پارت ۹
آقای فيشر، آنطور كه انتظار میرود با اخمی كه رخسارش را تيرهتر نشان میداد، سر از کشوی پولهایش بلند میكند. لحنش به گونهای است كه انگار يک مسئلهی سخت رياضی را جلويش نهاده باشند، میگويد:
- دوست كوچكت؟
- بله. اين دختر.
و دستش پشت كمر دخترک مینشيند و كمی او را به جلو راهنمايی میكند تا شايد ديدگان آقاي فيشر آن دخترک بیصدا را نظاره كند. فيشر كمی نگاهش را طول میدهد، سنگينی آن دو خط ميان صورتک انسانها چيزي نيست كه نتوان آن را متوجه شد.
- آها. خوش بگذرد.
و دشنامی كه زير ل*ب میدهد را هم، متوجه میشود.
با در دست داشتن انگشتان دخترک، از پلهها به آرامی پايين میآيد. چمنهای گلآلود، باز هم صدايی عجيب توليد میكند، قطرات باران باز هم جانش را در آغوش میگيرد، و سرما باز هم انگشتانش را قلقلک میدهد؛ اين تكرار مكررات برايش عادی است اما تنها چيزی كه به پاهای يخزدهاش نيرويی برای سرعت دادن به قدمهايش میدهد، لرزيدن دستان دخترک از سرمای زمستانی است. صد و هشتاد و سه گام به سوی جنوب، با شتاب دادن به پاهايش تبديل به صد قدم میشود. درب كليسا طبق انتظارش باز است، بهنظر اين چنين رسم مهماننوازی را به جای میآوردند. اين نيز از شگردهای انسانی است؛ علايق بشر را حدس زده و نقابی بر چهره میگذارند كه مطابق ميل دستهای از جامعه باشد. به تنها آدم بودن، يک نقاب برای پوشاندن سرشت حيوانیست و به مرور،آنها نيز از اين بازی نقابها خوششان آمده بود.
ده قدم به راست، و سپس طی كردن يک مسير مستقيم به اندازهی بيست و هفت قدم او را به قبرستان میرساند.
آخرين قبر از سمت چپ، در مجاورت يک درخت خرمالو، همان صاحب نامهها است كه به آرامی دخترک كنارش، ميان آغوش خاک –و شايد ريزجانداران- آرميده است. بر زانو مینشيند و دخترک هم كنارش جلوس میكند. ژاكت، هنوز در دستان كوچک و لطيفش است و با آن سوز زمستانی و بارشهای بیوقفه، لام تا كام زبان نمیگشود. كمی از خاکهای زير درخت را پس میزند و دو نامه را از جيب بيرون میراند، در چالهی كوچک زير درخت آن را مدفون كرده و كمی هم خاک رويش میريزد. تمامی اين تشريفات هميشگی، به فاصلهی پنج دقيقه به پايان میرسد. تنها اميدش، آن كسیست كه با خواندن آنها شايد كمی بخشش در روح كوچكش جوانه بزند. دست دخترک را با محبت میفشارد. حالا كه كنار اين قبور زانو بر زمين نهاده گویی میتواند روحهای به جا ماندهشان را با دیدگان جانش احساس كند. قبور در كنار يكديگر قرار گرفته بسيار وهمآور بودند، زيرا كه قبرستانها حتی بيشتر از انسانهای زنده كولهبار حسرت داشتند. آنها نيز جامعهای تشكيل داده بودند؛ جامعهای كه به آنها از زندگانی سيصد و شصت و پنج روزهای متعدد رسيده بود. برخي شش سال، برخي چهل سال، برخي هفتاد و كمترين آنها، پنج ماه. حسرتهای او، شايد بسيار كمتر از ديگر اهل قبور باشد، اما بزرگترين رنج و حسرت بينابين تار و پود آن خانه كرده است. حسرت زيستن، بزرگترين چيزیست كه از آن كودک پنج ماهه سلب شده بود.
- میخواهم تو را آبی صدا كنم.
صدايی از دخترک محيط قبرستان را نمیشكافد، اما دعای اهالي دهكده از جدارهی پنجرهها و ديوارها به گوش میرسد.
- آن كودک پنجماهه يک گهوارهی آبی رنگ داشت. يكی مثلش را به عنوان يادبودی از گناه نابخشودنیام ساختهام. همانی كه يک شب را درونش سر كردهای.
طنين دعاها اوج میگيرند و بينابين فضای آغشته شده به معنويات، تنها جيغهای مادری درمانده گلويش را در چنگ خود میگيرد. از پلكههای به يكديگر فشارده اشک بر صورت تكيدهاش چون عنكبوتي ماهر، تار میتند. دستش كه روی خاکها مینشيند، شمیم سوختگی مشامش را پر میكند؛ سوختگي گوشت و پوست و كالبد آدمی كه فرصت زيستن ميان يک كرهی خاكی، با وحشیگریاو، چون پروانهای بال زده و از ميان انگشتانش جهيده است.
دست كوچک دخترک بالا میآيند و اشکهايش عجين شده با باران را از صورت او كنار میزند. تبسمی پر عذاب كه در انتهای آن ردی از يک خرسندی نامحسوس ديده میشود، خط صامت ل*بهايش را میربايد. فريادهای درون سرش به آنی سكوت میكنند و در پناهگاه لمسی معجزهآور پناه میگيرند. طنين دعا میآيد، باران و سكوت. به راستی، سكوت هم صوتی مخصوص به خود را دارد؛ صوتی كه با رجوع بينابين جان یک نفر توانایی پس زدن ديگر صداها را هم دارد. با كالبدی تهی از هرگونه احساس ل*ب میزند:
- دخترم را هم اينچنين صدا میزدم؛ آبی.
@Aytak
آخرین ویرایش: