جدیدترین‌ها

Welcome to انجمن رمان نویسی بوکینو

Join us now to get access to all our features. Once registered and logged in, you will be able to create topics, post replies to existing threads, give reputation to your fellow members, get your own private messenger, and so, so much more. It's also quick and totally free, so what are you waiting for?

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
5,252
پسندها
8,246
امتیازها
418
سکه
31,960
  • #1
🌱 بسم الله الرحمن الرحیم🌱

داستان کوتاه: تجلی شیطان

نویسنده: @Sara

شرکت کننده مسابقه "تگ قلم🖋"
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
5,252
پسندها
8,246
امتیازها
418
سکه
31,960
  • #2
- بذار برم! تو رو به قرآن... هیع... بذار...هیع...
سکسکه‌های از سرِ ترسش مانع از آن می‌شد که صدای خراش برداشته‌اش را برای التماسِ بیشتر آزاد کند.
مرد در فاصله‌ی یک ونیم متری از او ایستاد و پوزخندش را همچون خنجری در قلب دخترک بینوا فرو کرد.
- @مآهـــے خوشگله اگه میخواد دمش چیده نشه، نباید لگد بزنه!
دخترکِ رنجور، نفس‌‌های عمیق و کشنده‌ای می‌کشید. از توقف مرد استفاده کرد و خودش را عقب کشید تا فاصله را بیشتر کند و همین‌که چرخید تا بلند شده و فرار کند، مچ پایش اسیر دست‌های قدرتمندی شد و صورتش محکم به زمین اصابت کرد. روی زمین کشیده شد و ترسیده و آشفته، زمین خاکی را چنگ زد. به هرچیزی که می‌توانست سدی برای رسیدن به آن درِ کذایی باشد چنگ می‌انداخت ولی دریغ که مرد درشت هیکل و منحوس بدون وقفه او روی زمین می‌کشید. صورتِ گِردش خراشیده می‌شد. نوک انگشتانِ کشیده و ظریفش به گزگز افتاده بود. گوشه‌ی لبش پاره شده بود ولی دست از تقلا برنمی‌داشت. خودش را به هر طرفی می‌کشید تا مچ پایش آزاد شود. گل و لای زمین به صورتش می‌چسبید و حینی که فریاد می‌کشید و درخواست کمک می‌کرد، علف‌های هرزِ زمین دهانش را پر می‌کردند.
ناخن‌هایش به خونریزی افتاده‌ بودند و او بی‌توجه بار دیگر، محکم‌تر به زمین خاکی چنگ زد و خودش را منقبض و سنگین کرد تا مرد نتواند تکانش دهد. اما مرد با چنان قدرتی او را کشید که انگشتانش مانند چنگکی زمین را شخم زد. اشک‌هایش سیل‌آسا تمام صورتش را پر کرد و درست زمانی که صدای غیژِ بلندِ درِ آهنی و زنگ‌زده را شنید چنان وحشت و اضطراب به جانش نشست که بی‌اراده، خودش را خیس کرد. گریه‌اش شدت گرفت و از شدت ضعف به خود لرزید.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
5,252
پسندها
8,246
امتیازها
418
سکه
31,960
  • #3
پارت دوم
پایین تنه‌اش که از چهارچوب در رد شد، انگشتان بینوایش را به برجستگی‌ چهارچوب در گرفت و با آخرین توانی که داشت، تارهای صوتی‌اش را به یغما برد. چنان فریاد از تهِ دلی که @del درختانِ @افرا را سوزاند.
فشار دور مچ پایش برداشته شد و همین‌که برای فرار نیم‌خیز شد، موهای سرش، رو به بالا کشیده شد. مرد ل*ب‌هایش را به گوشِ دخترِ شیرین‌نام چسباند و با صدای خوفناکی غرید:
- به تهِ جهنم رسیدیم. با این بیرون خداحافظی کن کوچولو.

لرزی از تن شیرین گذشت و همین‌که چشمانش را به چشمانِ خاکستری مرد دوخت، مرد وحشیانه یقه‌ی دخترک را چنگ زد و ناخن‌هایش، گردن آن جسمِ ترسان را زخمی کرد. او را به شدت وسط انباری نمور انداخت. دستش را سمت در برد و همین‌که در را چفت کرد، انبار در تاریکیِ مفرط فرو رفت.
چشم چشم را نمی‌دید که با صدای تقی، نورِ زردی، سیاهی انبار را به کنار راند. دخترک با صدای زخمی‌اش فریاد می‌زد ولی حیف که در تقدیر او هیچ ناجی‌ای گنجانده نشده بود.

***
چند روز بعد:
از زبان شیرین:
چشمانم تار میدید و صداهای مبهمی در سرم چرخ می‌خورد. نمی‌دانستم خاطرات آن کابوس هستند یا ادامه‌ی آن. در این چندوقته کنترل اعضای بدنم را از دست داده بودم و هیچ عضوی از تنم را حس نمی‌کردم. ولی کم کم گویا تأثیر آخرین دُز آن دارویی که به بدنم تزریق شده بود، از تنم خارج می‌شد که کرختی جای خود را به درد می‌داد. چند وقت گذاشته بود؟ اصلا مگر زمان می‌گذشت؟ دقایق سپری نمی‌شدند. دیگر نمی‌توانستم واقعیت و کابوس را تشخیص دهم. هر لحظه تکرارِ آن بازی ناجوانمردانه بود.
چشمه‌ی اشکم خشکیده بود و بعد از این مدت گویا روحم نیز تلف شده بود. سوی چشمانم کم‌کم برمی‌گشت و درد با تمام توان خودش را به رخ می‌کشید. پلک‌هایم را روی هم فشردم و هر شکل از خودکشی که اکنون می‌توانستم انجام دهم را متصور شدم. اگر همین الان سرم را جنون‌وار به زمین می‌کوبیدم، این عذاب به پایان می‌رسید؟​
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
5,252
پسندها
8,246
امتیازها
418
سکه
31,960
  • #4
کی قراره دختره رو بفرستی بره اون دنیا؟
- به امروز و فردا نمی‌کشه داداش!
داشتند از قتل من سخن می‌گفتند و من چه مظلومانه منتظر قاتلی بودم که مرا سریعاً سر به نیست کند. من عملا مرده‌ای بیش نبودم. اگر این مرد دست به کار نمی‌شد، من در اولین فرصتی که بهترین راه را می‌یافتم، خودم را از این رنجی که در رج به رج روحم رسوخ کرده بود، می‌رهاندم. و مهم نبود اگر جهنم در انتظارم بود. از این انباری با کاشی‌های سردش که تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و سیاه می‌کرد که بدتر نبود. اگر به‌جای بنده‌، خالق مرا مجازات می‌کرد؛ شرف داشت به ذلتی که الان می‌کشیدم. من جنگم را کرده بودم. التماسم گوش فلک را کر کرده بود ولی دلِ کرِ این مرد را شنوا؟ هرگز!
حال ذهن من خود قاتلی تمام عیار شده بود. آن چیزی که از دست داده بودم تمام داشته‌هایم نبود، ولی خاطراتش آنقدر جنون‌آمیز یقه‌ام را می‌گرفت که خودم دار را گردن خودم می‌انداختم.
- این دختره چرا داره میلرزه شاهرخ؟؟ چشه!

چشمانم را ناخودآگاه باز کردم و به قامتِ آن دو نامردِ بی‌خود دوختم و باباعلی، تکیه‌گاهم، کجا بود که ببیند عسلِ چشمانم همچون زهری تلخ، خاموش و بی‌فروغ شده؟
خیلی ناگهانی و دیوانه‌وار انگشتانم چنگِ موهای سیاه‌تر از شبم شدند و آنقدر محکم کشیدم که کف سرم سوخت و شاید همین درد دادن به خودم، باعث می‌شد خودم را از بابِ گناه نکرده، عفو کنم.
- بابام. وای باباعلی بفهمه... دلش غمباد می‌گیره... منو خدا بعد 8 سال بهش داد. وای... سکته... قلبش... مامانم موهاش یه شبه سفید میشه. دق میکنه... نباید...
هذیان‌وار داد می‌زدم و صورتم را چنگ می‌زدم. دیوانه شده بودم اما همین‌که مردِ شاهرخ نام دستش را نزدیک آورد، یخ زدم. دستش که به تنم خورد، ناگهان فوران کردم:
- نـزن. خدا ازت نـگذره. دست نزن.... نـزدیـک نـیا. دست کثـیفـت رو بهم نـزن حرو...
سیلی‌ای که يک‌دفعه روی دهانم نشست، مرا از جنون لحظه‌ای خارج کردم. درد و خاطرات این چند روز واضحاً در ذهنم رژه رفتند. تنم قفل کرد. دندان‌هایم چفت شدند و رعشه تنم را گرفت.​
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
5,252
پسندها
8,246
امتیازها
418
سکه
31,960
  • #5
-حجلی یافته بود؟ مرگ به این شکل؟ تنم از ترس سست شد که با ضربه‌ای که به کمرم خورد، احساس کردم زیرپایم خالی شد. چندثانیه بیشتر طول نکشید که صدای شکستن استخوان‌هایم در گوشم پخش شد. درد، تمامِ مرا در آغوش کشید و طولی نکشید که صدای فریادش را همگام با اولین خاکی که روی تنم ریخته شد، شنیدم.
- ماشینت عجیب چشمم رو گرفته دخترجون. پلاکش رو عوض کردم تا خودم برونم. همیشه که دنیا به کام شما پولدارا نیست.

خاک دوم روی صورتم ریخته شد و درد عمیقِ تنم، مرا به بی‌هوشی سوق داد. خاطرات محو از باباعلی، لبخند تلخی روی لبم کشید.
پدرم؟ من در این چند روز هزاران بار حین عذاب کشیدن پدرم را خواسته بودم. تا بیاید و تک دخترش را نجات دهد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
5,252
پسندها
8,246
امتیازها
418
سکه
31,960
  • #6
تا مرا در آغوش بگیرد و زیرگوشم با حرف‌هایش مرا لوس کند. بگوید: «شیرین بیانِ من خواب بد دیده؟ مگه بابا علی‌ مُرده که گریه کنی و من نباشم تا اشک چشماتو بگیرم؟ » اشکم چکید. و کاش همه‌چیز یک کابوس بود. برای خودم و مرگِ خبیثانه‌ام اشکم چکید. باباعلی من کجا بود تا بیاید بغلم کند و مرا در محبتش حل کند. نیامد. به خدایم قسم دادم کسی بیاید تا نجاتم دهد. هیچکس نیامد و جز رنج چیزی برایم به دست نیامد. و اینجا آخر خط بود. جایی که امیدی نداشتم که حتی جسمِ خونینم زیرِ سنگِ قبری آرام بگیرد.

***
دو سال بعد :
-علی مگه با اینجا اومدن تو چیزی حل میشه؟ اون همه مأمور مملکت نتونستن کاری کنن تو ک...
وقتی چشمان غمگینش را که به او دوخت، صدایش در نطفه خفه شد. او چه می‌فهمید غم نبود تک فرزند را. که ندانی کجاست. در چه حالیست. زنده‌ است یا اصلا مُـ... . حتی در ذهنش هم این را باور نداشت. از ماشین پیاده شد تا یک بطری آب‌معدنی بگیرد که نگاهش به یک 206 آلبالویی گیر کرد. غمگین شد و خواست از کنارش عبور کند که ناگهان ردی از نازدارش چشمشرا گرفت! واقعی بود؟ آن فرورفتگی کنار بدنه؟ خطِ اولین تصادف شیرین درست عین همین بود. سریع پا تند کرد تا به پشت ماشین برسد. همانجایی که دخترکش برچسب کاراکترِ محبوبش را چسبانده بود. برچسب نبود اما جای چسب و اندکی از خود برچسبش مانده بود. این ماشین همان بود. دستش را با ملایمت روی کاپوت کشید. گویی که گونه‌های دخترکش را نوازش می‌کند. اشک در چشمانش جوشید و هزار سناریو مثبت درون ذهنش چید. اگر میخواست منفی‌بافی کند تا الان زنده نمی‌ماند.
- عمو چیکار داری میکنی؟ دستتو از رو ماشین بکش، خش افتاد روش.
نگاهش به مردی که می‌خواست سوار ماشین شود، دوخته شد.
- آقا؟
وقتی مرد نگاه مستقیمش را به او دوخت، پرسید:
- این ماشین برای شماست؟
رنگ از رخ مرد پرید و او مطمئن‌تر شد. این مرد ریگی به کفشش داشت.
- مفتشی حاجی؟ جمع کن بساطت رو بابا!
به احساس پدرانه‌اش شک نکرد. گویی باید پی این مرد را می‌گرفت تا شاید @دردانه اش را می‌یافت!

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین