What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
586
Reaction score
3,051
Time online
17d 8h 54m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,266
  • #11
•9•
ساعتی بود که روی تخته‌سنگی در درون غار نشسته بودم و بی‌اختیار به آن دخترک خیره شده بودم. چشم‌هایش مانند دو ستاره‌ی درخشان در تاریکی غار می‌درخشیدند، چشمانی که گویی رازهای بی‌پایانی در خود پنهان کرده بودند. ناگهان صدای قاروقور شکمش، سکوت سنگین فضا را شکست و مرا از ژرفای افکارم به واقعیت بازگرداند. به چشمانش خیره شدم؛ چشمانی که حالا از خجالت برق می‌زدند. خنده‌ای آرام سر دادم و بی‌اختیار از جا برخاستم. دخترک با صدایی لرزان پرسید:
- کجا؟
با نرمی پاسخ دادم:
- الان میام.
***
با ولع عجیبی شروع به خوردن گوشت تازه پخته شده کرد، گویی روزها بود که چیزی نخورده بود، گمانم در آن غار تاریک همینطور هم بود. سعی کردم نگاهم را از او بدزدم تا آزرده‌اش نکنم؛ اما چه سخت بود مقاومت در برابر آن جاذبه‌ی اسرارآمیز. هر بار که چشم‌هایم به او می‌افتاد، گویی دنیا برای لحظه‌ای متوقف می‌شد.
خورشید‌ها همچون نگهبانان صبور، از افق سر برآورده بودند و نور طلایی‌شان به آرامی بر دیواره‌های غار می‌رقصید. دخترک، از فرط خستگی مفرط همچون پرنده‌ای شکسته‌بال در گوشه‌ی غار خود را جمع کرده بود گویی جنینی که در آغوش تاریکی آرام گرفته است. موهای ژولیده‌اش همچون پرده‌ای سیاه صورت زیبا اما زخمی‌اش را پوشانده بودند. آرام از جایم برخاستم، انگار زمین مرا به سوی او می‌کشید. دستم را به نرمی جلو بردم تا موهایش را کنار بزنم، اما ناگهان دخترک همچون گوزنی وحشت‌زده از جا پرید و به عقب خزید. چشمانش، پر از اشک و بغض، به من خیره شدند، آرام، با صدایی که بیشتر به نجوا شبیه بود، گفتم:
- آروم باش، کاریت نداشتم.
دست‌های زخمی‌اش را به زمین تکیه داده بود و زبانش از ترس بند آمده بود. گویی کلمات در گلویش یخ زده بودند.
با دیدن دست‌هایش دوباره به او نزدیک شدم، این بار با احتیاط بیشتر تا زخم‌هایش را وارسی کنم. اما صدایی از بیرون همانند زنگ خطر مرا از این کار بازداشت. با سرعت به سمت بیرون دویدم؛ اما هیچ‌چیز جز سکوت سنگین طبیعت به چشم نمی‌خورد. ناگهان، صدایی در ذهنم طنین انداخت گویی فریادی از اعماق وجودم:
- به قصر بیا، خدایان جمع شدند.
الهه بود. باید بی‌درنگ می‌رفتم!
خود را با تمام توان به قصر رساندم. الهه، با دیدنم، چشمانش از وحشت گشاد شد و فریاد زد:
- این چه وضعیه؟!
به سر تا پایم اشاره کرد. با تعجب به شلوارم نگاه کردم؛ گِل و کثیفی، همچون ردپای جنگلی وحشی، از پایین تا بالا آن را پوشانده بود. چکمه‌هایم به قدری در گل فرو رفته بودند که کف این قصر مقدس به لجن‌زاری بدل شده بود!
الهه با خشم چشمانش را به من دوخت، گویی می‌خواست با نگاهش مرا ذوب کند. رز با چالاکی همیشگی‌اش، سریع گفت:
- سرورم، من تمیز می‌کنم. شما برید لباس‌هاتون رو عوض کنید.
لبخندی از سر تشکر بر چهره‌ی بامزه‌ی رز زدم و وقتی از کنار الهه رد شدم، سرم را به نشانه‌ی احترام، کمی پایین آوردم.
 
Last edited:

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
586
Reaction score
3,051
Time online
17d 8h 54m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,266
  • #12
•10•
جلسه خدایان مانند همیشه، در فضایی پر از تکبر و خودبینی در جریان بود. من هم مانند تندیسی بی‌روح بر جایگاهم تکیه زده بودم، حضور فیزیکی داشتم اما ذهنم هزاران فرسنگ دورتر بود. صدایشان به گوشم می‌رسید، اما کلماتشان مانند برگه‌ای پاییزی بی‌معنا در ذهنم می‌ریخت. تنها تصویری که ذهنم را تسخیر کرده بود، چهره آن دختر بود، موهای ابریشمی‌اش که در نور خورشید می‌درخشید، پوست سپیدش که حتی برف‌های قله المپوس را به شرم وا می‌داشت، زیبایی چنان خیره‌کننده که حتی ¹آفرودیته را به حسرت وا می‌داشت.
ناگهان صدای زئوس مانند غرش آتشی در میان سکوت سالن شکست:
- وضعیت آرس چرا اینطوریه؟ شبح‌وار این سو و آن سو می‌گرده، انگار اصلاً به این قصر تعلق نداره!
با چشمانی از حیرت گشاد شده، به پدری که هر سه سال یکبار مانند مهمانی ناخوانده به ما لطف می‌کرد و سری به قصر می‌زد خیره شدم. در تمام این سالهای طولانی، مجموع ساعات حضور او به زحمت به چند ماه می‌رسید. این نگرانی ناگهانی و ساختگی‌اش برایم مضحک بود!
به پشتی صندلی لم دادم و هر دو تکه شکلات روی میز را یک‌جا در دهان انداختم، گویی می‌خواستم تلخی این موقعیت را با شیرینیِ شکلات بپوشانم. زئوس با آن نگاه آتشینش که بسیاری را به لرزه می‌انداخت، به من خیره شد و با لبخندی مصنوعی که از فاصله یک فرسنگ هم ساختگی‌اش آشکار بود، به سمت من آمد تا مرا در آغوش بگیرد. پوزخندم عمیق‌تر شد.
واقعاً انتظار داشت با آغوشی باز و چشمانی پر از اشک شوق به استقبالش بروم؟
مانند مجسمه‌ای که با اکراه به حرکت وادار شده باشد، از جای برخاستم و او را در آغوش گرفتم، در حالی که بدنم به طور ناخودآگاه از این تماس سرد شده بود.
- چطوری پسرم؟
- می‌گذره سرورم.
با حرکتی سریع و بی‌حوصله از سالن خارج شد. هرا با اخم همیشگی‌اش که گویی روی صورتش حک شده بود، غر زد:
- اخلاقترو اصلاح کن! اون پدرته.
پوزخندم به خنده‌ای تلخ تبدیل شد که از ته دل برمی‌خاست:
- پس باید به افتخار 'تنها فرزند مشروع' زئوس بزرگ، سجده شکر به جا بیارم.
بی‌آنکه منتظر پاسخی بمانم، از سالن خارج شدم و به سوی پناهگاه امن اتاقم گریختم، جایی که تنها صدای آرام‌بخش نفرت‌هایم به گوش می‌رسید.

¹آفرودایته: بانوی مظهر زیبایی و لذت در یونان باستان.
 
Last edited:

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
586
Reaction score
3,051
Time online
17d 8h 54m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,266
  • #13
•11•
پاهایم یخ زده بود، انگار زمین ناگهان از زیر پاهایم ناپدید شده باشد. مثل تکه چوبی بی‌جان بر زمین افتادم، در حالی که زهر اهریمن همچون آتش در رگهایم می‌گشت. هوای سرد شبانگاه به پوستم می‌خزید و هر نفس کشیدن مثل بلعیدن شمشیرهای یخ بود. ناگهان صداهایی از دور به گوشم رسید. اول گنگ و نامفهوم، سپس واضح‌تر:
- بلند شو مردیکه! هنوز کارم با تو تموم نشده.
صدای خشن و پر از نفرتی که تاروپود وجودم را میلرزاند.
با فریادی از ته دل، ناگهان از جا پریدم. چشمانم را به اطراف چرخاندم، اما هیچکس نبود. فقط سایه‌ام در نور مهتاب، که به شکلی غیرطبیعی بزرگ شده بود و با پوزخندی شیطانی به من می‌خندید.
- مگه با تو نیستم بی‌مصرف؟ پاشو!
این بار صدا از درون خودم می‌آمد. قلبم به شدت می‌تپید، عرق سردی بر پیشانی‌ام نشسته بود. با قدم‌های لرزان به سمت قصر دویدم.
***
پس از طی کردن راهروهای تاریک و پله‌های مارپیچ، بالاخره به در اتاقم رسیدم. دستگیره سرد فلزی زیر انگشتانم یخ می‌زد. نفس عمیقی کشیدم و در را باز کردم.
ناگهان چراغی روشن شد. آلثیا آنجا ایستاده بود، چشمانش از ترس گشاد شده بود.
با صدایی گرفته که گویی از دل چاه بیرون می‌آمد گفتم:
- تو... تو اینجا چیکار می‌کنی؟ چطور وارد شدی؟
آلثیا با لرزش مشهود در صدایش گفت:
- من... من می‌دونم نباید اینجا باشم. ولی صداها... صداهای وحشتناکی شنیدم.
- چه صداهایی؟ از کجا می‌اومدن؟
آلثیا انگشت‌های کشیده‌اش را بر روی شقیقه‌اش گذاشت و گفت:
- از جنگل شمالی. جادوگرها دور آتیش جمع شده بودن و من... من ترسیدم و بوی تو رو دنبال کردم."
شگفت‌زده پرسیدم:
- بوی من رو؟ از این فاصله؟
آلثیا خجالت‌زده، با صدایی آرام گفت:
- تو بوی بلوط و آذرخش میدی.
سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرد. به شومینه خیره شده بودم و سعی می‌کردم این اطلاعات را هضم کنم.
آلثیا با پریشان حالی گفت:
- منو از اینجا بیرون نمی‌کنی، نه؟ اون صداها هنوز اونجان.
- نه. ولی باید بیشتر بهم بگی. دقیقاً کدوم قسمت جنگل بود؟ چند نفر بودن؟"
آلثیا روی تخت نشست و با انگشتان لرزانش شروع به کشیدن نقشه‌ای روی ملحفه کرد: "اینجا، پشت درخت کهنسال. پنج... نه، شیش نفر بودن. یه دایره کشیده بودن و..."
ناگهان لرز شدیدی تمام وجودش را فرا گرفت. بی‌اختیار جلو رفتم و پتوی گرمی دور شانه‌هایش انداختم.
- بسه. الان در امنیتی. می‌تونیم فردا صبح بیشتر... .
اما آلثیا قبل از تمام شدن حرفم، از خستگی مفرط به جلو خم شد. سریع او را گرفتم و به آرامی روی تخت خواباندم.
پلکهایش سنگین شده بود اما سعی بر باز نگه داشتنشان داشت! در سکوت کنار تخت ایستادم و به چهره آرام او خیره شدم. مهتاب از پنجره می‌تابید و بر گونه‌های رنگ‌پریده‌اش نقره‌ای می‌زد. دستم را بلند کردم تا موهایش را کنار بزنم، اما در آخرین لحظه منصرف شدم. به سمت پنجره رفتم و به سوی جنگل تاریک خیره شدم. جایی در آن تاریکی، دشمنانی کمین کرده بودند که با خشم و غضب صدایشان در گوشم می‌پیچید. فردا صبح باید با رودولف صحبت می‌کردم. اما امشب... امشب باید از این دختر مرموز محافظت می‌کردم.
 
Last edited:

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
586
Reaction score
3,051
Time online
17d 8h 54m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,266
  • #14
•12•

قدم‌هایم سنگین و آهسته شد، گویی زمین مرا به سوی خود می‌کشید. کنار تخت ایستادم و پتو را با حرکتی آرام روی اندام نحیف و بی‌جانش کشیدم. قالی‌های زربفت زیر پاهایم صدایی خفه و مبهم داشتند، انگار نه روی زمین، که بر فراز ابرهای نرم و لطیفی قدم برمی‌دارم که هر لحظه ممکن است از زیر پاهایم محو شوند.
روی زمین نشستم و پشتم را به میز کوچک کنار تخت تکیه دادم. سینه‌ام چنان سنگین بود که گویی کوهی از سرب روی آن قرار گرفته باشد. نفس‌ کشیدن سخت شده بود. چطور ممکن بود در عرض چند روز، قلبِ سنگیِ من که سال‌هاست بی‌تپش و بی‌احساس مانده اکنون این‌گونه برای کسی که به تازگی شناخته‌ام، این‌گونه بتپد؟ شاید واقعاً دیوانه شده بودم!
دو خورشید سرخ‌فامِ سرزمینم، با غروبی تماشایی و پرزرق‌وبرق، آسمان را به رنگ آتش درآورده بودند. اما من، با چشمانی خشک و بی‌خواب، هنوز پلک روی هم نگذاشته بودم. فکر می‌کردم باید هرچه زودتر رودولف را ببینم. این اتفاقات، آن صداهای عجیب، آن سخنان پر از خشم هیچ‌کدام طبیعی نبودند! آن صدا برای چه کسی بود؟ چرا آن‌قدر خشمگین به نظر می‌رسید؟ و از همه مهمتر چه ارتباطی با من داشت؟ واقعاً یک جای کار می‌لنگید!
همین‌که چشمانم سنگین شد و پلک‌هایم داشتند به هم می‌چسبیدند، صدای کوبیدنِ در، مثل رعدی ناگهانی، مرا از جا پراند. با حرکتی سریع برخاستم و در را گشودم. الههٔ هرا را دیدم که مانند شبحی سفیدپوش و رنگ‌پریده پشت در ایستاده بود، چهره‌اش سرد و بی‌احساس، اما چشمانش طور خاصی شده بودند، شاید اضطراب.
با خشم گفتم:
- چه چیزی شما رو وادار کرده این‌طوری، مثل گله‌دارهایی که گرگ به رمه‌اشون حمله کرده، در رو بکوبید؟!
الههٔ هرا ابروهایش را بالا انداخت و با لحنی که تلاش می‌کرد آرام به نظر برسد، گفت:
- مهمان داری شاهزاده. بیا اتاق مهمان.
هیچ بوی خوشی از این مهمان ناخوانده به مشامم نمی‌رسید، تنها بوی تلخ خطر و نیرنگی پنهان در هوا موج می‌زد. خدایان المپ به ما رحم کنند.
دست‌هایم روی دسته‌ی کمد چوبی حکاکی‌شده معلق ماند.
باید چه می‌پوشیدم؟ مهمانی که هرا این‌طور ناگهانی اطلاع داده بود، بی‌ترتیب رسمی بود. انگشتانم روی پارچه‌ها لغزید.
لباس رسمی آبی تیره؟ خیلی شبیه جلسات خسته‌کننده‌ی المپ می‌شد.
زره تشریفاتی؟ اصلاً حال و حوصله‌ی برق انداختن نداشتم.
نفس عمیقی کشیدم و در ته کمد، لباس مشکی ساده‌ای را دیدم که حاشیه‌اش با نخ‌های نقره‌ای به شکل مارپیچ‌های مهتاب دوخته شده بود. همانی که وقتی برای اولین بار او را در باغ‌ها دیده بودم، پوشیده بودم.
بوی خوش گل‌های شب‌بو هنوز در تاروپود پارچه نفوذ کرده بود.
به سمت در اتاق رفتم، اما ناگهان مکث کردم. چشمانم به تخت خالی دوخت شد، تختی که تا چند لحظه پیش، او آنجا خوابیده بود. چطور ناپدید شده بود؟ چطور از بین آن همه نگهبان رد شده بود؟ ذهنم به مرز انفجار رسیده بود، گویی هر لحظه ممکن است از فشار افکار متلاشی شود.
با چهره‌ای درهم‌رفته و قدم‌هایی سنگین، به سمت سالن حرکت کردم.
 
Last edited:

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
586
Reaction score
3,051
Time online
17d 8h 54m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,266
  • #15
•13•
سالن پذیرایی با صندلی‌های بلند پشتی‌دار از جنس چوب آبنوس و روکش مخمل قرمز پوشیده شده بود، میز وسط سالن از همان جنس آنقدر بزرگ بود که گویی برای ضیافتی با حضور تمام خدایان المپ طراحی شده بود. روی آن، جام‌های بلورین پر از شهد انار و ظروف طلاییِ حکاکی‌شده با صحنه‌های نبردِ تایتان‌ها چیده شده بود.
در دو طرف سالن، نگهبانانِ زره‌پوشِ هادس صاف ایستاده بودند سایه‌های بی‌چهره‌ای با چشم‌هایی که مثل ذغالِ گداخته می‌درخشید. پشت سر آپاتی، ندیمه‌هایش با لباس‌های سیاهِ ابریشمی بی‌حرکت مانده بودند، انگار مجسمه‌هایی از شبِ جامد بودند. آپاتی، پرنسس سرزمین هادس روی صندلی سلطنتی که با نشان‌های مارهای دوسر تزیین شده بود لم داده بود و با نوک انگشتانش لبهٔ جامش را نوازش می‌کرد. نگاهش سرد و تیز مثل تیغ به در دوخته شده بود، گویی مدت زیادی بود که منتظر نشسته بود.
پرنسس آپاتی با لبخندی كه از آن بوق تمسخر می‌آمد، گفت:
- عزيزم، چقدر دلم برات تنگ شده بود!
نگاه سردی به او انداختم.
با بی‌تفاوتی گفتم:
- خوش اومدی، فقط كاش قبلش خبر می‌دادی، انتظار دیدنت رو نداشتم.
دستش را به بازويم انداخت. حالت چهره‌اش واقعاً حال بهم زن بود:
- چرا اينقدر سردی؟ من که نامزدتم عزیزم!
نامزد، نامزدی که هیچ علاقه‌ای به او نداشتم و باعث این پیمان کسی نبود جز هرا و زئوس، حتی فرزند آنها هم از دستشان آرامش ندارد و آن وقت انسان‌ها از اینان گله دارند.
با کنار زدن آپاتی، روی یکی از مبل‌های تک نفره نشستم و یکی از پاها را روی دیگری انداختم، چطور باید این موجود موذی را تحمل می‌کردم؟ حتی فکر کردن به این هم عذاب‌آور است!

هادس: سرزمین ارواح و مردگان در یونان باستان که توسط برادر زئوس اداره می‌شود.
 
Last edited:

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
586
Reaction score
3,051
Time online
17d 8h 54m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,266
  • #16
•14•
با نگاهی سرد و سنگین، مانند تیغی یخ‌زده، بر چهرهٔ الههٔ هرا لغزیدم. گویی از پشت پردهٔ سپیده‌دم، راز آشفته‌حالی مرا خوانده بود.
هرا با لبخندی که بیش از آنکه گرمابخش باشد، چون تیغی در غلاف می‌درخشید، پرسید:
ـ چه چیزی شما رو به اینجا کشونده پرنسس؟
آپاتی، بی‌اعتنا به پرسش او، به ناخن‌هایش خیره شده بود، ناخن‌هایی بلند و سرخ‌فام، گویی هر یک با خون مردگان سرزمین هادس رنگ آمیزی شده‌اند. سرانجام، با صدایی که گویا از پشت دیواری از بی‌میلی می‌گذشت، پاسخ داد:
ـ اومدم تا خبر بدم که چند جادوگر زندانی از سرزمین من فرار کردند و ظاهرا در اینجا خراب‌کاری‌هایی کردند. نامزد گرانقدرم، که این روزها بیش از اندازه توی جنگل‌ها پرسه می‌زنه بی‌گمان حضورشون رو احساس کرده.
سپس نگاهی آمیخته به تمسخری زهرآگین به من انداخت و افزود:
ـ درسته عزیزم؟
ابروهایم را بالا انداختم و با لحنی که در پسِ خنده‌ای نیشدار پنهان بود، گفتم:
ـ اوه، همسر آیندهٔ عزیزتر از جانم! به نظر می‌رسه عمو جان باید از سپردن تاج و تخت به دست‌های ناآرام تو صرف‌نظر کنه. فرمانروایی، نه تنها هوشی نافذ، که خونسردیِ آهنین می‌طلبه و خب نمیدونم باور کنم که خودت دستی توش داشتی یا نه؟ در ضمن، برای کسی که جادوگرهاش فرار کردند، خیلی خونسرد به نظر می‌رسی!
گردنم را به نرمی کج کردم و با چشمانی که از قهقهه‌های خاموش می‌درخشید، پرسیدم:
ـ درست است، عزیزم؟
سرخ‌رنگِ خشم بر چهرهٔ آپاتی، مانند شعله‌ای در سپیده‌دم، گسترش یافت صحنه‌ای که بی‌تردید صبحِ تباه‌شده‌ام را ناگهان شیرین کرد. آپاتی دهان گشود تا سخنی بگوید، اما پیش از آن، رُز با قامتی خمیده و چهره‌ای رنگ‌پریده در آستانهٔ تالار ظاهر شد و با صدایی کم‌جان خبر از آماده‌شدن صبحانه داد.
همگی به سوی میز غذا روانه شدیم. دستم را بر شانهٔ لرزان رُز نهادم و آهسته پرسیدم:
ـ رُز، خیلی پریشان‌حال به نظر می‌رسی!
رُز با چشمانی گشاده که گویی تمام شب را با اشک گذرانده بود به من خیره شد و زمزمه کرد:
ـ سرورم، پگاسوس از نیمه شب تا سپیده‌دم فریاد و ناله می‌کرد و شیهه می‌کشید، نه غذایی از دستم خورد و نه حتی خوابید، الان هم مثل یک جنازه گوشه اسطبل افتاده.
چشمانم از شگفتی گشاد شد. پگاسوس، آن اسبِ آسمانیِ همیشه سرفراز، هرگز چنین ناتوان نبوده بود! بی‌شک اتفاقی او را اینچنین آزرده کرده است.
پس از صرف صبحانه، به سوی رودولف روانه شدم تا مرا در بازدید از پگاسوس همراهی کند.
 

Blueberry

[مدیریت ارشد صوتینو - مدیر تالار نظارت]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
586
Reaction score
3,051
Time online
17d 8h 54m
Points
233
Location
بیرجند
سکه
4,266
  • #17
•15•
هوا پر از بوی نم و خون بود. پگاسوس روی زمین دراز کشیده بود، بال‌های سپیدش که همیشه مثل ابریشم می‌درخشیدند، حالا خاک‌آلود و بی‌جان روی زمین پهن شده بودند. سینه‌اش تندتند بالا و پایین می‌رفت، انگار داشت برای آخرین بارها نفس می‌کشید. جای گاز گرفتگی روی گردنش عمیق و سیاه بود، گویی چیزی شیطانی از گوشت او تغذیه کرده بود. دستم را روی پهلوی داغش گذاشتم، حرارت بدنش مانند آتش زیر خاکستر بود. قلبم به تپش افتاد؛ این موجود نجیب که همیشه سرشار از زندگی بود، حالا داشت مثل برگ پاییزی می‌لرزید.
رودولف معجون را روی زخم ریخت. پگاسوس ناگهان چشمانش از درد گشاد شد و شیهه‌ای کشید که انگار از اعماق جهنم برخاسته بود. صدا آنقدر بلند بود که ستون‌های اسطبل به لرزه درآمدند و من بی‌اختیار گوش‌هایم را گرفتم. سپس ناگهان سکوت همه جا را فرا گرفت. پگاسوس بی‌حرکت افتاد، فقط نفس‌های کوتاه و بریده‌اش می‌گفت هنوز زنده است. اشک به چشم‌هایم هجوم آورد، اما آن‌ها را پاک کردم. "نه، نباید ضعف نشان بدهم، نه الان."
رودولف با چهره‌ای درهم‌رفته به من نگاه کرد. چشم‌هایش پر از ترس بود، ترسی که در آن مردی که همیشه شوخ‌طبع بود، دیده نمی‌شد.
- این دیگه یه اتفاق عادی نیست!
صدایش میلرزید:
- اگه هرا همینجوری ادامه بده، مجبورم به خدایان کوه المپ گزارش بدم.
دستم را روی بازویش گذاشتم و با نفس‌هایی نامنظم گفتم:
- می‌دونی یعنی چی رودولف؟ یعنی جنگ.
او سرش را تکان داد و نگاهش به زمین دوخت:
- می‌دونم؛ ولی دیگه چاره‌ای نیست.
سعی کردم با یک شوخی تنش را بشکنم:
- پس یعنی می‌خوای تاج و تخت رو پس بگیریا؟
رودولف ناگهان خندید، خنده‌ای که ته آن غمی قدیمی خوابیده بود.
- تو که بهتر از من می‌دونی من اصلا آدم قدرت نیستم.
- ولی تو فرزند ارشد بودی.
- ارشد بودن کافی نیست. تو... تو رهبری توی خونت داری.
نفس عمیقی کشیدم. حرفش درست بود، اما منم مثل او از این بار فراری بودم.
برای لحظه‌ای سکوت کردیم. باد از میان درزهای اسطبل می‌وزید و صدایی همچون نجوای ارواح می‌ساخت. رودولف دستش را روی شانه‌ام گذاشت و محکم فشار داد.
— مهم نیست چی تصمیم بگیری، پشتت هستم، همیشه و همه‌جا.
چشم‌هایم را بستم. احساس کردم بار سنگینی از روی دوشم برداشته می‌شود. شاید راه‌حلی وجود داشت، شاید.
 

Who has read this thread (Total: 5) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom