گشود و وارد حیاط شد.
نگاهش به صحنه‌ای افتاد که مثل پتک بر جانش فرود آمد.
مردی با ریش بلند، لباس مشکی، و عینک آفتابی جلوی یک لندکروز ایستاده بود.
دست‌هایش پرخاشگرانه بالا رفته بود، و فریاد می‌کشید:
- صد بار گفتم بدون اجازه از خونه بیرون نیا!
رویا عقب رفت، اما محکم جواب داد:
- تو هیچ‌کس نیستی که بخوای برام تصمیم بگیری!

مرد جلو آمد و در چشم‌برهم‌زدنی، سیلی محکمی به صورتش زد.
رویا روی زمین افتاد.
جمشید حس کرد خون در رگ‌هایش می‌جوشد.
مرد جلو رفت تا موهای رویا را بگیرد و او را به سمت ماشین بکشد.
زنی سمت آنها رفت.
- هی آقا چیکار داری میکنی الان با ۱۱٠تماس میگیرم!
- شما دخالت نکن! زنمه!
اما دستی محکم روی شانه‌اش نشست.
- هی! صبر کن.
مرد برگشت.
همان لحظه، مشتی از جمشید بی‌هشدار فرود آمد.
عینکش خرد شد، تلو تلو خورد،پایش به جدول گیر کرد.
با سر داخل جوی افتاد.
چند لحظه همه چیز ساکت شد.
رویا گوشه‌ای نشسته بود، صورتش خون‌آلود، و نگاهش مات.
جمشید کنار او زانو زد.
- خوبی؟ چیزی نشد؟
رویا چیزی نگفت.
فقط سرش را به آرامی به علامت "نه" تکان داد، اما اشک از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد.

صدای مردم که جمع شده بودند بالا گرفت.
یکی گفت:
- زنگ بزنید اورژانس! اون مرد انگار بی‌هوشه!

جمشید بلند شد، صورتش خشمگین اما گرفته بود.
رویا هنوز همان‌جا نشسته بود.
جمشید با قدم‌هایی سنگین به سمت مرد رفت.
چشمانش به خون تازه‌ای بود که از زیر سر مرد راه افتاده بود.
صدای نفس‌های خودش را می‌شنید، تند، بی‌قرار.
کنار مرد زانو زد.
- هی... پاشو! فیلم بازی نکن!
هیچ جوابی نبود.
فقط صدای دورِ همهمه‌ی مردم و وزش باد.
با تردید، دستش را دراز کرد و شانه‌ی مرد را تکان داد.
- با توام! می‌گم پاشو! فقط یه مشت بود، لعنتی...
بدن مرد شل بود.
خون آرام از کنار شقیقه‌اش به پایین سرازیر می‌شد.
قلب جمشید توی سینه‌اش فرو ریخت.
خشکش زد.
ل*ب‌هایش بی‌صدا تکان خوردند اما کلمه‌ای بیرون نیامد.
صدایی در سرش تکرار می‌شد:
- «نه... فقط یه مشت بود... نمی‌خواستم...»
رویا از دور، لرزان جلو آمد.
صورتش هنوز از درد و اشک خیس بود، اما چیزی در نگاهش عوض شده بود؛
ترس.
ترسی عمیق، خاموش، و سرد.
- جمشید... چی شده؟
جمشید فقط نگاهش کرد.
چیزی درونش فرو ریخته بود.
دست‌هایش خونی بود.
و ذهنش پر از صدای آژیرهایی که هنوز نرسیده، در گوشش پیچیده بودند.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 12) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom