جدیدترین‌ها

Welcome to انجمن رمان نویسی بوکینو

Join us now to get access to all our features. Once registered and logged in, you will be able to create topics, post replies to existing threads, give reputation to your fellow members, get your own private messenger, and so, so much more. It's also quick and totally free, so what are you waiting for?

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

اختصاصی داستان کوتاه 'تجربه عشق' | رها اداباقری _ کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
5,251
پسندها
8,088
امتیازها
418
سکه
31,955
  • #1


🌱 بسم الله الرحمن الرحیم🌱

داستان کوتاه: تجربه عشق

نویسنده: @نیهان / رها آدا باقری

نفر دوم مسابقه "تگ قلم🖋"
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
5,251
پسندها
8,088
امتیازها
418
سکه
31,955
  • #2
@امیرعلی پسری طنزپرداز و @دانشجو پس از مدت‌ها از خانه پدری‌اش خارج شد. خود را همانند @کمدین پوچ شده و @رها از جریان اصلی زندگی می‌دید و بیماری روحی پس از فوت @دایی رسول ، رفیق و دایی که همیشه همراهش بود، او را به شدت افسرده کرده بود؛ هر چه که در برابر افکار ذهنی‌اش فریاد میزد @نکنین با من این کار رو:) ، هر چه هوار میزد @نههههههههههه ، کسی گوش شنوا نبود و فایده نداشت که نداشت.
حال با اصرار خانواده‌ی کوچکش از جمله @حاجی @HEYDAR ، پدر پیر و @گُلســا مادرش که هر روز هفته برای وضعیتش ابراز نگرانی می‌کردند؛ دل از @قفس تنهایی‌اش کَنده و تن به خیابان زده بود‌
گویی لفظ @شَرقیِ غَمْگین برایش کم بود! خود را تنها @شبگرد تنها و @خزان ناخوشی بیش نمی‌دید.
از کنار چند فروشگاه گذشت و ویترین یک فروشگاه بزرگ توجه او را به خود جلب کرد.
مردمک‌های سیاهش که همچون @مآهـــے لغزان به روی اسم سر در فروشگاه خیره شد با خود زمزمه کرد:
- @راوی افسانگان... چه خودشونم تحویل گرفتن!
بعد از چندی حال بدی، @شعله کنجکاوی درون و توجهش جلب شده بود؛ پس بدون معطلی وارد فروشگاه شد.
در بخش سی‌دی و موسیقی چشم گرداند؛ انواع و اقسام اسامی آهنگ و موسیقی‌های متنوع را زیر ل*ب به ترتیب خواند:
- @پناه ، @سین دال ، @عطرین ، @دیو خفته ، @جادوی سیاه ، @پادشاه اژدها ، @حـورا و @دل و جانم همه تو... .
پوزخندی روی لبش نقش بست و مگر شاعران چندبار عشق را تجربه می‌کردند؟!​
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
5,251
پسندها
8,088
امتیازها
418
سکه
31,955
  • #3
چشمش به دختری جوان افتاد که فروشنده‌ی آن قسمت بود؛ @زمهریر وجودش را فرا گرفت.
در نظرش دختری شبیه به @گلایل ، شایدم درخت @افرا ، یا @نیلوفر آبی را می‌ماند و همسن و سال خودش به نظر می‌رسید ‌و @•تبسم• مهربانی روی ل*ب داشت.
دقیق‌تر خیره‌اش شد؛ @دختر ماه برایش کم بود! ماه شب چهارده یا اصلاً هر چه نام داشت؛ صورت گلگونش @مهوا را می‌ماند؛چهره‌اش مهتابی بود و همانند @آیماه دلش را لرزاند و گویی @ترنم خیال بیش نبود.
@دخترک لبخند عسلی داشت که برقش گویی چشم کور می‌کرد! @•تبسم• چسبیده به غنچه‌ی لبانش به نظرش زیباترین چیزی بود که با چشمانش دیده و ای کاش کسی @سوره چشم زخم برای این @شاهدخت @گمنام۳۱۳ سال گم‌گشته خوانده بود.
دختر نگاهی به @امیرعلی که محوش بود کرد و پرسید:
- می‌تونم کمکتون کنم؟
هیچ عکس‌العملی از خود نشان نداد اما در وجودش علاقه‌ای به وسعت برج @میلاد... یا نه، به اندازه‌ی تمام @ترشک و لواشک‌هایی که از بچگی تا الان خورده بود، شاید هم به قدر @مآهـــے که در آسمان شبش می‌درخشید و فعل حال @مآهـــے افسون‌تر و @تی ناز متعلق به خودش را یافته بود.
@شعله و التهاب درونش را کنار زد؛ تمام قدرتش را جمع کرد و گفت:
- من یه سی‌دی موسیقی می‌خوام.​
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
5,251
پسندها
8,088
امتیازها
418
سکه
31,955
  • #4
@امیرعلی سپس یکی از سی‌دی‌های @منصور را که رویش نام @ماهور را نوشته بود انتخاب کرد.
دختر آن را گرفت و با همان لبخندی که @امیرعلی را به یاد دوران بچگی و طعم خوش @پشمک پرتقالی مورد علاقه‌اش ‌می‌برد؛ نجوا کرد:
- دوست دارید براتون کادوش کنم؟ راستی اسمتون؟
تا @- OVERDOSE - روحش چیزی نمانده بود. لحظه‌ای حرف زدن از یادش رفت و گیج ل*ب زد:
- اسمم، @امیراحمد... نه! یعنی آره، @علیرضا رازانی دوستمه، برای اون می‌خوام. خودمم...
ولوم صدایش را کم کرد و زمزمه کرد:
- @امیرعلی... یه @رمان نویس و نویسنده‌ی کم تجربه، @دانشجو ، شایدم @کمدین پوچ شده ، @شبگرد تنها ، گمونم اینا تنها چیزاییه که هستم.
برق @پرتوِماه نگاه زیبایش دوباره چشمش را روشن کرد. @دردانه دلش دومرتبه @تبسم بند لبش کرد و ل*ب زد:
- @امیرعلی... چه اسم قشنگی.
@کوه یخی برایش کم بود! باید غرورش را زیر پا می‌گذشت یا نه؟ @•تبسم• زیبا و چهره‌‌ی ماه مانندش که همچون @عروسک خجالتی مدام گلگون میشد دلش را بدجور لرزاند یعنی میشد به زندگی امیدوار بود؟
با تعجب به چشمان کشیده و @طناز روبه‌رویش خیره شد و دو‌مرتبه به بسته کادو پیچ شده درون دستش نگاه کرد. رویش یک نوشته شده بود:
- جناب @امیرعلی که هول شدنت به دلم نشسته! اسم من @نیهان هست و خوشحال میشم اگه مایل باشی باهم آشنا بشیم... چطوره به یه فنجون چایی خوش رنگ دعوتم کنی؟ قول میدم ردش نکنم.
یادداشت از طرف @نیهان ، دختر فروشنده بود و به قول نزار قربانی باید گفت آسان‌تر نگاهم کن. من تا عشق بیشتر نخوانده‌ام.


پایان​
 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین