با توام
با تو که احساس بزرگ شدن می کنی
از بدی آدم ها سخن می گویی
با توام
با تو که احساس می کنی فقط خودت
هستی
و دیگر نیاز مند کسی نیستی
با تو ام
با تو که در دنیایی از نیاز ، می گویی بی نیازم
تو که روح خود را در تلاطم نیازها گم کرده ای
من آن روح را عزیز می دارم
که پیش چشم من پیداست
و به آن پیدای نهان می گویم
تو بزرگی ، اما هنوز در کودکی
های خود اسیر
و هرگز نمی توانی بگویی خود را یافته ام
چرا که من نیز هنوز برای مادربزرگت کوچکم
هنوز کوچک تر از آنم که بگویم بزرگ شده ام
دخترم ، کودکم
تو هنوز برای من همان مرمی هستی که با کشیدن یک صفحه نقاشی
پر از رخ و نیم رخ
به من می گفتی
چشمانشان را باز کن
چرا خوابیده اند ؟
تو خود نمی دانی هنوز
همان کودکی
که در رؤیاهای کودکانه ات همه خوابند