داره انجام میشه...شما را به یک اسکرین وا میگذارم
مشاهده فایلپیوست 4047
طی یک یادداشت مفصل یکی از مدیران را خلع بفرمایید
ج
خب حالا نوبت منه
تا یک ماه مدیر یک تالار یا سرپرست یک بخش بشید
ازونجایی که زیادی مهربونم اینو گفتم بهتون سید خان??
ج
داره انجام میشه...شما را به یک اسکرین وا میگذارم
مشاهده فایلپیوست 4047
طی یک یادداشت مفصل یکی از مدیران را خلع بفرمایید
ج
بهم بگو عاشقتم?داره انجام میشه...
خب حالا نوبت منه
تا یک ماه مدیر یک تالار یا سرپرست یک بخش بشید
ازونجایی که زیادی مهربونم اینو گفتم بهتون سید خان
ج
وقتی برایتان بوس فرستادم چه حالی شدید؟??بهم بگو عاشقتم
ح
حوقتی برایتان بو*س فرستادم چه حالی شدید؟
فقط ح
راستش قصهاش طولانی است. وقتی که خیلی کوچکتر بودم؛ یک آینهی تمام قد داشتیم که روزی چند ساعت، یک گوشه از خانه لم میداد و به بقیه خیره میشد. یکبار که با توجه به اقتضائات سنی مشغول بالا و پایین پریدن بودم و سوار بر الاغ خیالیام داشتم به جنگ تایلانگ اهریمنی میرفتم؛ از اتاقم خارج شدم و عربده کشیدم. پس از یک جهش بلند و خیلی خفن درست روبروی آینه فرود آمدم. این جهش ناگهانی و فرود بیمهابا باعث شد آینه از ترس خود را جمع کند. و یکهو من او را دیدم!ح
عاشق شدی ؟ (مهران مدیری هستم)
حال بر خلاف تمام قصه های شما...راستش قصهاش طولانی است. وقتی که خیلی کوچکتر بودم؛ یک آینهی تمام قد داشتیم که روزی چند ساعت، یک گوشه از خانه لم میداد و به بقیه خیره میشد. یکبار که با توجه به اقتضائات سنی مشغول بالا و پایین پریدن بودم و سوار بر الاغ خیالیام داشتم به جنگ تایلانگ اهریمنی میرفتم؛ از اتاقم خارج شدم و عربده کشیدم. پس از یک جهش بلند و خیلی خفن درست روبروی آینه فرود آمدم. این جهش ناگهانی و فرود بیمهابا باعث شد آینه از ترس خود را جمع کند. و یکهو من او را دیدم!
دختر همسایهمان را...
آمده بود یک سری به مادرم بزند و این چیزها دیگر...
البته آن بیوفا چند وقت بعدش ازدواج کرد و من را تا آن آینه و الاغم و تایلانگ اهریمنی میان رویاهای کودکانهام تنها گذاشت. آنجا بود که فهمیدم ذات عشق بیوفاییست و زیبارویان همه بیوفایند...
البته بزرگتر که شدم خانواده آمدند و گفتند بیا دختر خالهات را برایت نشان کنیم ولی از آنجایی که من مشکل گردن دارم؛ گردنگیرم مدتی است خراب شده نمیتوانم کسی را گردن بگیرم
همان
ح
آری...حال بر خلاف تمام قصه های شما...
گویی من هیچوقت عاشق نشده ام
عشق چیزی فرای بازی های کودکانه ی (آقایی و خانومی) این روز هاست
تا حالا از کسی بدت اومده؟
حال اگر من بخاهم جوابی بر این مطلب بنویسم...آری...
همان مردی که آمد و دختر همسایه را بُرد?
البته او را بخشیدم. هر چه ظلم به من رانده را فراموش کردم. دنیا دار مکافات است. او دختر همسایه ما را بُرد. بیشک یکنفر هم پیدا میشود که دختر همسایه خودشان را میبرد و انتقام مرا میگیرد.
مهم این است که کینههای لجنآلود را از قلب خود خارج کرده و با دلی صاف گذران حیات کنیم
همان!
ح
حال اگر من بخاهم جوابی بر این مطلب بنویسم...
میگویم هیچوقت از کسی متنفر نبودم و نخاهم بود
زیرا مخالف دوست داشتن بدت آمدن نیست
هر زمانی که حسی بر دیگری داری یعنی او نیز هنوز برای تو مهم است
ولی من افرادی برایم وجود دارند ک نسبت ب ان ها بی حس هستم پس بی حسی و بی اهمیتی از نظر من مخالف دوست داشتن است
از سمت دیگر بنظرم در قلب و روح من جایی برای عواطف مالیخولیایی های سیاه و خاکستری همچون نفرت و حسادت وجود ندارد
بزرگترین ترست؟
نرسیدن به ایده آل های ذهنیمبه به
خوب است. کسی ارزشش را ندارد که کینه را بخاطرش وارد وجودتان کنید.
راستش را بخواهید بزرگترین ترسم از زلزله است. قبلترها که طبقه همکف بودیم یک راهی برای فرار و نجات پیش پای خود میدیدیم ولی اکنون که طبقه سوم نشستهام و پاسختان را تایپ میکنم هیچ راه نجاتی مگر خواست خدا پیش روی خودم نمیبینم نه میشود به راه پلهها فرار کرد. نه آسانسور کار میکند. اگر ساختمان نریزد که عیبی ندارد. ولی اگر قرار بر ریزش باشد تیکه تیکه هایمان سالهای سال آن زیر خواهد ماند
پس بهترین راه کار صرفا پیشگیری است. باید به درگاه الهی التماس کرد همین
همان!
ح