به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

hxan.r

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
14
سکه
70
پارت ۹
آقای فيشر، آن‌طور كه انتظار می‌رود با اخمی كه رخسارش را تيره‌تر نشان می‌داد، سر از کشوی پول‌هایش بلند می‌كند. لحنش به گونه‌ای است كه انگار يک مسئله‌ی سخت رياضی را جلويش نهاده باشند، می‌گويد:
- دوست كوچكت؟
- بله. اين دختر.
و دستش پشت كمر دخترک می‌نشيند و كمی او را به جلو راهنمايی می‌كند تا شايد ديدگان آقاي فيشر آن دخترک بی‌صدا را نظاره كند. فيشر كمی نگاهش را طول می‌دهد، سنگينی آن دو خط ميان صورتک انسان‌ها چيزي نيست كه نتوان آن را متوجه شد.
- آها. خوش بگذرد.
و دشنامی كه زير ل*ب می‌دهد را هم، متوجه می‌شود.
با در دست داشتن انگشتان دخترک، از پله‌ها به آرامی پايين می‌آيد. چمن‌های گل‌آلود، باز هم صدايی‌ عجيب توليد می‌كند، قطرات باران باز هم جانش را در آغوش می‌گيرد، و سرما باز هم انگشتانش را قلقلک می‌دهد؛ اين تكرار مكررات برايش عادی است اما تنها چيزی كه به پاهای يخ‌زده‌اش نيرويی برای سرعت دادن به قدم‌هايش می‌دهد، لرزيدن دستان دخترک از سرمای زمستانی است. صد و هشتاد و سه گام به سوی جنوب، با شتاب دادن به پاهايش تبديل به صد قدم می‌شود. درب كليسا طبق انتظارش باز است، به‌نظر اين چنين رسم مهمان‌نوازی را به جای می‌آوردند. اين نيز از شگردهای انسانی است؛ علايق بشر را حدس زده و نقابی بر چهره می‌گذارند كه مطابق ميل دسته‌ای از جامعه باشد. به تنها آدم بودن، يک نقاب برای پوشاندن سرشت حيوانی‌ست و به مرور،آن‌ها نيز از اين بازی نقاب‌ها خوش‌شان آمده بود.
ده قدم به راست، و سپس طی كردن يک مسير مستقيم به اندازه‌‌ی بيست و هفت قدم او را به قبرستان می‌رساند.
آخرين قبر از سمت چپ، در مجاورت يک درخت خرمالو، همان صاحب نامه‌ها است كه به آرامی دخترک كنارش، ميان آغوش خاک –و شايد ريزجانداران- آرميده است. بر زانو می‌نشيند و دخترک هم كنارش جلوس می‌كند. ژاكت، هنوز در دستان كوچک و لطيفش است و با آن سوز زمستانی و بارش‌های بی‌وقفه، لام تا كام زبان نمی‌گشود. كمی‌ از خاک‌های زير درخت را پس می‌زند و دو نامه را از جيب بيرون می‌راند، در چاله‌ی كوچک زير درخت آن را مدفون كرده و كمی هم خاک رويش می‌ريزد. تمامی اين تشريفات هميشگی، به فاصله‌ی پنج دقيقه به پايان می‌رسد. تنها اميدش، آن كسی‌ست كه با خواندن آن‌ها شايد كمی بخشش در روح كوچكش جوانه بزند. دست دخترک را با محبت می‌فشارد. حالا كه كنار اين قبور زانو بر زمين نهاده گویی می‌تواند روح‌های به جا مانده‌شان را با دیدگان جانش احساس كند. قبور در كنار يكديگر قرار گرفته بسيار وهم‌آور بودند، زيرا كه قبرستان‌ها حتی بيشتر از انسان‌های زنده كوله‌بار حسرت داشتند. آن‌ها نيز جامعه‌ای تشكيل داده بودند؛ جامعه‌ای كه به آن‌ها از زندگانی سيصد و شصت و پنج روزهای متعدد رسيده بود. برخي شش سال، برخي چهل سال، برخي هفتاد و كمترين آن‌ها، پنج ماه. حسرت‌های او، شايد بسيار كمتر از ديگر اهل قبور باشد، اما بزرگترين رنج و حسرت بينابين تار و پود آن خانه كرده است. حسرت زيستن، بزرگ‌ترين چيزی‌ست كه از آن كودک پنج ماهه سلب شده بود.
- می‌خواهم تو را آبی صدا كنم.
صدايی از دخترک محيط قبرستان را نمی‌شكافد، اما دعای اهالي دهكده از جداره‌ی پنجره‌ها و ديوارها به گوش می‌رسد.
- آن كودک پنج‌ماهه يک گهواره‌ی آبی رنگ داشت. يكی مثلش را به عنوان يادبودی از گناه نابخشودنی‌ام ساخته‌ام. همانی كه يک شب را درونش سر كرده‌ای.
طنين دعاها اوج می‌گيرند و بينابين فضای آغشته شده به معنويات، تنها جيغ‌های مادری درمانده گلويش را در چنگ خود می‌گيرد. از پلكه‌‌های به يكديگر فشارده‌ اشک بر صورت تكيده‌اش چون عنكبوتي ماهر، تار می‌تند. دستش كه روی خاک‌ها می‌نشيند، شمیم سوختگی مشامش را پر می‌كند؛ سوختگي گوشت و پوست و كالبد آدمی كه فرصت زيستن ميان يک كره‌ی خاكی، با وحشی‌گری‌او، چون پروانه‌ای بال زده و از ميان انگشتانش جهيده است.
دست كوچک دخترک بالا می‌آيند و اشک‌هايش عجين شده با باران را از صورت او كنار می‌زند. تبسمی پر عذاب كه در انتهای آن ردی از يک خرسندی نامحسوس ديده می‌شود، خط صامت ل*ب‌هايش را می‌ربايد. فريادهای درون سرش به آنی سكوت می‌كنند و در پناه‌گاه لمسی معجزه‌آور پناه می‌گيرند. طنين دعا می‌آيد، باران و سكوت. به راستی، سكوت هم صوتی مخصوص به خود را دارد؛ صوتی كه با رجوع بينابين جان یک نفر توانایی پس زدن ديگر صداها را هم دارد. با كالبدی تهی از هرگونه احساس ل*ب می‌زند:
- دخترم را هم اين‌چنين صدا می‌زدم؛ آبی.

@Aytak
 
آخرین ویرایش:

hxan.r

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
14
سکه
70
پارت ۱۰
_________________
نامه‌ی سوم

«فايده‌ی آدم بودن چيست اگر برای "انسان" شدن گام بر جهانی پر زوال نهاده باشند و بی ردي از خویش آن را ترک گويند؟ آيا تنها زاده شده‌ايم كه شغلی برگزينيم كه توان خريد طعام در ما وجود آید، تا در نهايت خود را برای طعام موجودات زير خاک شدن، آماده و آراسته كنيم؟ اين‌طور زندگانی، مرا بسيار وحشت‌زده می‌كند. آن‌قدر هراس به جانم می‌ريزد كه می‌خواهم تا نقطه‌ای بی‌وجود جوامع، و مقیاس واهی زمین بدوم. به قدری كه جان از پاهايم ربوده شود. مرا می‌فهمی؟
فايده‌‌ی آدم بودن چيست؟ برایم بنويس.»
نامه را با طمأنینه چهار تا می‌كند، در جيب فرو كرده و با انگشتانش، دو تقه به شيشه می‌زند. او، به اين‌چنين تکریر در زندگانی‌اش، خويش را عادت داده است و اين هم از ويژگی‌های وابسته به زمان در آدمی‌ست. با صد و هشتاد و سه گام، جسم خود را از دكان آقای فيشر دور می‌كند. هوا آفتابی‌ست و خورشيد ميان پهنه‌ی آسمان رقص می‌كند.
مرد غريبه و كوچ كرده به آن دهكده‌ی دور افتاده و از ياد رفته، بهترين تنباكو را از آقای فيشر تقاضا می‌كند. همان حال كه نگاهش دنباله‌رویِ گام‌های پشت‌سر هم و پيوسته‌ی پيرمرد است، از فروشنده‌ای كه زياد هم از او و رخسار همواره گرفته‌اش خوشش نمی‌آمد، می‌پرسد:
- مشكل آن پيرمرد چيست؟
فيشر با بالا رفتن از نردبان برای دسترسی به قفسه‌های بالاتر، پاسخ می‌گويد:
- ديوانه است آقا. خيال می‌كند كسی هم هست كه نامه‌هايش را بخواند.
ابروهای خرمايی مرد بر پيشانی‌ها بالا می‌پرد. سوالی‌ ديگر طرح می‌كند:
- نامه‌هايش را؟
- بله آقا. بعضی می‌گويند او گروهبان سه در ارتشی ميان جنگ جهانی بوده است. لعنت به اين قدرت‌طلبی حكومت‌ها.
و تنباكوها را روی پيشخوان می‌گذارد. با حسابی سر انگشتی قيمت می‌دهد و مرد با دست بردن درون جيبش، برای يافتن كيف پول چرمش زمزمه می‌كند:
- به چه كسي نامه می‌نويسد؟
آقای فيشر شانه بالا می‌اندازد و ل*ب كج می‌كند. گويی جريانی مخوف را بر زبان می‌راند؛ هيكل لاغر و قد بلندش را بر پيشخوان به جلو می‌كشاند و نجوا می‌سازد:
- چشمانش را ديده‌ای؟ با تيغ آن‌ها را شكافته است.
مرد كنجكاوانه، در حالی كه ديگر از گشتن كيف پول ميان جيب‌هايش دست برداشته است با بهت رخت پهن كرده در لحنش پاسخ می‌دهد:
- اما... اما برای چه؟
آقای فيشر چشمانش را ريز كرده و سری به اطراف می‌چرخاند. چيزی زير ل*ب زمزمه می‌سازد كه به نظر می‌آمد به زبان آلمانی باشد. سپس جواب مرد را با صدايی بسيار زيرتر از يک زمزمه به گوش مرد می‌رساند:
- عذاب‌وجدان دارد. آخر زمانی كه گروهبان بوده است كودک پنج ماهه‌اش را آتش می‌زند تا وفاداری خود را به ارتشش ثابت كند.
سری با تأسف به اطراف می‌چرخاند و كلماتش را امتداد می‌بخشد:
- حالا هم در خيالاتش دختركی پيدا كرده تا به جای كودک بی‌گناهش از آن محافظت كند. او را آبی صدا می‌زند، يک‌سالی هست آقا.
چانه‌اش را می‌خاراند و می‌گوید:
- كسی كاری به كار آن ديوانه ندارد.
نفس مرد در سينه گره‌ای كور به خود می‌دهد. در ذهنش تنها می‌پيچد چطور چنين چيزی می‌توانست ممكن باشد؟ كودک پنج‌ماهه‌ات را به آغوش آتش بسپاری و سپس به زيستن ادامه دهی؟!



@Aytak
 
آخرین ویرایش:

hxan.r

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
14
سکه
70
پارت ۱۱

آقای فيشر كه گويی ذهن مرد را می‌خواند خنده‌ای كج ل*ب‌هایش را برش می‌دهد و به بالا متمايل می‌كند. می‌ايستد و می‌گويد:
- خودت را درگير آن پيرمرد نكن، امروز و فرداست كه بميرد. البته، اگر نمی‌خواهی كه تو را هم آتش بزند.
و مرد، با حدقه‌هايی گشاد شده خنده‌‌ی بی‌جای آقای فیشر را تماشا می‌کند. بی‌هيچ سخن اضافه‌ای پول تنباكوها را حساب كرده و از دكان بيرون می‌رود. پيرمرد را می‌بيند كه با ژاكت كهنه و كمری قوز در آورده، بر چمن‌زارهای دهكده گام برمی‌دارد، در حالي كه لوح و قلمی در دست حمل می‌كند. از قضاوت عاجز است و از همدردي بیزار؛ پس تنها راهش را می‌كشد و مسير خانه‌اش در غرب دهكده را به پيش می‌گيرد تا شايد در فرصتی مناسب‌تر بتواند جملاتی كه امروز به گوش كشيده را جايی مدفون سازد و تا يک سال ديگر، حتي به ياد نياورد پيرمردي وجود داشته است كه دختر خود را به قتل رسانده، چشم‌هايش را شكافته و در خيالاتش با دختركی آبی نام زندگی می‌كند. همچون بسياری ديگر از عادت‌های آدمی‌.
در دويست و بيست قدم آن‌طرف‌تر و در پس قبور آراسته‌ای كه باران یک سال پيش سبب روييدن گل و علف‌های هرز در هسايگی‌شان شده است، قبر كوچكی زير يک درخت خرمالو همگام با تلالوی خورشيد درخشش دارد. قبری كه تنها خويشاوند آن، پدری گناهكار و آلوده به زجر، بر صندلی چوبی جلوس نموده؛ از ورای زمزمه‌ی آرام باد كه سبب جير- جير گهواره می‌شد، کالبدی كه هيچ است و وجود ندارد را به حرف گرفته است. می‌خندد، چای را در فنجان موردعلاقه‌اش می‌نوشد، دست دخترک را در بند انگشتانش مبحوس نموده و از فرزند آقا و خانم بارلو كه كمي قد كشيده و بيشتر مورد رضايت والدينش قرار گرفته است تعريف می‌كند. آخر آن‌ها را امروز، و در راه برگشت به خانه دیده است؛ هرچند آنان چون شخصی که بیماری خطرناک و لاعلاج دارد پیرمرد را می‌نگریستند. بوی غذاهای فا*سد و دست نخورده‌ی روزهای گذشته، در مشام هرکس، جز پیرمرد، مشمئزکننده می‌آمد. او، شمیم فرزندش را احساس داشت.
در چاله‌‌ای بر زير درخت خرمالو، نامه‌ها سخت يكديگر را در آغوش گرفته و در گوش يكديگر نجوا می‌كردند «گمان می‌كنم عذاب‌وجدان اين‌چنين باشد. ميل روزافزون و عطشی سيری‌ناپذير به مرگ، اما محكوم و در بند زندگانی.»
بر تمامی نامه‌ها، پس از شباهت جنس كاغذ، چيزی كه از ديدگان دور می‌ماند، نامی‌ است كه صاحب آن را مشخص می‌كند. آن خط خوش، با چسباندن كلمات بر هم، جمله‌ای را تشكيل می‌دادند:
«برای آبی.»

?dead end
۵:۲۶ | ۱۴۰۳/۴/۳۰

@Aytak
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا