• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

YAS

[مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت+نویسنده برتر]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,037
سکه
7,092
تمام شب نخوابیدم. کلمات "جسدم. زیرزمین." مثل مُهری داغ در ذهنم تکرار می‌شد. صبح، با اولین نور، خودم را به درب زیرزمین رساندم. دری قدیمی و چوبی با قفلی زنگ‌زده.
ناگهان یادم آمد که صاحب‌خانه یک دسته کلید به پدرم داده بود که "برای تمام درهاست".
با عجله به کشوی آشپزخانه رفتم. در میان انبوه کلیدها، یک کلید کوچک و کهنه با نوک قرمز رنگ توجه‌ام را جلب کرد. گویی چیزی مرا به سمت آن می‌کشید.
با کلید به سمت درب زیرزمین بازگشتم. قفل با صدای خش‌خش آزاردهنده‌ای باز شد. هوای سرد و نمناک، همراه با بوی گندِ خاک و پوسیدگی و تعفن، به صورتم خورد.
زیرزمین، تاریک و شلوغ بود. با چراغ قوهٔ موبایلم روشنش کردم. سایه‌های وحشت‌ناکی روی دیوار می‌رقصیدند. در میان وسایل قدیمی و گردوغبار، دری که به پایین دو پله داشت به آرامی باز شد و یک صندوق چوبی قرمز رنگ در آنجا قرار داشت. درست همانطور که سارا گفته بود.
دلم می‌خواست فرار کنم، اما پاهایم مثل سرب سنگین شده بودند. با لرز، درِ صندوق را باز کردم.
درون آن، یک پالتوی زنانه‌ی صورتی رنگ تا شده بود. روی آن لکه‌های تیره و خشک‌شده‌ای بود که شبیه خون به نظر می‌رسید. زیر پالتو، یک کیف زنانه و یک کارت شناسایی پیدا کردم.
عکس روی کارت، دختر جوانی با چشمانی بادامی و لبخندی شاد بود. نامش: سارا حسن‌پور.
و تاریخ تولد: فقط دو سال از من بزرگ‌تر بود.
اشک به چشمانم هجوم آورد. این دیگر یک داستان ترسناک نبود. این یک تراژدی واقعی بود. یک انسان، یک زندگی که نابود شده بود.
ناگهان صدایی از پشت سرم شنیدم، آرام و پر از اندوه:
- پیدام کردی.
برگشتم.
او آنجا ایستاده بود. سارا.
نه به شکل یک هیولای ترسناک، بلکه شفاف و لرزان، مثل تصویری از بخار. چشمانش پر از دردی بود که فراتر از مرگ می‌رفت.
 
Last edited:
امضا : YAS

YAS

[مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت+نویسنده برتر]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,037
سکه
7,092
با لرزش، پالتوی صورتی را کنار زدم. آنچه در زیر آن بود، برای همیشه در ذهنم حک شد.
اولین چیزی که دیدم، توده‌ای از موهای مشکی بود که به قطعه‌ای از پوست سر چسبیده بود و مانند عروسکی پوسیده، از جمجمه جدا شده بود. پوست، رنگ پریده و خاکستری بود و جای چندین زخم عمیق روی آن به وضوح دیده می‌شد. بوی گند و تهوع‌آور فس*اد شدید، مشامم را سوزاند.
کمی که پالتو را بیشتر کنار زدم، شانه و استخوان ترقوه‌ی سمت چپ نمایان شد. گوشت اطراف آن تقریباً کاملاً تجزیه شده بود و کرم‌های سفید و ریز از داخل حفره‌ها به بیرون می‌خزیدند و روی استخوان می‌لولیدند. یکی از آن کرم‌ها از روی استخوان افتاد و روی آستین پالتو خزید.
نفس‌م در سینه حبس شد. ناخودآگاه یک قدم به عقب پریدم. اما چشمانم، مانند کسی که به یک صحنه‌ی تصادف خیره شده، نمی‌توانست از آن کالبد متلاشی شده جدا شود.
با نوک انگشتان لرزان، پالتو را کاملاً کنار زدم. بقایای بدنی که زمانی "سارا" بود، به شکلی غیرانسانی تا شده و در صندوق چپانده شده بود. یکی از دست‌ها، که از مچ جدا شده بود، روی سینه قرار داشت. ناخن‌هایش هنوز لاک قرمز کمرنگی داشتند که در تضاد هولناکی با رنگ مرده و سیاه‌شد‌ه‌ی پوستش بود. لارو حشرات از بین انگشتانش بیرون می‌زدند.
بدنم به لرزه افتاد. دهانم پر از بزاق شد و مجبور شدم سریع روی سرم برگردانم تا بالا نیاورم. صدای پچ‌پچی آرام را از پشت سرم شنیدم، پر از شرم و اندوه:
- دیگه... قشنگ نیستم، می‌دونم.
اشک به چشمانم هجوم آورد. این دیگر ترس نبود. این انزجار و ترحمی بود که تا مغز استخوانم نفوذ می‌کرد. چگونه انسانی می‌توانست چنین بلایی سر همنوع خود بیاورد؟
روی زمین زانو زدم و با وجود حال به هم خورده‌ام، با احترام پالتو را کشیدم تا جسد را بپوشانم. این تنها کاری بود که در آن لحظه می‌توانستم انجام دهم.
صدای سارا این‌بار واضح‌تر و آرام‌تر کنار گوشم شنیده شد:
- حالا... باور می‌کنی؟
 
امضا : YAS

YAS

[مدیریت کل سایت + مدیریت تالار نظارت+نویسنده برتر]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
1,037
سکه
7,092
در سکوت سنگین زیرزمین، سرم را به نشانه تأیید تکان دادم.
- حالا فهمیدم، سارا. باورت میکنم.
هوای اطرافم ناگهان سرد و سنگین شد. صحنه مقابل چشمانم محو شد و خودم را در نور مهتابی حمام یافتم، شاهد صحنه‌ای که مثل یک نوار خاطره در فضا پخش می‌شد.

"گذشته - صحنه قتل"
سارا، با موهای خیس و چشمانی از ترس گشاد شده، به دیوار حمام چسبیده بود. شایان، مردی که روزی ادعای عشق به او را داشت، حالا با چهره‌ای کج‌رو و چشمانی خیره، در مقابلش ایستاده بود.
- چرا قبول نکردی؟
صدایش پر از خشم و تحقیر بود.
- فکر کردی برای کی هستی؟
سارا لرزان گفت:
- بس کن شایان، لطفا...
اما شایان فقط خندید.
- دیگه دیر شده. همه‌اش تقصیر خودته.
شایان به زور سارا را به سمت وان حمام کشاند. تقلای سارا بی‌فایده بود. او صورت سارا را به زیر آب فشار داد. حباب‌های هوا به سطح آب می‌آمدند و سپس محو می‌شدند. پاهای سارا برای چند لحظه تقلا کرد و سپس بی‌حرکت ماند.
وقتی شایان جسد بی‌جان را از وان بیرون کشید، چشمانش برق عجیبی می‌زد.
- حالا دیگه همیشه مال منی.

"زمان حال"
با نفس‌نفس زدن به زمان حال برگشتم. اشک از چشمانم جاری بود. حالا عمق فاجعه را می‌فهمیدم. این فقط یک قتل ساده نبود، این انتقام یک روانپریش بود.
سارا در مقابل من ایستاده بود. دستش را به سمت صندوق دراز کرد.
- کسی... نباید... اینطور... بمیره.
 
Last edited:
امضا : YAS

Who has read this thread (Total: 8) View details

Top Bottom