نه آن مرغم که افکندم
به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بیهنگام
کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر
نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم
اینچنین بیدست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود
گریزانم که گر دستم دهد
از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است میترسم
که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت
وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم
خویش را بیگانه میداری
نمیبایست کرداول
به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت
ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی
تشنه از آب بقا خود را
به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بیهنگام
کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر
نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم
اینچنین بیدست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود
گریزانم که گر دستم دهد
از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است میترسم
که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت
وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم
خویش را بیگانه میداری
نمیبایست کرداول
به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت
ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی
تشنه از آب بقا خود را