• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

*RaHa._

رَـهـایِـش [طراح + ویراستار آزمایشی]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
312
سکه
1,776
[به نام خدای واژه‌ها و روایت‌ها]

نام داستان: امروز او را خواهم دید! - Today I'll See Her
نویسنده: Michele Pariza Wacek
ژانر کتاب: معمایی، فانتزی
مترجم: رها سلطانی
ناظر: @(SINA)
زبان اصلی کتاب: انگلیسی
خلاصه: سیسی هر روز در یک رستوران و زمان مشخص، همان سفارش همیشگی را می‌دهد.
هیچ کس نمی‌داند چرا.
تا روزی که غریبه‌ای از شهری مرموز و تسخیر شده وارد می‌شود
و هیچ چیز دیگر مثل قبل نخواهد بود... .

امروز او را خواهم دید (Today I'll See Her)
داستان کوتاه روان‌شناختی در مجموعه معماهای ریوریو از نویسنده‌ی پرفروشUSA Today ، Michele.P.W ( میشل پاریزا ویسک - Pariza Wacek) است.
این کتاب برای طرفداران داستان‌های معمایی پیچیده و پرهیجان با چاشنی ماورایی، ایده‌آل است!
 
Last edited:

mahban

بابا مَهِ کدوم بان؟
Staff member
LV
3
 
Joined
Jul 4, 2024
Messages
1,963
Awards
7
سکه
33,859
IMG_20250721_233336_429.png
مترجم گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان‌نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از ترجمه اثر خود، قوانین را مطالعه کنید:


برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:


برای آثار دلنشین‌تان جلد طراحی شود؟
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تاپیک زیر درخواست دهید:


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:
⚜️[ درخواست انتقال و بازگردانی آثار ]⚜️


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی ترجمه به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار ترجمه]
 
Last edited by a moderator:

*RaHa._

رَـهـایِـش [طراح + ویراستار آزمایشی]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
312
سکه
1,776
«تقدیم به خانواده‌ام، برای این‌که همیشه به من ایمان داشتند.»

امروز همون روزه.
همون‌طور که از پله‌های جلوی رستوران بالا می‌رفتم، قلبم برای لحظه‌ای از تپش ایستاد؛ امروز روزیه که بالاخره تینا رو خواهم دید.
در رو باز کردم و وارد رستوران شدم، نگاهم بی‌درنگ روی صندلی ته سالن قفل شد. خالی بود... .
رو به زن پیش‌خدمت مسن گفتم:
- اون میز رو می‌خوام بتی.
بتی، زنی چاق با موهای خاکستری فرفری و چشمانی خسته بود که همیشه بوی قهوه و غذای سرخ‌کرده می‌داد. تیشرت سرمه‌ای به تن داشت که پشتش با حروف درشت سفید نوشته شده بود:
«رستوران خانوادگی می‌فیلد.»
آهی کشید و گفت:
- معلومه که می‌خوای.
سریع به سمت میز عقب رفتم، نمی‌خواستم تعلل کنم تا شخص دیگه‌ای این‌جا رو اِشغال کنه.
در واقع، اون میز متعلق به تینا بود، نه من.
و من می‌خواستم همه‌چیز براش بی‌نقص باشه.
همان‌طور که روی صندلی وینیلی قرمز رنگ می‌نشستم، بتی پرسید:
- همون همیشگی رو می‌خوای؟
دنبالم اومده بود و با حالتی از انتظار نگاهم می‌کرد.
- دوتا سوپ گوجه، یه لیوان شیر و یه فنجون قهوه،
مکث کردم و دوباره ادامه دادم:
- با کراکر اضافه و یه لیوان کوچیک اضافه با یخ و لیمو.
دوباره آهی کشید.
- درست مثل همیشه!
قیافه‌م رو کج کردم و تاکیدی گفتم:
- کراکر اضافه یادت نره. مخصوصاً اون صدفی‌ شکلاش.
برگشت که بره و در همون‌حال گفت:
- یادم نمی‌ره.
از پشت سر صداش کردم و گفتم:
- این‌قدرم منفی نباش؛ تینا از منفی‌نگری خوشش نمیاد.
جوابی نداد، ولی شونه‌هاش بالا و پایین شدن؛ انگار دوباره آهی کشید.
واقعاً، آدم باید با چه چیزایی کنار بیاد. البته، تینا ارزشش رو داشت.
پیش‌خدمت با نوشیدنی‌ها برگشت. فنجون قهوه رو جلوم گذاشت و لیوان شیر رو طرف مقابلم. لیوان یخ و لیمو رو هم وسط میز گذاشت.
تا وقتی‌که بتی سوپ‌ها رو بیاره، داخل کیفم دنبال فلاسک نقره‌ای‌م گشتم. دست‌هام می‌لرزیدن و زانوهام بی‌اختیار بالا و پایین می‌رفتن. در فلاسک رو باز کردم و یه جرعه نوشیدم.
به‌محض این‌که نوشیدنی وارد بدنم شد، احساس کردم بدنم شل شد. در فلاسک رو بستم، توی کیف گذاشتمش و یه مشت دستمال از جا‌دستمالی کشیدم تا میز رو تمیز کنم.
با این‌که سطح چوبی میز تمیز به نظر می‌رسید، اما آدم هیچ‌وقت نمی‌تونه از بهداشتش کاملا مطمئن باشه.
«احتیاط، همیشه بهتر از پشیمونیه.»
این جمله‌ای بود که همیشه اون می‌گفت.
 
Last edited:

*RaHa._

رَـهـایِـش [طراح + ویراستار آزمایشی]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
312
سکه
1,776
با این‌که سال‌ها از شنیدن اون صدای عمیق و تهدیدآمیز گذشته بود، اما هنوز هم باعث لرزش بدنم می‌شد.
دستمال‌های مچاله‌شده رو گوشه‌ای چپوندم و تمام تمرکزم رو روی درست‌کردن قهوه‌م با خامه و شکر گذاشتم.
بتی با دو کاسه‌ی سوپ و دو بسته‌ی قاشق‌وچنگال که محکم داخل دستمال پیچیده شده بود، برگشت. یکی رو جلوم گذاشت و اون یکی رو مقابلم.
یه زمانی بود که فقط یکی می‌آورد... و من، بدجوری سرش داد زدم!
با تکون دادن سرم، ازش تشکر کردم و یکی از بسته‌های کراکر رو باز کردم.
تینا به‌زودی می‌رسید و من سعی می‌کردم در حین منتظر موندن، چند لقمه بخورم. می‌دونستم وقتی بیاد، اون‌قدر هیجان‌زده می‌شم که دیگه نمی‌تونم چیزی بخورم و بعد از رفتنش هم حال و حوصله‌ی غذا خوردن نداشتم.
الان هم گرسنه نبودم، اما می‌دونستم باید نیرو داشته باشم.
همون‌طور که سوپ و کراکر رو تندتند قورت می‌دادم، چشمم لحظه‌ای از در ورودی جدا نمی‌شد.
حتی چند جرعه از شیر تینا هم خوردم. اون ناراحت نمی‌شد؛ هیچ‌وقت زیاد ازش نمی‌نوشید و این برای من خوب بود.
تازه، همیشه درنهایت من لیوانش رو تموم می‌کردم؛ پس بهتر بود زودتر شروع کنم.
ولی هیچ‌وقت به سوپش دست نمی‌زدم. اون، فقط برای تینا بود.
همون‌طور که می‌خوردم، چشم به در دوخته بودم. هر لحظه ممکن بود بیاد.
هر لحظه... .
ساعت بزرگ کنار در همچنان تیک‌وتاک می‌کرد و عقربه‌ها به‌آرومی به سمت ۲:۱۵ حرکت می‌کردن. حتماً تا ساعت ۲:۱۵ می‌اومد. امید داشتم زودتر برسه.
زمانی بود که زود می‌اومد. از دیر رسیدن بدش می‌اومد و همیشه می‌گفت:
- بدو مامان، باید راه بیوفتیم.
و من همیشه دیر می‌رسیدم؛ پنج دقیقه بعد از همه و با کلی عذرخواهی و توضیح.
ولی دیگه نه! همه‌چی رو تغییر داده بودم.
حتما تینا حسابی خوشحال می‌شد. نمی‌تونستم صبر کنم تا چهره‌ی متعجبش رو وقتی بفهمه من قبل از اون رسیدم و منتظرشم ببینم!
آره، فوق‌العاده می‌شد.
دیگه چیزی نمونده بود... .
دقایق همین‌طور می‌گذشتن.
زوج مسنی غذاشون رو تموم کردن و برای پرداخت رفتن. کارگر میان‌سالی برای گرفتن سفارش بیرون‌بر اومد.
زنی با موهای فرفری و عینک قاب‌قرمز، سفارش آب و قهوه داد و هم‌زمان با لپ‌تاپش کار می‌کرد.
 

Who has read this thread (Total: 5) View details

Top Bottom